نوشتن محض خاطر نوشتن



بعضی وقت ها دچار يک جور تب مزمن ميشم. يه بيماری هميشگی. اين بارم دوباره به سراغم آمد. خيلی ساده. بی هيچ مقدمه. نشسته بودم روی کاناپه. گوشه اتاق. همونطور نشسته از پنجره داشتم بيرون رو نگاه می كردم. پنجره اتاق من مشرف به قبرستانه! اما از اون زاويه فقط آسمان ديده می شد و قسمتی از تپه Mount Royale. قبرستان اصلاً ديده نميشد. نه تقصير قبرستان نبود. چون اصلاً قبرستان رو تو اون حال نميديدم.
اين تب با يه علامت کوچک شروع ولی لحظه به لحظه حادتر ميشه. شروعش معمولاً با يه سوال کوچکه. يه سوال مثل اينکه چرا بايد بنويسم. بعدش اين چرا مثل يه سنگريزه که از يه کوه پوشيده از برف قل ميخوره مياد پايين، کم کم بزرگ و بزرگتر ميشه. در نهايت ميشه يه بهمن تمام عيار. با سرعت، با نهايت قدرت. همه چيزو سر راهش خراب ميکنه و اونوقت اين چرا ها هستن که پشت سر هم به ذهن خطور ميکنه. چرا... چرا... چرا.... چراهایی بی پاسخ.
هميشه قبل از شروع يه کار مهم، يه کاری که ميدونم بايد توش پشتکار داشت، هميشه به اين فکر ميکنم که نکنه دوباره اون تب مزمن وسط کار بياد سراغم، که نکنه دوباره سنگ راه بشه و بست پا، که نکنه درست جایی که بايد ادامه بدم دلسرد بشم. اکثر وقت ها شروع يه کار اختياریه اما اتمامش ديگه اختياری نيست. خيلی وقت ها مجبوری وقتی شروع کردی ادامه بدی. این وقت ها که جوابی برای سوال ها پيدا نميکنم، به شعر پناه می برم. توجيه خوبی شايد نباشه، اما...

حافظ اسرار الهی کس نمی داند خموش
از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد

اين بار هم بی اختيار ياد سهراب افتادم.
پرده را برداریم:
بگذاریم که احساس هوایی بخورد.
بگذاریم بلوغ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند.
بگذاریم غریزه پی بازی برود.
کفش ها را بکند، و به دنبال فصول از سرگل ها بپرد.
بگذاریم که تنهایی آواز خواند.
چیز بنویسد.
به خیابان برود.
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ،
کار ما شاید این است
که در « افسون » گل سرخ شناور باشیم.
پشت دانایی اردو بزنیم.
دست در جذبهء یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.
صبح ها وقتی خورشید، در می آید متولد بشویم.
هیجان را پرواز دهیم.
روی ادراک فضا، رنگ، صدا، پنجره گل نم بزنیم.
آسمان را بنشانیم میان دو هجای « هستی ».
ریه را از ابدیت پر خالی بکنیم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.
نام را باز ستانیم از ابر.
ز چنار، از پشه، از تابستان.
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.
در به روی بشر و تور و گیاه و حشره باز کنیم.
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر قرن
پی آواز حقیقت بدویم.

شايد بعضی وقت ها بايد اينطور زندگی کنيم. شايد بعضی وقت ها بايد بگذاريم که احساس آزادانه هر جايی که می خواد بره. جواب همه اون سوال ها ميتونه به همين سادگی باشه. شايد بعضی وقت ها بايد آب را بی فلسفه خورد و توت را بی دانش چيد. بعضی وقت ها نوشتن برای نوشتن لذتی داره که با هيچ نوع نوشتنی نميشه عوضش کرد. پس می نويسم محض خاطر نوشتن. ميبينم محض خاطر ديدن. ميشنوم محض خاطر شنيدن. بعضی وقت ها لذت اينطور زندگی کردنی با هيچ چيز قابل معاوضه نيست...

اين نوشته رو خيلی جدی نگيريد؛ نوشتم محض خاطر نوشتن ...

4 نظرات:

بهزاد گفت...

آقا! يكی نيست يك چيزی بنويسه دلمون وا شه . يك كم بخنديم! تا بعد انرژی پيدا كنيم، بتونيم بازم حرف‌های جدی و معمولا گريه‌دار بزنيم :﴾ به خاطر اون قبرستون هم ناشكری نكن حميد! انصافا كجا می‌تونستی همچين قبرستون با صفايی پيدا كنی؟ اين قدر اينجا قشنگه كه هر كس اينجا خاك بشه مستقيم می‌ره بهشت!

Hamid Bahrami گفت...

بهزاد: همانطور که گفتی، گویا اینجا قبرستانش هم تقلبیه!!! راجع به اینکه دلمان باز بشه هم ایراد کاملاً به جایی گرفتی. با اینکه تعداد دوستانی که دست به لطیفه و طنز(!) قوی دارند، کم نیست، اما گویا همچنان فرهنگ روایی بر فرهنگ نوشتاری غالب است!!!

بهزاد گفت...

علت اين كه می‌گم يك چيزی بنويسيد بخنديم، اينه كه خودم يك چيز گريه‌دار نوشتم، همزمان با "برای شما مونترالی‌ها كه ...". بعد گفتم اگر پشت سر هم اين دو تا رو بگذارم، روحيه وبلاگ خيلی غمگين می‌شه. حالا منتظر يك مطلب خنده‌دار يا حداقل معمولی هستم كه بعدش مطلبمو منتشر كنم.

Hamid Bahrami گفت...

شادی: سعیم این بود که بگم بعضی وقتها میشه خیلی ساده و البته زیبا زندگی کرد. مشکل ما آدما اینه که خودمونو به خیلی از زواید زندگی بیهوده مقید کردیم.
بهزاد: نمی خواستم اینقدر غمگین به نظر بیاد. دست کم فکر می کنم شعر سهراب پر از شور زندگیه.