جهان‌ پهلوان تختی



Takhti

هفده ديماه ١٣٤٦ بود كه، جهان پهلوان تختی چشم از جهان فروبست. آنچه در پی می‌آيد يك خاطره است از زمانی كه تختی برای زلزله‌زدگان بوئين‌زهرا كمك جمع می‌كرد. زمانی كه مردم لباس تن خود و پولی را كه در جيب داشتند نثار می‌كردند و به دست تختی می‌دادند كه در خيابان های مركزی تهران كنار كاميون‌هايی ايستاده بود كه پر می‌شدند از لباس و پتو و خرما و نان و حركت می‌كردند به سوی بوئين زهرا.

اوائل دهه چهل، وقتی زلزله، بوئين‌زهرای قزوين را با خاك يكسان كرده بود. من دانش آموز دبيرستان بودم. از در دبيرستان دارالفنون بيرون آمدم و آن سمت خيابان، بسوی ايستگاه اتوبوس راه افتادم. ازدحام بزرگی مقابل مغازه‌های ناصرخسرو توجهم را جلب كرد. جلو دويدم و از لابلای آدم‌ها خودم را به مركز شلوغی رساندم. ماتم برد. پهلوان تختی را ديدم با ساك بزرگی به دست. زيپ آن را باز كرده بود و جلوی مغازه‌ها می‌گرفت. ديدن خود تختی برايم از همه باشكوه‌تر بود. هميشه آرزوی ديدن‌اش را داشتم. شكوه واقعی اما در محتوای برخورد مردم با تختی بود. او ساكت می‌گذشت. كس ديگری هم چيزی نمی‌گفت، از جلوی هر مغازه‌ای كه می‌گذشت، صاحب مغازه دو دستش را می‌كرد توی صندوق و هر چه داشت می‌ريخت توی ساك تختی. با اشتياق دنبال او راه افتادم.خيلی‌ها از شوق اين اعتماد اشك می‌ريختند. از هر چند مغازه كه می‌گذشتيم يك ساك پر از پول می‌شد. تختی با آرامش زيپ را می‌كشيد. لاك و مهر و شماره‌گذاری می‌كرد، می‌داد به وانت كوچكی كه ميان جمعيت حركت می‌كرد. از خيابان ناصرخسرو رفتيم بسوی لاله‌زار و لاله‌زارنو و دوباره پيچيديم توی خيابان فردوسی. نزديكی‌های ميدان فردوسی وانت پر شده بود. من هم بايد می‌رفتم خانه. اجازه نداشتم زياد دير برسم. توی اتوبوس فقط اشك می‌ريختم. گويی درد زلزله‌زدگان را بيشتر احساس می‌كردم. مسافرين متاثر شده بودند. فكر می‌كردند. پدر و مادرم زير آوار مانده‌اند. بعضی‌ها می‌خواستند به من پول بدهند. می‌گفتم، نه من دردی ندارم بدهيد به تختی!


در ادامه سروده سيمين بهبهانی درباره زلزله بم را می‌خوانيد.


گفت ‌و گو با تختی*

دستان مرد از ياری جوينده در هميان شد
زن آتش بيزاری در طوق و انگشتر زد

بر دردها درمان‌ها از سوی ياران آمد
بر زخم‌ها مرهم‌ها دستان ياريگر زد...

ای خفته سی‌ساله برخاستن نتوانی
بايد دم از اين معنا با تختی ديگر زد

ای تختيان برخيزيد با روح تختی همدل
وقتی هزاران كودك درخون خود پرپر زد...

تختی سحر شد، برخيز! صبح از كران سر برزد
باز اين فلك می‌چرخد باز اين زمين می‌لرزد

در سكر رؤيا راهی تا گور تو طی كردم
بر خوابگاهت دستم، انگشت غم بر در زد

برخيز و اين مردم را راهی به كارستان كن
وقت سفر شد آنك خورشيد غمگين سرزد

از اشك و از همدردی يك كاروان در پی كن
فرش و گليم و چادر چيزی اگر می‌ارزد


من، خفته‌ی ‌سی‌ساله؟ سنگم بسی سنگين است
برجای مغزم اينك ماری سيه چنبر زد

آيا به يادم داری؟ آن روز؟ آری، آری
روزی كه مهرت مهری بر صفحه‌ی دفتر زد

می‌رفتی و دنبالت يك كاروان همدردی
مرغ دعا از لب‌ها تا آسمان‌ها پرزد

دستان مرد از ياری جوينده در هميان شد
زن آتش بيزاری در طوق و انگشتر زد

بر درد ها درمان‌ها از سوی ياران آمد
بر زخم‌ها مرهم‌ها دستان ياريگر زد...

ای خفته سی‌ساله برخاستن نتوانی
بايد دم از اين معنا با تختی ديگر زد

ای تختيان برخيزيد با روح تختی همدل
وقتی هزاران كودك درخون خود پرپر زد...

چهارشنبه ١٠ دی ١٣٨٢ – ٣١ دسامبر ٢٠٠٣

*در مراسمی كه در سينما قدس تهران برگزار شد سيمين بهبهانی سروده فوق را بر كاغذی كاهی بالبداهه سرود. اين سروده در همان محل به مبلغ يك ميليون و چهارصد هزار تومان به نفع زلزله‌زدگان بم به فروش رفت.

** با تشكر از فرهاد برای يادآوری سالگرد تختی

2 نظرات:

Hamid Bahrami گفت...

برای ماندگار شدن نیازی نیست راه دوری رفت. راز ماندگاری، همینجا، در درون خود ماست. یادش گرامی.
بزرگی به ناموس و گفتار نیست
بلندی به دعوی و پندار نیست
از این نامورتر محلی مجوی
که خوانند خلقت پسندیده خوی

Ali Modarres گفت...

agha kheili ghashang bood.., mamnoon..