بعد از پنج سال دوری از ایران، آدم مثل اصحاب کهف میشه! اوایل سعی میکردم نگم که ایران نبودم. فکر میکردم ممکن است تصور کنند که دارم کلاس میگذارم. بعد دیدم که حتما باید بگم، چون اگر نگم، فکر میکنند که مشکل ذهنی دارم! در ادامه چند داستان که در این چند هفته اتفاق افتاده را برایتان تعریف میکنم.
- بعد از کلی پرس و جو رفتم که یک سیم کارت بخرم. میدونستم که انواع مختلفی از سیم کارتهای دائمی و اعتباری وجود دارد با پیش شمارههای متفاوت: 0912، 0910، 0936 و چیزهای دیگر. علاوه بر شبکهی شرکت مخابرات که به اسم همراه اول شناخته میشود، شرکتهای ایرانسل و تالیا هم خط تلفن همراه ارائه میکنند. به خاطر امکانات بیشتر ایرانسل و این که دولتی نیست یا کمتر دولتی است، دوست داشتم ایرانسل بگیرم. اما ظاهرا پوشش شبکهی ایرانسل هنوز به خوبی همراه اول نیست. به همین دلیل تصمیم گرفتم یک سیم کارت 0912 بگیرم. در یک دفتر خدمات تلفن همراه دیده بودم که قیمت این سیم کارت 288 هزار تومان است و به روز تحویل میشود. به همان دفتر رفتم و گفتم میخواهم یک سیم کارت 0912 بخرم. خانمی که آنجا بود، پرسید: «چه سری میخواهید؟ چقدر میخواهید هزینه کنید؟» گفتم: «مگر قیمت 0912 فرق میکند؟» گفت: «بله»، گفتم: «از چقدر تا چقدر؟» گفت: «از 280 تومان تا 4 میلیون تومان و بالاتر!» لیستی از شمارههایی که داشت به من نشان داد. شمارهها بسته به این که با چه رقمی شروع شوند و این که «روند» باشند یا نه، قیمتهای متفاوتی داشتند. آن که 4 میلیون تومان بود، چیزی شبیه 8787 104 0912 بود. گفتم: «ببخشید من پنج سال ایران نبودم. نمیدونستم قیمتها متفاوت است. اما آخه چه فرقی میکنه؟ اینها همه مال یک شبکه هستند.» گفت: «دیدم یک مقدار براتون مبهم بود. پس اینجا نبودین. درسته که همه 0912 هستند، اما رنو هم ماشینه، بنز هم ماشینه. با این وجود کلی قیمتشون با هم فرق میکنه! حالا چند دقیقه صبر کنید، من کار این آقا را انجام دهم. بعد در خدمتتون هستم.» آن آقا در انتخاب شماره برای خرید مشکل داشت. خانم فروشنده بهش گفت: «ببین، من الان اگر شمارههای بیشتر نشونت بدم، انتخابت سختتر میشه! بهتره از همینهایی که خوشت اومده یکی رو انتخاب کنی. چون ممکنه تا فردا اینها را هم ببرند!» قیافهی منو موقع شنیدن این حرفها تصور کنید!
- یک ماشین کوچولو داشتیم که باید میفروختیم. در ایران مدتی است که پلاک ماشین متعلق به دارندهی ماشین است و با انتقال مالکیت، پلاک ماشین هم عوض میشود. مراکزی را هم در نظر گرفتهاند که تمام کارهای گرفتن عدم خلافی و تعویض پلاک در همان جا انجام میشود. برای تعویض پلاک همراه با خریدار به یکی از این مراکز رفتم. موقعی که میخواستند پلاک جدید را بدهند، باید میدیدید که خریدار و خانوادهاش چه کار میکردند که پلاک ایران 33 نگیرند و ایران 44 میخواستند. خانم کارمند مرکز میگفت: «چرا؟» خریدار گفت: «آخه ایران 33 مال پایین شهر است» خانم کارمند گفت:«ببین خانم، الان اگر از جردن هم بیایند، ایران 33 میگیرند، شما که اکباتان هستید!» دوباره من مانده بودم و تعجب از این که ایران 33 با ایران 44 چه فرقی میکند. ظاهرا پلاک من که ایران 68 بود، نشان میداد که من از کرج آمدهام و اصلا شهری نیستم!
- هفتهی پیش دوباره حادثهای با یک تاکسی پیکان داشتم. بعد از کلی تاخیر و ایستادن در هر ایستگاه، با اتوبوس خودم را به ایستگاه متروی کرج رساندم. اما دیدم اگر با مترو بروم خیلی طول میکشد. به همین خاطر رفتم روی پل فردیس تا با سواری بروم. یک تاکسی پیکان، داشت داد میزد:«انقلاب، یه نفر» گفتم: «بریم آقا» پسر جوانی درب عقب تاکسی را باز نگه داشته بود که من وسط بنشینم. با این وجود این قدر انصاف داشت که بگوید «ببخشید». نشستم و حرکت کردیم. در راه که میرفتیم، تمام شیشههای ماشین باز بود و صدای باد به شدت اذیت میکرد. داشتم فکر میکردم چطور هیچ کدام از این چهار نفر ناراحت نیستند که ناگهان چرخ عقب سمت راست ترکید! راننده پا را از روی گاز برداشت و سعی کرد به کنار اتوبان بیاید. اما به نظرم اشتباهش این بود که ترمز کرد. ماشین دو سه دور، دور خودش چرخید و نزدیک خط سبقت در خلاف جهت حرکت متوقف شد. یک پراید هم آمد و از طرف همان پسر جوان کوبید به تاکسی. خوشبختانه شدت ضربه زیاد نبود و کسی طوری نشد. اما واکنش رانندهی تاکسی جالب بود که خانم رانندهی پراید را سرزنش میکرد که «مگه ترمز نداری! چرا نگه نداشتی!» در این چند ماه این دومین حادثهای است که با تاکسیهای پیکان داشتم. خداوند سومیشو به خیر کنه! از ماشین پیاده شدم و با یک اتوبوس عبوری به تهران آمدم. در خیابان ولیعصر یک تویوتا کمری دیدم که تاکسی فرودگاه بود. با خودم فکر کردم که قرار بر این است که تاکسیهای پیکان بروند، اما هنوز نرفتهاند. در این دوران گذار باید صبور و مراقب بود :)
- صبور بودن خیلی مهم است. باید به امید فردای بهتر، با امکانات موجود ساخت. من هم همین کار را میکنم. مثلا امکاناتی که در دفتر کار جدیدم دارم، اینهاست: یک کامپیوتر که شبکه ندارد، یک پرینتر لیزری که تونر ندارد و یک تلفن که سیم ندارد. با این وجود من خوشحالم که همین دفتر را دارم.
فکر کردم بد نیست شادی حسن ختام مهمانی رو با عیدانهای از حافظ کامل کنیم. خواستم از بین این دو غزل یکی رو انتخاب کنم ولی هردو زیبا بود :) .
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است | سلطان جهانم به چنین روز غلام است | |
گو شمع میارید در این جمع که امشب | در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است | |
در مذهب ما باده حلال است ولیکن | بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است | |
گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است | چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است | |
در مجلس ما عطر میامیز که ما را | هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است | |
از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر | زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است | |
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است | همواره مرا کوی خرابات مقام است | |
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است | وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است | |
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز | وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است | |
با محتسبم عیب مگویید که او نیز | پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است | |
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی | کایام گل و یاسمن و عید صیام است |
و این هم غزل دوم:
ساقی بیار باده که ماه صیام رفت | درده قدح که موسم ناموس و نام رفت | |
وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم | عمری که بی حضور صراحی و جام رفت | |
مستم کن آن چنان که ندانم ز بیخودی | در عرصه خیال که آمد کدام رفت | |
بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد | در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت | |
دل را که مرده بود حیاتی به جان رسید | تا بویی از نسیم میاش در مشام رفت | |
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه | رند از ره نیاز به دارالسلام رفت | |
نقد دلی که بود مرا صرف باده شد | قلب سیاه بود از آن در حرام رفت | |
در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود | می ده که عمر در سر سودای خام رفت | |
دیگر مکن نصیحت حافظ که ره نیافت | گمگشتهای که باده نابش به کام رفت |