داستان ایاز



اياز شخصيت يكی از داستان‌های عميق و زيبای مثنويست (دفتر پنجم و ششم ) و از ديد
مولانا نشان و سمبل يك انسان خود ساخته و بی‌تعلق است...

بازگردان قصه‌ی عشق اياز .......... كه آن يكی گنجيست مالامال راز

اياز غلامی چوپان بوده كه حسب اتفاق به دربار سلطان محمود راه پيدا می‌كنه و بد از مدتی به خاطر صداقت و پاكی جزو مقربين سلطان می‌شه و مقام بالايی ميگيره....

ای اياز پر نياز صدق‌كيش........ صدق تو از بحر و از كوهست بيش
نه به وقت شهوتت باشد عثار....... كه رود عقل چو كوهت كاه‌وار

هفت دريا اندرو يك قطره‌ای.... جمله‌ی هستی ز موجش چكه‌ای
جمله پاكی‌ها از آن دريا برند..... قطره‌هااش يك به يك ميناگرند
شاه شاهانست و بلك شاه‌ساز..... وز برای چشم بد نامش اياز

جان داستان از آنجا آغاز می‌شود كه اياز حجره‌ای در دربار پادشاه داشته كه هر روز به
آنجا می‌رفته و اجازه حضور به ديگران نمی‌داده ...، اطرافيان پادشاه كه به اياز حسادت می‌ورزيدند، پادشاه را بدبين می‌كنند كه اياز آنجا ثروتی پنهان كرده و به پادشاه خيانت می‌كند...

آن اياز از زيركی انگيخته ....... پوستين و چارقش آويخته
می‌رود هر روز در حجره‌ی خلا ...... چارقت اينست منگر در علا
شاه را گفتند او را حجره‌ايست ....اندر آنجا زر و سيم و خمره‌ايست
راه می‌ندهد كسی را اندرو ....... بسته می‌دارد هميشه آن در او
شاه فرمود ای عجب آن بنده را .... چيست خود پنهان و پوشيده ز ما

پادشاه اميرانی را می‌فرستد كه حجره اياز را بگردند،.... ولی در دل به اياز
مطمئن است...،
پس اشارت كرد ميری را كه رو .... نيم‌شب بگشای و اندر حجره شو
هر چه يابی مر ترا يغماش كن .... سر او را بر نديمان فاش كن
شاه را بر وی نبودی بد گمان .... تسخری می‌كرد بهر امتحان
پاك می‌دانستش از هر غش و غل .... باز از وهمش همی‌لرزيد دل

در اينجا مولانا جلوه‌هايی از عشق را نيز در كلام سلطان محمود
می‌آورد كه خود نشان از اين دارد كه تمام اين اسامی تعابيری از عرفان و مشتاقی را در
خود نهفته دارد..... گويی پادشاه پيشاپيش او را بخشيده...، كه او محبوب است..

اين نكردست او و گر كرد او رواست..... هر چه خواهد گو بكن محبوب ماست
عشق صورتها بسازد در فراق...... نامصور سر كند وقت تلاق
كه منم آن اصل اصل هوش و مست.... بر صور آن حسن عكس ما بدست

ِِِفرستادگان پادشاه هم به طمع پيدا كردن طلا و جواهرات به سوی حجره اياز می‌شتابند، زيرا كه اياز محرم ا سلطان بوده و به خزانه دسترسی داشته ...

آن اميران بر در حجره شدند.... طالب گنج و زر و خمره بدند
قفل را برمی‌گشادند از هوس .... با دو صد فرهنگ و دانش چند كس

فرستادگان به آنجا می‌رسند و داخل می‌شوند و جز چارق و پوستين اياز چيزی نمی‌يابند....

حجره را با حرص و صدگونه هوس..... باز كردند آن زمان آن چند كس
بنگريدند از يسار و از يمين ..... چارقی بدريده بود و پوستين

هر چه می‌گردند چيزی نمی‌يابند...، شرمسار و خجل به درگاه پادشاه بر می‌گردند و بدين ترتيب از اياز رفع اتهام می‌شود....

باز می‌گشتند سوی شهريار .... پر ز گرد و روی زرد و شرمسار

....اما پادشاه از اياز حكمت آن حجره و پوستين را می‌پرسد ...، اينجاست كه جان كلام داستان بيان می‌شود...

اياز لب به سخن می‌گشايد و راز آن حجره و پوستين و چارق را فاش می‌كند ...

می‌رود هر روز در حجره‌ی برين .... تا ببيند چارقی با پوستين
زانكه هستی سخت مستی آورد....... عقل از سر شرم از دل می‌برد
صد هزاران قرن پيشين را همين..... مستی هستی بزد ره زين كمين
شد عزرائيل ازين مستی بليس...... كه چرا آدم شود بر من رئيس

كه مستی مال و مقام و قدرت را می‌شناسد .... كه نمی‌خواهد از ياد ببرد كه غلامی بيش نبوده و چوپانی می‌كرده ....، كه هر روز به حجره می‌رود،... نگاهی به پوستين كهنه چوپانی‌اش می‌اندازد و به ياد می‌آورد گذشته‌اش را .... و می‌گويد:

از منی بودی منی را واگذار..... ای اياز آن پوستين را ياد دار
ای اياز آن پوستين را ياد دار ....
ای اياز آن پوستين را ياد دار ......


از وقتی اين داستان رو خوندم, خط به خطش گوشه ذهنم مثل پوستين اياز آويخته شده... هر روز بهش نگاه می‌كنم....، كاش هيچوقت يادمون نره كه كی بوديم، كجا بوديم، ... از كجا اومديم ....، چه كسايی منتظرمون هستن ...، نكنه گم بشيم لابلای پيچيدگی‌ها و زيبايی‌های هستی...

ديده‌ها شب فراز بايد كرد..... روز شد ديده باز بايد كرد
مطبخ جان به سوی بی‌سوييست.... دست آن سو دراز بايد كرد
چون چنين نازنين به خانه ماست .... وقت نازست ناز بايد كرد
با گل و خار ساختن مرديست.... مرد را ساز ساز بايد كرد
قبله روی او چو پيدا شد..... كعبه‌ها را نماز بايد كرد
پيش آن عشق عاقبت محمود.... خويشتن را اياز بايد كرد
خويشتن را اياز بايد كرد ...
خويشتن را اياز بايد كرد ...

سخن تمام كنم كه.....

چون حقيقت نهفته در خمشيست.... ترك گفت مجاز بايد كرد

6 نظرات:

Hamid Bahrami گفت...

آن چارق و پوستین تمثیلی از جسم و کالبد ماست و هر آنچه دیگر، از آن ما نیست:
گفت من دانم عطای تست این
ورنه من آن چارقم و آن پوستین
چارقت نطفه‌ست و خونت پوستین
باقی ای خواجه عطای اوست این
با این حال، قطره ای از این دریا، انسان را در راه حقیقت کفایت می کند:
بهر آن دادست تا جویی دگر
تو مگو که نیستش جز این قدر
زان نماید چند سیب آن باغبان
تا بدانی نخل و دخل بوستان
نکته‌ای زان شرح گوید اوستاد
تا شناسی علم او را مستزاد
ای ایاز اکنون بیا و داده ده
داد نادر در جهان بنیاد نه
مجرمانت مستحق کشتن‌اند
وز طمع بر عفو و حلمت می‌تنند
تا که رحمت غالب آید یا غضب
آب کوثر غالب آید یا لهب
از پی مردم‌ربایی هر دو هست
شاخ حلم و خشم از عهد الست
بهر این لفظ الست مستبین
نفی و اثباتست در لفظی قرین
زانک استفهام اثباتیست این
لیک در وی لفظ لیس شد قرین
ترک کن تا ماند این تقریر خام
کاسه‌ی خاصان منه بر خوان عام
قهر و لطفی چون صبا و چون وبا
آن یکی آهن‌ربا وین که‌ربا

ناشناس گفت...

kheili khoob bood, vali be nazaram na baraaye weblog

bad kaari mikonam raastesho migam?

: )

mohsen sh

بهزاد گفت...

بسيار لذت بردم. من كه فكر می‌كنم خواندن اين داستان‌ها خيلی لازمه. بايد بيشتر از اينها با سرمايه‌های فرهنگ ايران آشنا باشيم.

جوادزاده گفت...

بعضی اوقات غربت موهبتی است که باعث میشود آدمی به بازگشت علاقه مند شود! شما این موهبت را دارید

موفق باشید

امیرعلی تبریزی گفت...

داستان ایاز در این ابیات نیز به نظرم برای اولین بار آنهم بعد از خوابی که مولانا را نه درک کردم ونه فهمیدم که چه گفت از صعوبت گفتار شاید بابت سیلی که در پاکستان آمده و نمایی داشت در رؤیا اما وقتی سراغ مثنوی رفتم تصادفا قسمتی از قصه ایاز را مبادرت به حفظ کردم:
ای خروسان از وی آموزید بانگ| بانگ بهر حق کند نه بهر دانگ
صبح کاذب آید و نفریبدش | صبح کاذب عالم و نیک و بدش
اهل دنیا عقل ناقص داشتند| تاکه صبح صادقش پنداشتند
صبح کاذب کاروانها را زده است| که به بوی روز بیرون آمده است

تا آخر که دنباله این ابیات را در ایاز شما! پس دید پدرم خوابی و گفت آنرا به من:

خواب خود را چون نداند مرد خیر| کاو بود واقف ز سرّ خواب غیر

به حجره خود سر کشیدم مات رنج :

صاحب تأویل ایاز صابر است | کاو به بحر عاقبتها ناظر است

خدا کند که تو بیایی...

ناشناس گفت...

خيلي ممنون من داشتم منطق الطير ميخواندم به شخصيت اياز اشاره شده بود كه اصلا نمي شناختم در گوگل گشتم به مطلب شما بر خوردم.باسپاس
به همه توصيه ميكنم منطق الطير را بخوانيد هم روان است هم جذاب هم آموزنده.