رخساره


¦ 2 نظرات

شتابان که داخل بن‌بست خانه پیچیدم، بند کتانی زیر پایم رفت. سکندری خوردم و روی زمین ولو شدم. کز کز کف دستم لحظه‌ای بیقرارم ‌کرد. بلند شدم و نگاهی‌ به شلوارم انداختم. درست وسط دایره خاکی سر زانوی راست به اندازهٔ یک دو ریالی سوراخ بود و رد باریکی از خون از سوراخ تا زیر زانویم جریان داشت. با خودم فکر کردم چه خوب که امروز روز آخر مدرسه بود. تند دستها و شلوارم را تکاندم و دویدم سمت خانه. از هشتی جلو در گذشتم. عرض باغچه را که پر شده بود از شکوفه های سیب رد کردم و جلدی پریدم بالای ایوان. گوشه در اتاق باز بود. همیشه دم عید مامان گوشه در را باز میگذاشت.
- اگه بهار بیاد و در به روش بسته باشه، قهر می‌کنه و میره و تا ی سال دیگه پیداش نمی‌شه.
آخرین شعاع خورشید کم زور زمستانی از گوشه پنجره اتاقک، گونه ام را قلقلک میدهد و رد خوشایند ولرمی روی صورتم به جا می‌گذارد. امروز هم گذشت. هر چه زور زدم گزارش مدیر عامل آماده نشد. قرار بود امروز حتما قبل از رفتن تمامش کنم. اه، لعنتی... این بار چیو بهانه کنم. ساعت را نگاه می‌کنم. هنوز دو ساعتی‌ تا سال تحویل مانده. بلند میشوم. کیفم را برمیدارم. با عجله از کنار پنل هایی که ردیف به ردیف کنار هم درست تا دم در چیده شده اند میگذرم. هنوز چند نفری مشغول کارند. صدای تلق تلوق صفحه کلید‌ها یک لحظه کریدور را راحت نمیگذارد. منتظر آسانسور نمیشوم. تند تند پله ها را دو تا یکی‌ می‌کنم... فکر کردم گوشه سفره هفت سین کوچکی که مامان چند روز پیش پست کرده بود چه کم دارد. هفت سین مینیاتوری را مامان به نیت من از صنایع دستی‌ خرید بود، هفت سین روی پایه‌های کوچک چوبی منبت کاری شده مثل جا شمعی، قران روی یک رحل کوچک و یک آینه تزیینی چند سانتی. همه را خیلی‌ دقیق پیچیده بود توی هزار لایه روزنامه و فرستاده بود. تنها کسری که به ذهنم رسید یک تنگ نقلی ماهی‌ گلی‌ بود. سبزه را خودم امسال سبز گذشتم. بد نشد اما نمیدانم چرا وسطش به اندازه یک دو دلاری خالی‌ ماند. شاید آبش کم بود شاید هم زیاد. راستی‌ چرا آن سال مامان سبز نگذاشت؟ عرض پارکینگ را تا ماشین هروله می‌کنم. در را بسته‌نبسته، سوئیچ را میچرخانم. ماشین غرشی می کند و راه می افتد.
از گوشه در یواشکی داخل اتاق را دید زدم. رخساره رنگ به چهره نداشت. گوشه اتاق زیر پتوی گل بهی‌ با گل بته های صورتی‌ که خیلی‌ دوستش داشت مچاله شده بود. گونه هایش که همیشه گل انداخته بود به زردی میزد و تند و بریده نفس می‌کشید. از چند ماه پیش که رخساره بی‌ هیچ مقدمه ای ناخوش شده بود، حال و هوای خانه هم گرفته بود. بابا دیر برمیگشت از کار و وقتی‌ هم میرسید شام خورده یا نخورده، استکان چای به دست بی‌ آنکه حرفی‌ بزند میرفت اتاق زیر شیروانی. یک جوری شاید ناامید شده بود. مادر اما هنوز دست به دامن پنج تن و چهارده معصوم بود. نذر کرده بود برای شفای رخساره بعد از سیزده تو همین باغچه نقلی خودمان سمنو بپزد. گندم و بادامش را هم یکی‌ دو روز پیش گرفته بود.
- پسر نبینم این بادوما رو مشت مشت هاپولی کنی‌. اینا برا نذره. شگون نداره.
چمباتمه زدم کنارش و دستی‌ به پیشانیش کشیدم. داغ داغ بود. از سردی دستم تکانی خورد و آرام چشم باز کرد.
- داداش اومدی بالاخره.
- آره آبجی‌.
- خریدی؟
نتوانستم بهش نه بگم. یعنی‌ هیچوقت نتوانستم. هر وقت که با چشمهای درشت سیاهش به من زل میزد، برقی گوشه چشمش میدیدم که نه گفتن را غیر ممکن میکرد.
- همین الان از مدرسه رسیدم. پول ورداشتم برم بخرم آبجی‌.
گل از گلش شکفت. انگار نه انگار که چند لحظه پیش بیحال دراز کشیده بود زیر پتوی گل بهی‌.
ماشین را میگذارم توی کوچه بغل مغازه ایرانی‌. نباید چند لحظه بیشتر طول بکشد اما محض احتیاط فلاشر را روشن می‌کنم. پیاده که میشوم ماشینی به سرعت از کنارم رد میشود. با چرخ جلو میکوبد داخل چالهٔ آب و گلابه شتک می زند تا روی کفشهایم. داخل مغازه میشوم. اوایل زیاد این دورو برها پیدایم می‌شد. اما از وقتی‌ شنیدم که به خاطر تقلب مالیاتی، کلی‌ جریمه شده، دیگر زیاد به دلم نیست. حقیقتش چند بار هم با دخترهای پشت دخل بگو مگو کردم. بس که این قیمتها با هم نمیخوانند.
- آقا یه دو تا ماهی‌ عید بده.
- به چشم، خوب موقعی اومدی. دم عید ارزونش کردیم. نصف قیمت. راستی‌ سمنو هم داریم ها. سمنوش حرف نداره. درجهٔ یکه. نمیبری؟
- سمنو ... بده ... یه کمی هم سمنو بده.
از در زدم بیرون. بوی سمنو پیچیده بود داخل بن‌بست و قاطی‌ شده بود با عطر بوتهٔ یاس سفید که از دیوار آویزان بود. دست کردم توی جیبم و ده تومانی مچاله شده را لمس کردم. از یک ماه پیش برش داشته بودم برای چهارشنبه سوری. فکر‌کردم چقدر فشفشه و ترقه که نمی‌شه با این ده تومن خرید. صبح به بابا گفته بودم: بابا پول میدی برا رخساره ماهی‌ بخرم. آخه خیلی‌ ماهی‌ دوست داره. چشم غره ای بهم رفته بود و بعد از کمی‌ مکث گفته بود خرج دوا درمون دیگه پولیم این دم عیدی برام گذاشته؟ ترسیده بودم دیگه چیزی بگم. از ناخوشی رخساره به بعد، خیلی بد خلق شده بود. با مامان هم گاه بیگاه دهن به دهن میشد. مشتم را از تو جیبم درآوردم. ده تومانی رو که حالا کف دستم بود با حسرت نگاه کردم و یک راست دویدم سمت بساط ماهی فروش سر کوچه.
- آقا دونه چند؟
- این بزرگا ۱۰ تومن اون کچیکترا دونه ای ۵ تومن.
- یه دونه ۵ تومنی بده.
- کدومو می‌خوای؟
- اون یکی‌ که گوشه دمش یه خال سیاه داره ... اون نه ... آهان همون، خودشه آره.
- راستی‌ لاک پشت و سمنو هم دارم. نمی‌خوای پسر؟
- سمنو؟ چنده سمنو؟
- ظرفی‌ پنج تومن ...
تکون بخور د بدمصب. عصبی روی فرمان ضرب میگیرم. لعنتی یک ربعی هست که یک متر هم جلو نرفته. ترافیک آن هم این موقع؟ یاد راه بندان های دم عید تهران میافتم. بعضی‌ وقتها مجبور بودم شب عید هم اضافه کار کنم یا به قول بابا سگ دو بزنم برای یک لقمه نان.
- الو رخساره، سلام. تو ترافیک ولی‌ عصر گیر کردم. فکر نکنم به سال تحویل برسم. به مامان بگو نگران نشه. راستی‌ عیدیتو گرفتم. آره ... همون که میخواستی. ببخش که نمیتونم سر سفره بهت بدم. عیدت مبارک خیلی‌. همین دیگه. خداحافظ ...
به خودم می‌آیم. یک چهارراه بیشتر تا خانه راه نیست. داشتم فکر می‌کردم ماهی‌ رخساره را آن سال چه کار کردیم. راستی‌ چرا مامان آن سال مثل هر سال سمنو نپخت؟ چقدر توی ترفیک بودم؟ حسابش از دستم در میرود. ساعت را نگاه می‌کنم. شش و نیم است. هنوز یک ساعتی‌ تا سال تحویل مانده. زیر چشمی کیسه ماهیها و ظرف سمنو را که با احتیاط روی صندلی‌ جاسازی کرده ام می پایم. ماشین را بیرون جلو در پارک می‌کنم. با عجله پله ها را بالا میروم. به پشت در که میرسم، صدای ممتد زنگ تلفن را از داخل میشنوم. به سرعت کلید را داخل قفل میچرخانم. با باز شدن در چند تا نامه ای که امروز صبح پستچی به داخل انداخته، روی زمین پخش میشوند. کیسهٔ ماهی‌ و ظرف سمنو را روی میز کنار در رها می‌کنم و به سرعت به سمت تلفن میدوم. گوشی را برمیدارم، نفسی تازه می‌کنم ... الو ... اما تنها صدای بوقی منقطع از آن طرف به گوش می‌رسد. گوشی را میگذارم. به سمت در ورودی میروم و کلید را از قفل خارج می‌کنم. نامه های پخش شده را جمع می‌کنم. دو تا نامه از ادارهٔ مالیات، یک نامه از بانک و دو تا هم از موسسات خیریه برای مادام ژولیت مستاجر قبلی‌. آخه این مادام ژولیت کی‌ می‌خواد این آدرسشو عوض کنه که هم ما یه نفس راحتی بکشیم هم این موسسات خیریه به نوایی برسن. با خودم میگویم هنوز چند دقیقه ای تا سال تحویل مانده و میشود هفت سین را چید. راستی‌ آخرین بار کی‌ بود که هفت سین چیدم؟ پارسال؟ دو سال پیش؟ یادم نمیاید. هفت سین مینیاتوری را با دقت روی میز وسط نشیمن میچینم. سبزه را از آشپزخانه میاورم و کنار سفره میگذارم. کیسهٔ ماهی‌ را خالی‌ می‌کنم توی تنگ. یکی‌ از ماهی ها به نظر حالش خوش نیست. افقی شده و روی آب تند تند تکان تکان میخورد. آینه خاتم را از دیوار جدا می‌کنم و با کهنه خاکش را میگیرم. بی‌ اختیار یاد شعر امین پور میافتم. آه رخساره، یادت هست این را جلو آینه با هم می خواندیم:
آيينه‌ها در چشم ما چه جاذبه ای دارند
آيينه‌ها که دعوت ديدارند
ديدارهای کوتاه
از پشت هفت ديوار
ديوارهای صاف
ديوارهای شيشه ای شفاف
ديوارهای تو
ديوارهای من
ديوارهای فاصله بسيارند
آه..
ديوارهای تو همه آيينه اند
آيينه های من همه ديوارند
کاسه چینی‌ شش گوش با نقش های اسلیمی را برمیدارم و ظرف سمنو را خالی‌ می‌کنم تویش. این را دم آمدن رخساره برایم خرید:
- داداش اینو برات خریدم تا هر وقت حتی اگه توش غذای‌ فرنگیم خوردی، یاد ایران بیفتی.
تلفن باز هم زنگ میزند.
- الو ... الو داداش ...
- رخساره، تویی؟!
- آره داداش خودمم. عیدت مبارک.
- عید تو هم مبارک. خوبی‌؟ همه خوبن؟ چرا حالا این ور سال زنگ زدی، نگران شدم.
ریز ریز میخندد.
- داداش سال جدید اومد تو هنوز از سر به سر گذاشتن من خسته نشدی؟ الان که یه ساعت از سال تحویل گذشته.
تندی نگاهی‌ به ساعتم می اندازم، هنوز شش و نیم است و عقربه قرمز ثانیه شمار مثل ماهی گلی نیمه جان داخل تنگ سر جایش تکان تکان میخورد.

Night Ramblings


¦ 12 نظرات







توی کوچه ها رد میشوی.. صدای خنده ی بلند دخترها و پسرهایی می آید که مست شده اند و فریاد میزنند. هرازگاهی پشتم را نگاه میکنم . چهار چشمی جلویم را میپایم.

صدای خیابان شریعتی توی گوشم میپیچد. بوق سر چهار راه دولت. عجب چراغ قرمز طولانی ای بود.

اینجا اما ، از کنار کافی شاپهای " استار باکس" رد میشوم. بوی قهوه ی ناب است. یاد حرف شوهر عمه م می افتم که میگفت : "آنور اب ، کف پای توی با زمین ارتباط برقرار نمیکند". لبخند میزنم.

صدای تاکسی ران ها میپیچد. "آزادی بیا آزادی" .

به مترو راهم ندادند. هرچه گفتم یادم رفته بود از اتوبوس بلیط مترو را بگیرم. گفت :" میخوای وارد بشی ، دودلار و هفتاد و پنج سنت." گفتم آخر انصاف نیست ، من دودلار و هفتاد و پنج سنت را همین الان دادم. " ببخشید. یا پول بده یا وارد نشو"

شش ماه است اینجا درس میخوانم. معلم هم هستم. چه تصویر قشنگی. " دانشجوی فوق هست و درس هم میده "

اینجا آقا صادق دارند. یک عراقی ایرانی الاصل که مغازه دارد.

صدای ترکی سوپر دریانی در گوشم میپیچد . "بیر دانه ماست" . " خوب داری ترکی یاد میگیریها"

نیما میگوید از ایران متنفر است. ایمان میگوید کی توی ایران میتونستیم بدون چشم هم چشمی زندگی کنیم ؟

صدای شاگردهام توی گوشم میپیچد. یکبار به یکی از بچه ها – که اسمش سماع بود. روزی که اسمش را شنیدم، به چشم دیگری نگاهش میکردم. از زمانی که اسمش را سر کلاس صدا کردم انگار صورتش زیباتر شده بود- گفتم ، اگر بتونی 80 تا کار فهرست کنی که دوست داری توی زندگیت انجام بدی ، به همه ی کلاس پیتزا میدم. چه چشمهایی داشت. پر برق. شیطنت از سیاهی چشمهاش بالا میرفت. به من یکبار گفته بود : اگر دلتون میخواست اینجا میموندید. رفتن و فوق لیسانس خوندن بهونه ست."

86 تا کار رو نوشته بود : دوست داشت خلبانی بکنه. خط میخی یاد بگیره. اورست رو فتح کنه. سایت ویندوز رو هک بکنه..

چه لیستی درست کرده بود. از کلاس که بیرون اومدم ، پشتم صاف شده بود. موقع رانندگی ، به تمام ماشینها راه میدادم.

هوا کم کم سرد میشود. مسعود دیگربه ایران برنمیگردد. 1 ساعت با هم بحث میکنیم. کف پاهایم ، هرچقدر میگردند ، چیزی نمیببینند. مجید میگفت صبح پاشده ، هوای ابری رو دیده و های های گریه کرده.

تمام داروخانه ها مثل همند. تمام مغازه ها ، حاضرند هرکاری بکنند که ازآنها خرید بکنی. توی کیف پولم 12 تا کارت هست. دو تا کارت اعتباری، دو تا بیمه ، 5تا کارت تخفیف از مغازه های زنجیره ای.

توی یک مغازه میرم ، خسته م. ترم پیش کلاسم با فرانسوی ها و کبکی ها بود. دلم هوای درس دادن موسسه ی توی پاسداران را کرده بود. با تخته پاککن که توی سر آریا میزدم ، بچه ها ریسه میرفتند. گچ هوا را پر میکرد. همه از قصد فارسی حرف میزنند که با تخته پاککن ابری گچ آلود توی سرشان بزنم.

اینجا ، به شوخی که به شانه ی بچه ها میزنم ، همه نگاه میکنند. خدا ر شکر این کلاس همه مکزیکی و مراکشی هستند. میتوانم یک کم شوخی کنم و ازینجا بد بگویم. همه شان دلتنگ کشورشان هستند.

عجب بادی میاید. غریبه کش و آشنا کش. تلفنم زنگ میزند. شاگرد کلمبیایی من هست. " میخوام باهاتون صحبت کنم." گفتم شاید سر کار بهش بی احترامی کردند ، یا دیگر نمیخواهد سر کلاس بیاید.جلسه ی قبل خیلی با هم ایاق شده بودیم. میخواست برای فوق لیسانس اقدام بکند.

توی کافی شاپ "تیم هورتونز" مینشینیم. کناری ها ایرانی هستند. سلام میکنم. عیب ندارد اگر جواب ندهند. لینا شروع میکند : دیشب از فرط هیجان ، مدام میرفتم دستشویی. آخه برادرم به من زنگ زد. گفت که برای ژانویه برای من بلیط گرفته که برگردم. (اشک توی چشمهاش جمع میشود.) نمیدونم برم یا نه. از خوشحالی خوابم نبرده. فقط مشکل تافل دارم. اگر برم ، به اینجا نمیرسم.

به من چی پیشنهاد میکنین ؟

میگویم : میتونم بهت بگم که با تمام وجودم ، حسودی میکنم ؟ منتظر جواب من موندی ؟ برو ! یک لحظه هم معطل نکن. همونجا امتحان بده و حالی تازه کن و برگرد.

با تمام وجودش بغلم میکند. منتظر جواب من مانده بود.

به مسخره میگویم - نه لینا این غیر منطقیه. اینجا همه چی داری. بیمه و کار و احترام . هویت هم پیدا میکنی. دیگر مجبور نیستی مدتها توی صف ویزا بمونی. پاسپورت کانادایی رو که میدی همه بهت احترام میگذارن. اینجا دموکراسی هست. آزادی هست. اقتصاد خوب داره. دیگه چی میخوای ؟ به معنای واقعی خارجه ! همه ی مردم کتاب میخونن.. همه سرشون به کار خودشونه . اصلا" بگو ببینم : مگه توی کلمبیا آدم نمیکشند؟ مگه فقر و بیسوادی بیداد نمیکنه ؟نمیفهمم برای چی میخوای بری.. اینجا که همه چیز هست !

کلی میخندیم. ادای آدمهایی رو در میاوریم که هر کشوری رو توی سه عبارت خلاصه میکنند و با این "خلاصه کردن"ها ، زندگی میکنند.

دلم هوای آیدا را کرده . تنها شاگردی که هیچوقت از چشمهاش متوجه وجودش نشده بودم. میدانستم احساس آتشینش به من و کلاس، دوام زیادی ندارد. اینها فازهای زودگذر بود. اما ، آیدا ، عجب مثل ماه بود. فکر میکنم ..نیایش الان کجاست ؟ خداکند گرفتار نباشد. بالاخره خبرنگار شد یا نه ؟ شبنم و دلوانیه چطور ؟ دلم میخواست بگویم بچه ها ، ممنون که اینقدر باهوش بودید ، اینقدر پردردسر ، اینقدر پرحرف و پر از فکر. و به نیلوفر و یاسمن بگویم ، از طرف من به چشمهای شاگردهایتان اینقدر نگاه بکنید تا بفهمید از چی ناراحتند و چی خوشحالشان میکند. یادم باشد بهشان بگویم که هروقت جواب سوالهاشان را درست دادند ، ازشان بخواهند دستشان را بالا بیاورند و انها یکی به دستشان بزنند. کاش کلاس شبنم و آیدا ، همه شان معلم شوند.

اینجا زردآلو دانه ای فروخته میشود. یکبار یواشکی یکدانه زردآلو توی مغازه خوردم تا هوس زردآلویم برود. مجبورم غذا استیک درست کنم. یک نصفه بلال هم آب پز میکنم.

صدای آقا داریوش میپیچد. هروقت شهرداری بساطش را جمع میکرد ؛ نزدیکش میرفتم که دلداری بدم. میگفت:" برو. فقط برو. حوصله ندارم فکر کنند مشتری دارم" بلالی پانصد تومن. شب که می آمدم خونه ، کتم بوی دود ذغال میداد. موقع برگشتن ، یاید از قیطریه بندازیم و برویم.. دیشب آقا داریوش گفت بلال اصفهان می آورد.

برگشتنا ، چند آهنگ و بعد ، رادیو پیام. اخبار ترافیک. " صدر غرب به شرق ترافیک سنگین." صدای دلنشین مجریهای ترافیک.

بچه ها توی دانشگاه میگفتند مغازه "فارما" دستمال دستشویی حراج کرده. از یک دلار شده 60 سنت. همه ی آدمها ، مثل روز قیامت به داروخانه میدوند و با یک جعبه بیرون می ایند. مغازه ی بغلی ، مرغ های هفته ی پیش را حراج کرده. مرغی 12 دلار.

صدای پدرم میاید. به سمت در میروم . همه خسته برگشتیم. پر از حرف و حدیث. بابا از کنارم رد میشود ، الان 4 سال هست ، هر وقت که از کنار من رد میشود ، احساس میکنم یکبار دیگر هم فرصت در آغوش کشیدنش را از دست دادم. مادرم گله میکند که مدرسه خسته اش میکند. با خودم فکر میکنم ، با اینکه کورتون میخورد ، چقدر بانمک و خوشگل است.

صدای برادرم میپیچد. پیچیدن صدایش کافی است.

مرغ به دست و دستمال به دست ، به خانه می آیم. وبسایت رادیو را باز میکنم. "صدر غرب به شرق " ترافیک سنگین هست. به پدرم گفته بودم : اگر یه روز به اینجا عادت کردم چی ؟ اگر ازینجا خوشم اومد ؟ گفته بود : یعنی چی ؟ من 6 سال آمریکا بودم. دکترام رو گرفتم و برگشتم. به هیچ چیز هم عادت نکردم. به بابا میگم : بابا یادتونه همکارهاتون از امریکا به شما زنگ زدن و گفتن " داریوش جات اینجا خیلی خالیه؟" و شما گفتین " عیب نداره. جای من اینجا خالیتره " ؟

چشمهایم را میبندم. صدای بوق ماشینها میپیچد. چرا اینقدر حساس شدم ؟ من که خودم با پای خودم آمدم. به پاهایم نگاه میکنم. شاید از دست من عصبانی اند. دکتر ابراهیم ، شوهر عمه ام گفته بود پاهایت اینچا با کف زمین ارتباط ندارد. دلم برایشان میسوزد. دیشب پای تلفن ، مسوول شرکت "راجرز" سرم داد زد. چه کار میتوانستم بکنم ؟ پاهایم ضعف رفتند.

شیخ فضل الله ، ترافیک سنگین در حال حرکت هست. یک مورد تصادف در سهروردی باعث ایجاد ترافیک شده ، از رانندگان تقاضا میکنیم توقف ننمایند.

چند روزی هست که صورتم دوباره مثل روزهای تهران ، لبخند میزند مدام.

آنطرف تر ، یک بلیط هواپیما روی میز هست. مونترال- فرانکفورت فرانکفورت –تهران .فقط برای دو هفته. ساعت را نگاه میکنم . فکری ، لبخندی خوشطعم روی صورتم می آورد. " خدا کند موقع ترافیک برسم".