و قاف حرف آخر عشق است


¦ 3 نظرات

خسته ام از آرزو ها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری
لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی، زندگی های اداری
آفتاب زرد و غمگین، پله های رو به پایین
سقف های سرد و سنگین، آسمانهای اجاری
با نگاهی سر شکسته، چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری
صندلی های خمیده، میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده، گریه های اختیاری
عصر جدول های خالی، پارکهای این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری
رو نوشت روزها را، روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی، جمعه های بی قراری
عاقبت پرونده ام را، با غبار آرزو ها
خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری
روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیت ها، نامی از ما یادگاری



قیصر امین پور هم رفت؛ یکی از همین سه شنبه های تلخ و بی حوصله، یکی از همین سه شنبه های سنگین
و سرسخت، یکی از همین روزهای مبادا، روزی شبیه دیروز، روزی شبیه فردا، روزی درست مثل همین روزهای ما



ونه نامی در ستون تسلیت های روزنامه که حرف دلش را در دفتر شعرش به یادگار گذاشت. این روزها که همه چیز بوی نان دارد، حرف هایش عجیب بوی نان نمی دهد


این ترانه بوی نان نمی دهد
بوی حرف دیگران نمی دهد
سفره ی دلم دوباره باز شد
سفره ای که بوی نان نمی دهد
پاره های این دل شکسته را
گریه هم دوباره جان نمی دهد
خواستم که با تو درد دل کنم
گریه ام ولی امان نمی دهد


و چه زود با آن همه حرف های ناتمام، دیرش شد

حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می کنی
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آن که با خبر شوی
لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی...ای دریغ و حسرت همیشگی!
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود


این روزها دل خیلی ها برای گریه تنگ است قیصر، اما بگذار بگذریم.

آه ای شباهت دور

ای چشمهای مغرور!

این روزها که جرات دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذار دست کم گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم!
بگذار...بگذریم!
این روزها
خیلی دلم برای گریه تنگ است!

‫تبعیض نژادی


¦ 7 نظرات


‫چند وقت پیش کتابی میخوندم با عنوان "The Genius Factory: The Curious History of the Nobel Prize Sperm Bank" ماجرا مربوط میشه به یک بانک اسپرم که توسط رابرت گراهام تاسیس شد، این طرف کسی بود که لنز ‫عینک رو برای اولین بار از پلاستیک میسازه و کارش به نوعی تحول آفرین بوده در صنعت اپتیک، بعد این اختراع رو به 3M میفروشه و درامد زیادی کسب میکنه ازین راه، مهندس قادری بوده.


‫مساله ای که تقریبا برای همه مجامع علمی معلومه، اینه که قانون تکامل باعث میشه که نسل جانداران رو به بهبود بره، یعنی یک جهش ژنتیکی در یک گونه ایجاد میشه به طور تصادفی، حالا اگر این جهش در جهت بهبود و قویتر شدن یا سازگار تر شدن حیوون بشه، شانس جفت یابی و تولید مثل برای قویتر، بهتر و بیشتره. در نتیجه بعد از مدتی این ژن بهبود یافته ‫غالب میشه. همه این قانون بر چند چیز استواره ، رقابت جنس نر برای تصاحب جفت، تمایل ماده برای جفتگیری با برنده رقابت، و اینکه جنس برتر موفق به باقی گذاشتن نسل بیشتری از خودش بشه.


در مجامع انسانی، عده ای از دانشمندان- که بنا به گفته کتاب ‫پیشروی ‫اون یک دانشمند انگلیسی قرن ‫۱۸ ‫بود- نگران تحلیل رفتن نژاد انسان شدن، و اینکه انسان به سراشیبی میره ، دلیل ‫اونها هم نرخ زیاد زاد و ولد در خوانوادهایی بود که هم از ‫نظر ضریب هوشی بهره کمتری داشتن، هم از ‫نظر اقتصادی قادر نبودن امکانات رشد کافی فرزندان رو ‫فراهم کنن ، نتیجه اینکه انسان خلاف جهت تکامل در حال حرکته. این مساله نه تنها بین خیلی از متفکرین طرفدار داشت، که بین مردم هم مقبول بود. به فر‫ض در یکی از ایالات شرقی آمریکا قانونی بود که اگر ‫سه نسل بهره هوشی کم داشتن، نسل چهارم هم اینطور خواهد بود، فکر کنم در ایالت ویرجینیا در دهه اول قرن بیستم ‫بود که وقتی مشاهده کردن یک دختر نوجوان باردار، که کودن بود و مادر و مادر بزرگش هم کودن بودند، دادگاه حکم به سقط جنین داد و این حکم اجرا شد. همچنین به خوانوادهای سفید و بهره هوشی بالای متوسط در ‫بعضی قسمت های آمریکا، اگر فرزند زیاد میاوردن جایزه داده میشد، درست وظیفه ای که هیتلر برای زن آلمانی و آریایی اصیل متصور بود.


‫نژاد پرستی وحذف ژن ضعیف به طور فیزیکی، خودش رو تمام قد در نظام حزب نازی آلمان نشون داد، و وقتی ضایعات و عفونت این تفکر معلوم شد، برای همیشه این فکر از بین متفکرین رخت بر بست، شاید این شانس بد آلمانی ها بود که داغ نژاد پرستی جهان متمدن فقط رو پیشونی اونها خورد. اما همچنان تفکر نژاد پرستی مثبت طرفدار داشت، یعنی اینکه به نژاد برتر فر‫صت بیشتری بدیم که صاحب فرزند بشن. تعداد افراد طرفدار این فکر کم نبودند، از جمله ویلیام شاکلی مخترع ترانزیستور و برنده نوبل فیزیک، و همین آقای گراهام. ایشون فکر میکرد که چرا افرادی مانند انیشتن نباید ‫ده فرزند داشته‫ باشند، یا سایر برندگان نوبل، برای همین قسمتی از ثروتش رو اختصاص داد به تاسیس یک بانک اسپرم که در ابتدا هدفش فقط گرفتن نمونه از برندگان نوبل بود، اما چون این افراد اکثرا مسن بودند و یا حاضر به این کار نبودن، از پزشکان شاخص و استادان برجسته هم نمونه میگرفت و بدون اسم به متقاضیان تلقیح ‫مصنویی میداد، این بانک در دهه قبل به واسطه مرگ صاحبش ‫فعالیتش رو متوقف کرد، این کتاب به جستجوی افرادی میره که به این واسطه متولد شدن.


در نگاه اول این بانک و این تفکر مغایرتی با آزادی نداره، شاید تحسین بر انگیز هم باشه، اما به یک صورتی در عمق، ‫ذهن من رو آزار میده، اینکه ترجیح میدم آدم ها به واسطه ‫نژادشون ارزشگزاری نشن، این یک مدل نژاد پرستیست، منتها از نوع مثبت.
‫قصدم از گفتن این مو‫ضوع، مقایسه این نژاد پرستی با سیستم مهاجرت کاناداست، اینکه اعلام میشه تحصیلات امتیاز زیادی داره برای مهاجرت، و بهانه اون هم اینه که این افراد کار پیدا میکنن در کانادا، به ‫نظرم خیلی منطبق با واقعیت نیست، کما اینکه خود اداره مهاجرت هم ‫اذعان داره که اکثر افراد در شغلهایی بدون ارتباط با ‫تحصیلاتشون مشغول به کار میشن، اما چیزی که مسلمه اینه که افراد تحصیل کرده عموما بهره هوشی بالاتری دارن، و انگار دولت کانادا به ‫طور مخفی مشغول بالابردن بهره هوشی افراد ساکن اون کشوره، و بطور مخفی تر گزینشی نژاد پرستانه داره. بطور خیلی خلاصه و اجمالی، انگار دولت آلمان نازی عده ای رو به خاطر ‫نژادشون به اردوگاه های کار اجباری میبرد، این بار دولت کانادا عده ای رو به خاطر نژادشون از اردوگاه های کار اجباری (کشور های جهان سوم به نوعی) بیرون میاره.

‫اینو میدونم که شاید روش دیگه ای برای جذب مهاجر وجود نداشته باشه، فقط میخواستم تلنگری به ذهنم بزنم.



‫عکس ازthegeniusfactory.net

ممد... نه بودی به بينی


¦ 2 نظرات




مدتی پيش از اين به تبليغات تلويزيون محلی اینجا (جنوب آمريکا) نگاه می كردم که يک تبليغ منو به مدت زيادی به فکر فرو برد. يک رستوران زنجيره ای دعوت می كرد که مردم به اونجا برن، و هم زمان می گفت که به خوانواده های سربازان مجانا سرويس ميده. می گفت بقيه سال ما مهمون فرزندان شما هستيم، امروز شما مهمون ما باشين. حقيقتا شايد گاهی احتياج به يک آينه باشه تا عيوبمون بهترديده بشه.

هر وقت به تصوير مادری فکر ميکنم که چادر مشکی رو روی صورت خودش پچيده و از يک دريچه کوچک روی صورتش، با چشمانی قرمز، به کاميونی خاکستری رنگ، حامل جعبه هایی پچيده در پرچم سه رنگ نگاه ميکنه، و چشمانش دوخته به يکی از اون جعبه هاست، انگار در اون نقطه نگاهش، منو با چيزی پيوند ميزنه به نام وطن.

بدون شك اين آخرين حاملان پرچم استقلال ايران از شمار بهترين ها و با لياقت ترين ها بودند و بهترين نتايج رو به دست آوردن، شايد اين حرف رو بايد مستند ساز BBC در مورد جنگ ايران می گفت تا من بهتر باورم بشه “iraq was backed by western countries and...., iran, fought alone”.

متاسفانه اين آلودگی هوای امروزه تهران، بدون وجود نسیم آزادی، ميدان دید آدم رو کم ميکنه. اما من اميدوارم سبعيت و جمود فکری عده ای در این روزها، باعث خطای دید ما نشه که حساب این جمع مسلم جداست از آن "مردان بی ادعا".

ادای احترام ميکنم به اين حماسه سازان تاريخ ميهنم، به اين "پرنده تر ز مرغان هوایی"، به اين بلاجويان فتح المبين، به اين ياران جهان آرای.


سالروز آزادسازی خرم شهر گرامی باد


(عکاس: شهید داریوش گودرزی)

شغل دوم و سوم


¦ 4 نظرات

شغل دوم بسیاری از ایرانی‌های خارج از ایران توضیح دادن این مطلب است که زندگی در ایران آن قدرها هم مشکل نیست. بالاخره ما هم ماشین و موبایل و مترو داریم.

شغل سوم ایرانی‌ها اعتراض کردن به فیلم‌ها، سریال‌ها و برنامه‌های ضدایرانی است. در این مواقع معمولا لیست بلندبالایی از تاریخ طولانی و فرهنگ غنی ایرانی داریم.

اما این روزها کار کردن کمی مشکل شده است:



ببخشید که بازی خونین شد!

با موفقیت طرح مبارزه با حجاب، شاید لبنانی‌ها هم علاقه‌مند شوند که از این فساد رهایی پیدا کنند:


طرفدار حزب الله در لبنان


روشهایی دیگری هم برای مبارزه با فساد هست، مانند استفاده از آفتابه برای هدایت افراد گمراه، البته این کار بعد از محاکمه‌ی عادلانه انجام شده است:

نوروزتان پیروز!


¦ 6 نظرات

چند خاطره


¦ 3 نظرات

يک روز دم برگرکينگ (burger king) يکی جلوی منو گرفت و گفت (Spare change please) که از قضا منم هيچی پول تو جيبم نداشتم و فقط کارت همرام بود، گرچه اگر هم بود فرقی نميکرد، گفتم (I am sorry I don't have any change) خيلی محکم و با تحکم گفت شما سفيدها (you white guys) نميخواين به يک سرخپوست که اومدين سرزمينش رو گرفتين کمک کنين، بعد با نگاه طلبکارانه چشم دوخت تو چشمام. گفتم من عراقی هستم شما امريکایی ها از سفيد و سياه و سرخ ريختين تو مملکت ما و اونجا رو اشغال کردين، اونوقت تو به من چی ميگی. طرف حسابی جا خورد، گفت ok بفرمايين برين. فکر کنم حدس زد من ايرانی باشم، اونم مشهدی.

برای يکی از دانشجوهای آزمايشگاهی که من مسوولشم، داشتم يک کم توضيح رياضی يک آزمايش رو ميدادم، گفت تو رياضيت خوبه، ليسانس کجا بودی، گفتم ايران. يک لحظه جا خورد بعد گفت (wow, interesting) بعد من بهش گفتم که ما برای تز ليسانس بمب اتم ساختيم، يک کم منو نگاه کرد و گفت (thats impressive) من که ديدم باور کرده، گفتم عمو مگه ميشه يک دانشجوی ليسانس اين کارو بکنه آخه، خنديد و گفت راست ميگی منم تعجب کردم كلی. اين خاطره رو برای يکی از دوستان ايرانيم تعريف می كردم که اون گفت، فرهاد بايد بيشتر مراقب باشی اين دور و زمونه، و کارای شك برانگيز نکنی اينجا. حق با اون بود، البته اينو بگم که خود اين طرف داره کلاس خلبانی ميره.

ايران که رفته بودم، پرواز مشهد - تهران از سالن انتظار تا دم هواپيما که فاصله اش ۲۰۰- ۳۰۰ متری بيشتر نبود، مارو با اتوبوس بردن. به محض اينکه سوار شديم و اتوبوس به سمت هواپيما راه افتاد، يک پير مردی خيلی جدی و بلند گفت برای سلامتی آقای راننده صلوات! همه صلوات فرستادن، فکر کنم صلوات تموم نشده بود که اتوبوس رسيد دم هواپيما.

در راه اروپا تا تهران يک خانوم مسنی رديف کنار من نشسته بود که دنباله يک مخ ميگشت که بذاره تو فرقون و هل بده. يک جمله اش هيچوقت يادم نميره گفت انشالاهمه مسافرای دنيا به هر جا که ميرن به سلامت برن. با خودم گفتم خوبه اينقدر آدم مثبت باشه اما اين طرف احتمالا بچه هاش مسوول شركت بيمه باشن.

از مشهد که به تهران ميومدم، خوب طبعا تهران رو بلد بودم تاحدی. راننده تاکسی تهرانی نبود و من بهش گفتم از کدوم راه بره. بعد سر صحبت باز شد و گفت از کجا مياين، گفتم مشهد. كلی بد مشهدی ها رو گفت و گفت اگه امام رضا نبود، کسی نميرفت اونجا اصلاً. بعد پرسيد شما مال خود تهران هستين، منم ديدم که تو آف سايد هستم، گفتم همدانی هستيم در اصل. بعد صحبت همدان شد و جاده سقز به همدان که من برای سه نشدن موضوع رو عوض کردم، سعی هم کردم کمتر حرف بزنم که لهجم معلوم نشه.

یک مسجد کوچولو!


¦ 4 نظرات

قسمت اول سریال «مسجد کوچک» را که از CBC پخش می‌شود، ببینید. کانادا از معدود کشورهایی است که تفکر و ظرفیت ساخت چنین سریالی در آن وجود دارد. سریالی که با نگاهی طنزآمیز تلاش می‌کند نشان دهد مسلمان‌ها هم جزئی از جامعه‌ی غربی کانادا هستند.




مطلب دیگری درباره‌ی این سریال را می‌توانید در یک وبلاگ بخوانید.

سخن چو از دل برآید به دل نشیند


¦ 4 نظرات

به مناسبت ماه فوریه، ماه تاریخ سیاهان در کانادا و آمریکا

سخنرانی تاریخی مارتین لوترکینگ درباره‌ی آینده‌ای که در آن سیاهان و سفیدها در صلح و آرامش با هم زندگی کنند، شاهدی بر بخش بسیار مهمی از تاریخ آمریکای شمالی است. این سخنرانی از نظر ادبی هم بسیار غنی است. با شنیدن آرزوهای مارتین لوترکینگ در این سخنرانی که نه در گذشته‌ای بسیار دور، بلکه در سال ۱۹۶۳ انجام شده است، می‌بینید که نژادپرستی در آمریکا آن قدرها هم که فکر می‌کنیم به فراموشی سپرده شده نیست.

در اینجا می‌توانید متن سخنرانی را بخوانید.

و آنگاه کنسرت...


¦ 2 نظرات




چند وقت پیش به بهزاد میگفتم که عجب پست خوبی برای عارف بلوچی نوشتی و چه هنرمندانه بازی یلدا در وبلاگستان رو به داستان پیوند زدی...

حالا تکلیف ما که حضرت حافظ شخصا عتاب فرمودند که " در سراپای وجودت هنری نیست که نیست" و میخوام دو کلام راجع به کنسرت گروه چکاوک در مونترال بنویسیم ( اون هم با بیانگیزگی ناشی از نگاه شاید غیر منطقی من به کار تبلیغات در مقوله هنر) چیه؟

خلاصه اینکه فکر کردم چی بنویسم؛
از اینکه فرهنگ و هنر ایرانزمین خواسته یا ناخواسته با روح سرگردان مهاجر ما بدجوری پیوند خورده...
و از اینکه ما هنوز با شنیدن چند بیت شعر یا یه موسیقی خوب از اون دیار، پرستوهای احساسمون رو پرواز میدیم "تا دشت پر ستاره اندیشههای گرم"...
پس باید حفظش کنیم این هنر رو، حتی اگه نه به خاطر خودمون، به خاطر اون پرستوها!
و شکوه کنم که تو غربت چقدر کار موسیقی ایرانی کردن سخته...
تو این همه روزمرگیهای وقتگیر، اون هم در حالی که گوشِت از صبح تا شب یه "ربعپرده" گوشنواز ایرانی نمیشنوه، یه فرصتی به دور از همه این هیاهو برای خودت جور کنی که یکم ساز بزنی...
کار گروهی که از اون هم سختتر، اونهم برای آدمهایی که بدون هیچگونه چشمداشتی و صرفا به خاطر همون پرستوهاشون دور هم جمع شدن...

بگذریم...

دوستان از کنسرت تورنتو میپرسیدن...
باید از شنوندهها پرسید... راستش یه قسمتهاییش رو خودم هم مشتاقم کامل بشنوم! (چون وقتی توی گروه ساز میزنی نمیتونی حس کل قطعه رو با تمام ظرایفش بگیری) ...
ولی چند تا چیز برام خیلی خوشآیند بود: یکی دیدن کلی غیر ایرانی که به نظر میرسید خیلی خوب با برنامه ارتباط برقرار کرده بودن و دوم، خوشحالیه دوستانی ( که شاید با موسیقی سنتی میونه چندانی هم ندارن) از برنامه...

خلاصه کلام اینکه
اگه اومدین، سعی میکنیم پرستوهاتون رو، اگه نه پرواز، یه قلقلکی بدیم! :)

امان،
مونترال، بیست و هشتم ژانويه دوهزار و هفت


پ.ن. این هم چندتا لینک از کارهای چکاوک همراه با یکی دو نقد از دوستان:

بدون شرح


¦ 3 نظرات