صبح بخير ايران




صبح بخير ايران... سلام شنوندگان گرامی، صدای ما را از راديو ايران می‌شنويد ...


با شمام،... آره با خود تو،... شهروند عزيز، همين شما كه توی تاكسی نشستی،... آره خود تو رو می‌گم... می‌دونم كه جلوی تاكسی نشستی وسط دو نفر... همش راننده دنده رو توی دست و پات فرو می‌كنه و نفر راستی هم غر می‌زنه... اما هر چی باشه از مينی‌بوسی كه باهاش ميای كه خيلی بهتره... حداقل مجبور نيستی خم شده وايسی همش،... می‌دونی كه نبايد ناشكری كنی،... از وقتی خودتو شناختی اين جمله از مادرت تو گوشات بوده.... آخ گفتی مادر... هيچوقت نفهميدی چه جوری رفت، چرا حتی شبی كه حالش بد بود يك بيمارستان هم قبولش نكرد... عجيب بود قوانينشون... نه نمی‌خوام دوباره گريه كنی... مرد كه گريه نمی‌كنه... ديگه رفته ...خيلی وقته گذشته... بی‌خيال آقا... يه نفر تو تاكسی نشسته اون كه بدتره، دخترش يه سنجاق قفلی باز خورده و به خاطر شصت هزار تومن هيچ جا قبولش نمی‌كنن... مهم نيست... فراموش كردن چيزی بوده كه خوب ياد گرفتی... اگر نه نمی‌شه ادامه داد اينجا... بگذريم...


هنوز كه گرفته‌ای... بگذار حدس بزنم... ياد پسر كوچيك فاميلت افتادی،... خيلی غم‌انگيز بود... می‌دونم، بچه‌ای كه از وقتی به دنيا اومد رنگ آسايش نديد،... بيماری لعنتی، هموفيلی،... بيچاره مادرش،... نمی‌دونست چرا زنده است،... تا اين كه يك روز،... اون خبر بهش رسيد... كه به بچش خون آلوده به ويروس ايدز تزريق شده، بيچاره قبلش اسم اين ويروس رو از تلويزيون هم نشنيد بود ...جالب اين بود كه توی يك بيمارستان خيلی خوب بستری بود.... ولی چرا... می دونی... اينجا هيچكس وقتی يك بچه می‌ميره اهميت نمی‌ده... مگه كمند بچه‌هايی كه گوشه خيابون می‌خوابند... همه جور استفاده ازشون می‌شه ولی كی اهميت می‌ده... فراموش كن چشماتو ببند و الا اينجا دوام نمياری...


نمی‌دونم اين روزها چرا انقدر ياد حوادث غم‌انگيز می‌افتی... وقتی مردم خيابون رو تماشا می‌كنی... باز كه رفتی تو فكر... بگذار بگم چرا،... ياد اون دوستت افتادی كه خواهرش از خونه فرار كرده بود... هيچ وقت كسی نفهميد چرا... فقط خبر رسيد كه يك بار به يكی از خونه‌های عفاف رسيده... و  بعد كه پيگيری كردن پيدا نشد... وقتی ياد اين قسمت می‌افتی ديوونه می‌شی... يكی از دوستای ديگه رفته بود دبی... بهت گفت كه اونجا توی خيابونی كه خانوم‌های ايرانی منتظر مشتری هستن يه نفر رو ديده كه از ماشين يك عرب مست پياده شده... وقتی فهميده همون دختره، انگار مرده بود... به تو فقط گفت... ولی اينا رو هم بايد فراموش كنی... نبينم شكايت كنی... البته خوب شد كه نمی‌گذارن كليه‌هاشون رو بفروشن...


چه ترافيك عجيبی... يه ماشين پيچيد جلوی تاكسی... آخ چه حرفايی زد راننده... تو كه اصلاً معنيشونو نفهميدی!، يك لبخند تلخ می‌زنی،... می‌دونم از چی،... افسر می‌خواد راننده تاكسی رو جريمه كنه، می‌گه " داداش! به من گفتن تا عصر بايد اين دفترچه رو پر كنی"،... باز راه ميفتين،


بالاخره می‌رسی به كلاس، از در كه وارد می‌شی... از همون اول شروع می‌كنی به گفتن و خنديدن، انگار نه انگار كه تا همين چند دقيقه پيش... شايد لازم باشه كه مردم رو يه جوری خوشحال كرد... حتی برای چند ثانيه، با ضعيف‌ها مهربون، با مغرورها خشن،... همه اين‌ها رو يادت اومد... ولی وقتی بچه‌ها از آمار جديد مواد و علف و فيلم‌ها و خودكشی‌ها توی خوابگاه‌ها می‌گن فراموش كردنش خيلی سخت‌تره...، ولی بايد فراموش بكنی،... مگه نمی‌خوای خوش باشی،... خوش باش،... چه اهميت داره كه مردم اون جوری زندگی می‌كنن،... نگاه كن،... حداقل از اين بچه‌های درس خون ياد بگير،... تمام زندگيشون درسه،... حتی توی تنها كاری هم كه بلدن بدشون نمياد يه كم دوستاشون رو تحقير كنن،... گر چه اونقدر به خودشون فكر می‌كنن كه حتی يادشون نمياد كه كجا به دنيا اومدن،... البته الان يه فكر ديگه جز اينكه درس بخونن هم دارن، كه برن يه دانشگاه خوب دنيا،... كه اونجا بيشتر درس بخونن،... تازه گاهی پرستش هم ميشن،... مثل خدا،... خوب ديگه،... مگه نمی‌دونی كه علم و دانش چقدر با ارزشه،... پس حتما بيچارگی مردم براشون مهم نيست،... علم مهم‌تره،... می‌دونم كه نمی‌شه از همه انتظار داشت كه به فكر مردم باشن... اصلاً اين شعر بنی آدم اعضای يكديگرند رو اشتباه گفتن...


با يكی از بچه‌ها شروع می‌كنی به بحث كردن، خيلی بچه سخت‌كاريه و عجيب باهوش... می‌گه اگه توی يه خانواده به دنيا بيای كه پدرت كارگر باشه و هيچ سرمايه‌ای از اون بهت نرسه، بعد بالاترين حقوق يك مهندس رو تو ايران داشته باشی، بعد از چند سال می‌شه يه خونه خريد تو ايران... جوابش از وقتی كه تراكم رو نفروختن معلوم بود... شايد هيچوقت...


جوابی نداری... باز می‌ری تو فكر... بعد می‌گه كه می‌خواد بره و يه روزی با دست پر برگرده كه كمك كنه به بقيه‌ای كه مثل خودش بودن... عجيبه شنيدن اين حرف... ياد يه نفر تو محلتون ميفتی كه صاحبخونه بيرونشون كرد... دو روز اسبابشون تو خيابون بود،... باز شب شد،... و باز داری فكر می‌كنی،... يعنی می‌شه كاری كرد،... روزنامه رو كه ورق ميزنی‌،... فكر می‌كنی كه همه كور شدن،... يا حافظه‌ها مريض شده،... گيج می‌شی،... و بعد بايد فراموش كنی،... می‌دونی كه كسی اهميت نمی‌ده،... "خود" آدم‌ها اونقدر بزرگه كه وقتی برای فكر كردن به بقيه وجود نداره،... كاش حداقل می‌دونستيم كه خود و بقيه يك جور از جامعه ضربه می‌خوريم،... چی بگم،... برو بخواب،... و سعی كن فراموش كنی،..."بخواب"...


**********


صبح بخير ايران... سلام شنوندگان گرامی، صدای ما را از راديو ايران می شنويد...


با شمام،... آره با خود تو،... شهروند عزيز، همين شما كه با PAT مشكيت داری با عصبانيت رانندگی می‌كنی... می‌دونم كه ناراحت هستی... تقصير پدره... خيلی جديدا اذيتت می‌كنه... از همون موقعی كه اون رنگ ماشينی كه تو دوست داشتی رو برات نخريد فهميدی،... ولی چيكار می‌شه كرد... ديگه بابا همينه... يه كم گرمه... شيشه‌ها رو ميدی بالا كه هيچ صدايی هم از بيرون نياد... البته چشم‌ها رو لازم نيست ببندی... گر چه تصوير مردم پياده يه كم چشماتو آزار می‌ده... اخ اين موبايل لعنتی... همش اذيت می‌كنه... ببين كيه... باز بايد كلی خرج كنی... گور بابای پولش حوصله نداری... می‌دونم سخته زندگی ديگه...


باز يكی ديگه از اين بچه‌های مزاحم... ماشين آدمو با لباس‌های كثيفشون كثيف می‌كنن... نمی‌دونم چرا نميرن كار پيدا كنن، واقعا كه... خودت رو حالا ناراحت نكن، ولشون كن... حقشونه.... كار نمی‌كنن... زحمت نمی‌كشن،...


رسيدی بالاخره به كلاس... امشب كه هم كه كلی كار داری... اين پارتی گرفتن هم ديگه حوصلت و سر برده... نگاه كن... اين پسرست باز می‌خواد خودشو آويزون كنه... گفتم نبايد اين بچه‌های پايين شهرو تحويل بگيری... باهاشون كه هستی آبروی آدمو می‌برن... كلاس آدم مياد پايين... با يكی از همون خوابگاهی‌هاست... اصلاً حوصلشون نداری... می‌دونم حق داری... بی كلاسا،...


بايد يه جا پارك كنی كه زود برگردی خونه، گر چه تا وقتی كه مامان از ايتاليا برگرده كه راحتی،... ولی بعد هی گير می‌ده، اصلا حوصلشو ندارم...، خوب باز شب شد،... می‌دونی كه انقدر امشب خرج كردی كه تا يكی دو روز از سيگار خبری نيست،... ماشينو روشن می‌كنی و ميری،... می‌رسی به خونه،... می‌بينی كه معلم پيانو باز اومده و تو نبودی، نمی‌دونم چه جوری از شر اين پيانو خلاص بشم،...


زنگ خونه رو می‌زنن،... شايد خودش باشه، دوست جديد، ميری دم در،... اه اه اه،... رفتگر،... پول می‌خواد، با چند تا بد و بيراه ردش می‌كنی بره، نمی‌دونم چرا مثل بابای تو كار نمی‌كنن و بساز و بفروش باشن يا برج ساز كه وضعشون خوب بشه، مهم نيست،... نبين،... بخواب،... خسته‌ای،... "بخواب"...
---------


اين متن بر اساس يك داستان واقعيست و در عين حال ساخته ذهن نويسنده است، شخصيت‌های داستان مجازی بوده و بيشمار نمونه حقيقی دارند...


8 نظرات:

بهزاد گفت...

يكی از دلايلی كه باعث می‌شه صاحبان قدرت و ثروت از مردم عادی بيخبر بمونند، محدود بودن راه‌های ارتباطی‌شون با مردمه. همين قدر بگم كه اگر يك مسير رو با اتوبوس بريد از زمين تا آسمون فرق داره با اين كه همون مسير رو با تاكسی بريد و اين هم از زمين تا آسمون فرق داره با اين كه دقيقا همون مسير رو با ماشين خودتون بريد. يه شب داشتم پياده از ميدان آزادی رد می‌شدم كه ديدم يه آقای نسبتا جوان كه لباس‌های ژنده‌ای داشت و انگار حالش بد بود، تو خاك‌های كنار پياده‌رو نشسته بود و يك رهگذر داشت می‌زد تو گوشش و می‌گفت: ديگه نخوابی! خوب؟ بعد تا می‌آمد بره، اون آقای بيچاره نقش زمين می‌شد. نتونستم از كنار اين صحنه رد بشم، رفتم جلوتر و فهميدم كه آقاهه از شدت گرسنگی از حال رفته بود و اين كسی كه سعی می‌كرد كمكش كنه يه بيسكوييت داده بود بهش و داشت می‌زد تو گوشش كه نخوابه و بيسكوييتشو بخوره. اما آقاهه اون قدر بی‌حال بود كه نمی‌تونست حتی بيسكوييت رو باز كنه و داشت با دندونش باهاش كلنجار می‌رفت. بيسكوييت رو براش باز كرديم و بهش داديم.

چند متری همون جايی كه اين آقا از حال رفته بود، يه ساندويچ فروشی بود و مردم نشسته بودند، داشتند غذا می‌خوردند. رفتم يه ساندويچ و نوشابه گرفتم و آوردم دادم بهش. حالا كمی به هوش آمده بود. با زحمت زيادی ايستاد تا از ما تشكر كنه. همش اصرار می‌كرد كه معتاد نيست و زن و بچه داشته، اما از بد روزگار به اين روز افتاده. خيلی خوب و حتی كمی لفظ قلم حرف می‌زد. يه طوری بود كه فكر كردم اگر يه روزی منم گدا بشم، می‌شم مثل همين آقاهه. نمی‌تونست بايسته. بهش اصرار كردم كه بشينه. بعد از اين كه حرفاشو زد، بهش يه كم پول دادم و گفتم اون چراغه كه روشنه رو می‌بينی؟ اگر بازم گشنه‌ات بود برو اونجا غذا بخر.

خيلی برام سنگين بود. اگر يه جايی از حال رفته بود كه كسی نمی‌ديد، چی؟ الان در همين لحظه، چند نفر ديگه اين جوری هستند؟ حالا امشب يه چيزی خورد، فردا چه كار می‌كنه؟ چند وقته كه اين طوری زندگی می‌كنه؟ اون ساندويچ ‌فروشی هر روز چند تا از اين آدم‌ها رو می‌بينه و با بد و بيراه از اون اطراف دورشون می‌كنه؟ چه طوری می‌تونه اين كارو بكنه؟ آخه چه جوری؟ اون شب مهمون بوديم. من اولين لقمه غذا رو كه گذاشتم دهنم، بغضم تركيد...

البته خوب اين چيزا هست و بالاخره بايد باهاشون كنار آمد. وضع همه كه اين قدر بد نيست. مثلا يكی از آشناهامون روز تولد دخترشون كه دبستانيه، بهش گفته بودند چشماتو ببند و برده بودنش تو پاركينگ. حالا... چشماتو باز كن! Oh My God يه پژوی ۲۰۶ دقيقا همون رنگی كه دخترشون دوست داشت. "ما كه ماشين داشتيم ولی بچم خيلی از اين ۲۰۶ها خوشش اومده بود، ما هم گفتيم يكی بگيريم".

اين قدر فاصله زياده و اين قدر عمق فاجعه زياده كه آدم نااميد می‌شه. ولی اين دليل نمی‌شه كه آدم هيچ كاری نكنه. به هر حال هر كس در حد توان خودش بايد كمك كنه. اما چيزی كه آدمو بيشتر اذيت می‌كنه اينه كه كسانی كه بدبخت، بيچاره بودند و در اثر بی‌نظمی نهادينه شده به قدرت و ثروت می‌رسند، فراموش می‌كنند كه از كجا اومدن و زندگی رو غرق در بيخبری سپری می‌كنن. ظاهرا هر كس دستش می‌رسه و توانايی داره از بقيه می‌دزده ﴿سرزمين دزدان رو در همين بلاگ بخونيد﴾ . اصلا علت‌ اصلی همه اين گرفتاری‌ها اينه كه اخلاق رو مبنای كارمون قرار نداديم ﴿شايد كه عمل كنيم رو در همين بلاگ بخونيد﴾.

بهزاد گفت...

يكی از دلايلی كه باعث می‌شه صاحبان قدرت و ثروت از مردم عادی بيخبر بمونند، محدود بودن راه‌های ارتباطی‌شون با مردمه. همين قدر بگم كه اگر يك مسير رو با اتوبوس بريد از زمين تا آسمون فرق داره با اين كه همون مسير رو با تاكسی بريد و اين هم از زمين تا آسمون فرق داره با اين كه دقيقا همون مسير رو با ماشين خودتون بريد. يه شب داشتم پياده از ميدان آزادی رد می‌شدم كه ديدم يه آقای نسبتا جوان كه لباس‌های ژنده‌ای داشت و انگار حالش بد بود، تو خاك‌های كنار پياده‌رو نشسته بود و يك رهگذر داشت می‌زد تو گوشش و می‌گفت: ديگه نخوابی! خوب؟ بعد تا می‌آمد بره، اون آقای بيچاره نقش زمين می‌شد. نتونستم از كنار اين صحنه رد بشم، رفتم جلوتر و فهميدم كه آقاهه از شدت گرسنگی از حال رفته بود و اين كسی كه سعی می‌كرد كمكش كنه يه بيسكوييت داده بود بهش و داشت می‌زد تو گوشش كه نخوابه و بيسكوييتشو بخوره. اما آقاهه اون قدر بی‌حال بود كه نمی‌تونست حتی بيسكوييت رو باز كنه و داشت با دندونش باهاش كلنجار می‌رفت. بيسكوييت رو براش باز كرديم و بهش داديم.

چند متری همون جايی كه اين آقا از حال رفته بود، يه ساندويچ فروشی بود و مردم نشسته بودند، داشتند غذا می‌خوردند. رفتم يه ساندويچ و نوشابه گرفتم و آوردم دادم بهش. حالا كمی به هوش آمده بود. با زحمت زيادی ايستاد تا از ما تشكر كنه. همش اصرار می‌كرد كه معتاد نيست و زن و بچه داشته، اما از بد روزگار به اين روز افتاده. خيلی خوب و حتی كمی لفظ قلم حرف می‌زد. يه طوری بود كه فكر كردم اگر يه روزی منم گدا بشم، می‌شم مثل همين آقاهه. نمی‌تونست بايسته. بهش اصرار كردم كه بشينه. بعد از اين كه حرفاشو زد، بهش يه كم پول دادم و گفتم اون چراغه كه روشنه رو می‌بينی؟ اگر بازم گشنه‌ات بود برو اونجا غذا بخر.

خيلی برام سنگين بود. اگر يه جايی از حال رفته بود كه كسی نمی‌ديد، چی؟ الان در همين لحظه، چند نفر ديگه اين جوری هستند؟ حالا امشب يه چيزی خورد، فردا چه كار می‌كنه؟ چند وقته كه اين طوری زندگی می‌كنه؟ اون ساندويچ ‌فروشی هر روز چند تا از اين آدم‌ها رو می‌بينه و با بد و بيراه از اون اطراف دورشون می‌كنه؟ چه طوری می‌تونه اين كارو بكنه؟ آخه چه جوری؟ اون شب مهمون بوديم. من اولين لقمه غذا رو كه گذاشتم دهنم، بغضم تركيد...

البته خوب اين چيزا هست و بالاخره بايد باهاشون كنار آمد. وضع همه كه اين قدر بد نيست. مثلا يكی از آشناهامون روز تولد دخترشون كه دبستانيه، بهش گفته بودند چشماتو ببند و برده بودنش تو پاركينگ. حالا... چشماتو باز كن! Oh My God يه پژوی ۲۰۶ دقيقا همون رنگی كه دخترشون دوست داشت. "ما كه ماشين داشتيم ولی بچم خيلی از اين ۲۰۶ها خوشش اومده بود، ما هم گفتيم يكی بگيريم".

اين قدر فاصله زياده و اين قدر عمق فاجعه زياده كه آدم نااميد می‌شه. ولی اين دليل نمی‌شه كه آدم هيچ كاری نكنه. به هر حال هر كس در حد توان خودش بايد كمك كنه. اما چيزی كه آدمو بيشتر اذيت می‌كنه اينه كه كسانی كه بدبخت، بيچاره بودند و در اثر بی‌نظمی نهادينه شده به قدرت و ثروت می‌رسند، فراموش می‌كنند كه از كجا اومدن و زندگی رو غرق در بيخبری سپری می‌كنن. ظاهرا هر كس دستش می‌رسه و توانايی داره از بقيه می‌دزده ﴿سرزمين دزدان رو در همين بلاگ بخونيد﴾ . اصلا علت‌ اصلی همه اين گرفتاری‌ها اينه كه اخلاق رو مبنای كارمون قرار نداديم ﴿شايد كه عمل كنيم رو در همين بلاگ بخونيد﴾.

Mehran گفت...

Hi, I have a general comment for the weblog. It'll be better to put few articles in front page and the rest in the archieves, I is too slow to load the whole first page and sometimes the browser crashes.
Nice weblog, Thanks :)

ناشناس گفت...

محسن

من برای همين دارم می‌رم Toastmaster تا خوب حرف زدن رو ياد بگيرم!

مهران

ممنون از توجهت. من تعداد مطالب صفحه اول رو كم كردم. شما هم وبلاگ خوبی داريد. اگر از هر نظر پيشنهادی داری، از شنيدنش خوشحال می‌شيم.

بهزاد گفت...

واقعا عجيبه، بعضی‌ها طوری زندگی می‌كنن كه حتی فكر كردن بهش ما رو اذيت می‌كنه. البته اين چيزا محدود به ايران نيست. ما قسمت ايرانش برامون مهمتره ولی واقعيت اينه كه مساله كاملا جهانی است.

كتابی هست به نام The City of Joy كه نويسنده‌اش رفته بود تو يكی از مناطق فقيرنشين كلكته و دو سال با مردم فقير زندگی كرده بود تا بتونه درباره‌شون بنويسه. نقش اول داستان، يك مرد روستايی است كه به خاطر خشكسالی مجبور می‌شه زمين كشاورزيش رو ترك كنه و با خانواده‌اش به كلكته بياد. او برای كسب درآمد به هر كاری دست می‌زنه. مدتی خون خودشو می‌فروخته و مدتی با كالسكه ﴿rickshaw﴾ مسافركشی می‌كرده. آخر سر هم پيش از مرگ استخوان‌های خودش رو به يك مركز تحقيقات پزشكی می‌فروشه تا بتونه پولی برای خانوادش باقی بگذاره. داستان، صحنه‌ای رو توصيف می‌كنه كه خانواده مرد داشتند گريه‌زاری می‌كردند و كسی آمده بود تا جسد را به مركز تحقيقات پزشكی ببرد!

نويسنده به خوبی عمق مشكلات اين مردم را نشان می‌دهد. چون خودش همراه با آنها گرسنگی، بيماری و كار طاقت‌فرسا را تجربه كرده است. ار طرفی نام كتاب The City of Joy است، چون در آن نشان داده می‌شود كه انسان توانايی باورنكردنی در تطابق با مشكلات دارد و با وجود تمام بدبختی‌ها می‌تواند شاد باشد.

ناشناس گفت...

هم مرگ بر جهان شما نيز بگذرد
هم رونق زمان شما نيز بگذرد

آب اجل که هست گلوگير خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نيز بگذرد

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نيز بگذرد

در مملکت چو غرش شيران گذشت و رفت
اين عو عوی سگان شما نيز بگذرد......

ناشناس گفت...

چشمانش ...
...
با مادرش وارد شد . سرماخورده بود . حرفی نمیزد وشکایتی از درد
نداشت. مادرش دستفروش بود و پدرش در زندان . چون مردی با تجربه
آرام و ساکت به ما نگاه می کرد و هر از چند گاهی از پنجره به بیرون.
شاید دنبال چیزی می گشت . اما در چشمانش نیرویی عجیب وجود داشت
یک حس متفاوت و من میخکوب شدم و حرفی نمی زدم و تنها حواسم
به او و امتداد نگاهش به بیرون پنجره بود . معلوم بود زندگی سختی در آغازین سالهای عمرش داشته. معلوم بود چهره اش طعم سیری را نچشیده و سرش بدون سایه ی پدر در آرزوی آغوشی است تا هر شب از شانه هایش بالا رود . مادرش در حالی که سی و پنج سال بیشتر نداشت پنجاه ساله می نمود . سختی درآوردن نان برای چندین فرزند قد و نیم قد بدون کمک همسر کاری است که حتی از عهده ی مردان هم شاید بر نیاید . اما او دست فروشی می کرد و چون مادری مهربان با دستان پینه بسته اش فرزندانش را به دندان از این سو به آن سو می کشید .
نفسم حبس شد و تنها می توانستم نگاه کنم وقتی چند قلم داروی سرماخوردگی را برای پسر نوشتیم با نگرانی پرسید قیمتش چقدر می شود ؟ ما گفتیم هزار تومان چهره اش در هم رفت می دانستم به خدا فحش می داد که چرا پسر او باید سرما بخورد و او هزینه ای اضافی را برای درمانش بپردازد پس شکم بقیه را چگونه سیر کند ؟ چند روز چند عدد جاروی اضافه بفروشد تا این هزار تومان را جبران کند ؟ یاد داستان دخترک کبریت فروش در شب کریسمس افتادم . دلم می خواست پسرک
را بغل کنم و دستان مادرش را ببوسم دلم می خواست از او بپرسم در آنسوی پنجره چه می بیند که آنطور خیره شده ؟ دلم می خواست می شد بنشینم و با او ساعت ها بازی کنم راستی آیا تا حالا اسباب بازی داشته ؟ کسی بوده تا سوال های بیشمارش را از او بپرسد ؟ از او بپرسد چرا آسمان آبی است ؟ بپرسد چرا ستاره ها پایین نمی افتند ؟ چرا بابا از مسافرت نمی یاد ؟ چرا مامان صاحبخونه امروز اونجوری سرت داد زد ؟ چرا آن مرد غریبه برایمان دیشب شام خرید ؟ چقدر کار داشتم با او . چقدر مقاله و شعر می شد برای فقر چنین خانواده ای نوشت چقدر آرزو می شد برای آینده اش کرد . دیگر وقت فکر کردن نبود تنها کاری که توانستم بکنم گرفتن عکسی با دوربین موبایلم بود . و این روزها هر وقت دلم هوس نگاه پر معنی و غریبش را می کند به چشمانش خیره می شوم و مدت ها به امتداد نگاهش فکر می کنم. ازدست خودم لجم می گیرد که فقط باید فکر کنم و کاری از دستم ساخته نیست . به خودم نگاه می کنم به لباس هایم به اتاقم به وسایلم به هر آنچه دوست دارم داشته باشم و دارم و چیزهایی که دوست دارم و آرزویشان را دارم . از خودم بدم می آید چون پسرک خواسته ی زیادی برای زندگی ندارد فقط شکمی سیر و پدرو مادر بر بالای سرش . فقط همین . باور کن . فقط همین .

بر اساس یک داستان واقعی......

ناشناس گفت...

Sometimes it's more than hard to believe that there are still people who FEEL, UNDERSTAND and KNOW..., but when you read a posting like what Ali sent, you start to beleive that there are still people who LOVE, THINK and are worth praising. This is the point that make me hope SOMEDAY, we will have the GREAT IRAN..., the country in the need of such THINKERS and LOVERS of THE HUMEN...,ALL HUMEN... .

It was the first posting I read in your weblog after the orkut message of a friend, and it really shocked me, the power of transfering such deep feelings at the hands of an amatur writer is incredible...,

I particularly liked the first part and the style of conveying the message of the person who feels sad internally and most of his pain is due to the pain of the society he lives in. He can't forget the people around,..., and in the mean time, stay hopeful 'cause believes that the MARDOM E ZAEEF E GHEIERE MAGHROOR needs him. Thanks Ali and congratulations to the WAY YOU THINK and your creativity in narrating! I will formally ask you later to publish what you wrote in the so-called journal I work for. :),
{I liked the ... 3 points you use in your writings as the silence for three seconds, and I used them in my comment! :) }

Taraneh ( a student and a so-called writer!) , Montreal