نامه‏ای به دوستان انجمن حمایت از حقوق کودک


¦ 13 نظرات


بیش از دو سال است که از ایران دورم. اما این توفیق را داشته‏ام که سالی یک بار به زیارت این سرزمین کهن بیایم. سال گذشته که آمدم، برای اولین بار، همراه با خانواده، به جزیره‏ی زیبای کیش رفتیم. سفر بسیار خوب و به‏یادماندنی بود. اما این بار آمدنم فرق داشت. این بار می‏خواستم بم را ببینم. زمانی که زلزله شد در مونترال کانادا بودم. خبر خیلی بدی بود. مردم بم، ارگ بم، شهر بم، همه و همه آسیب سختی دیده بودند. ابعاد فاجعه باورنکردنی بود. تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که به صلیب سرخ جهانی کمک کنم. داخل پرانتز برایتان بگویم که کمک‏های مردمی در کانادا به قدری زیاد بود که دولت کانادا برای حفظ ظاهر هم که شده، مقدار کمک‏هایش را افزایش داد. یکی از دوستان خوبم که برای کمک به صلیب سرخ در انجام کارهای اداری مربوط به جمع‏آوری کمک‏ها داوطلب شده بود، می‏گفت به همراه یک چک هزار دلاری نامه‏ای بود که خانم اهداکننده در آن نوشته بود: « می‏خواستم با این پول برای تعطیلات به مسافرت بروم، اما با دیدن وضعیتی که مردم ‏بم‏ گرفتارش شده‏اند، دیدم این مردم به این پول نیاز بیشتری دارند»
تا مدتی هنوز پیگیر اخبار بم بودم. اما بعدها کم‏کم اهمیت مساله برایم کمتر و کمتر شد. تا این که در سال گذشته در دو مراسم مربوط به فلسطین شرکت کردم. اولی یک مهمانی برای جمع کردن کمک بود که گروهی از مونترالی‏ها به نام Sowers of hope برگزار می‏کردند. این گروه که تا سال پیش از آن هیچ تجربه‏ای در زمینه‏ی جمع‏آوری کمک نداشتند، در عرض شش ماه توانستند 125 هزار دلار کمک برای تجهیز بیمارستان منطقه‏ی روستایی بنی‏نعیم جمع‏آوری کنند. در آن مهمانی که من در آن شرکت کرده بودم، فیلم‏ها و عکس‏ها و آمار و ارقامی نشان می‏دادند که بسیار امیدوارکننده بود و نشان می‏داد که کمک‏های سال قبل چقدر برای مردم مفید بوده است. در آن مهمانی هدف، کمک به کشاورزان دهکده‏ی نهالین‏ بود که با اتمام یک دیوار جدید اسرائیلی هشتاد درصد زمین‏های کشاورزی خود را از دست می‏دادند و 6000 نفر ساکنین دهکده باید از یک پنجم زمین‏های سابق غذای خود را تهیه می‏کردند. در پایان مهمانی اعلام شد که برای پروژه‏ی نهالین 116 هزار دلار جمع‏آوری شده است. مسئولیت اجرای پروژه‏ها بر عهده‏ی World Vision Canada بود که نیرو، امکانات و ارتباطات لازم در محل را داشت. در همان مهمانی یکی از مدیران World Vision Canada حضور داشت که حرف بسیار جالبی زد. می‏گفت: «من بیش از بیست سال است که در کشورهای مختلفی فعالیت کرده‏ام. هر جا که می‏روم، معمولا یک مادر یا مادربزرگ هست که دستم را می‏گیرد و می‏گوید وقتی به کانادا رفتی به مردم بگو که زندگی ما چگونه است. اگر آنها بدانند، حتما کمک می‏کنند».
همان روزها بود که در وبلاگ خانم گلناز که از همکاران انجمن حمایت از حقوق کودک بود، گزارش تکان‏دهنده‏ای از وضعیت بم‏ خواندم. به فکر افتادم که چطور می‏توان کاری برای بم انجام داد. دو مشکل وجود داشت. یکی این که از زلزله بیش از یک سال گذشته بود و خبر آن کهنه شده بود. در حالی که وضعیت مردم تا مطلوب فاصله‏ی زیادی داشت. مشکل دیگر کسب اطمینان از این بود که کمک‏ها در راه درست و به نفع مردم بم استفاده خواهد شد. گزارش‏های زیادی بود که با وجود سیل کمک‏های خارجی و ایرانی‏های داخل و خارج کشور، وضع کمک‏رسانی به مردم خوب نیست و بسیاری از سازمان‏ها از ادامه‏ی ارسال کمک‏ها از طریق دولت ایران امتناع کرده‏اند و به دنبال راه‏هایی هستند که کمک‏ها را از طریق سازمان‏های غیردولتی به مردم برسانند.
مدتی بعد در جلسه‏ی دیگری شرکت کردم که در آن دو دانشجوی پزشکی دانشگاه مونترال، گزارشی از سفر دو ماهه‏ی خود به فلسطین ارائه کردند. عکس‏ها و داستان‏های باورنکردنی و تکان‏دهنده‏ای از زندگی مردم فلسطین داشتند. همان جا فکر کردم اگر می‏شد که سفری به بم بروم و گزارشی از آنجا تهیه کنم، می‏توانم نظر افراد بیشتری را جلب کنم.
این گونه بود که این بار که ایران رفتم، وقتی یک ساعت پیش از برگزاری همایش بم، کودکان و آینده از آن باخبر شدم، با عجله خود را به مرکز توسعه‏ی مدیریت زندگی رساندم. در این جلسه توانستم صحبت‏های نمایندگان انجمن حمایت از حقوق کودکان، انجمن جامعه شناسی ایران، ستاد یاری بم (سیب ) و کمیته حمایت پایدار از کودک و خانواده را بشنوم. پس از پایان جلسه با آقای یزدانی، مسئول پروژه‏ی بم در انجمن صحبت کردم. وقتی فهمیدم که انجمن یک همایش سه روزه در خانه‏ی کودک بم برگزار می‏کند، از آقای یزدانی خواهش کردم که من هم به همایش بم بروم. با کمک انجمن توانستم عصر روز چهارشنبه 7 دی به بم بروم و جمعه برگردم.
همه‏ی اینها را گفتم که از سفر بم بگویم ولی هنوز نمی‏دانم از کجا شروع کنم. از شدت آتشی که بر این خانه افتاده بود و اکنون خاکستری از آن به جای گذاشته است، از مردمانی که درد و بزرگی را در چهره‏ی آنان می‏توانی ببینی و جرات سخن گفتن و پرسیدن از آنچه گذشت را نداری، از فرشتگان فداکاری که به یاری این مردم آمده‏اند و داستان‏ها دارند از شدت فاجعه و آنچه بر مردم گذشت و آنچه بر خودشان گذشت. این سفر به قدری کوتاه بود و این مردمان آنقدر بزرگ بودند که من تشنه‏تر از آنچه رفته بودم، بازگشتم.
در دو روزی که در بم بودم، شاهد سه برنامه بودم. اولین برنامه در مدرسه‏ی راهنمایی امام محمد باقر برگزار شد. نزدیک به دو سوم از 180 دانش‏آموز این مدرسه در زلزله از بین رفته بودند. خود مدرسه اما از زلزله جان سالم بدر برده بود. برنامه شامل سخنرانی، نرمش (Qigong)، هندبال، بولینگ، نقاشی، نمایش، مجسمه‏سازی و نوشتن آرزوها بر برگهای درخت آرزوها بود. برنامه‏ها بخوبی برگزار شد که نشان از خبره بودن برگزارکنندگان داشت. دیدن جمله‏ی «من ماندم تنهای تنها» در یکی از نقاشی‏های بچه‏ها آدم را بیتاب می‏کرد. اما از طرفی وقتی می‏دیدی چه پر شور و حال بازی می‏کنند و بر سر امتیازات هندبال جر و بحث می‏کنند، قوت قلب می‏گرفتی.
برنامه‏ی دومی که دیدم در خانه‏ی کودک بم اجرا شد. بچه‏های گروه نمایش که صبح هم برنامه‏ی مفصلی اجرا کرده بودند، انگار خستگی‏ناپذیر بودند. بعدازظهر هم بچه‏ها را شاد کردند. بچه‏ها هم چه لذتی می‏بردند. خانه‏ی کودک چه نعمتی است برای این بچه‏ها که همراه با خانواده در کانکس‏های کوچکی زندگی می‏کنند که در آن به زحمت می‏توان تکان خورد، چه رسد به فعالیت و تحرک.
برنامه‏ی سوم فردای آن روز در بروات اجرا شد که از نقاط محروم نزدیک به ‏بم است. آنجا هم بچه‏ها بی‏آنکه کسی آنها را خبر کرده باشد، یک یک و دسته دسته به تماشای برنامه می‏آمدند. در تمام این مدت نگران بودم که کسی از سر ترحم با بچه‏ها برخورد ‏کند و باعث ناراحتی‏شان شود. اما جز دوستی و احترام متقابل چیزی ندیدم. آنچه بود، صمیمیت و دوستی بود.
می‏گفتند خاک بم آدم را گرفتار می‏کند. می‏گفتند مددکارانی که به بم می‏آیند، پس از بازگشت به شهر خودشان هم هنوز در فکر بم هستند و دوست دارند دوباره برگردند و افسرده می‏شوند و خودشان نیاز به مشاوره و کمک پیدا می‏کنند. واقعا که راست می‏گفتند. من که دو روز بیشتر آنجا نبودم، تا روزها و هنوز که هنوز است، لحظه لحظه‏ی این سفر را مرور می‏کنم. آرزو می‏کنم ای کاش فرصت بیشتری داشتم و با تک‏تک آدم‏هایی که دیدم حرف می‏زدم و داستان‏هایشان را می‏شنیدم، داستان روزهای سخت پس از زلزله، کمک‏هایی که رسید و آنچه نرسید، فداکاری‏ها و نامردمی‏ها، داستان ایرانی‏ها و غیرایرانی‏های آزاده‏ای که با تمام وجود برای کمک آمده بودند.
با تمام وجود از انجمن حمایت از حقوق کودک و بخصوص جناب آقای یزدانی و سرکار خانم شیرازی سپاسگزارم و از فرصتی که برایم فراهم کردید تا شاهد این همه بزرگواری و فداکاری و صبر و تحمل باشم، ممنونم. امیدوارم با بیان آنچه دیدم، بتوانم ایرانیان دور از وطن را با زحماتی که می‏کشید آشنا کنم و از آنان کمک بگیرم تا چراغ این خانه را برای همیشه روشن نگاه داریم. بم فقط یک شهر آسیب‏دیده از زلزله نیست. امروز بم به نماد همبستگی و همدلی ایرانیان تبدیل شده است. بم تنها شهری نیست که مردمانش روزگار سختی را می‏گذرانند. کما این که انجمن در دیگر نقاط ایران نیز فعال است. اما اهمیت ‏بم در این است که به قول سرکار خانم عزیزپناه، از اعضای فعال انجمن، برای اولین بار در آن شاهد همکاری نزدیک گروه‏ها و سازمان‏های غیردولتی و مردمی هستیم. امید است که این همدلی ادامه یابد. بم اولین شهری نبود که با زلزله ویران شد، آخرین هم نخواهد بود. به همین دلیل به حفظ تجربه‏های بم و استفاده از آنها در بهبود برنامه‏ریزی‏ها برای اقدامات پیشگیرانه و همچنین کمک‏رسانی پس از حادثه به شدت نیازمندیم.
سخن آخر درخواستی است که از انجمن دارم. از فروتنی درگذرید و اجازه دهید همه‏ی کسانی که از نزدیک شاهد فعالیت‏های شما نیستند از جمله ایرانیان خارج از کشور، از این همه زحمت و فداکاری و صمیمیت و بزرگی مطلع شوند و لذت ببرند و در حد وسع خود با شما شریک شوند. وب‏سایت انجمن می‏تواند به ابزار قدرتمندی برای برقرار ارتباط با همه‏ی ایرانیان تبدیل شود. با قرار دادن خاطرات، گزارش‏ها، عکس‏ها و فیلم‏های فعالیت‏های انجمن، آن را به ابزاری کارآمد برای معرفی فعالیت‏ها و جذب افراد علاقمند تبدیل کنید. از خداوند بزرگ آرزوی پیروزی روزافزون شما را دارم.


بهزاد صمدی
دی‏ماه 1384
مونترال، کانادا