در گوهردشت، در همسايگی ما خانواده خوبی زندگی میكردند كه هميشه از ديدنشان خوشحال میشديم. اين خانواده چند سال پيش به كانادا مهاجرت كردند. دو سه ماه پيش از آمدنم به مونترال، مادر خانواده برای ديد و بازديد و انجام برخی كارها به ايران آمده بود. خوشبختانه فرصتی پيش آمد كه آمدند خانه ما و من تا میتوانستم درباره كانادا و اين كه چه بايد ببرم و چه بايد بكنم، ازشان پرسيدم. وقتی میخواستند بروند من رفتم كه تا مقصد بعدی برسانمشان.
در راه از من پرسيدند: بهزاد! اگر بروی برمیگردی؟ گفتم بستگی به وضعيت آنجا دارد. من هم كه هنوز نمیدانم آنجا چه خبر است. ولی بگذاريد جواب را از قول دوستم بگويم. چون فكر میكنم نظراتمان مشابه باشد.
دوستی دارم كه در UIUC مشغول تحصيل است. میگفت هميشه از خودم میپرسيدم اين استادهای شريف كه تو آمريكا موقعيت خوبی داشتند، چرا برگشتهاند؟ بعد كه آمدم اينجا، ديدم با اين كه اينجا رفتار مردم بسيار دوستانه است و همان محبتی را كه نسبت به يك آمريكايی دارند به تو ابراز میكنند و رنگ پوست و قيافه و نژاد برايشان اهميت چندانی ندارد، اما اين مردم با ما فرق میكنند. علاقههايمان متفاوت است. از چيزهای متفاوتی لذت میبريم و مسائل متفاوتی برايمان مهم است. اين است كه فكر میكنم طولانی مدت نمیتوانم اينجا بمانم و من هم از كسانی هستم كه بعد از تمام شدن درسم برمیگردم.
بعد اضافه كردم، من هم احتمالا برمیگردم. گفتند: من ايران را خيلی دوست دارم. اما الان بعد از چند سال طوری دلم برای Calgary تنگ میشود كه انگار خانه اصليم آنجا است و از طرفی وقتی به ايران برمیگردم، تحمل اين زندگی برايم آسان نيست.
كمی فكر كردم... گفتم: راست میگيد ها! من كه برای TOEFL و GRE يك هفته رفته بودم دبی، تا دو ماه حالم بد بود و تحمل اين اوضاع برايم مشكل بود! حالا اگر چند سال در كانادا زندگی كنم كه تكليف روشن است!...
الان پس از يك سال و نيم زندگی، من هم احساس میكنم مونترال خانه من است. اين را هم بگويم كه اينجا يك زندگی دانشجويی دارم و مدتها طول خواهد كشيد تا امكاناتی را كه در ايران داشتم، بتوانم فراهم كنم. مساله رفاه مادی نيست، مساله امنيت، آزادی و اميد به آينده است. با در نظر گرفتن اينها، به نظرم اكثر كسانی كه خود را به اينجا رساندهاند، موقتا در كانادا میمانند.
7 نظرات:
من در بحث های مربوط به بازگشت شرکت نمی کردم چرا که هنوز ایده مشخصی راجع به مساله ندارم. نمی خواهم ایدالیستی صحبت کنم، اما اگر صرفاً ملاک تصمیم گیری خود فرد باشد و فقط خودمان را در مقابل خود مسوول بدانیم، شاید تصمیم گیری آنقدرها هم مشکل نباشد.
پس اینطور که به نظر می رسد، جوانی ما به کانادا می رسد. تا ببینیم ایران چقدر خوش شانس است که پیری ما به او برسد یا نه.
نمی گویم نمی شود در کانادا بود و به ایران خدمت کرد. تنها می گویم که مراقب باشیم، انسان توجیه گر خوبی است.
من معمولا به هر مسيری كه میخواهم بروم، به افرادی كه در آن مسير از من جلوتر هستند، نگاه میكنم. درباره زندگی در ايران هم يكی از معيارهای تصميمگيری میتواند زندگی پدر و مادرم باشد. پدر و مادر من هر دو دبير رياضی و بازنشسته آموزش و پرورش هستند و بيش از سی سال است كه تدريس میكنند و هنوز هم ادامه میدهند. سال گذشته اعلام میكنند كه به بازنشستگان آموزش و پرورش در گلشهر زمين میدهند و بعد هم قرار است جواز ساخت بگيرند. به هر سه بازنشسته يك زمين ۲۰۰ متری تعلق میگيرد و هر نفر بايد ۳ ميليون تومان پرداخت كند. پدر و مادرم هر دو برای خريد اين زمينها اقدام میكنند. امسال پس از گذشت يك سال، در حالی كه همه منتظر صدور سند و جواز ساخت بودند، اطلاع میدهند كه شركت مترو در آن زمينها مشغول احداث ايستگاه مترو است. در ضمن پول شما هم به صاحب زمين داده شده است و ما با شما حسابی نداريم!!! به همين سادگی... مادرم میگفت بعضی از اين بازنشستهها كه آمده بودند آنجا، میگفتند كه با چه بدبختی اين پول را جور كرده بودند و میخواستند بروند توی آن زمين چادر بزنند و زندگی كنند... با توجه به اوضاعی كه در ايران سراغ داريد، فكر میكنيد بازنشستگان آموزش و پرورش با شركت مترو چه میتوانند بكنند؟ اين مزد سی سال خدمت يك دبير آموزش و پرورش است.
هانی
من هم خيلی وقتها اميدوارانه به قضيه نگاه میكنم، اما اين چند روزه يك مقدار برام سخت شده. دوستی داشتم كه پدرش ارتشی بود و به خاطر مسائل عقيدتی، سياسی سالها با ترفيع درجه پدرش مخالفت كرده بودند و با درجه ستوانی بازنشستهاش كرده بودند. دوستم میگفت: "ديگه حسابم با اين مملكت تسويه شد. چون پدرم آنچه كه در توان داشت برای اين مملكت گذاشت و جوابش رو هم ديد. من ديگه دينی نسبت به اين كشور ندارم". آن موقع فكر میكردم داره زيادهروی میكنه ولی حالا میفهمم چی میگه. حداقل اينو میتونم بگم كه اگر كسی میخواد برای ﴿به زور﴾ خدمت كردن به ايران بره، نه تنها نبايد انتظار هيچ پاداشی داشته باشه، بلكه بايد آماده همه جور دردسری هم باشه و آخرش هم ممكنه خودش گرفتار و قربانی سيستم بشه.
شادی
صحبتم اينه كه اگر كسی میخواد برگرده، بايد اين بدیها رو در نظر بگيره و باهاشون كنار بياد و گرنه میشه مثل كسانی كه به ايران برمیگردند و پس از مدت كوتاهی دوباره ترك وطن میكنند و ديگه پشت سرشون رو هم نگاه نمیكنند.
من با تمام نبوغم! احتمال میدهم كه نود درصد ماها بازگشتی نباشيم. به همين خاطر پيشنهاد میدهم بجای اين موضوع به موضوعهای عملیتری مثل سودرسانی به دوستهای غريبمون در ولايت كهن توجه بشه. مثلا همين استاد من كه ايرانيه و خيلی هم دلپسنده، اين جوری داره به ولايتمون سود میرسونه كه دانشجوی خوبی مثل من! رو از ايران وارد كرده و داره بهش علم تزريق می كنه. خب من هم به نوبهی خودم سعی میكنم كه در آينده يا همين كار و بكنم يا كار بقيه رو راه بندازم. مطمئنا در اين گير و واگير آخر سر يه سودهايی به ايران رسيده.
دغدغهی من يكی برگشتن نيست. چون میدونم كه احتمالش ضعيفه. به خاطر همون مسايلی كه گفتن نداره. دغدغهی من پربار شدنه، بيشتر هم از نظر علمی هر چند كه تازگیها شروع كردم كه از نيمبعدی بودن در بيام و دست كم تكبعدی بشم. من فكر میكنم كه آدم قوی هر جا كه باشه سود خودشو يه اونهايی كه بايد، میرسونه. در عوض آدمهای ضعيف صرفا مصرفكننده میشند. نهايتش اينه كه خودشون میتونند زندگی كنند و بس. به هر صورت چيزی كه من توی زندگی تجربه كردم اينه كه ممكنه امام پنهان از پشت ابر سودش به من نرسه ولی سود يه عاقل دانا از بلاد فرنگ میتونه به من نوعی توی ولايتمون برسه.
ديديد آدمهای راحت و بیخيال چقدر خوب پيشرفت میكنند؟ بهتره كه با آرامش پيشرفت كنيم و 5-6 سال آينده در اينمورد تصميم بگيريم؛ هر چند كه میدونم خودم به حرفهای خودم عمل نمیكنم. دوست داشتم كه میتونستم با آرامش پيشرفت كنم. شما چطور؟...
در پناه حق
فرزانه
يكی از دو نفری كه توی خود من درباره بازگشت با هم بحث میكنند، دقيقا همين حرف شما را میزند و ديگری میگويد: بازگشت به چی؟
اما در مجموع من حرف علی در مطلب "بازگشت" را میپسندم كه میگويد: بازگشت به ايران لزوما به معنی خدمت و ماندن در اينجا لزوما به معنی خيانت نيست.
MZF به
شايد من بيرون گود هستم؛ نميدونم ... بهتره
كه با آرامش پيشرفت نكنيم! و از همين حالا درباره ي اين موضوع تصميم بگيريم و اگر قرار هست كه كاري بكنيم از همين حالا مقدماتش رو فراهم كنيم.
ارسال یک نظر