بازی "يلدا در وبلاگستان"


¦ 4 نظرات

اخیرا یک بازی جالب در وبلاگستان راه افتاده که در اون هر کسی پنج نکته درباره‌ی خودش رو که احتمالا کسی نمی‌دونه توی وبلاگش می‌نویسه و بعد پنج نفر رو معرفی می‌کنه که اونها هم این کار رو بکنن. چیزی که در این بازی توجهم رو جلب کرد سرعت گسترشش بود. اگر چهار نسل بازی تکمیل بشه، ۷۸۱ نفر بازی رو انجام داده‌اند.
اگر می‌شد تو کارهای دیگر هم از همین روش استفاده کنیم، خیلی جالب می‌شد. یک نمونه‌اش موردی است که اخیرا ازش باخبر شدم. داستان از این قرار است که یک پسر بچه‌ی سیستانی به نام عارف، زمانی که سه ساله بوده دچار یک حادثه آتش‌سوزی می‌شود. او در این حادثه پدرش را از دست می‌دهد و خودش به سختی آسیب می‌بیند. جزئیات داستان را می‌توانید در اینجا بخوانید. دیروز با کمک بچه‌ها یک سایت برای جمع کردن کمک برای عارف درست کردیم که امکان پرداخت اینترنتی هم دارد. با کمال شگفتی در کمتر از ۲۴ ساعت اول بیش از ۱۶۰۰ دلار کانادا جمع‌آوری شد. امیدوارم بتوانیم همین روند را تا تامین هزینه‌ی کامل درمان عارف که حدود ده هزار دلار است ادامه دهیم. نکته‌ی جالب این است که تا اینجای کار، مشابه بازی یلدا، ماجرا از طریق دوستان نزدیک به یکدیگر منتقل شده است و کمک‌ها بر اساس اعتماد متقابل بوده است. چه خوب می‌شد اگر هر کسی که این وبلاگ را می‌خواند، برای اطلاع رسانی هم که شده، داستان عارف را برای ۵ نفر دیگر تعریف می‌کرد. من خودم به ۳۵۰ نفر گفتم، حالا نوبت شما است!

ترافيک


¦ 5 نظرات


سر ظهر تابستونه، من تو اتوبان جلال پشت ترافيک گير کردم. صدای بوق مياد پشت سر هم، بطوری که گوش رو واقعا آزار ميده، بوووووقق... باااااق... بووممممم...، اعصاب آدمو خرد ميکنه. جلوتر نزديک چهار راه، تو اين شلوغی ها تصادف هم شده. چند نفر پياده شدن و دارن خواهر و مادر همديگه رو حواله اين و اون ميکنن، يکيشون رو ميبينم که پيراهن سفيدش پاره شده، کنار صورتش زخم تازه و قرمزه و موهای جوگندميش پريشون. داره بر ميگرده به سمت ماشينش حدود ۷، ۸نفری جلوی نفر ديگه رو گرفتن و دارن مهارش ميکنن، اون همچنان داره بد و بيراه ميگه. اوه... نفر دوم از توی ماشينش قفل فرمون رو برداشت و داره دوباره حمله ميکنه. اوضاع بد جوری شلوغ پلوغه. گرما زياده، موج هوای گرم که از روی ماشينها بلند ميشه تصاوير رو رقصان ميکنه تو چشم آدم، بايد خوب دقت کنی تا ببينی. چراغ سر چهار راه هر چند دقيقه ای سبز و قرمز ميشه، اما ترافيک خيلی کند جلو ميره اکثريت فکر ميکنن که از دستشون کاری ساخته نيست، اما نميدونم چرا هی بوق ميزنن.

يک مرد متخصص ترافيک گويا گفته مشکل رو حل ميکنه، اما نميدونم چرا رفته بالای سقف يکی از ماشينا و داره راجع به مشکل ترافيک جاهای ديگه صحبت ميکنه. ميخواد مشکل ترافيک خيابون فلسطين رو حل کنه، نميدونم واقعا فکر ميکنه ميتونه اين کارو بکنه، خدا ميدونه. اما به نظر من اگه اهل کاره حداقل اول مشکل اينجا رو حل کنه، اينجوری هم خودش رو ثابت کرده هم ميتونه بره به خيابون فلسطين، اين مدلی که هست از جاش نميتونه تکون بخوره. تراففيک جلال به سمت غربه و همه دارن به اون سمت ميرن، همه شهر. کسی نميخواد محل زندگيش رو ترک کنه، اما خوب کارخونه ها و مراکز کار اکثرا اونورن. ملت ميخوان برن سر کارشون، سر زندگیشون، اما نميدونم چرا يک ماشين بزرگ داره به زور بقيه ماشينا رو ميده کنار و در جهت خلاف حرکت ميکنه، عقب ماشين گويا يک نفر روحانی نشسته. از روی جاده ای که برای خودش باز کرده ميشه فهميد که به اندازه دو سه چهار راه اومده عقب، اما فکر نميکنم به همين روند بتونه ادامه بده، بالاخره ترافيک اونو با خودش ميبره. يک سيل ماشين جلوشه که همه در خلاف جهت اون دارن حرکت ميکنن.

عده ای ميگن ريشه اين ترافيک از ميدون امام حسین شروع شده تا ميدون انقلاب، بهشون ميگم بابا ميدون فردسی و خيابون سعدی و چهار راه حافظ هم سر راه بودن، اگر مشکل فقط به خاطر مغازه های دور ميدون امام حسین بود که اينطور نميشد. اما كو گوش شنوا، ميگن ميدون شوش خلوت بوده و ترافيک آروم، همه چی از امام حسین شروع شده. عده ای هم که از خيابون آذربايجان تردد ميکنن، ميگن اون خيابون موازی آزاديست، اگه ترافيک خيابونهای ديگه نياد اونجا و ما جلوی ميدون جمهوری رو بلوکه کنيم، مشکل اون منطقه حل ميشه. بعضی از مردم ساکن اون خيابون نظرشون اينه. اما خوب کارخونه ها و شرکت ها تو همه شهر دارن پخش ميشن، اينجوری فکر نميکنم مشکل حل بشه، من فکر نميکنم. بزرگ راه کردستان هم گويا الان ترافيک شده و ساکنانش شاکين. يک عده هم نظرشون اينه که اون بزرگراه رو بايد کلا جدا کرد ازنظر مهندسی راه از بقيه شهر. نميدونم والا، اما فکر ميکنم اينجوری شهر زيباييش رو از دست ميده، بالا بلنديش رو و پيچ خيابوناش رو، عده ای از ساکنای اونجا ميگن که پلاک ماشينشون با بقيه شهر فرق داره يک جورایی، و کسی به اونا راه نميده، هيچ مدير مرکز کنترل ترافيک هم از بچه های اون محل نيست که درد اونا رو بفهمه. اين مورد رو منم ديدم راستش، قبول دارم حرفش رو. قبلا که شهر فقط در ميدون شوش بود، همه ماشينا يک مدل بود. اما وقتی نقل مکان کرديم يک عده از ميدون امام حسین پلاک ماشينشون رو خريدن، يک عده از جاهای ديگه. گرچه پلاک پلاکه، برای شناسایی است، برای اينکه همديگه رو بشناسيم، اما اينجوری شده ديگه، دقت نميکنيم بعضی وقتها، که آدمایی که پشت فرمون ماشينيم همه عين هميم، و پدرانمون بچه محل هم بودن.

يک عده هم که تو مرکز کنترل ترافيک بودن، چيزی که به ذهنشون رسيده اين بوده که خيابون ها رو يک طرفه کنن. به نظرم اونچنان دردی رو دوا نكرده اين کار. مثلا اينکه از۱۶ آذر، سمت چپ دانشگاه، فقط از بالا به پايين ميشه اومد، يا هرکس که بخواد از پايين به بالا بره، از خيابون قدس، سمت راست دانشگاه تهران استفاده ميکنه.

راديو پيام هم بجای اينکه راجع به ترافيک بگه، دايما دهه فاطميه رو تسليت ميگه به مردم. سر ظهره و صدای اذون هم مياد از مسجد محل، يکی ميگه اين صدا آلودگی ايجاد ميکنه، ميگم بابا اين که تو صدای بوق ماشينها گم گمه. عده ای فکر ميکنن ترافيک فقط تو تهرانه، فکر ميکنن مثلا لوس انجلس هر روز صبح خيابونها رو شمع ميکشن و آسفالتش برق ميزنه و ميشه با سرعت توش به مقصد رسيد. اما اينطور نيست، اتوبان شماره ۱۰ هر روز صبح ترافيکش سنگينه، شايد به تعداد ماشينهای تو جلال اونجا هم ماشين باشه، اما خوب کسی بوق نميزنه، آروم راه خودشونو ميرن از بين خطوط، دعوا خيلی کم اتفاق ميفته. درسته که عرض خيابون بيشتره و راحت تر ميشه به مقصد رسيد اما با همين تعداد ماشين هم اينجا ميشه به مقصد رسيد، دير تر البته.

به فكر چاره ام، چه کار ميشه کرد. من متخصص ترافيک نيستم، طراحی موتور ماشين تو تخصص من نيست، تو کار شمع و پروانه ماشين هم نيستم که طوری طراحی کنم که اينقدر ماشينها و آدمها دود نکنن. نميتونم به اون تحصيل کرده ترافيک هم بگم که از روی اون پيکان ساخت وطن بياد پايين. به اون آقا هم که در جهت عکس داره مياد نميتونم بگم برگرد عمو، نميتونی زياد جلو بری، نه اينها کار من نيست. ميدونم که اين ترافيک دير يا زود جلو ميره و من به محل کارم ميرسم، ميخوام برای اونجا انرژی داشته باشم و اعصاب راحت، تصميم من اينه: سه چهار نفر از رهگذرها رو سوار ماشين خودم ميکنم، فقط سه چهار نفر، ماشين من بيشتر جا نداره. کولر رو روشن ميکنم، شيشه ها رو بالا ميدم تا صدا نياد، يک موسيقی ملايم ميزارم برای خودم و بقيه ، کتاب تخصصی خودم رو برميدارم و در فاصله گاز و ترمز ها مطالعه ميکنم، و منتظر ميمونم که برسم سر کار خودم. هر چند لحظه ای هم با نگاه به بيرون سعی ميکنم که فراموشم نشه که افراد زيادی اون بيرون، تو گرما و ترافيک هستن، اگر امثال من کارمون رو درست انجام بدیم مشکل ترافيک تا حدی حل ميشه، اما نه فقط يک نفر و نه به زودی، صد ها هزار نفر وطی سالیان.

عکس از: www.windowtoiran.com

روزی که دادگاهی شدم!


¦ 10 نظرات

داستانی که می‌خواهم برایتان بگویم درباره‌ی سامانه‌ی (فارسی چه حال می‌ده!) رفت و آمد در مونترال است. اینجا با خرید یک کارت ماهیانه STM (شرکت واحد) می‌توانید هر چه دلتان خواست از اتوبوس و مترو استفاده کنید. واقعا هم خوب کار می‌کنند. این خط ۱۶۵ که از جلوی ساختمان ما رد می‌شود، پدیده‌ای کم‌نظیر است. اتوبوس‌ها هر پنج – شش دقیقه می‌آیند. طوری که بعد از سه سال ما هنوز به روش ایرانی از خانه بیرون می‌آییم. اصلا به ساعت کاری نداریم. در حالی که جاهایی هست که باید جدول زمان‌بندی اتوبوس را نگاه کنی تا به موقع بیرون بیایی و اگر نه باید نیم ساعتی منتظر بمانی. غیر از اتوبوس و مترو، چند خط قطار هم هست که به مهرشهر (West Island) و مناطق دیگر در جزیره‌ی مونترال رفت و آمد می‌کنند. برای استفاده‌ی دائمی از این قطارها می‌توان کارت‌های مخصوصی خرید که از کارت‌های معمولی گرانتر است و قیمت آن به فاصله‌ی ایستگاه مورد نظرتان تا مرکز شهر بستگی دارد. به غیر از آن دفترچه‌ی شش‌تایی بلیط و بلیط تکی هم هست.

اما داستان من، ۲۹ آوریل (۱۰ اردیبهشت) پارسال با دوستم از مهرشهر برمی‌گشتیم. من چون خیلی از قطار استفاده نمی‌کنم، کارت قطار نمی‌گیرم. اما معمولا دفترچه‌ی بلیط دارم. طرز کار آن هم این طور است که پیش از سوار شدن به قطار باید با استفاده از یک دستگاه موجود در ایستگاه روی بلیط ساعت بزنید. کسی هم داخل ایستگاه نیست که شما را مجبور کند. اما شما خودتان این کار را انجام می‌دهید. چون گاه و بی‌گاه ماموران قطار بلیط مسافرهای داخل قطار را می‌بینند. مثل تو فیلم‌ها هم نمی‌شود در قطار در حال حرکت را باز کرد و تا رد شدن مامورها بیرون واگن از در آویزان شد! آن روز دفترچه‌ی بلیطم تمام شده بود و باید بلیط می‌خریدیم. برای خرید بلیط سه انتخاب داشتیم: بلیط معمولی، بلیط ترکیبی با STM و بلیط تخفیف‌دار. من چون کارت STM داشتم، بلیط ترکیبی گرفتم. بلیط تخفیف‌دار هم برای جوانان جدید و قدیم است که برای استفاده از آن باید یک کارت عکس‌دار مخصوص (Privilege Card) همراه داشته باشند. دوست جوان من هم که این کارت را داشت، یک بلیط تخفیف‌دار گرفت. هنوز یکی دو ایستگاه نیامده بودیم که ماموران قطار وارد واگن ما شدند. ما هم با اعتماد به نفس کارت‌های STM و Privilege را به همراه بلیط‌ها نشان دادیم و با شگفتی تمام جریمه شدیم! دو مامور جدی و محترم برای ما توضیح دادند که کارت STM برای قطار قابل قبول نیست! گفتم پس بلیط ترکیبی برای چیست؟ گفتند برای استفاده از بلیط ترکیبی باید برگه‌ی انتقال (Transfer) مترو یا اتوبوس داشته باشید. اگر با بلیط سوار اتوبوس شوید، راننده به شما برگه‌ای می‌دهد که می‌توانید برای مترو از آن استفاده کنید. همچنین وقتی با بلیط یا برگه‌ی انتقال اتوبوس وارد ایستگاه مترو می‌شوید، می‌توانید برگه‌ی انتقال مترو را از یک دستگاه خودکار بگیرید و برای مسیر بعدی اتوبوس استفاده کنید. من تصورم این بود که کارت STM همه جا کار برگه‌های انتقال را می‌کند. اما حالا این آقایان مامور آن را قبول نداشتند. دوستم گفت خوب اگر کسی با کارت وارد ایستگاه مترو شود، می‌تواند برگه‌ی انتقال مترو را بگیرد و از آن برای بلیط ترکیبی استفاده کند. مامور قطار گفت که نمی‌توانند جلوی این کار را بگیرند! می‌گفت شرکت قطارها (AMT) می‌خواهد مطمئن شود که کسی که از بلیط ترکیبی استفاده می‌کند، همان روز به STM پول داده است! استدلال را دارید! آخر این روابط بین شرکت‌ها چه ربطی به من مشتری دارد؟ تازه مشکل دوستم این بود که Privilege Card شرکت STM با شرکت AMT از نظر شرط سنی متفاوت بود و برای استفاده از بلیط تخفیف‌دار باید کارت عکس‌دار AMT می‌داشتی. خلاصه این که نفری ۱۱۰ دلار جریمه شدیم!

من که خیلی بهم برخورده بود. از مامورها پرسیدیم چکار می‌توانیم بکنیم. گفتند می‌توانید اعتراض کنید. ما هم می‌نویسیم که شما از قوانین بی‌اطلاع بودید (اون قوانین بی‌معنی سرتونو بخوره!). من اعتراض کردم. اما دوستم که وقت کافی نداشت و تا چند وقت بعد مسافر آمریکا بود، جریمه را پرداخت کرد. اول فروردین امسال (۲۱ مارس ۲۰۰۶) نامه‌ای آمد که دادگاه شما روز ۶ ژوئیه (۱۶ تیر) است. از نظر سرعت بد نبود، برگزاری دادگاه یک سال و دو ماه پس از واقعه!

صبح روز دادگاه به کاخ دادگستری (Palais de Justice) رفتم. قاضی سر وقت وارد دادگاه شد و همه به احترامش بلند شدند. اگر خدای نکرده دادگاه رفتید، حتما جلوی پای قاضی بلند شوید. چون اگر بلند نشوید، مامور دادگاه بلندتان می‌کند! تمام صحبت‌ها به فرانسه بود. این بود که من چیز زیادی متوجه نشدم. افراد یکی یکی می‌رفتند و کارشان خیلی سریع انجام می‌شد. کلی تمرین کرده بودم که مثل تو فیلم‌ها شلوغش کنم و جلوی قاضی راه برم و بهش بگم: Your honour ولی همه‌شان خانم بودند. من هم نمی‌دانستم که برای خانم قاضی هم می‌شود از Your honour استفاده کرد. در فرصتی که پیش آمد، گفتم من فرانسه نمی‌دانم که خانم دادستان گفت: برای شما توضیح خواهم داد. بعد هم قاضی بلند شد و همه بلند شدند و قاضی رفت. بعد از مدتی من ماندم و منشی دادگاه. او هم مشغول کارش بود. به سبک مهران مدیری گفتم: «ببخشید، این یعنی چی اون وقت؟» بعد گفت «چون مامور... شماها چی می‌گید تو انگلیسی؟ مامور دادگاه نداشتیم. دادگاه تعلیق شده است. مامور هم معلوم نیست کی پیدا شود». خلاصه من تا ظهر صبر کردم. دوباره قاضی آمد و من این بار سریع بلند شدم. بعد یکی یکی همه را صدا کرد و قرار دادگاه را به تعویق انداخت. از من پرسید که شما محدودیت زمانی ندارید؟ گفتم من آگوست ممکن است در کانادا نباشم. گفت نگران نباشید. وقت بعدی زودتر از اکتبر نیست. وقت بعدی من شد ۲۳ اکتبر (اول آبان)!

دوشنبه‌ی این هفته دوباره عازم دادگاه شدم. صبح دوباره همان برنامه برگزار شد. قاضی آمد و تندتند به کارها رسیدگی کرد. این یکی کمی هوای انگلیسی زبان‌ها را داشت. پرسید کسی هست که فقط انگلیسی بداند. دستم را بالا بردم (خیلی خوب! حالا می‌رم کلاس، چرا این قدر آبروریزی می‌کنی؟). توضیح داد که دادگاه به دلیل نبودن مامور برای تامین امنیت دادگاه تعلیق می‌شود. معلوم هم نیست کی بتوانیم مامور پیدا کنیم. ممکن است تا چند دقیقه‌ی دیگر مشکل حل شود. ممکن است اصلا امروز انجام نشود. خودم را آماده کرده بود که دوباره تا ظهر صبر کنم و دوباره سه چهار ماه دیگر دادگاه عقب بیفتد. دوازده و نیم که شد، دوباره قاضی آمد و دادگاه را تشکیل داد. یک مورد را بررسی کردند. بعد که نوبت من شد، گفتند «وقت نیست. بعدازظهر می‌توانی بیایی؟» گفتم «من این قضیه را تا آخرش هستم»! بعدازظهر که رفتم. بعد از یکی دو تا مورد جزئی، نوبت من شد. دادستان از روی برگه‌ی جریمه داستان ماجرا را خواند. مامورهای قطار نوشته بودند که من گفته‌ام از قوانین اطلاعی نداشته‌ام. قاضی به من گفت: «چه دفاعی داری؟» من هم یک نطق از پیش تمرین شده ارائه کردم که به سه دلیل من به این جریمه اعتراض دارم. اول این که من به دلیل نداشتن بلیط معتبر جریمه شده‌ام. در حالی که من بلیط خریده بودم و قصد مجانی سوار شدن نداشتم. باید بین نداشتن بلیط و بلیط اشتباهی فرق گذاشته شود. دوم این که تمام قوانین قطار AMT به فرانسه نوشته شده است که فهم آن را برای انگلیسی زبان‌ها مشکل می‌کند. سوم این که این قوانین حتی برای کانادایی‌های فرانسه‌ زبان هم گیج‌کننده است. چون بخش خدمات حقوقی دانشگاه ما متن قانون را به یک کانادایی فرانسه زبان نشان دادند و از او پرسیدند که اگر کارت STM داشته باشی، چه بلیطی می‌خری؟ او هم گفته بود بلیط ترکیبی! وقتی هم شنیده بود که اشتباه کرده است، کلی تعجب کرده بود. کارت STM و برگه‌ی انتقال مترو عملا مثل هم هستند. چون اگر کارت STM داشته باشی، می‌توانی برگه‌ی انتقال مترو هم بگیری.
دفاعم را با این فرض تنظیم کرده بودم که قاضی و دادستان تمام قوانین AMT و SMT را از حفظ می‌دانند و تز دکترایشان را در قوانین قطار با گرایش بین‌الملل انجام داده‌اند! دادستان کارت STM را از من خواست. بعد از خواندن پشت کارت از من پرسید: «آیا پشت این کارت را خوانده‌ای؟» گفتم: «نه». با لبخند پیروزمندانه‌ای گفت: «من سوال دیگری ندارم». خانم دادستان داشت تلاش می‌کرد که به من حالی کند که من نمی‌توانم با کارت STM سوار قطار شوم! معلوم شد تا حالا من داشتم گل لگد می‌کردم! بهش گفتم من بلیط داشتم. بلیط را دادم به دادستان و او هم آنها را به قاضی داد. قاضی به دادستان ‌گفت: «این کارت برای قطار کافی نیست. اما ایشان بلیط هم داشته است». دادستان گفت: «این بلیط برای استفاده همراه با یک کارت عکس‌دار است که باید از STM گرفت». قاضی و دادستان داشتند با هم دیگر غلط و غلوط! می‌گفتند و می‌بافتند. اجازه گرفتم که توضیح دهم. گفتم: «این بلیط هیچ ارتباطی با کارت عکس‌دار ندارد. این بلیط ترکیبی است و تخفیف‌دار نیست». بعد هم پاراگراف مربوط به بلیط ترکیبی را به دادستان دادم تا بفهمد که جریان چیست. او هم آن را به قاضی داد. قاضی هم آن را خواند و انگار چیز جدیدی کشف کرده باشد، گفت:«ها! من چیزی دیدم که نباید می‌دیدم. اینجا نوشته که به همراه بلیط ترکیبی فقط برگه‌ی انتقال مترو یا اتوبوس قابل قبول است. پس کارت ‌STM قابل قبول نیست. این که واضحه! ». می‌خواستم بگم: «تو خودت همین الان گیج نمی‌زدی؟ من که همین رو اول کار گفتم. باهوش»! بالاخره قاضی موفق شد با کمک خودم، مرا محکوم کند. البته گفت چون صبح هم آمده بودم، جریمه را ۲۵ دلار کم کرد و گفت سه ماه طول می‌کشد تا برگه‌ی جدید جریمه برایم پست شود!

آدم اینجا است که معنی حرفه‌ای‌گری را می‌فهمد. یاد قاضی دادگاه بابک داد افتادم که فایل Word را با Notepad باز کرده بود و
می‌گفت این‌ها اطلاعات جاسوسی است! در مورد من هم فکر نکنم قاضی و دادستان در ده سال گذشته سوار اتوبوس یا مترو شده بودند. خلاصه این که این قدر به قوه‌ی قضائیه‌ی ایران ایراد نگیرید.

عید فطر مبارک!


¦ 3 نظرات


originally uploaded by rainbowb

سنت بایگانی در ایران


¦ 0 نظرات

بخشی از سخنرانی دکتر عباس میلانی

خسارت؟ دیه؟ جدی که نمی‌گی؟


¦ 12 نظرات

چند وقت پیش سفری به ایران داشتم. وقتی بعد از نزدیک بیست و چهار ساعت سفر به فرودگاه مهرآباد رسیدم تا بیرون آمدن آخرین چمدان منتظر ماندم. اما خبری از یکی از چمدان‌هایم نشد. به دفتر مربوطه که مراجعه کردم، مشخصات بسته را از من گرفتند. شماره‌ای به من دادند و قرار شد زنگ بزنم و خبر بگیرم یا اگر چمدان پیدا شد آنان به من خبر ‌دهند. داخل چمدان کتاب‌ها و مقاله‌هایی بود که در دوران فوق‌لیسانس جمع‌آوری کرده بودم. چون دیگر نیاز فوری به آنها نداشتم، می‌خواستم آنها را به خانه برگردانم (هنوز خانه‌ام ایران است). حتی نمی‌توانستند به من بگویند آیا چمدان در لندن است یا در مهرآباد گم شده است. از من می‌پرسیدند ارزش چیزهای داخل چمدان چقدر بوده است. می‌خواستند اگر پیدا نشد به من خسارت بدهند. در حالی که هیچ پولی نمی‌توانست گم شدن کتاب‌ها و مقاله‌های مرا و زمانی که برای جمع‌آوری آنها گذاشته بودم جبران کند. برای من مساله‌ی اصلی گم شدن چمدان نبود. مساله این بود که بفهمم مشکل از کجا بوده است تا بار بعدی این اتفاق نیفتد. احساس خیلی بدی است، اگر فکر کنید دارید با هر چیزی که در چمدانتان قرار می‌دهید خداحافظی می‌کنید. غیر از مقاله‌ها، هدیه‌ی یکی از دوستان برای مادر و دوستش، سوغاتی‌های خودم و یک کت و شلوار هم بود. کت و شلواری که قرار بود فردای آن روز در عروسی برادرم بپوشم! وقتی صبح روز بعد با فرودگاه تماس گرفتم. خانمی جوابم را داد که آقا دست کم اجازه بدهید ۴۸ ساعت بگذرد! حتما باید عذرخواهی هم می‌کردم. برای آن روز یک کت و شلوار دیگر خریدم. سرانجام بعد از یک هفته زنگ زدند که چمدانت پیدا شده است. رفتم و چمدانم را که حالا چرخ‌ نداشت را تحویل گرفتم. از بس از پیدا شدن چمدان خوشحال بودم که آن را باز کردم و یک بسته شکلات به دفتر بار فرودگاه دادم و کلی تشکر کردم!

دو هفته‌ی پیش بود که از ایران برگشتم. قرار بود روز پنج‌شنبه ۱۷ آگوست با پرواز ایران‌ایر از فرودگاه مهرآباد به فرودگاه Heathrow در لندن بروم. همان روزهایی بود که به خاطر خطر بمب‌گذاری در هواپیما، اقدامات امنیتی را در فرودگاه‌های انگلیس افزایش داده بودند. روز یکشنبه‌ی همان هفته یکی از دوستانم دقیقا همان مسیر مرا طی کرد. آخرین اخبار درباره‌ی شرایط فرودگاه‌های انگلیس بر روی سایت BAA قابل دسترس بود. دوستم برای اطلاع بیشتر با ایران‌ایر تماس گرفته بود که به او گفته بودند: «ظاهرا اطلاعات شما از ما بیشتر است! هنوز به ما اطلاعی داده نشده است. شما بر اساس اطلاعات خودتان اقدام کنید». روز یکشنبه، هواپیمای ایران‌ایر دو ساعت تاخیر داشت. فاصله‌ی رسیدن پرواز ایران‌ایر تا پرواز ایرکانادا به مقصد مونترال چهار ساعت بود. دوستم به مهماندار گفته بود که با این تاخیر و وضعیت امنیتی فرودگاه، من به پرواز بعدی نمی‌رسم. جواب شنیده بود: «اصلا نگران نباشید. همکاران ما در لندن در خدمت شما هستند و هر گونه مشکل احتمالی را حل خواهند کرد». موقع خروج از هواپیما دوستم پرسیده بود که همکارانتان کجا هستند. گفته بودند: «اینجا که نیستند باید تشریف ببرید جلوتر» آن روز اجازه نداشتی هیچ کیف دستی با خود به داخل هواپیما ببری. دوستم مجبور شده بود که کتاب همراهش را دور بیندازد و کیف پول و پاسپورتش را در داخل کیسه‌ی شفافی که به او داده بودند قرار دهد تا برای سوار شدن به هواپیما آماده شود. غافل از این که آن روز به دلیل شرایط خاص امنیتی، یک ساعت قبل از زمان پرواز درب ورود به هواپیما بسته می‌شود. این گونه شد که هواپیمای دوم از دست رفت. البته این اتفاق تنها برای مسافران ایران‌ایر نیفتاده بود. تفاوت در این بود که در دفتر شرکت‌های هواپیمایی دیگر، چندین نفر مشغول پاسخ‌گویی به مشکلات مسافران بودند. اما از همکاران محترم ایران‌ایر در لندن خبری نبود! دوستم پس از این که متوجه می‌شود نماینده‌ی ایران‌ایر در لندن مشغول سر زدن به درب‌های مختلف سوار شدن به هواپیما است، در یکی از درب‌ها منتظرش می‌شود. پس از مدتی انتظار بالاخره نماینده‌ی محترم ایران‌ایر می‌آید. می‌گوید که به تهران اطلاع داده است که هیچ مسافر ترانزیتی را از راه لندن نفرستند. می‌گوید کار بیشتری نمی‌توانسته بکند. دوستم می‌گوید: «پرواز بعدی به مونترال فردا است. برای امشب برایم یک هتل بگیرید». جواب می‌شنود: «من هتل از کجا بیاورم. هتل‌ها همه پر است!» مباحثه فایده‌ای ندارد. دوستم به باجه‌ی ایرکانادا مراجعه می‌کند. نماینده‌ی ایرکانادا به او می‌گوید: «اینجا نمی‌توانم کاری برایت بکنم. بهتر است به هر طریق ممکن به کانادا وارد شوی. آنجا راحت‌تر می‌شود مساله را حل کرد». به این ترتیب دوستم با پرواز ۱۰ شب تورنتو از لندن خارج می‌شود. شب را در تورنتو می‌ماند و روز بعد به مونترال پرواز می‌کند و پس از ۳۵ ساعت در راه بودن به خانه می‌رسد. دوست دیگری روز سه‌شنبه‌ی همان هفته همین مسیر را آمد و باز پرواز دوم را از دست داد و گرفتار شد.

با دانستن همه‌ی اینها به نمایندگی ایران‌ایر در کرج مراجعه کردم. تمام ماجرا را برای خانمی که آنجا بود، تعریف کردم. بعد از شنیدن داستان من، ایشان فرمودند: «می‌بینی؟ اینها همه‌ی این کارها را خودشان انجام می‌دهند، بعد ما می‌شویم تروریست!». من اصلا مانده بودم که چه بگویم. انگار که من اینها را توی تاکسی برای این خانم تعریف کرده‌ام که ایشان نظر سیاسی‌اش را به من می‌دهد. حتی کوچکترین چیزی به ذهن ایشان خطور نکرد که ایشان در برابر من که مسافر ایران‌ایر هستم مسؤولیتی دارند. از من پرسیدند: «حالا می‌خواهید من چه کار کنم؟». ظاهرا مشکل که از من است. خودم هم باید راه حل ارائه کنم! گفتم: «مرا از جای دیگری بفرستید. یا حداقل پروازم را به تاخیر بیندازید». گفتند: «از جای دیگر که نمی‌شود!». به همین سادگی! بعد از بررسی هم به من گفت که پرواز را به تاخیر هم نمی‌شود انداخت. باید همان پنج‌شنبه می‌رفتم. دلم می‌خواست بگویم سایت BAA را به اطلاع دیگران برسانید. اما دیدم اصلا جایش نیست.

روز پنج‌شنبه رسید. سایت BAA اعلام کرده بود که مسافران اجازه دارند یک کیف دستی به همراه داشته باشند. اما هیچ گونه مایعی نمی‌توانند با خود داشته باشند. زمان خرید بلیط مجبور شده بودم بلیط هماکلاس (فرست کلاس) بگیرم، چون بلیط دیگری موجود نبود. برایم جالب بود ببینم که از مسافران هماکلاس چه پذیرایی می‌کنند. وقتی از بخش بازرسی رد شدم، تابلوی بزرگی دیدم که روی آن نوشته بود «هماکلاس». در جایی که تابلو نشان می‌داد یک صف خیلی کوتاه بود که یک آقای جوان خوش‌تیپ در انتهای آن برای مسافران توضیح می‌داد که می‌توانید یک کیف دستی به همراه داشته باشید و هیچ مایع، خمیردندان یا لوازم آرایشی نباید همراه داشته باشید. بعد از زمان کوتاهی متوجه شدم که در محل تحویل بار به British Airways ایستاده‌ام. ظاهرا محل تحویل بار ایران‌ایر در بخش دیگری بود. به دلیل صف طولانی و بی‌نظمی که وجود داشت، نتوانستم جلوتر بروم تا به محل تحویل بار هماکلاس برسم. کمی قبل از پرواز لندن، پرواز دیگری به هامبورگ بود. صف مسافران لندن راه مسافران هامبورگ را سد می‌کرد. چند بار مسافران به جر و بحث پرداختند تا راه باز شد و دوباره بسته شد! کمی جلوتر که رفتم، صبرم داشت تمام می‌شد. رفتم جلو پرسیدم محل تحویل بار هماکلاس کجا است. کارمند ایران‌ایری که با همکارش آنجا ایستاده بود و معلوم نبود چکار می‌کرد به من گفت که هماکلاس همان اولین باجه بود. وقتی از صف خارج شدم و سعی کردم خودم را به محل تحویل بار هماکلاس برسانم، کسی از پشت سر مرا صدا کرد که کجا می‌روی؟ برایش توضیح دادم با وجود این که به من نمی‌آید بلیط هماکلاس دارم و محل تحویل بار من با شما فرق دارد. به نفر بعدی هم که جلویم را گرفت گفتم که بلیط هماکلاس دارم. پاسخ داد که من هم هماکلاس دارم! گفتم ببخشید شما بفرمایید. خلاصه بالاخره صف هماکلاس تشکیل شد. حالا تحویل بار بدون هیچ توضیحی متوقف شده بود! به یکی از کارمندان ایران‌ایر گفتم در محل ورود یک تابلوی اشتباهی نصب شده است که محل هماکلاس را نشان می‌دهد. جواب خیلی جالبی داد: «آن تابلو که تازه نصب شده است! آنجا را هر کسی پول بیشتری بدهد، می‌گیرد». بیشتر از این که ناراحت شوم، برایم جالب بود که کسانی که به ظاهر مسؤولند با شنیدن چنین حرفی کوچکترین چیزی به مغزشان خطور نمی‌کند و جوابی می‌دهند که از نظر عقلی کاملا بی‌ربط و غیرمنطقی است. بعد از مدتی طولانی که با شکنجه‌ی روحی فراوانی همراه بود، بار را تحویل دادم. موقع تحویل بار به من ‌گفتند که نمی‌توانی کیف دستی به همراه داشته باشی! گفتم این که می‌گویید تا سه‌شنبه بوده است. امروز می‌توان یک کیف دستی داخل هواپیما برد. گفت: «پس با مسؤولیت خودت!» تا پیش از این شاکی بودم که چرا هیچ اطلاعاتی به مسافران داده نمی‌شود. اما دیدم شاید بهتر باشد که اصلا این کار را نکنند. چون با توجه به تاخیری که وجود داشت، اطلاعاتشان از رده خارج بود. آن روز هم پرواز بعد از دو ساعت تاخیر انجام شد! به یکی از مهمانداران ماجرا را گفتم. می‌گفت: «به هر حال همه که به موقع نمی‌آیند. کلی از مسافرها دیر آمدند». از او خواستم تا برایم یک برگ کاغذ سفید بیاورد. می‌خواستم طرحی برای قسمت تحویل بار بکشم که مشابه تحویل بار معمول در فرودگاه‌های دنیا یک مسیر مارپیچ با ورودی و خروجی مشخص باشد. گفت: «کاغذ نداریم. اما اینجا یک برگه‌ی نظرسنجی هست». گفتم: «اتفاقا همین را می‌خواستم». تمام مواردی را که در آن روز تجربه کرده بودم نوشتم. طرح مسیر مارپیچ را هم کشیدم. نوشتم که برای اجرای این طرح چند پایه‌ی فلزی، چند متر طناب و کمی انگیزه برای احترام به مسافر لازم است. این طرح، چیز جدیدی هم نیست. سال‌ها است که کفار از آن استفاده می‌کنند! نوشتم که چرا باید پرواز لندن یکشنبه، سه‌شنبه و پنج‌شنبه‌ی این هفته دو ساعت تاخیر داشته باشد (نظم در بی‌نظمی). نوشتم که چرا هیچ اطلاعات درستی از وضعیت فرودگاه لندن به مسافران نمی‌دهند. نمی‌دانم کسی نامه‌ی مرا می‌خواند یا نه. اما فکر می‌کنم اگر هر کسی نسبت به این بی‌نظمی و بی‌حرمتی واکنش نشان دهد، وضع به همین منوال نخواهد ماند. چند ماه پیش هم که از ایران می‌آمدم وضعیت همین بود، شلوغی و جنجال. دارم فکر می‌کنم مدت‌ها است که این برنامه هر روز در مهرآباد اتفاق می‌افتد. با عقل من که جور در نمی‌آید. اگر مسؤول آن قسمت فرودگاه حتی برای وقت‌گذرانی هم که شده کوچکترین کاری برای وضعیت تحویل بار کرده بود، امروز باید وضع بهتری داشتیم.

امروز صبح با خبر آتش‌سوزی هواپیمای توپولف ۱۵۴ ایران ایرتور بیدار شدم. آن موقع صحبت از کشته شدن ۹۰ نفر بود. اما اکنون که روز به پایان رسیده است، تعداد کشته‌ها را ۲۹ نفر ذکر می‌کنند. خیلی جالب است که فرودگاه بین‌المللی مشهد حتی یک وب‌سایت هم ندارد. حتی سایت فرودگاه مهرآباد هم در دست ساخت (Under Construction) است! من نمی‌دانم فرودگاه مشهد چه وسیله‌ی بهتری برای اطلاع‌رسانی سریع در اختیار دارد که از داشتن وب‌سایت بی‌نیاز است. من فرودگاه مشهد بوده‌ام، آن هم در یک روز کاملا عادی. حتی برای وارد شدن به ساختمان فرودگاه باید از یک صف طولانی، شلوغ و بی‌نظم که مردم در آن مشغول دعوا بودند، می‌گذشتی. می‌توانم تصور کنم که امروز با خبر کشته شدن ۹۰ نفر، فرودگاه به چه صحنه‌ای تبدیل شده است. در این میان سایت بازتاب اسامی مجروحان و این که در کدام بیمارستان هستند را اعلام کرد. اما بازتاب چه مسؤولیتی دارد؟ آنهایی که مسؤول هستند به چه کاری مشغولند؟ فکر می‌کنید اولین واکنش شرکت هواپیمایی ایران ایرتور چه بوده است؟

شرکت هواپیمایی ایران ایرتور نیز در اولین اقدام خود پس از حادثه اعلام کرده است که "دیه مسافران حادثه هواپیمای توپولوف را بیمه ایران به طور کامل پرداخت خواهد کرد".

دقیقا مشابه کسانی که می‌خواستند خسارت چمدان مرا بدهند! فهمیدن این طرز فکر برای من خیلی سخت است در حالی که به نظر می‌رسد برای خیلی‌ها عادی شده است. برخی سانحه‌های هوایی ایران را به دلیل بی‌کفایتی مدیران جمهوری اسلامی یا تحریم‌های آمریکا می‌دانند، اما به نظر من مشکل طرز تفکر و جهان‌بینی مردم ما است. این حوادث همه جای جهان اتفاق می‌افتند حتی در آمریکا. آن چیزی که مهم است نوع نگاهی است که به این حوادث داریم و تغییری که در افکار و رفتار ما ایجاد می‌کنند.

چهار تا S


¦ 14 نظرات



کسانی که مثل من تو امريکا زندگی ميکنن به احتمال زياد حداقل يک بار اين برچسب روشون خورده، يا متوجه شدن يا نشدن. ماجرا ازين قراره که وقتی بليط هواپيما رو ميگيری، پايين، گوشه سمت راست کارت پرواز، خودش و رسيدش که شماره صندلی احيانا روشه، عبارت چهار تا S حک شده. اين يعنی اينکه محل عبور شما از قسمت کنترل امنيتی با بقيه مسافرين فرق داره و شما رو بيشتر ميگردن. به اين ترتيب که کيف دستی شما با وسايل ردياب ويروسی و ميکروبی و انفجاری کنترل ميشه و خود شما رو هم مورد بازبينی مجدد قرار ميدن، با وسايل رد ياب فلزی دستی که حساسيت بيشتری داره. بعضا چمدون شما هم در غياب شما راه جداگونه ای رو از بقيه چمدون ها طی ميکنه و مورد باز بينی قرار می گيره. اين هم خاطرات من ازين ماجرا:

دفعه اول از لوس انجلس به تهران ميرفتم. کارمند شركت هواپيمايی virgin atlantic بعد از اينکه گذرنامه منو ديد کارت پرواز رو صادر کرد. وقتی کارت رو نگاه کردم ديدم که عجب، اين طرف يادش رفته شماره صندلی به من بده. برگشتم و گفتم قربان شماره صندلی يادتون رفته، آخه من اونقدر خوشتيپ نبودم که طرف با مهماندار منو اشتباه بگيره و صندلی بهم نده، از طرفی يک ۳۳۰ کيلومتری هم با تيپ يک خلبان هواپيمای ملخی هم فاصله داشتم، چه برسه به ايرباس "ای ۳۳۰". خلاصه طرف فرمود که عزيز دل، شما صندليت رو دم دروازه ورودی به هواپيما بهتون ميگن شمارش رو، يک دايره زرد هم با ماژيک دور يک عبارت کشيد گوشه پايين سمت راست بليط، اون عبارت همين چهار تا S بود. از ترس گوگل که اينجا رو شناسايی نکنه چهار تا S رو پشت سر هم نمينويسم. من رفتم تو صف Security برای ورود به قسمت انتظار. توي صف حدود ۲۰۰۰ نفر بودن بدون اغراق و صف به کندی پش ميرفت يکی از پليس ها اون دايره زرد رو که ديد روی بليط من، به من گفت از صف بيا بيرون. من يک لحظه با خودم فکر کردم نکنه من بدون اينکه خودم هم خبر داشته باشم قصد دارم اين هواپيما رو بکوبم به در و ديوار، اما اون پليس مهربون بهم گفت که صف شما جداست و اشاره به يک گوشه کرد. درون گوشه فقط خلبان ها بودند و پرسنل پرواز و جمعا ۷ يا ۸ نفر هم نميشدن، من هم از خدا خواسته رفتم اونجا، بسيار مودب بهم گفتن که ما شما رو کامل ميگرديم، اگه دستگاه فلز ياب هم صدا داد مجبوريم بخوابونيمت روی زمين. بهم گفت که ميخوای بريم توی اتاق يا همينجا جلو بقيه راحت هستی، منم گفتم همينجا ok هست. وقتی دستگاه فلز ياب رو دوره دستهام و پاهام و بدنم ميگرفت به اين فکر می كردم که نکنه قسمت پر شده دندونم باعث بشه اين ردياب صدا بده و آنچنان بزنن تو سرم که اون دندون با دو تای بغليش بپره بيرون، گرچه بسيار مودب بودن. خوشبختانه به خير گذشت و در نهايت بجای ۸۰ دقيقه تو صف بودن، ۵ دقيقه ای کار تموم شد. قبل از ورود به هواپيما بهم شماره صندلی رو دادن: يک رديف مونده به آخر هواپيما. منطقا دور ترين جای ممکن از کابين. گرچه ازين موضوع خوشحال بودم، هم به جهت اينکه چاره ای نداشتم جز اينکه ازين موضوع خوشحال باشم، و هم به جهت اينکه هميشه شنيده بودم در سوانح هوايی سر نشينان هواپيما صدمه ميبينن، نه ته نشينان.

پرواز بعدی که يک پرواز داخلی بود رو فکر می كردم که ديگه چهار تا S نميدن، هم اينکه پرواز داخلی بود و هم اينکه ايران نميرفتم و مهمتر اينکه گذرنامه ايرانی لازم نبود نشون بدم. وقتی گذرنامه ايرانی رو اينجا تو فرودگاه نشون بدی، صحنه عين فيلمهای حيات وحش ميشه، تصور کنين يک عده گور خر دارن علفشونو آروم ميخورن يکهو يک شير، اون وسط پيداش شه.... پر گرد و خاک ميشه و همه به جنب و جوش ميفتن و کل گله رم ميکنه.... البته با اين تفاوت که در واقع يکی از گور خرا مياد و جفت پا ميره تو صورت آقا شيره. بگذريم بازم احتياط کردم و بجای اينکه برم از کارمند شرکت کارت پرواز رو بگيرم، از اين دستگاه های صدور کارت پرواز گرفتم. وقتی شماره رزرو رو وارد کردم و اسمم رو تاييد کردم، چاپگر دستگاه شروع کرد به فيش فيش کردن و کارت منو چاپ کرد و انداخت پايين. ديدم (ببخشيد...shit ) باز بدون شماره و با چهار تا S .اين دفعه صندلی رو دم ورود به هواپيما که دادن در رديف يکی مونده به جلو بود. منطقش رو نفهميدم شايد به خاطر اينکه هميشه در پرواز ها يک پليس مخفی هست و اون جلو ميشينه و يا اينکه همونطور که معلم ها بچه شلوغ کلاس رو ميارن جلو که جلو چشمشون باشه من رو هم آوردن رديف جلو، چون هواپيما خيلی کوچک بود. در راه برگشت، هم شماره صندلی داشتم هم چهار تا S نداشتم. احساس پيروزی می كردم و خوشحال بودم ازينکه بالاخره فهميدن که من آدم سر به راهی هستم و قصدم فقط مسافرته، يا اینکه چک کردن ديدن من استعداد ندارم موتور گازی برونم چه برسه به هواپيما، يا هزار و يک دليل ديگه. به هر حال خوشحال بودم که بيگناهيم ثابت شده. به خونه رسيدم و چمدونم رو باز کردم که ديدم يک کارت بزرگ توش هست که چمدون شما باز شده و بررسی شده، اگه چيزی گم شده به ما اطلاع بدين، با مهر تی اس ای يا همون امنيت راه ها. خوب به هر حال اونا منو آدم با وجودی ديده بودن و اين جای خوشحالی داشت.

پدرم سال ها پيش ازين به آمريکا اومده بود، اتفاقا به همين شهر اتلانتا. وقتی رواديد اون موقع اون رو ديدم خيلی جا خوردم: دو ساله و multiple . نميتونم امريکایی ها رو درين تغيير زياد قضيه مقصر بدونم. به هر حال اگر ما هم جای اون ها بوديم به احتمال قريب به يقين رفتار بهتری رو نداشتيم. نمونش رفتارما باافغانی ها که اکثرا هم نژاد و هم زبان ما هستن، فقط يک خط روی نقشه مارو از هم جدا کرده در ۱۰۰ ساله اخير. وگرنه کدوم ايرانی جلال الدين محمد بلخی (مولوی) رو فخر ايران نميدونه (قبل از اينکه بد و بيراه بهم بگين به اسمش دقت کنين، بلخيست در اسم حداقل). من مقصر رو نميتونم دولت ايران بدونم چه اينکه کسانی که از ديوار سفارت بالا رفتن، دانشجو هایی از جنس خود ما بودن که نتونستن در مقابل نفرتی که از مرداد ماه سال ۳۲ کاشته شده بود، ايستادگی کنن.

مقصر رو تاريخی ميدونم که دايما در ذهن ما نفرت ميکاره، چه به دست حکومت، چه به دست ضد حکومت. نفرت از رومی، نفرت از يونانی، نفرت از اعراب، نفرت از ترکان عثمانی، نفرت از انگليسی و اين آخری نفرت از آمريکا. مطمنا اين مشکل ما با آمريکا حل ميشه به زودی چون مشکل ملت ما با امريکا حل شده و حکومت وقت دير يا زود، به دلخواه يا اجبار، مجبور به اجرای خواسته ملت خواهد شد و دوباره ميشه بدون دغدغه به آمريکا سفر کرد و از مصايب نسل ما (تحريم و...) چيزی جز خاطره نخواهد موند. من نگران این نفرتی هستم که بر ضد كشور های همسايمون در حال شکل گيريست. نفرتی که منبعث از روايت تاريخ است، روايت و تحليل تاريخ به شکل عامل توليد کننده نفرت، مثل نفرت از اعراب. نگرانم ازين که يک حکومت ايديولوژيست جای خودشو به يک حکومت ناسيوناليست بده. اميدوارم كشور چندملتی ما به اين ورطه نيفته.

قول بدید بهم نخندید!


¦ 12 نظرات

چند روز پیش داشتم یک کتابی می‌خواندم با عنوان «ازدواج: آموزش پیش از ازدواج»... آقا شما اگر می‌خواهی تا آخرش بخندی، اصلا نخوان! برو دنبال کارت! عرض می‌کردم. آقای مهدی میرمحمدصادقی این کتاب را به قول خودش اقتباس، تالیف و تدوین کرده است و معاونت امور فرهنگی و پیشگیری سازمان بهزیستی آن را چاپ کرده است. این کتاب به بحث درباره‌ی دوران آشنایی و اشتباه‌های رایج در آن، انواع عشق و تاثیر دوران کودکی فرد بر انتخاب عشقی، انتخاب همسر و دلایل درست و نادرست برای ازدواج، نامزدی و مرزها و حریم‌های آن، دوران عقد و موضوعات بین خانواده‌ها، سال اول ازدواج و مراحل مختلف پس از ازدواج می‌پردازد. به عنوان اولین کتابی که در این باره خواندم به نظرم کتاب جالبی بود. فکر کردم چند بخش از آن را برای شما بازگو کنم. شاید شما هم تشویق شدید. البته منظورم این است که تشویق شدید که کتاب را بخوانید!

  • دلایل درست ازدواج
    • مصاحبت و همراهی
    • عشق و صمیمیت
    • شریک حمایت کننده
    • شریک جنسی
    • والد شدن
  • دلایل نادرست برای ازدواج
    • شورش علیه والدین
    • جستجوی استقلال
    • التیام یک ارتباط شکست‌خورده
    • فشار خانواده یا اجتماع
    • ازدواج اجباری
    • نیاز جنسی
    • دلایل اقتصادی
    • تنهایی و استیصال
    • احساس گناه درباره‌ی طرف مقابل
    • احساس کمبود و تهی بودن
  • افرادی که برای ازدواج مناسب نیستند
    • افرادی که معتاد به مصرف مواد مخدر، الکل یا دارو هستند.
    • افرادی که به سرعت و به شدت خشمگین می‌شوند.
    • افرادی که مسؤولیت زندگی خود را به عهده نمی‌گیرند.
    • افرادی که دیگران را کنترل می‌کنند.
    • افرادی که اختلال جنسی دارند.
    • افرادی که کودک مانده‌اند و بلوغ آنها شکل نگرفته است.
    • افرادی که عواطف و احساسات خود را بیان نمی‌کنند.
    • افرادی که از روابط قبلی خود هنوز التیام نیافته‌اند.
    • افرادی که خانواده‌ی آزاردهنده دارند و نمی‌توانند در مقابل آنها از همسر خود حمایت کنند.
  • معیارهای ازدواج موفق
    • قبل از ازدواج هر دو نفر باید مستقل و پخته باشند.
    • هر دو نفر به همان اندازه که دیگری را دوست دارند، خودشان را هم دوست داشته باشند.
    • هر دو نفر بتوانند همان گونه که از با هم بودن لذت می‌برند از تنها بودن هم لذت ببرند.
    • هر دو نفر در شغل و حرفه‌ی خود ثبات داشته باشند.
    • هر دو نفر از خود آگاه باشند و خود را بشناسند.
    • هر دو نفر بتوانند نظرات و خواسته‌های خود را قاطعانه بیان کنند.
    • هر دو نفر سعی کنند که خودخواه نباشند و خواسته‌های دیگری را برآورده کنند.
  • پیش‌بینی کننده‌های ازدواج موفق
    • انتظارات واقع‌بینانه‌ای از مشکلات ازدواج دارند.
    • خوب ارتباط برقرار می‌کنند.
    • تعارض‌ها را به صورت مناسب حل می‌کنند.
    • احساس خوبی از شخصیت همسر آینده‌ی خود دارند.
    • بر سر ارزش‌های اخلاقی و مذهبی با یکدیگر توافق دارند.
    • نقش برابر در ارتباط با هم دارند.
  • رویاها و واقعیت‌ها
    • زن با مردی ازدواج کرد که جسور و شجاع بود و از او جدا شد چرا که همسری مستبد و خودرأی بود.
    • مرد با زنی ازدواج کرد که آرام و سربه زیر بود و از او جدا شد چرا که ضعیف و ناتوان بود.
    • زن با مردی ازدواج کرد که درآمد خوبی داشت و از او جدا شد چرا که فقط کار می‌کرد.
    • مرد با زنی ازدواج کرد که همیشه به ظاهر خود می‌رسید و از او جدا شد چرا که بیشتر وقتش را جلوی آیینه سپری می‌کرد.
    • زن با مردی ازدواج کرد که عاشق‌منش و اجتماعی بود و از او جدا شد چرا که عیاش و زن‌باره بود.
    • مرد با زنی ازدواج کرد که بسیار ساکت و وابسته بود و از او جدا شد چرا که بسیار کسل‌کننده و چسبنده بود.
    • زن با مردی ازدواج کرد که ستاره‌ی گروه بود و از او جدا شد چرا که در خانه بی‌بخار و بی‌خاصیت بود.
    • مرد با زنی ازدواج کرد که پرحرف و اجتماعی بود و از او جدا شد چرا که فقط می‌توانست جر و بحث بیهوده کند.
    • زن با مردی ازدواج کرد که ورزشکار خوبی بود و از او جدا شد چرا که فقط در حال بازی کردن بود و یا در حال تماشای بازی‌های ورزشی.

نکته‌ی دیگری که به نظرم جالب آمد، این بود: «ازدواج، تنهایی و دلتنگی را از بین نمی‌برد. انسان‌ها در بیشتر جوامع گویا تمایل دارند که نسبت به ازدواج واقع‌بین نباشند. گاهی ازدواج را آن قدر دست بالا می‌گیریم که هرگز نمی‌توان به آن دست یافت. تا جایی که حتی در رویاها هم قابل دسترسی نیست...وقتی ازدواج می‌کنیم افسرده می‌شویم. چرا که واقعیت آن گونه نیست که در فیلمها و داستانها دیده و خوانده‌ایم... پیش از ازدواج حداقل گاه و بیگاه احساس تنهایی و دلتنگی می‌کنیم و بعد از ازدواج هم برخی اوقات دلتنگیم. با این که ازدواج کرده‌ایم و در جمع زندگی می‌کنیم، باز هم احساس تنهایی، احساس انزوا و دورافتادگی از دیگران ما را رها نمی‌کند. هر فردی حتی با یک ازدواج موفق هم برخی اوقات این احساسات به سراغش می‌آید. لازم است که بدانیم این احساسات چه قبل از ازدواج و چه بعد از ازدواج امری کاملا طبیعی است.»

اینجا هم لیست جالبی از دلایل نادرست برای بچه‌دار شدن دیدم.

  • انگيزه‌های زيستی و برای حفظ بقا
  • نوه آوردن برای والدين
  • دوست داشتن بچه
  • به تصور برتر بودن می‌خواهند ژنهای خود را منتقل كنند
  • منبع درآمد و كمك خرج خانه
  • كسی باشد كه در دوران سالخوردگی عصای دستشان باشد
  • بارداری و زايمان از تجارب زندگی هستند
  • بدون فرزند اركان خانواده سست می‌گردد
  • جبران مشكلات كودكی
  • افتخار آفرينی كاذب
  • زنده نگه داشتن نام خانوادگی
  • كنجكاوی از ظاهر و چهره فرزند
  • دستورات مذهبی و قومی
  • همسرم خواهان بچه است
  • می‌خواهيم مانند ديگران باشيم
  • مادر شدن آرزوی هر زنی است
  • تبعيض جنسيت
  • ساعت بيولوژيكی زنان
  • بی‌دليل
  • بارداری‌های ناخواسته و برنامه ريزی نشده
  • ترس از انگ نازابودن
  • بچه نمك زندگی است
  • القا حس بزرگ شدن

یک دفعه بگو بچه‌دار نشوید و خیال همه را راحت کن! خلاصه این که با خواندن این لیست‌ها دیدم که همون یکی دو تا دلیلی هم که برای ازدواج داشتم از دلایل نادرست بود! در ضمن به نظر شما این لیست افرادی که برای ازدواج مناسب نیستند، یک اشکالی نداره؟

زندگی و تحصیل در کانادا: از دید یک دانشجوی ایرانی


¦ 96 نظرات



چکیده
این نوشته روایت یک دانشجوی ایرانی از تجربه زندگی و تحصیل در کانادا است. هر ساله تعداد زیادی از ایرانیان برای ادامه‌ی تحصیل راهی کشورهای دیگر می‌شوند. بسیاری از آنان زندگی جدید را متفاوت از آن چه می‌پنداشتند می‌یابند. اما معمولا ارتباط خوبی بین کسانی که رفته‌اند با آنان که می‌خواهند بروند برقرار نیست. هدف نگارنده برداشتن گامی در برقراری این ارتباط است. اگر چه تصمیم‌گیری درباره‌ی ادامه‌ی تحصیل یا مهاجرت به خارج از کشور امری کاملا شخصی است و نمی‌توان برای همه یک نسخه پیچید، اما در اینجا تلاش بر این است که تا حد امکان اطلاعاتی فراهم شود که شخص را در رسیدن به یک تصمیم درست کمک کند.
مقدمه
مشکلات روزمره‌ی زندگی در ایران بسیاری را به گمان این که این مشکلات، خاص ایرانیان است و بس، از آینده‌ی زندگی در ایران ناامید می‌کند و آنها را به تلاش برای رسیدن به رویای یک زندگی خوب در خارج از کشور وادار می‌کند. غافل از این که مهاجرت نوشدارویی نیست که درمان همه‌ی دردها باشد. برای این که گرفتار نظرات افراطی رایج درباره‌ی ماندن و رفتن نشویم، باید تا جایی که می‌شود اطلاعات بیشتری درباره‌ی کشور مقصد بدست آوریم. قضاوت و تصمیم‌گیری درست درباره‌ی مهاجرت بر خلاف بهانه‌گیری برای رفتن کار ساده‌ای نیست. در اینجا بر این هستم تا داستان آمدن به کانادا را آن طور که دیده و شنیده‌ام بنویسم. شاید که این دیده‌ها و شنیده‌ها برای کسی مفید واقع شود. این نوشته یک روایت کاملا شخصی است و قضاوت درباره‌ی آن برعهده‌ی خواننده است.
من در سال ۱۳۷۱ از دبیرستان شهید رجایی کرج دیپلم گرفتم. در آن سال در کنکور سراسری شرکت کردم و در رشته‌ی مهندسی برق گرایش کنترل در دانشگاه صنعتی شریف پذیرفته شدم. سال ۱۳۷۵ برای دوره‌ی کارشناسی ارشد به دانشگاه صنعتی امیرکبیر رفتم. پس از فارغ‌التحصیلی از این دوره، چون فکر می‌کردم برای شروع دوره‌ی دکترا نیاز به آگاهی و تجربه‌ی کاری بیشتری دارم، عازم خدمت سربازی شدم. به دلیل موضوع پایان‌نامه‌ی کارشناسی ارشدم که عیب‌یابی در سیستم ترمز ضدقفل (ABS) بود، توانستم برای گذراندن دوره‌ی سربازی در مرکز تحقیقات ایران خودرو امریه بگیرم. قرار بود پس از گذراندن دو ماه آموزش نظامی به مرکز تحقیقات بروم. اما به دلیل تغییر قوانین و عطف به ماسبق شدن آنها سرانجام پس از هفت ماه خدمت در ارتش به مرکز تحقیقات رفتم و در واحد دینامیک خودرو بر روی پروژه‌ی ترمز ضدقفل سمند مشغول کار شدم. تنها کسی بودم که در واحد دینامیک خودرو مهندسی برق خوانده بودم. همکاری با مهندس‌های مکانیک و علاقه‌ی من به کاربرد سیستم‌های کنترلی در خودرو باعث شد تصمیم بگیرم در رشته‌ی مهندسی مکانیک ادامهی تحصیل دهم. سال اولی که اقدام کردم از دانشگاه میشیگان در رشته‌ی مهندسی خودرو پذیرش گرفتم. اما موفق نشدم کمک مالی بگیرم. بیشتر کسانی که پذیرفته شده بودند از فورد، جی ام و هیوندای بودند که این شرکت‌ها هزینه‌ی تحصیل آنها را می‌پرداختند. شاید من هم اگر از ایران‌خودرو خواسته بودم، هزینه‌ی تحصیلم را قبول می‌کرد :) نکته‌ی دیگر نامعلوم بودن وضعیت ویزای آمریکا بود. کسانی بودند که هفت بار به کشورهای مختلف رفته بودند و موفق به گرفتن ویزا نشده بودند. به همین دلیل سال بعد کانادا را هم در نظر گرفتم.
اصرار داشتم که در زمینه‌ی مورد علاقه‌ام، کاربرد کنترل در سیستم‌های دینامیکی خودرو، کار کنم. تنها دانشگاه کانادایی که یک مرکز تحقیقات مربوط به این زمینه داشت، کنکوردیا بود.برای پاییز ۲۰۰۳ از دانشکده‌های برق و مکانیک پذیرش گرفتم و سرانجام دانشکده‌ی مکانیک را انتخاب کردم. تصور من از یک دانشگاه در آمریکای شمالی بر اساس فیلم‌های آمریکایی مثل "یک ذهن زیبا" ساخته شده بود. زمانی که رسیدم، دیدم بر خلاف تصورم دانشگاه دو پردیس داشت و پردیسی که ما از آن استفاده می‌کردیم، محوطه‌ی چمن نداشت. تنها دو ساختمان اصلی بود که در دو طرف یک خیابان اصلی شهر بودند. بسیاری از کلاس‌ها در ساختمان‌های دیگر پخش شده بودند. باید از میان فروشگاه‌های مختلف و کافه‌ها راه کلاس را پیدا می‌کردی.
همان روزهای اول، وقتی با استادم درباره‌ی تجربه‌های کاریم در ایران صحبت کردم، گفت در دانشکده یک دستگاه آموزشی ABS داریم، اما کسی از آن سر در نمی‌آورد. خوب است که آن را ببینی. با یکی از دو استاد دینامیک خودرو در دانشکده قرار گذاشتیم. استادی که اسمش را نمی‌برم، دستیارش، استادم و من رفتیم که دستگاه را ببینیم. دستگاهشان همانی بود که نمونه‌اش را می‌خواستیم در ایران خودرو بسازیم. اطلاعات مختصری از نمونه‌ی آمریکایی‌اش داشتم. مشکلشان این بود که سازنده‌ی آلمانی اطلاعات کافی در اختیارشان نگذاشته بود و حاضر هم نبود کسی را بفرستد تا کار کردن با دستگاه را به آنها یاد بدهد. برایشان بخش‌های مختلف دستگاه را توضیح دادم. بعد از آن سوال‌هایی کردند که ای کاش نمی‌کردند. همان جا بود که فهمیدم ظاهرا برای کار در زمینه‌ی دینامیک خودرو جای درستی را انتخاب نکرده‌ام.
ایران که بودم نامه‌ای دریافت کردم که نشان می‌داد که به عنوان دستیار تحقیق هر دو هفته یک بار حقوق دریافت می‌کنم. زمانی که آمدم با تفکر ایرانی به نظرم رسید که زشت است که درباره‌ی پول صحبت کنم. بعد از مدتی که دیدم خبری نشد، جریان را به استادم گفتم. گفت « باید یک قرارداد امضا کنی. آن دوستت زودتر شکایت کرد. الان کارش جلوتر است! ». دردسرتان ندهم. به دلیل تاخیرهای اداری دو ماه طول کشید تا من حقوقم را گرفتم. دو ماهی که هر روز حساب می‌کردم با پولی که دارم تا چند وقت دیگر می‌توانم در کانادا بمانم.
همه‌ی اینها دست به دست هم داد تا فکر عوض کردن دانشگاه به سرم بزند. هر چه گشتم کمتر یافتم. آنجا بود که فهمیدم کمتر دانشگاهی در کانادا هست که به اندازه‌ی دانشگاه‌های خوب ایران استاد فارغ‌التحصیل استنفورد، MIT، برکلی و مانند اینها داشته باشد. در انتها تصمیمم این شد که فکر رفتن را از سرم بیرون کنم و همین جا کار را ادامه دهم. اکنون نزدیک به سه سال است که در دانشگاه کنکوردیا مشغول به تحصیل هستم.
هدفم از این مقدمه‌ی طولانی، این بود که بگویم حتی اگر بدانید که چه می‌خواهید و آن را بدست آورید، ممکن است همانی نباشد که دنبالش بودید. در ادامه به اهمیت هدف‌گذاری و تصمیم‌گیری درست خواهم پرداخت. پس از آن با فرض آن که تصمیم بر گرفتن گرفته‌اید، نکاتی را درباره‌ی برنامه‌ریزی برای پذیرش گرفتن و آمدن به کانادا خواهم گفت. مزایا و مشکلات تحصیل در کانادا عنوان بحث بعدی است. پس از این موارد، درباره‌ی زندگی در کانادا خواهم نوشت. سرانجام درباره‌ی پرسش مهمی که پیش روی دانشجویان است، خواهم نوشت: ماندن در کانادا یا بازگشت به ایران.
هدف‌گذاری و تصمیم‌گیری
مهمترین چیزی که کمک می‌کند مشکلات زندگی در کانادا را تحمل کنید، هدفی است که برای آن به اینجا آمده‌اید. همین باعث می‌شود که این هدف اهمیت ویژه‌ای پیدا کند. زندگی سختی خواهید داشت اگر روزی متوجه شوید که به دنبال یک هدف واهی خانواده، کار و زندگی خود را در ایران رها کرده‌اید. موارد زیر برخی از هدف‌هایی است که یک فرد ممکن است در زندگی داشته باشد و به خاطر آنها به کانادا بیاید.
  • زندگی راحت و بی‌تنش
  • رفاه مالی
  • دانش‌اندوزی
  • تفریح کردن
  • خودسازی و تجربه کردن یک زندگی مستقل
  • آشنایی با مردمانی از فرهنگ‌های متفاوت
پس از هدف‌گذاری نوبت تصمیم‌گیری است. برای تصمیم‌گیری باید تا حد امکان از منابع معتبر و مختلف، اطلاعات جمع‌آوری کرد. مسائل شخصی، خانوادگی و اجتماعی عوامل بسیار مؤثری در نتیجه‌ی تصمیم‌گیری هستند. باید راه‌های مختلف و مزایا و مشکلات هر یک را بررسی کرد و سرانجام بهترین راه ممکن را انتخاب کرد. بدیهی است که بهترین راه برای افراد مختلف بر اساس شرایط آنها متفاوت خواهد بود. مهم این است که بر اساس شرایط خود تصمیم بگیریم و گرفتار کلیشه‌ها و قضاوت‌های بی‌پایه نشویم.
برنامه‌ریزی
اگر با درنظر گرفتن تمام جوانب تصمیم به ادامه‌ی تحصیل در خارج گرفتید، گام بعدی برنامه‌ریزی برای گرفتن پذیرش است. به نظرم مهمترین نکته این است که بدانید که چه می‌خواهید. به عبارت دیگر یک هدف مشخص تحصیلی و حرفه‌ای داشته باشید. پس از آن باید برای استاد و دانشگاه مناسب جستجو کرد. برقراری تعادل بین کیفیت دانشگاه و اعتبار استاد کار ساده‌ای نیست. ممکن است در دانشگاه‌های معتبر نتوانید استاد مورد نظر خود را پیدا کنید. فکر می‌کنم بویژه در دوره‌ی دکترا، زمینه‌ی کاری و اعتبار استاد اهمیت بیشتری پیدا می‌کند. سن و تجربه‌ی استاد هم عامل مهمی است. خوبی استادان جوان این است که وقت دارند و باانگیزه هستند. اما ممکن است چیز زیادی بلد نباشند. از طرف دیگر استادهای پرتجربه ممکن است گرفتار کارهای زیادی باشند و نتوانند برای دانشجو به مقدار لازم وقت بگذارند.
دوستی دارم که می‌گفت « پذیرش گرفتن بسیار ساده است. فقط کافی است در زمان مناسب به آدم مناسب نامه بفرستی :) ». درباره زمان مناسب باید گفت که ممکن است استاد بسیار خوبی در دانشگاه خوبی پیدا کنید. اما در آن زمان، استاد مورد نظر اعتبار لازم برای انجام کار تحقیقاتی را نداشته باشد. به همین دلیل آن استاد با وجود علاقه‌ی شخصی نمی‌تواند شما را به عنوان دانشجو بپذیرد. پذیرش گرفتن از کنکور سراسری با همه‌ی اشکالاتش خیلی بی‌حساب وکتاب‌تر است. چه بسیارند کسانی که با کارنامه‌ی تحصیلی بسیار خوب موفق به گرفتن پذیرش از یک دانشگاه معمولی نشده‌اند و کسانی که با نمره‌های کمتر و تجربه‌ی کمتر توانسته‌اند به دانشگاه‌های خوب راه پیدا کنند. بنابراین برخلاف تبلیغات موجود درباره‌ی فرار مغزها، هر کسی که فرار می‌کند مغز نیست :)
با نامه‌نگاری با افراد مناسب، می‌توانید دانشگاه‌هایی را که احتمال پذیرش در آنها بیشتر است شناسایی کنید. دیگر لازم نیست پول و وقت خود را برای دانشگاه‌هایی که جواب امیدوارکننده‌ای از آنها نگرفته‌اید هدر دهید. مگر این که به دلیلی حتما به آن دانشگاه علاقه داشته باشید. در آن صورت حتی اگر استاد مورد نظر به شما جواب نداد، مدارک لازم را به آن دانشگاه بفرستید. چون ممکن است آن استاد نامه‌ی شما را در زمان مناسبی دریافت نکرده باشد یا به دلیل گرفتاری به شما پاسخ نداده است. اما زمانی که به طور رسمی اقدام کنید، با دیدن سوابق و کارهای شما نظرش جلب شود. برای گرفتن پاسخ سوالاتی از قبیل چگونگی پر کردن فرم‌ها، نامه‌نگاری با استاد، نوشتن سوابق تحصیلی و کاری می‌توانید به گروه اینترنتی IranCanada2003 مراجعه کنید. این گروه در سال ۲۰۰۳ با هفت، هشت نفر تشکیل شد و امروز بیش از ۱۳۰۰ نفر عضو دارد. هدف از تشکیل این گروه نه تسهیل روند فرار مغزها بلکه اطلاع‌رسانی برای کمک به افراد در تصمیم‌گیری بود.
پس از دریافت نتایج، در صورتی که بیش از یک انتخاب داشته باشید، باید آنها را از دیدهای مختلف با هم مقایسه کنید. اینجا هم اعتبار استاد و دانشگاه از عوامل تعیین‌کننده است که پیش از این به آن اشاره شد. همچنین هزینه‌های تحصیل و کمک‌های مالی را هم باید در نظر گرفت. یکی از مواردی که کمتر اهمیت آن در نظر گرفته می‌شود، شرایط شهر محل زندگی است. شهرهای کانادا به غیر از تورنتو، ونکوور و مونترال، شهرهای نسبتا کوچکی هستند. برای کسانی که در ایران در شهرهای بزرگی مثل تهران زندگی کرده‌اند، زندگی در شهرهای کوچک کانادا ساده نیست بویژه اگر تنها باشند. تصور کنید شهری را که شلوغ‌ترین ساعات رفت و آمد آن زمان تعطیل شدن کلاس‌های دانشگاه است. میانگین سنی شهروندان بالا است و پس از مدت کوتاهی همه جای شهر برایتان تکراری می‌شود. بنابراین در شرایط مساوی از نظر اعتبار استاد و دانشگاه و کمک‌های مالی، می‌توانید شهرها را مقایسه کنید.
تحصیل در کانادا
رفتن به یک کشور دیگر برای ادامه‌ی تحصیل باعث ایجاد تغییرات بزرگی در زندگی فرد می‌شود که می‌توانند خوب یا بد باشند. در این بخش به مزایا و مشکلات تحصیل در کانادا می‌پردازیم.
مزایا
آشنایی با یک محیط جدید و متفاوت تجربه‌ی ارزشمندی است که در زمان درس خواندن در یک کشور خارجی بدست می‌آید. زندگی کردن با مردمانی متفاوت و درس خواندن در یک سیستم آموزشی جدید، امکان بهتر دیدن خوبی‌ها و بدی‌های هر دو فرهنگ و هر دو سیستم آموزشی را فراهم می‌کند. بویژه که تفاوتهای ایران و کانادا بسیار بیشتر از تفاوت کانادا با کشورهای غربی است. کسی که از اروپا به کانادا می‌آید، تغییراتی که می‌بیند به مراتب کمتر از آن چیزی است که ما ایرانی‌ها می‌بینیم. موارد روزمره‌ای مانند سیستم بانکی، کارت‌های اعتباری و سیستم اداری کانادا برای ما تازگی دارد. اما زمانی که شخص با این سیستم‌ها و قوانین آشنا شد، رفتن به یک کشور غربی دیگر مانند آمریکا یا کشورهای اروپایی و خو گرفتن به سیستم آنها برایش بسیار راحت‌تر خواهد بود.
تحصیل در کانادا برای کسانی که در ایران وابسته به خانواده بوده‌اند، فرصت تجربه کردن یک زندگی مستقل را فراهم می‌کند. شخص پس از مدتی زندگی در کانادا به این نتیجه می‌رسد که خانواده‌اش در ایران چه کارهایی برای او انجام می‌داده‌اند که او حتی به آنها فکر نمی‌کرد. در کانادا مسؤولیت تمام کارها از امضا کردن قرارداد کار تا اجاره‌نامه‌ی خانه تا مدارک تحصیل و اقامت شما در کانادا به عهده‌ی خود شما است. اگر مدارک خود را به موقع تمدید نکنید احتمال اخراج شما از کانادا وجود دارد.
کمک‌های مالی و جایزه‌هایی که برای دانشجویان وجود دارد، از جمله دیگر نکات مثبت تحصیل در کانادا است. تعداد این جایزه‌ها به حدی نیست که همه از آن برخوردار شوند. ولی آنهایی که موفق می‌شوند از استاد، دانشگاه یا دولت کانادا کمک مالی دریافت کنند، می‌توانند تمرکز بیشتری روی درس و تحصیل داشته باشند.
استفاده‌ی عملی از یک زبان یا بیشتر هم از مزایای تحصیل در کانادا است. زمانی که در ایران بودم، زبان انگلیسی برای من زبان کتاب و کامپیوتر بود. گمان نمی‌کردم روزی بخواهم با این زبان با دوستم صحبت کنم یا درباره‌ی مسائل زندگی صحبت کنم. همان طور که می‌دانید مونترال در ایالت کبک واقع شده است و زبان اول در کبک فرانسوی است. به همین دلیل در کبک امکان یادگیری و استفاده از دو زبان انگلیسی و فرانسوی بسیار فراهم است. البته اگر بتوانید از دوستان هموطن و فارسی زبان دل بکنید :)
دوران تحصیل در دوره‌ی دکترا در کانادا به طور متوسط کوتاه‌تر از ایران است. یادم هست اولین دانشجوهای دکترای مهندسی که در ایران فارغ‌التحصیل می‌شدند، شش تا هفت سال درس خوانده بودند. در حالی که در کانادا دوره‌ی دکترا معمولا چهار سال می‌کشد. علاوه بر این به دلیل امکان حضور در کنفرانس‌های بین‌المللی می‌توانید بهترین پژوهشگران زمینه‌ی خود را از نزدیک ببینید و با آنها ارتباط داشته باشید. مقایسه‌ی امکانات پژوهشی در ایران و کانادا هم بستگی به موضوع تحقیق دارد. اما به طور کلی درباره‌ی رشته‌های مهندسی می‌توان گفت که دسترسی به کتاب‌ها و منابع در کانادا راحت‌تر است.
امکان رفت و آمد به ایران از نکات خوب تحصیل در کانادا است. اگر چه اخیرا برای دانشجویانی که در میان تحصیل به ایران می‌روند و ازدواج می‌کنند، مشکلاتی به وجود آورده‌اند و به خیلی از آنها اجازه نمی‌دهند که همسر خود را به کانادا بیاورند، اما هنوز ویزای بازگشت خود دانشجویان مورد تهدید قرار نگرفته است. بسیاری از دانشجویانی که در آمریکا تحصیل می‌کنند، ترجیح می‌دهند تا پایان تحصیل به ایران بازنگردند چون تضمینی وجود ندارد که بتوانند ویزای بازگشت را دریافت کنند.
برای کسانی که می‌خواهند در کانادا بمانند، دوران تحصیل فرصتی فراهم می‌کند که با زندگی در کانادا آشنا شوند، بازار کار آن را بشناسند و برای مهاجرت به کانادا اقدام کنند. در واقع این فرصت وجود دارد که شخص شرایط زندگی در کانادا را بیازماید و در صورتی که مناسب حالش نبود پس از پایان تحصیل به ایران بازگردد. در حالی که تصمیم‌گیری برای بازگشت به ایران برای مهاجران کار مشکل‌تری است. اگر چه برخی از آنها هم زمانی که شهروند کانادا شدند، برمی‌گردند!
تحصیل در خارج از کشور این فرصت را فراهم می‌کند که فرد، ایران را از بیرون و کشور مقصد را از درون ببیند. دیدن ایران از بیرون به انسان کمک می‌کند که کشور و جامعه‌ی خود را بدون گرفتار شدن در پیش‌داوری‌ها و بدبینی‌های رایج در ایران و از دید ناظر بیرونی ارزیابی کند. آن وقت است که قدر چیزهایی را که در ایران داشته خیلی بهتر می‌داند. مفهوم هویت ایرانی و غنی بودن فرهنگ ایرانی در مقایسه با ملت‌ها و فرهنگهای دیگر برایش روشن‌تر می‌شود. از طرفی زندگی در کشوری مانند کانادا دیدگاه انسان را نسبت به زندگی در کشورهای پیشرفته متعادل‌تر می‌کند و بسیاری از رویاپردازی‌ها را پایان می‌دهد.
مشکلات
ملموس‌ترین مشکلی که شاید با آن روبرو شوید، کمبود مالی است. در کانادا دیگر خبری از حمایت مستقیم خانواده نیست. منابع درآمد شما به دلیل آشنایی کمتر با محیط کار و مشغله‌های درسی کمتر است. به همین دلیل اگر کمک‌های مالی استاد برای مخارج زندگی کافی نیست، برای تامین باقیمانده‌ی آن یا صرفه‌جویی یک برنامه‌ریزی مالی دقیق لازم دارید. همچنین اگر به امید گرفتن کمک‌ مالی از ترم دوم، پذیرش بدون پول را قبول می‌کنید، باید آماده باشید تا اگر از ترم دوم و بعد از آن خبری از کمک مالی نشد، منابع مالی لازم را فراهم کنید یا وضعیت خود را عوض کنید. با استاد دیگری کار کنید یا دانشگاه را عوض کنید.
پیش از ورود به دوره‌ی دکترا فکر می‌کردم دکترا مشابه فوق لیسانس است. فقط کمی طولانی‌تر است. اما مشکلات تحقیق در دوره‌ی دکترا بسیار جدی‌تر است. چون انتظار بسیار بیشتری از یک دانشجوی دکترا هست که حرف جدیدی بزند. تحقیق کردن یعنی تلاش برای پیدا کردن پاسخ مساله‌ای که کسی راه حل آن را نمی‌داند. در بیشتر موارد حتی روش مناسب برای حل مساله ناشناخته است. بسیار پیش می‌آید که یک محقق پس از سه سال کار متوجه می‌شود که راه اشتباهی را برای حل مساله در پیش گرفته بوده است. چند وقت پیش که در تحقیق به بن‌بست خورده بودم، به کارگاهی رفتم که برای کمک به دانشجویان در حل مشکلات تحقیقاتی تشکیل شده بود. آنجا از ما خواستند که مشکلاتمان را با نمایش به دیگران نشان دهیم. کاری که من کردم این بود که وانمود کردم که دیواری جلوی من است و گفتم هدف من رد شدن از این دیوار است. ابتدا تصور می‌کردم به قدری قوی هستم که خود را به دیوار می‌کوبم، آن را خراب می‌کنم و از آن عبور می‌کنم. آن قدر که فکر می‌کردم قوی نبودم. بعد تلاش کردم از روی دیوار بپرم. باز هم نشد. پس از آن شروع کردم به بالا رفتن از دیوار. در همین زمان کسی می‌رسد و می‌گوید: آیا من می‌توانم به آن طرف دیوار بروم؟ با لبخند تمسخرآمیزی می‌گویم: اگر می‌توانی. آن شخص دستگیره‌ای را می‌چرخاند، در را باز می‌کند و از دیوار می‌گذرد :) بسیار ممکن است که راه اشتباهی را برای حل مساله انتخاب کنید و مدتها طول بکشد تا متوجه اشتباه خود بشوید. گاهی همین اشتباهات باعث طولانی‌تر شدن دوره‌ی دکترا می‌شود که خود به قدر کافی طولانی هست.
بسیار پیش می‌آید که آدم خودش را با دوستانی که در ایران هستند مقایسه می‌کند. دوستی دارم که می‌گفت کسی که خودش در شرکتی در ایران استخدامش کرده بود، الان شرکتی تاسیس کرده است و تجارت موفقی را می‌گرداند. اما دوستم هنوز منتظر پایان دوره فوق لیسانس است و آینده کاری‌اش نامشخص است. در مجله‌ی Institute از انتشارات IEEE می‌خواندم که نوشته بود اگر برای درآمد بیشتر یا پیدا کردن شغل بهتر دکترا می‌خوانید، بیشتر فکر کنید. چون اگر هدفتان درآمد بیشتر باشد، باید در نظر بگیرید که برای گرفتن دکترا به مدت چهار سال یا بیشتر از بازار کار دور هستید و اگر درآمدی داشته باشید، هزینه‌ی زندگی و تحصیل می‌شود. سال‌ها طول خواهد کشید تا این عقب‌ماندگی را نسبت به کسی که فوق لیسانس دارد اما مدت زمان بیشتری کار کرده است، جبران کنید. اگر شغل بهتری می‌خواهید به این نکته توجه کنید که تعداد موقعیت‌های شغلی برای کسی که دکترا دارد کمتر است. برای کسی که دکترا دارد پیدا کردن کار مناسب مشکلتر از کسی است لیسانس و فوق لیسانس دارد.
تنهایی از مواردی است که تا تجربه‌اش نکنید به اهمیت و تاثیرش پی نمی‌برید. زمانی که انسان در ایران در میان خانواده و دوستان است مانند ماهی که در آب است، قدر محیط زندگی را نمی‌داند و نمی‌تواند آن را بدرستی توصیف کند. اما زمانی که انسان از خانواده و دوستان دور شد، می‌فهمد که چه نعمتی را از دست داده است. تنهایی به تدریج باعث دلتنگی می‌شود. همه‌ی مشکلاتی که گفته شد، کم‌کم توان انسان را می‌کاهد و به یک خستگی مزمن تبدیل می‌شود. آن وقت است که دیگر رمقی برای کار و تحقیق نمی‌ماند.
زندگی در کانادا
زندگی در جامعه‌ی کانادایی از جنبه‌های مختلف قابل بررسی است. بارزترین ویژگی کانادا چندفرهنگی بودن آن است. به خصوص در شهرهای بزرگ این مساله به روشنی دیده می‌شود. در کانادا کسانی را می‌بینید که حتی نام کشورشان را هم نشنیده‌اید. مثلا من دانشجویی از کشور Mauritius می‌شناسم که پدر و مادرش چینی هستند و خودش در مونترال بزرگ شده است. اینجا به همان راحتی که در ایران دو نفر از دو شهر مختلف با هم ازدواج می‌کنند، دو نفر از دو کشور کاملا متفاوت با هم ازدواج می‌کنند. دوستی دارم که پدر و مادرش از جزایر کارائیب هستند و همسرش از پدر هندی و مادر کانادایی یا دوست دیگری دارم که پدرش کبکی و مادرش ژاپنی است. این دوستم با پدرش فرانسوی، با مادرش ژاپنی و با خواهر و برادرش انگلیسی صحبت می‌کند! همین چندفرهنگی بودن جامعه، جذب شدن در جامعه‌ی کانادایی را برای مهاجران آسان‌تر کرده است. از طرف دیگر قوانین مهاجرت به کانادا نسبت به آمریکا و کشورهای اروپایی ساده‌تر است. همین مساله جذابیت کانادا را بسیار بیشتر کرده است.
ایرانی‌های ساکن کانادا هم جامعه‌ی متنوعی هستند. در سالهای پیش ایرانیانی را می‌بینید که به دلیل انقلاب یا جنگ از ایران فرار کرده‌اند. بسیاری از اینها معمولا در همان بیست سال پیش ایران متوقف شده‌اند. آنچه که می‌توانند از ایران بد می‌گویند و آنچه می‌توانند درباره‌ی مزایای آمدن به کانادا اغراق می‌کنند. طبیعی هم هست. چون باید ماندن خود در کانادا را اختیاری جلوه دهند و توجیه کنند. البته کسانی هم هستند که ارتباط خود را با ایران حفظ کرده‌اند و تنها به دلیل بچه‌هایشان مانده‌اند. چون بچه‌ها در کانادا بزرگ شده‌اند و تمایلی برای رفتن به ایران ندارند. هر چه به سالهای اخیر نزدیک می‌شویم، تعداد کسانی که دانشجویی آمده‌اند یا راه بازگشت به ایران برایشان باز است، بیشتر می‌شود. به نظرم این دسته با دید منصفانه‌تری می‌توانند درباره‌ی ایران و کانادا قضاوت کنند.
ترکیب بازار کار کانادا با ایران متفاوت است. در کانادا سه چهارم نیروی کار در بخش خدمات کار می‌کند. اکثر مونترالی‌هایی که می‌شناسم حسابدار، کارمند هتل، منشی، کارمند خدمات پس از فروش و مانند اینها هستند. کار کردن در فروشگاه‌ها و رستوران‌ها امری بسیار عادی است و نوجوان‌های زیادی با هدف کسب درآمد و استقلال مالی از پدر و مادر در این جاها مشغول کار می‌شوند. نسبت حقوق شغل‌های مختلف با وضعیت ایران متفاوت است. مثلا کسی که زباله‌ها را داخل ماشین شهرداری می‌ریزد، سالی پنجاه هزار دلار حقوق می‌گیرد. دوستانی که با مدرک فوق لیسانس کار مهندسی پیدا می‌کنند، معمولا با سالی حدود چهل تا پنجاه هزار دلار شروع می‌کنند. به همین دلیل از آن احترام و کلاسی که مهندس‌ها در ایران دارند، در کانادا کمتر اثری هست. تا جایی که من فهمیدم خیلی‌ها به مهندس‌ها به چشم کسانی که فقط پشت کامپیوتر می‌نشینند و ارتباطات اجتماعی چندانی ندارند نگاه می‌کنند. به دلیل زحمت زیاد و حقوق معمولی رشته‌های مهندسی از کانادایی‌ها کمتر کسی به آن رغبت دارد. امنیت شغلی مهندس‌ها هم بستگی کامل به اوضاع اقتصادی دارد. در صورتی که اوضاع مالی شرکت‌ها خراب شود، یکی از اولین کارهایی که می‌کنند، تعدیل نیرو است. به همین دلیل خیلی راحت ممکن است که یک دکترای الکترونیک بدون اطلاع قبلی اخراج شود. در نشریه‌ی دانشجویی قاصدک می‌توانید داستان بیکار شدن یک دکترای الکترونیک را بخوانید. زمانی هم که شخص بیکار شد تا پیدا کردن کار بعدی باید بتواند هزینه‌های زندگی و قسط خانه و ماشین را تامین کند. به همین دلیل ممکن است مجبور شوید در رستوران، کارواش و جاهای مشابه کار کنید که تجربه‌ی بدی هم نیست.
اوضاع اقتصادی بر رونق رشته‌های دانشگاهی و زمینه‌های تحقیقاتی هم تاثیر مستقیم دارد. به همین دلیل میزان اعتبار مالی کارهای تحقیقاتی با سیاست دولت و قیمت نفت و طلا بالا و پایین می‌رود. در این شرایط انسان کمتر اثری از قداست و احترام ذاتی کار علمی می‌بیند. در واقع یک محقق هم کسی است که در ازای دریافت پول کار می‌کند. با دیدن این وضع فکر می‌کنم زمانی که به ایران برگردم، دیگر تعهدی به رشته‌ای که در آن درس خوانده‌ام نخواهم داشت. البته پیش از آمدن هم تصمیمم این بود که اگر پذیرش نگرفتم، در رقابت با «اکبر جوجه»، «بهزاد جوجه» را تاسیس کنم :)
پیشتر فکر می‌کردم اینجا حقوق‌ها خیلی بالاتر از این حرف‌ها است. اما از وقتی که فهمیدم حقوق سالانه‌ی صد هزار دلار برای یک استاد دانشگاه تنها در سالهای پایانی خدمت امکان‌پذیر است کلی تعجب کردم. از طرفی وقتی شنیدم که یک دربان هتل هم با انعامی که دریافت می‌کند در سالهای پایانی کارش همین مقدار درآمد دارد، شاخ درآوردم! افراد زیادی با حقوق سالی چهل هزار دلار کار می‌کنند. نگویید که این بیشتر از ماهی دو میلیون تومان می‌شود. چون مقایسه‌ی درستی نیست. در استان کبک، از این مقدار تقریبا چهل درصد آن بابت پرداخت مالیات به دولت ایالتی و دولت فدرال کم می‌شود. اگر بخواهید یک خانه‌ که نه، یک آپارتمان یک کمی تروتمیز بگیرید باید ماهی هفتصد دلار پرداخت کنید. تازه این آپارتمان هنوز با خانه‌ی خودتان در ایران قابل مقایسه نیست. هزینه داشتن موبایل و اینترنت هم هر کدام ماهی چهل دلار یا بیشتر است. هزینه‌ی کارت مترو و اتوبوس ماهیانه بیش از هفتاد دلار است. به این ترتیب با داشتن یک زندگی خیلی عادی و صرفه‌جویانه، توانایی چندانی برای پس‌انداز کردن نخواهید داشت. به همین دلیل کسانی که برای رفاه مالی و پولدار شدن به کانادا می‌آیند باید بیشتر فکر کنند. حتی خود کانادایی‌ها هم بسیار مراقب خرج کردن خود هستند. مثلا اگر قیمت بنزین در پمپ‌بنزین بعدی دو سنت کمتر باشد، حتما آنجا بنزین می‌زنند. همچنین بسیاری از کانادایی‌ها برای پرداخت هزینه‌ی تحصیل در دانشگاه که برای آنها بسیار کمتر از دانشجویان خارجی است، وام می‌گیرند و تا سالها باید قسط آن را پرداخت کنند. چندی پیش شاهد اعتراضات دانشجویی برای افزایش شهریه‌ها و کاهش وام تحصیلی بودیم. یکی از شعارها این بود که «تحصیل یک حق است» و نباید منحصر به پولدارها شود.
سیستم بیمه و درمانی کانادا یکی از مزیت‌هایی است که مردم کانادا در ازای پرداخت مالیات زیاد از آن برخوردارند. همه‌ی کبکی‌ها بدون پرداخت پول اضافی بیمه درمانی دارند. به این معنی که یک کارخانه‌دار و یک گدای خانه به‌ دوش اگر بیمار شوند به یک بیمارستان می‌روند و یک تیم پزشکی به آنها خدمات می‌دهد. در سالهای گذشته به دلیل کم بودن متقاضی تعدادی از بیمارستان‌ها را تعطیل کرده‌اند و از وارد شدن پزشکان مهاجر به سیستم درمانی جلوگیری کرده‌اند. امروز اما به دلیل افزایش نسبی جمعیت و تعداد زیاد سالمندان تقاضا برای خدمات درمانی افزایش پیدا کرده است. اما سیستم توانایی پاسخ‌گویی به این نیاز را ندارد. در کانادا وآمریکا هم یک انفجار جمعیت اتفاق افتاده است. این روزها نسل انفجار جمعیت که به Baby Boomer معروف هستند، برای انجام عمل‌های ضروری باید مدت‌ها در نوبت بمانند. چند وقت پیش دوستی با پای شکسته به بیمارستان رفته بود و تا ساعت‌ها در راهروی بیمارستان معطل مانده بود. هر از چند گاهی هم یک پرستار سعی می‌کرده با نشان دادن تلویزیون، حواسش را از درد زیاد پایش پرت کند! به دلیل همین مشکلات اخیرا طرح‌هایی دارند برای این که از ورود پزشک‌های مهاجر را به سیستم درمانی آسان‌تر کنند.
بانک‌ها و اداره‌های اینجا برای کسی که از ایران می‌آید جذابیت زیادی دارد. بسیار کم پیش می‌آید که مجبور باشید به بانک مراجعه کنید. بیشتر کارها از قبیل پرداخت قبض‌ها، جابجا کردن پول، حقوق گرفتن، سهام خریدن و مانند اینها اینترنتی انجام می‌شود. حتی زمانی که بخواهید یک چک را به حساب بگذارید، می‌توانید آن را به یک دستگاه خودپرداز بدهید. در اداره‌ها هم کارها بسیار سریع انجام می‌شود. معمولا هنگام ورود یک شماره می‌گیرید. پس از آن منتظر می‌شوید تا بر روی یک نمایشگر شماره‌ی شما و شماره‌ی باجه‌ای که باید بروید را نشان بدهند. از صف‌های چاق و متغیر خبری نیست. البته آخرین باری که ایران بودم دیدم چند تا از بانک‌های ایرانی هم این کار را کرده‌اند. اما امان از وقتی که به هر دلیلی پرونده‌ی شما از مسیر عادی خارج شود. این دلیل می‌تواند وضعیت خاص شما یا اشتباه یک کارمند باشد. آن وقت دیگر انتهای کار معلوم نیست. چون بیشتر کارمندها تنها انجام کارهای محدود روزمره‌شان را می‌دانند. در چهار ماهی که از سال ۲۰۰۳ در کانادا بودم، پنج هزار دلار دریافت کرده بودم. اما بیشتر از آن هزینه کرده بودم. پس از فرستادن فرم‌های مالیات، از طرف دولت کبک ۸۰۰ دلار برایم مالیات تعیین شد. به اداره‌ی مالیات که رفتم، خانمی که به نظر می‌رسید موهایش را در اداره‌ی مالیات سفید کرده است، به من گفت که اشتباهی در کار نیست و باید همین مقدار مالیات بپردازی. بعد از من خواست که یک بار دیگر اطلاعات مالیاتیم را بررسی کند. آن وقت به این نتیجه رسید که اشتباهی شده است. پس از کلی پرسیدن از این و آن به این نتیجه رسید که نمی‌تواند کار را انجام دهد. گفت «من شما را به یک تکنیسین معرفی می‌کنم. منتظر باشید». یک شماره‌ی جدید هم گرفتم و دوباره منتظر دیدن شماره‌ام روی نمایشگر شدم. سیستم بسیار دقیق و پیشرفته‌ای بود! به نفر بعدی هم مساله را توضیح دادم. پس از مدتی حساب و کتاب، انگار که چیز تازه‌ای پیدا کرده باشد، گفت «من باید شما را به یک تکنیسین معرفی کنم!» سرانجام به این نتیجه رسیدند که من مدارکم را آنجا بگذارم و آنها بعدا به آن رسیدگی کنند. بعد هم معلوم شد که در محاسباتشان مدت اقامت من در کانادا را در نظر نگرفته بودند و فکر می‌کردند که من خارج از کانادا بودم و این مقدار درآمد داشتم.
مشکلات اداری زمانی که روند مهاجرت را گاهی سال‌ها به تاخیر می‌اندازد، می‌تواند تاثیر بسیار بدی روی زندگی افراد داشته باشد. دوستی داشتم که دوره‌ی فوق لیسانس را با این امید شروع کرده بود که به زودی مهاجر می‌شود و شهریه‌ی کبکی پرداخت خواهد کرد. درسش تمام هم شد. اما از مهاجرت خبری نبود. با کلی این در و آن در زدن و صحبت کردن با نماینده‌ی پارلمان محله‌شان توانست بفهمد که بخشی از مدارک خانمش گم شده است. سرانجام با وجود این که بیش هفت سال از زمان اقدام کردنش برای مهاجرت می‌گذشت، عطایش را به لقایش بخشید و به ایران برگشت. دوستم می‌گفت «سیستم اداری کانادایی‌ها ارزانی خودشان!»
آب و هوای کانادا از دیگر مواردی است که اصلا نمی‌توان از آن چشم‌پوشی کرد. برای بیان سردی هوا از دو عدد استفاده می‌شود. یکی دما است که همان چیزی است که در ایران داریم. دومی احساس سرما است که به وزش باد بستگی دارد. مثلا ممکن است دمای هوا منفی ده درجه‌ی سانتیگراد باشد و احساس سرما یا به اصطلاح Wind Chill منفی پانزده درجه باشد. یکی از روزهایی که دما منفی سی و پنج درجه بود و با احساس سرما از منفی چهل هم سردتر بود، برای خرید بیرون رفته بودم. برای طی کردن فاصله‌ی کوتاه محل خرید و خانه‌ی دوستم، دستکش‌هایم را که در یکی از کیسه‌های خرید بود نپوشیدم. در میانه‌ی راه در مسیر باد افتادم و مانده بودم که آیا بایستم و دستکش‌ها را بپوشم یا بدوم و زودتر برسم. دویدن را انتخاب کردم. اما زمانی که رسیدم دست‌هایم بی‌حس شده بود. بعد کم‌کم نوک انگشتانم درد گرفت و این تا صبح ادامه داشت. آنجا بود که معنای سرمازدگی را فهمیدم. سال اولی که اینجا بودیم داستان‌های خنده‌داری شنیده بودیم که در همان حال ترسناک بود. می‌گفتند یک ایرانی در زمستان مشغول تماشای ویترین یک مغازه بوده است. اما زمانی که می‌خواسته برود متوجه می‌شود که کفش‌هایش به کف پیاده‌رو یخ زده است! خلاصه با سر و صدا کمک می‌خواهد و نجاتش می‌دهند. الان فکر می‌کنم که بهتر است آدم سرما را جدی بگیرد تا احتمال آسیب‌های جدی کمتر شود. اوایل کانادایی‌ها می‌پرسیدند که سرمای اینجا اذیتتان نمی‌کند. می‌گفتم «نه، ما در سال‌های اخیر برف کم داشتیم. دیدن این همه برف برایمان جالب است». اما بالاخره آدم پس از گذشت چند زمستان به این فکر می‌افتد که راستی چرا باید این هوای سرد را تحمل کند. اینجا سه ماه زمستان بسیار سرد است و چند ماه از پاییز و بهار هم سرد است. موقع نوروز در کانادا هیچ اتفاقی نمی‌افتد. حتی سیزده به در هم هوا سرد است. بیخود نیست که اینها نوروز نمی‌دانند چیست.
سیستم رفت و آمد شهری برای من از جالبترین جنبه‌های زندگی در مونترال است. برای استفاده‌ی نامحدود از اتوبوس و مترو هر ماه باید یک کارت بخرید. با داشتن این کارت می‌توانید از تمام مسیرهای اتوبوس و متروی شهر استفاده کنید. خیابانی که در آن ساکن هستم بهترین خط اتوبوس دنیا را دارد :) در بیشتر ساعت‌های روز اتوبوس‌ها هر شش دقیقه یک بار می‌آیند. گاهی هم دوتا دوتا و سه‌تا سه‌تا می‌آیند. راننده‌هایی هستند که به مناسبت‌های مختلف اتوبوس خود را تزئین می‌کنند و به مسافرها شکلات و آب‌نبات تعارف می‌کنند. بعضی‌هایشان هم گاه و بی‌گاه آواز می‌خوانند :) از طرف دیگر قوانین راهنمایی و رانندگی و پارکینگ‌ها طوری تنظیم شده‌اند که داشتن ماشین در مرکز شهر باعث دردسر است. پیدا کردن جای پارک در مرکز شهر به راحتی امکان‌پذیر نیست. همچنین در ساعات پررفت و آمد بزرگراه‌ها شاهد ترافیک سنگینی هستند.
ماندن یا بازگشت، مساله این است
با این که ممکن است برای بعضی‌ها عجیب باشد، مساله‌ی ماندن یا بازگشت از موضوعات بحث‌برانگیز است. یکی از دوستانی که در ایران شنیده بود می‌خواهم درباره‌ی مشکلات زندگی و تحصیل در کانادا صحبت کنم گفته بود «مشکلات زندگی در کانادا؟ مثل این است که بگویی مشکلات رفتن به بهشت!» شاید هدف اصلی از بیان مشکلات زندگی در کانادا هشدار به دوستانی است که در ایران تصور می‌کنند راه حل تمام مشکلات در فرار از ایران و آمدن به کانادا است.
اولین چیزی که در مونترال توجهم را جلب کرد، چاله‌های خیابان بود. ایران که بودم همیشه سؤالم این بود که آیا شهردار خودش هم از همین خیابان‌ها رد می‌شود. اما اینجا هم چاله‌های زیادی می‌بینی. کثیف بودن خیابان‌های مرکز شهر هم برایم شگفت‌انگیز بود. فکر می‌کردم حداقل اینجا باید تمیز باشد. زمستان‌ که برف همه چیز را می‌پوشاند. اما تابستان به خصوص با افزایش جمعیت شهر به دلیل آمدن جهانگردان خیابان‌ها کثیف می‌شود. با همه‌ی اینها انتظار نداشتم اینجا گدا ببینم یا کسانی را که پشت چراغ قرمز با کهنه‌ی کثیف خود به ماشین نزدیک می‌شوند و به هر زبانی بهشان می‌گویی به شیشه‌ی ماشین دست نزن نمی‌فهمند و کارشان را می‌کنند! بعضی‌ها به یاد می‌آورند که وقتی توی ترافیک گیر می‌کردند و اوضاع خیلی به هم می‌پیچید مصمم‌تر می‌شدند که از این خراب‌شده هر چه زودتر بروند. اما نمی‌دانم همان شخص اگر توی ترافیک بزرگراه ۴۰۱ تورنتو ساعتها معطل بشود از این خراب‌شده‌ی جدید کجا می‌خواهد برود.
پارتی‌بازی و نبود شایسته‌سالاری صدای خیلی‌ها را در ایران درآورده است. اما اینجا کانادا است. اگر بگویید پارتی معنی‌اش مهمانی است :) با این حال این چیز زیادی را عوض نمی‌کند. چون اینجا واژه‌ی دیگری برای آن دارند. اینجا اگر می‌خواهی کار پیدا کنی باید لینک داشته باشی. برای پیدا کردن لینک هم اصطلاحی دارند به نام Networking. برای پیدا کردن کار باید Networking کنید تا لینک پیدا کنید. آن وقت است که می‌توانید امیدوار باشید که شرکت مورد نظر با شما برای استخدام مصاحبه ‌کند. اصطلاح جالب دیگری که دارند سقف شیشه‌ای است. منظور این است که وقتی شما به بالا نگاه می‌کنید، فکر می‌کنید که راه پیشرفت تا بالاترین مراتب برایتان باز است. اما در عمل پس از یک مرحله‌ی خاص سقفی شیشه‌ای وجود دارد که خیلی محترمانه از پیشرفت شما جلوگیری می‌کند. به همین دلیل می‌بینید که احتمال مدیر شدن یک کبکی با مدرک لیسانس بیشتر از یک خاورمیانه‌ای با مدرک دکترا است.
مسائل سیاسی و فساد مالی در کانادا چیزی است که در ایران خیلی علاقه‌ای به باور کردن آن نداریم. یادم هست که به دوست کانادایی‌ام گفتم بالاخره اینجا کانادا است و حکومت دموکراتیکی دارد. لبخندی زد و گفت «ببین اینجا قرار است که دموکراسی باشد. اما وقتی برای تبلیغات انتخاباتی شخص به پول نیاز دارد، کسانی هستند که حاضرند به او کمک کنند. اما پس از این که این فرد انتخاب شد، شانس زیادی وجود دارد که بخواهد از دوستان خود تشکر کند!» چندی پیش دولت حزب لیبرال به دلیل رسوایی مالی در زمان انتخابات از کار برکنار شد و لیبرال‌ها پس از یازده سال قدرت را از دست دادند. محافظه‌کارها هم با استفاده از نقطه‌ی ضعف لیبرال‌ها روی کار آمدند ولی در عمل آن چنان محبوب نیستند. یکی از دوستان کانادایی که علوم سیاسی می‌خواند، می‌گفت تا حالا کسی را ندیدم که به طور جدی طرفدار محافظه‌کارها باشد. بیشتر مردم تحملشان می‌کنند. خانمی هست که تجربه‌ی کاری زیادی دارد. منشی مدیرکل بوده، مدیر پروژه بوده، زمانی خودش و شوهرش از معاملات املاک پول خوبی داشته‌اند. می‌گفت در یکی از شرکت‌هایی که کار می‌کرده، متوجه دزدی رئیسش می‌شود. با توجه به این که حسابداری می‌دانسته، سؤالهایی از آقای رئیس می‌پرسد که به او نشان دهد که دزدی‌هایش را فهمیده است. از شرکت دیگر تعریف می‌کرد که دخترهایی با سر و وضعی که معلوم بود کارمند نیستند به آنجا رفت و آمد داشتند. بعدا متوجه می‌شود که آقای رئیس این دخترها را برای شریک‌های تجاری شرکت می‌فرستد و از آن طرف قراردادهای امضا شده برمی‌گردد.
شهری که شما بتوانید شبها در خیابان قدم بزنید و کسی شما را نکشد در استانداردهای آمریکای شمالی شهر امنی در نظر گرفته می‌شود. این برای ما که از ایران آمده‌ایم بسیار طبیعی است که آدم شب برود هواخوری و قدم بزند. اما همیشه نمی‌توان این کار را انجام داد. خوشبختانه بیشتر شهرهای کانادا امن هستند. اما شهرهایی به خصوص در آمریکا وجود دارد که شما پس از پایان کارتان باید به سرعت مرکز شهر را ترک کنید. چون مرکز شهر تا فردا صبح در اختیار افرادی است که بهتر است سر و کارتان با آنها نیفتد. البته حتی در مونترال هم امید زیادی نداشته باشید که دوچرخه‌تان را همان جایی که موقع آمدن قفلش کردید پیدا کنید. همچنین همیشه باید چهار چشمی مراقب لپ‌تاپتان باشید. چون طوری می‌برندش که اصلا متوجه نمی‌شوید.
تفاوت زبان و فرهنگ کانادا نکته‌ای است که شاید در دید اول نتوان به عمق آن پی برد. حالا نگویید که من زبانم تکمیل است و انگلیسی صحبت می‌کنم! بحث فقط بحث زبان نیست. مثلا من و شما وقتی با هم برره‌ای صحبت کنیم، منظور همدیگر را می‌فهمیم و بدون این که لازم باشد کسی برایمان توضیح دهد معنی شوخی را می‌فهمیم و حسابی می‌خندیم. اما اگر لازم باشد برای هر شوخی که می‌کنید تاریخچه‌ی برنامه‌های تلویزیونی را برای طرف مقابل توضیح دهید، ترجیح می‌دهید اصلا وارد این بحث نشوید. در مونترال، نیویورک و لندن زبان بسیاری از مردم انگلیسی است. اما تاریخ، زبان عامیانه، شوخی‌ها و به طور خلاصه فرهنگ‌شان یکی نیست. همین کار کانادایی شدن نسل اول مهاجران را مشکل‌تر می‌کند.
نسل دوم ایرانیان اما سردرگم است. نمی‌داند ایرانی است یا کانادایی. پدر و مادر هم نمی‌دانند که بچه‌ها را چگونه تربیت کنند. اگر خیلی روی تربیت ایرانی تاکید کنند که کار ساده‌ای نیست، بچه در محیط زندگی دچار مشکل می‌شود. در بسیاری از برنامه‌ها و مهمانی‌های دست جمعی نمی‌تواند شرکت کند. اصولا از تفاوت‌هایش با دیگران رنج می‌برد. کاملا ایرانی بار آوردن بچه به نظر خیلی درست نمی‌رسد. در همین حال بسیار مشکل هم هست. زمان نوروز در کانادا هیچ اتفاقی نمی‌افتد. نه بهار می‌آید، نه هوا خوب می‌شود، نه تعطیل است و نه تلویزیون برنامه‌ی خاصی دارد. تنها ممکن است خود خانواده‌ها اگر فرصتی بود مهمانی بگیرند و دید و بازدید کنند. برای سیزده‌ بدر هم اگر هوا خوب بود می‌توان یک روز آخر هفته و نه لزوما سیزده بدر به پارک و جنگلی رفت و سیزده را بدر کرد. اگر هم خانواده بر تربیت ایرانی بچه اصرار نورزد، نتیجه‌اش نسلی خواهد شد که هیچ علاقه‌ای به ایران ندارد. نه حافظ می‌فهمد نه مولوی. ازدواج نسل دوم هم با مشکل روبرو است. چون این بچه‌ها نه کاملا ایرانی هستند که بتوانند با ایرانی‌ها وصلت کنند نه کاملا کانادایی هستند. این نسل حتی کانادایی هم نخواهد شد. چون پدر و مادرش ایرانی هستند و اصلا کانادایی یعنی چه؟
بحران هویت از مسائل جدی است که در کانادا وجود دارد. شما زمانی که کسی را می‌بینید که فارسی صحبت می‌کند، می‌دانید که به احتمال زیاد ایرانی است. حتی گاهی از نوع نگاه شخص و لباس پوشیدنش می‌فهمید که ایرانی است. این به این معنی است که نوروز و سیزده بدر و چهارشنبه سوری را می‌شناسد. به احتمال زیاد با شعر حافظ ارتباط برقرار می‌کند و داستان‌های شاهنامه را دوست دارد. همه‌ی اینها را درباره‌ی شخصی می‌دانید که همین الان او را دیده‌اید. اما همه جا این طور نیست. کسانی هستند که تاریخ طولانی ما را ندارند. کسانی هستند که نمی‌دانند غیر از تقویم میلادی تقویم رسمی دیگری هم وجود دارد که از تقویم رایج در دنیا بسیار دقیق‌تر است. دوستی پرویی از دوست من پرسیده بود «شما اگر کسی را دوست داشته باشید، برایش شعر هم می‌گویید؟» دوستم گفته بود «ما این قدر شاعرهای بزرگ داریم که خودمان کمتر جرأت می‌کنیم شعر بگوییم». دوست پرویی گفته بود «مثلا مال چند سال پیش؟». دوستم که گفته بود «هفتصد سال، هزار سال پیش» دوست پرویی‌مان حسابی تعجب کرده بود و گفته بود «ما حداکثر تا ۱۳۰ سال پیش را می‌فهمیم. چون در آن سال زبان ما عوض شده است». دوست کانادایی دارم که درباره‌ی تربیت بچه با من صحبت می‌کرد. همان دوستی که گفتم پدر و مادرش از جزائر کارائیب و پدر و مادر همسرش از کانادا و هند هستند. می‌گفت اگر بخواهم بچه را با فرهنگ جزائر کارائیب بزرگ کنم، نمی‌توانم. چون خودم فقط یک بار در دوران دبیرستان به آنجا رفته‌ام. اگر بخواهم بچه را با فرهنگ سیاه‌ها بزرگ کنم. سیاه‌های هائیتی، آمریکا و آفریقا یک فرهنگ واحد ندارند. اگر بخواهم بچه را مونترالی بار بیاورم. سوال اصلی این است که فرهنگ مونترالی چیست؟ آیا با وجود این تنوع در مردمی که در مونترال زندگی می‌کنند، چنین چیزی وجود دارد؟ هویت ایرانی از گنجینه‌هایی است داریم و معمولا قدرش را نمی‌دانیم. اما همین گنجینه است که در مواقع خطر به کارمان می‌آید. کما این که این روزها که برخی نابکاران خیال حمله به ایران را در سر می‌پرورانند خود اعتراف می‌کنند که ایران با دیگر کشورها متفاوت است. تاریخ بسیار طولانی دارد و مردمانی دارد که تحمل سلطه‌ی بیگانه را ندارند.
تا اینجا بیشتراز دید دانشجویی درباره‌ی مسائل نوشتم. کمی هم درباره‌ی مهاجرت بنویسم. ایران که بودیم برنامه‌هایی مثل سراب و حباب برایمان خنده‌دار بود. شاید دلیلش یک طرفه بودن این برنامه‌ها بود. اما امروز که خودمان از نزدیک مسائل را می‌بینیم، مشکلات مهاجرت به کانادا خیلی هم به نظرمان خنده‌دار نیست. کسانی که مهاجرت می‌کنند معمولا چند سال به طور موقتی زندگی می‌کنند. هیچ برنامه‌ی طولانی مدتی نمی‌توانند داشته باشند تا زمان نامعلومی که مصاحبه‌شان برگزار می‌شود. بعد از آن زمانی که وارد کانادا می‌شوند، تجربه و مدرک کانادایی ندارند. بدون اینها کار پیدا کردن کار راحتی نیست. معمولا سال اول به کارهای موقتی می‌گذرد. کم‌کم پولی که از ایران آورده‌اند تمام می‌شود. آن وقت به فکر می‌افتند که برای پیدا کردن کار مناسب باید مدرک کانادایی داشت. به دانشگاه می‌روند و وام تحصیلی می‌گیرند. تا پس از پایان درس امیدوار باشند که می‌توانند کار مناسبی پیدا کنند. اگر بچه هم داشته باشند که دیگر مشکلات چند برابر می‌شود. اگر چه دولت برای نگهداری از بچه کمک مالی می‌کند. اما بیشتر از آن باید برای بچه هزینه کرد. برخی دو سال اول مهاجرت را به سربازی تشبیه می‌کنند.
نتیجه‌گیری
هدفم از تمام آنچه که نوشتم این بود که پیش از آمدن خوب تحقیق کنید و شرایط را بسنجید. اگر تصمیم گرفتید بیایید، پل‌های پشت سرتان را خراب نکنید و راه بازگشت را باز بگذارید. تصمیم برای مهاجرت یا ادامه‌ی تحصیل یک تصمیم کاملا شخصی است. گفته‌های من و دیگران تجربه‌ها و دریافت‌های خودمان است. ممکن است به کار شما بیاید یا نیاید. از منابع مختلف اطلاعات بگیرید و بر اساس شرایط خودتان تصمیم‌گیری کنید. در زندگی واقعی نمی‌شود فقط دنبال بیست گرفتن بود. تعریف موفقیت بر اساس شرایط هر شخص متفاوت است. برایتان آرزوی پایداری و پیروزی دارم.
پی‌نوشت: نگارنده‌‌ی این متن همان نگارنده‌ی بازگشت به چی‌چی؟ است. کانادا آمدن برای من تا کنون سه مرحله داشته است. در مرحله‌ی اول فقط مشکلات ابتدای کار بود و فکر این که چرا من تمام آن چه را که در ایران داشتم، رها کردم و به اینجا آمدم. دومین مرحله پس از حل مشکلات اولیه بود. زمانی که جذابیت‌های کانادا خود را نشان می‌دهند. سومین مرحله زمانی است که زندگی در اینجا برایم عادی شد و دوباره مشغول مقایسه‌ی زندگی در ایران و کانادا شدم. بازگشت به چی‌چی؟ در ابتدای مرحله‌ی دوم نوشته شده است. زمانی که خاطره‌ی مشکلات زندگی در ایران هنوز تازه است و جذابیت‌های کانادا در نگاه اول خودشان را نشان می‌دهند. امروز اگر به ایران برگردم رانندگی، رفت و آمد، روابط شغلی و مشکلاتی از این دست را بسیار راحت‌تر تحمل خواهم کرد. چون می‌دانم این قبیل مشکلات کم و بیش همه جا وجود دارد. از طرفی آن بچه‌ای که جای دستش روی شیشه‌ی ماشین مانده بود، هنوز هم آنجا است. اگر چه من نمی‌بینمش. اگر علت اصلی ناراحتی من، وضعیت آن بچه بود، با اینجا آمدن هیچ کمکی به بهبود آن وضع نکرده‌ام. امروز دیگر هیچ منتی بر سر کسی نمی‌گذارم که می‌خواهم به ایران خدمت کنم. اگر برای ایران کاری بکنم علتش این است که آنجا خانه‌ی من است. هر کاری هم بکنم برای خانه‌ی خودم کرده‌ام.










-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
نوشته‌ی بالا متن سخنرانی است که از راه دور در مرکز هنری و فرهنگی تهران ارائه شد. ویدیوی زیر یک تمرین سخنرانی مذکور است. با دیدن دوباره‌ی ویدیو و با استفاده از نظر برخی دوستان نکاتی دیدم که در نوشتن متن تلاش کردم آنها را تصحیح کنم. عکس انتهای سخنرانی را هم می‌توانید اینجا ببینید.



با خدا بحث ميکنيم


¦ 2 نظرات


اين مقاله کوتاه رو از اکونوميست اين ماه(Apr 27th 2006) ترجمه کردم ، به نظرم از بعضی جهات جالب بود. اينو هم بگم که ترجمه واقعا کار ساده ای نيست. سخت تر از اون چيزيست که فکر می كردم، حداقل به يک دليل، اونم اينکه اصلوب جملات بايد عوض بشه تا از گرته برداری اجتناب بشه، در عين حال بايد مراقب حفظ امانت در ترجمه بود.
اين فرقه که ذکرش مياد، از همين يهودی هايی هستند که از طرف دولت ايران گاه و بيگاه به ايران دعوت ميشن، شايد به اين دليل که با صهيونيسم مخالفن.

"با خدا بحث ميکنيم
يهوديهای هسيديک(Hasidic) نيويورک
وقتي توريست ها به ويليامزبرگ در محله بروکلين سر ميزنن انگار که به قرن ديگه ای منتقل ميشن. به فاصله فقط چند بلوک به سمت جنوب خيابون های زنده و مملو از هنرمندان غير سنتی و مهاجران پورتوريکويی، با مردانی برخورد مي كنيد، با ردا و ريش های بلند و کلاه های سياه، زنانی با لباسهايی پوشيده تر و کفشهایی خاص و بچه هایی که انگار از قاب عکسهای قديمی بيرون اومدن; درست مثل يک محله يهودی نشين قرن هجدهم. از خيلی جهات اين محله مانند جايگاه ستمر هسيدس(Satmar Hasids)ميمونه، فرقه ای از اولتراارتدکس های يهودی که بين فرق ديگه اولترا ارتدکس ها از رشد بيشتری برخورداره. فرقه ستمر در ستمره(Satumare) رومانی که اون زمان جزیی از امپراتوری مجار-اتريش بود تاسيس شد. پيروان اين فرقه بعد از جنگ جهانی دوم به آمريکا مهاجرت کردن و محله کوچکی با عقايد ضد صهيونيستی تشکيل دادن. عده ای از اين افراد هم از بازماندگان هولوکاست بودن. از اون زمان تا به حال پيروان اين فرقه به صد هزار نفر در تمام دنيا افزايش پيدا کردن که حدود ۶۵ تا ۷۵ هزار نفر در آمريکا زندگی ميکنن و ازين تعداد ۹۵% ساکن نيو يورک هستن.

درسته که اين گروه از نظر فرهنگی ايزوله شده، اما کمتر نيو يورکیی هست که چيزی راجع به دعوای سر پست رهبری در اون رو نشنيده باشه. روز۲۴ آوريل ربی عظمای اين فرقه موسی تيتلبم(Moses Teitelbaum)در سن ۹۱ سالگی از دنيا رفت و از خودش نام نيکی به يادگار گذاشت، بطوری که جمعيت فشرده ای از هزاران عزادار در کنيسه محل تنها سه ساعت پس از درگذشتش جمع شدن. از اون زمان بحث بر سر جانشينی بين دو پسر اون به وجود اومده. دو پسر اون زلمن و آرون هر دو ربی با پنجاه و اندی سال، در ۵ ساله گذشته مشغول بحث بر سر جانشينی ربی عظمی بودند. اين مقام فقط شامل هدايت معنوی پيروان نميشه (در اين فرقه اعتقاد بر اينه که ربی عظمی مستقيما با خدا در ارتباطه) بلکه صاحب اين مقام بر امپراتوری مذهبیی با ۵۰۰ ميليون دلار سرمايه حکومت ميکنه که شامل مديريت مدارس و تجارت و مملوکات ميشه.

مشکل بر ميگرده به ساله ۱۹۹۹، زمانی که موسی تيتلبن پسر سومش زلمن رو مسوول جمعيت اصلی ويليامزبرگ کرد. اين، سال ها بعد از انتصاب پسر اولش آرون بود که مسوول دومين جمعيت بزرگ در Kiryas Joel در ۱۱۳ کيلومتری شمال نيو يورک بود. طرفداران زلمن معتقدند که انتصاب اون به رياست جمعيت ويليامزبرگ به خاطر اين بوده که رهبری معنوی فرقه به زلمن واگذار بشه، از طرفی طرفداران آرون اين انتصاب رو به پريشان ذهنی جدی ربی عظمی در اين اواخر نسبت ميدن. تا به حال اين دو برادر مشغول مجادله با هم در سه دادگاه ايالتی بودن، طرفدارانشون هم تا به حال مشغول دعوای با هم. در اواخراکتبر گذشته حدود ۱۰۰ پليس برای جدا کردن اعضای اين فرقه و پايان دادن به دعوا و مشت کاری و ريش کشی به منطقه اومدن.

اگرچه رای ربی عظمی در اين مجادله وزن چندانی نداشت اما اون در وصيت نامه اش زلمن رو جانشين معرفی کرده. بنا بر اعلاميه مجمع شرعی ربی های ستمر در ۲۵ آوريل در وصيت نوشته شده: "... از همين لحظه من رهبری رو به زلمن واگزار ميکنم" اين بقدر کافی واضح بود اما مشکل رو حل نكرده باقی گذاشت. طرفداران آرون الان معتقدند که ربی عظمای بعدی بايد توسط مجمع مديران ستمر انتخاب بشه. وکلای هر دو طرف پيشبينی ميکنن که اين بحث تا دادگاه عالی آمريکا کشيده خواهد شد و تکليف این قضيه در اونجا روشن خواهد شد."

به نظرم اين مقاله ازين جهت جالبه که حق قضاوت از آسمان ها در حال انتقال به زمين هست. حتی در فرقه ای مانند اين فرقه به شدت مذهبی که در اون اعتقاد بر اينه که ربی عظمی با خدا مستقيما در ارتباطه، رای دادگاه عالی بر رای و نظر ربی عظمی ارجحيت پيدا ميکنه. گرچه فکر نميکنم منظور نويسنده مقاله رسوندن اين نکته بوده، چون عنوان اين مقاله درحقيقت "In God We Tussle" بود که به نوعی تشابه داره با جمله "In God We Trust" که در اکثر جاهای مهم و روی اسکناس ها در امريکا نوشته شده.

n دو-به-دو


¦ 3 نظرات

مدت ها بود ميخواستم راجع به اين عدد خاص بنويسم، شايد اين عدد شيطانی تر از ۶۶۶ باشه، شايد نحس تر ۱۳ به توان ۱۳. دستم به قلم نميرفت نه اينکه از حوصله من خارج بود، شايد به این خاطر که قصه مکرر ايست بين اکثر ما ايرانی ها. شايد به اين خاطر که دوا یی، دارویی، درمانی، يا حتی پيشگيری از اون رو نميدونم و نميشناسم. حکايت این عدد از اونجاست که با علی ميگفتيم از قول بهزاد که تعداد مشکلات و ناراحتی ها و دلزدگی ها و کدورت ها بين ما "n" نفر، برابر "n" دو-به-دو است يعنی هر دو نفر با هم. خاطرم هست که اولين نکته ای که به ذهنم ميرسيد وصيت نامه نيما بود:

"شب دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۳۵... با اين نحو كه بعد از من هيچكس حق دست زدن به آثار مرا ندارد. بجز دكتر محمد معين، اگر چه او مخالف ذوق من باشد...دكتر محمد معين حق دارد در آثار من كنجكاوی كند ضمنا دكتر ابوالقاسم جنتی عطایی و آل احمد با او باشند به شرطی كه هر دو با هم باشند. دكتر محمد معين قيم است ولو اين كه او شعر مرا دوست نداشته باشد، اما در زمانی هستيم كه ممكن است همه اين اشخاص نامبرده از هم بدشان بيايد و چقدر بيچاره است انسان..."

اين رو برای اين ذكر ميکنم که مشکل گويا فراتر از جمع ما چند نفر بود اشخاصی با سايه های سنگين بر پهنه فرهنگ معاصر ايران مثل مرحوم آل احمد و دکتر عطايي هم مستثنا نبودند ازين قانون.

گاهی به اين فکر ميکنم که وزن سنت در رفتار امروزين من و عده نه چندان قليلی از ايرانی ها به قدر کافی نيست. سنت هایی مثل ديد و بازديد عيد، خونه تکونی، سفره هفت سين و بالاخره رفع کدورت ها سر سال نو. اميدوارم سال نو بهانه ای باشه برای رجوع به اين حس جمع مشترکمون، جمع ما دوستان هم سرنوشت، جمع ما فرزندان نياکانی که نو شدن طبيعت رو بهانه ای برای نو شدن اذهان قرار داده بودند، جمع ما ايرانی ها.

"آخر كعبه در ميان عالم است، چو اهل حلقه عالم جمله رو به او كنند، چون اين كعبه را از ميان
برداری ، سجده ايشان به سوی دل همدگر باشد. سجده آن بر دل اين ، سجده اين بر دل آن. (شمس الدين محمد تبريزی)"

...سال نو مبارک

ساقیا آمدن عید مبارک بادت


¦ 0 نظرات


...از دیرباز آنگاه که خورشید مهر افزاید و گیاهان سربرآرند، پارسیان به پاس مهرورزی طبیعت جشن کنند و مهر ورزند و مهربانی دو چندان کنند که عید نوروز است و نوید بخش سالی پرمحصول و پررونق. که او قلبها را از لطف خود سرشار گرداند و مهری بر دلها بنا نهد که دوستدارش باشند و از او کرامت روزگاری در خور آنچه او خواهد طلب کنند...
نوروز از شما مبارک باد
مبارک شمایید

نامه‏ای به دوستان انجمن حمایت از حقوق کودک


¦ 13 نظرات


بیش از دو سال است که از ایران دورم. اما این توفیق را داشته‏ام که سالی یک بار به زیارت این سرزمین کهن بیایم. سال گذشته که آمدم، برای اولین بار، همراه با خانواده، به جزیره‏ی زیبای کیش رفتیم. سفر بسیار خوب و به‏یادماندنی بود. اما این بار آمدنم فرق داشت. این بار می‏خواستم بم را ببینم. زمانی که زلزله شد در مونترال کانادا بودم. خبر خیلی بدی بود. مردم بم، ارگ بم، شهر بم، همه و همه آسیب سختی دیده بودند. ابعاد فاجعه باورنکردنی بود. تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که به صلیب سرخ جهانی کمک کنم. داخل پرانتز برایتان بگویم که کمک‏های مردمی در کانادا به قدری زیاد بود که دولت کانادا برای حفظ ظاهر هم که شده، مقدار کمک‏هایش را افزایش داد. یکی از دوستان خوبم که برای کمک به صلیب سرخ در انجام کارهای اداری مربوط به جمع‏آوری کمک‏ها داوطلب شده بود، می‏گفت به همراه یک چک هزار دلاری نامه‏ای بود که خانم اهداکننده در آن نوشته بود: « می‏خواستم با این پول برای تعطیلات به مسافرت بروم، اما با دیدن وضعیتی که مردم ‏بم‏ گرفتارش شده‏اند، دیدم این مردم به این پول نیاز بیشتری دارند»
تا مدتی هنوز پیگیر اخبار بم بودم. اما بعدها کم‏کم اهمیت مساله برایم کمتر و کمتر شد. تا این که در سال گذشته در دو مراسم مربوط به فلسطین شرکت کردم. اولی یک مهمانی برای جمع کردن کمک بود که گروهی از مونترالی‏ها به نام Sowers of hope برگزار می‏کردند. این گروه که تا سال پیش از آن هیچ تجربه‏ای در زمینه‏ی جمع‏آوری کمک نداشتند، در عرض شش ماه توانستند 125 هزار دلار کمک برای تجهیز بیمارستان منطقه‏ی روستایی بنی‏نعیم جمع‏آوری کنند. در آن مهمانی که من در آن شرکت کرده بودم، فیلم‏ها و عکس‏ها و آمار و ارقامی نشان می‏دادند که بسیار امیدوارکننده بود و نشان می‏داد که کمک‏های سال قبل چقدر برای مردم مفید بوده است. در آن مهمانی هدف، کمک به کشاورزان دهکده‏ی نهالین‏ بود که با اتمام یک دیوار جدید اسرائیلی هشتاد درصد زمین‏های کشاورزی خود را از دست می‏دادند و 6000 نفر ساکنین دهکده باید از یک پنجم زمین‏های سابق غذای خود را تهیه می‏کردند. در پایان مهمانی اعلام شد که برای پروژه‏ی نهالین 116 هزار دلار جمع‏آوری شده است. مسئولیت اجرای پروژه‏ها بر عهده‏ی World Vision Canada بود که نیرو، امکانات و ارتباطات لازم در محل را داشت. در همان مهمانی یکی از مدیران World Vision Canada حضور داشت که حرف بسیار جالبی زد. می‏گفت: «من بیش از بیست سال است که در کشورهای مختلفی فعالیت کرده‏ام. هر جا که می‏روم، معمولا یک مادر یا مادربزرگ هست که دستم را می‏گیرد و می‏گوید وقتی به کانادا رفتی به مردم بگو که زندگی ما چگونه است. اگر آنها بدانند، حتما کمک می‏کنند».
همان روزها بود که در وبلاگ خانم گلناز که از همکاران انجمن حمایت از حقوق کودک بود، گزارش تکان‏دهنده‏ای از وضعیت بم‏ خواندم. به فکر افتادم که چطور می‏توان کاری برای بم انجام داد. دو مشکل وجود داشت. یکی این که از زلزله بیش از یک سال گذشته بود و خبر آن کهنه شده بود. در حالی که وضعیت مردم تا مطلوب فاصله‏ی زیادی داشت. مشکل دیگر کسب اطمینان از این بود که کمک‏ها در راه درست و به نفع مردم بم استفاده خواهد شد. گزارش‏های زیادی بود که با وجود سیل کمک‏های خارجی و ایرانی‏های داخل و خارج کشور، وضع کمک‏رسانی به مردم خوب نیست و بسیاری از سازمان‏ها از ادامه‏ی ارسال کمک‏ها از طریق دولت ایران امتناع کرده‏اند و به دنبال راه‏هایی هستند که کمک‏ها را از طریق سازمان‏های غیردولتی به مردم برسانند.
مدتی بعد در جلسه‏ی دیگری شرکت کردم که در آن دو دانشجوی پزشکی دانشگاه مونترال، گزارشی از سفر دو ماهه‏ی خود به فلسطین ارائه کردند. عکس‏ها و داستان‏های باورنکردنی و تکان‏دهنده‏ای از زندگی مردم فلسطین داشتند. همان جا فکر کردم اگر می‏شد که سفری به بم بروم و گزارشی از آنجا تهیه کنم، می‏توانم نظر افراد بیشتری را جلب کنم.
این گونه بود که این بار که ایران رفتم، وقتی یک ساعت پیش از برگزاری همایش بم، کودکان و آینده از آن باخبر شدم، با عجله خود را به مرکز توسعه‏ی مدیریت زندگی رساندم. در این جلسه توانستم صحبت‏های نمایندگان انجمن حمایت از حقوق کودکان، انجمن جامعه شناسی ایران، ستاد یاری بم (سیب ) و کمیته حمایت پایدار از کودک و خانواده را بشنوم. پس از پایان جلسه با آقای یزدانی، مسئول پروژه‏ی بم در انجمن صحبت کردم. وقتی فهمیدم که انجمن یک همایش سه روزه در خانه‏ی کودک بم برگزار می‏کند، از آقای یزدانی خواهش کردم که من هم به همایش بم بروم. با کمک انجمن توانستم عصر روز چهارشنبه 7 دی به بم بروم و جمعه برگردم.
همه‏ی اینها را گفتم که از سفر بم بگویم ولی هنوز نمی‏دانم از کجا شروع کنم. از شدت آتشی که بر این خانه افتاده بود و اکنون خاکستری از آن به جای گذاشته است، از مردمانی که درد و بزرگی را در چهره‏ی آنان می‏توانی ببینی و جرات سخن گفتن و پرسیدن از آنچه گذشت را نداری، از فرشتگان فداکاری که به یاری این مردم آمده‏اند و داستان‏ها دارند از شدت فاجعه و آنچه بر مردم گذشت و آنچه بر خودشان گذشت. این سفر به قدری کوتاه بود و این مردمان آنقدر بزرگ بودند که من تشنه‏تر از آنچه رفته بودم، بازگشتم.
در دو روزی که در بم بودم، شاهد سه برنامه بودم. اولین برنامه در مدرسه‏ی راهنمایی امام محمد باقر برگزار شد. نزدیک به دو سوم از 180 دانش‏آموز این مدرسه در زلزله از بین رفته بودند. خود مدرسه اما از زلزله جان سالم بدر برده بود. برنامه شامل سخنرانی، نرمش (Qigong)، هندبال، بولینگ، نقاشی، نمایش، مجسمه‏سازی و نوشتن آرزوها بر برگهای درخت آرزوها بود. برنامه‏ها بخوبی برگزار شد که نشان از خبره بودن برگزارکنندگان داشت. دیدن جمله‏ی «من ماندم تنهای تنها» در یکی از نقاشی‏های بچه‏ها آدم را بیتاب می‏کرد. اما از طرفی وقتی می‏دیدی چه پر شور و حال بازی می‏کنند و بر سر امتیازات هندبال جر و بحث می‏کنند، قوت قلب می‏گرفتی.
برنامه‏ی دومی که دیدم در خانه‏ی کودک بم اجرا شد. بچه‏های گروه نمایش که صبح هم برنامه‏ی مفصلی اجرا کرده بودند، انگار خستگی‏ناپذیر بودند. بعدازظهر هم بچه‏ها را شاد کردند. بچه‏ها هم چه لذتی می‏بردند. خانه‏ی کودک چه نعمتی است برای این بچه‏ها که همراه با خانواده در کانکس‏های کوچکی زندگی می‏کنند که در آن به زحمت می‏توان تکان خورد، چه رسد به فعالیت و تحرک.
برنامه‏ی سوم فردای آن روز در بروات اجرا شد که از نقاط محروم نزدیک به ‏بم است. آنجا هم بچه‏ها بی‏آنکه کسی آنها را خبر کرده باشد، یک یک و دسته دسته به تماشای برنامه می‏آمدند. در تمام این مدت نگران بودم که کسی از سر ترحم با بچه‏ها برخورد ‏کند و باعث ناراحتی‏شان شود. اما جز دوستی و احترام متقابل چیزی ندیدم. آنچه بود، صمیمیت و دوستی بود.
می‏گفتند خاک بم آدم را گرفتار می‏کند. می‏گفتند مددکارانی که به بم می‏آیند، پس از بازگشت به شهر خودشان هم هنوز در فکر بم هستند و دوست دارند دوباره برگردند و افسرده می‏شوند و خودشان نیاز به مشاوره و کمک پیدا می‏کنند. واقعا که راست می‏گفتند. من که دو روز بیشتر آنجا نبودم، تا روزها و هنوز که هنوز است، لحظه لحظه‏ی این سفر را مرور می‏کنم. آرزو می‏کنم ای کاش فرصت بیشتری داشتم و با تک‏تک آدم‏هایی که دیدم حرف می‏زدم و داستان‏هایشان را می‏شنیدم، داستان روزهای سخت پس از زلزله، کمک‏هایی که رسید و آنچه نرسید، فداکاری‏ها و نامردمی‏ها، داستان ایرانی‏ها و غیرایرانی‏های آزاده‏ای که با تمام وجود برای کمک آمده بودند.
با تمام وجود از انجمن حمایت از حقوق کودک و بخصوص جناب آقای یزدانی و سرکار خانم شیرازی سپاسگزارم و از فرصتی که برایم فراهم کردید تا شاهد این همه بزرگواری و فداکاری و صبر و تحمل باشم، ممنونم. امیدوارم با بیان آنچه دیدم، بتوانم ایرانیان دور از وطن را با زحماتی که می‏کشید آشنا کنم و از آنان کمک بگیرم تا چراغ این خانه را برای همیشه روشن نگاه داریم. بم فقط یک شهر آسیب‏دیده از زلزله نیست. امروز بم به نماد همبستگی و همدلی ایرانیان تبدیل شده است. بم تنها شهری نیست که مردمانش روزگار سختی را می‏گذرانند. کما این که انجمن در دیگر نقاط ایران نیز فعال است. اما اهمیت ‏بم در این است که به قول سرکار خانم عزیزپناه، از اعضای فعال انجمن، برای اولین بار در آن شاهد همکاری نزدیک گروه‏ها و سازمان‏های غیردولتی و مردمی هستیم. امید است که این همدلی ادامه یابد. بم اولین شهری نبود که با زلزله ویران شد، آخرین هم نخواهد بود. به همین دلیل به حفظ تجربه‏های بم و استفاده از آنها در بهبود برنامه‏ریزی‏ها برای اقدامات پیشگیرانه و همچنین کمک‏رسانی پس از حادثه به شدت نیازمندیم.
سخن آخر درخواستی است که از انجمن دارم. از فروتنی درگذرید و اجازه دهید همه‏ی کسانی که از نزدیک شاهد فعالیت‏های شما نیستند از جمله ایرانیان خارج از کشور، از این همه زحمت و فداکاری و صمیمیت و بزرگی مطلع شوند و لذت ببرند و در حد وسع خود با شما شریک شوند. وب‏سایت انجمن می‏تواند به ابزار قدرتمندی برای برقرار ارتباط با همه‏ی ایرانیان تبدیل شود. با قرار دادن خاطرات، گزارش‏ها، عکس‏ها و فیلم‏های فعالیت‏های انجمن، آن را به ابزاری کارآمد برای معرفی فعالیت‏ها و جذب افراد علاقمند تبدیل کنید. از خداوند بزرگ آرزوی پیروزی روزافزون شما را دارم.


بهزاد صمدی
دی‏ماه 1384
مونترال، کانادا