بی تابی


¦ 3 نظرات

روز بی تابی کجا باید سراغت را گرفت؟ کجاست آن گنج بی پایان شادی که چون حائلی بر واقعیات بی نظم و پتک وار زندگی می افتد و چشم بر رویا باز می شود؟ شنیده ام که در کام خود کوزه ای از عسلی زهرآگین داری که کامیاب را سست و بی جان می کند؛ آنقدر سبکش می کند که با اشارت مردم چشمت، تنش به آنی از مرداب رخوت و تنهایی بیرون می جهد و در آسمان رویای تو به پرواز در می آید. شنیده ام نفس تو طوفانی بی رحم است که آدم ها را در خود می بلعد و آنقدر جسمشان را بر در و دیوار می کوبد که جانشان خلاصی می یابد و خود زخمی خورده طوفان تو ، نیمه جان ، ما بین لذت و هوس، در بزنگاه مرگ و زندگی ، از بیخودی و مستی ، از درد و سوز، نعره های خوشی سر می دهند .

کجا رفته ای و زمانه به هم می کوبی؟ سری به من بزن که هوای مرداب "خویش" زرد و مریض گشته و مرهم صبر هم که بر زخم ها نهاده بودم ، پوسید و خود چرکین شد. در "چیزها" غرق شده ام و زندگی ولنگارانه ، بی هیچ پروایی ، بر من می گذرد و نشانی از شادی در آن نیست. گویی زندگی هراسی از من ندارد و هر چه درد و آشغال می یابد ، بر سر من آوار می کند؛ بی پناهی یافته که در وعده دروغین تو صبر پیشه می کند و می کند و هر آنچه بر او می گذرد، قیمتی می داند که کام تو را بهاست. به گمانم فریب خورده ام و زندگی که همیشه هراسان نیافتن روزنه ای برای جاری ساختن واقعیت هایش است ، پر تقلا خود را بر سر من ساده لوح می تکاند.

بیا که زندگی از تو می هراسد. بی پناهیم را پناه باش و شادی را نگهبان. فراموش کن افسانه بهای خود را و به ارزانی مرا کامیاب زهر خود کن. با لشکر شادی بر کویر جانم بتاز و خاکش را به توبره بکش که این خاک ، گرد غم روزهای واماندگیست و حتی خار را میل به روییدن در آن نیست. با غرش و طوفان ، با رشته کوهی از ابرهای خروشان و باردار بر روزهایم حمله کن و ببار و بشوی همه لحظه ها و رنگ های ناجوری که بر دل نشسته است و بعد از آن تو رنگ باش ، لحظه باش ؛ مستی و پیوستگی باش. چون ماری خوش و خط خال با پوستی به نرمی حریر در آغوشم بپیچ و بر تنم نیش زن تا از زهر تو به جان کندن بیفتم که زهر و بلای تو جانفزاتر از خوشی زندگیست. پرنده مادری باش و چنگال هایت را برای شکار من تیز کن و از زمین جدایم کن ؛ تکه تکه ام کن تا لقمه دهان بچه هایت شوم اما با زندگی تنهایم مگذار که دیگر بی تو تاب ستیز با زندگی نیست.

مرا زهری آرزوست...