اخیرا یک بازی جالب در وبلاگستان راه افتاده که در اون هر کسی پنج نکته دربارهی خودش رو که احتمالا کسی نمیدونه توی وبلاگش مینویسه و بعد پنج نفر رو معرفی میکنه که اونها هم این کار رو بکنن. چیزی که در این بازی توجهم رو جلب کرد سرعت گسترشش بود. اگر چهار نسل بازی تکمیل بشه، ۷۸۱ نفر بازی رو انجام دادهاند.
اگر میشد تو کارهای دیگر هم از همین روش استفاده کنیم، خیلی جالب میشد. یک نمونهاش موردی است که اخیرا ازش باخبر شدم. داستان از این قرار است که یک پسر بچهی سیستانی به نام عارف، زمانی که سه ساله بوده دچار یک حادثه آتشسوزی میشود. او در این حادثه پدرش را از دست میدهد و خودش به سختی آسیب میبیند. جزئیات داستان را میتوانید در اینجا بخوانید. دیروز با کمک بچهها یک سایت برای جمع کردن کمک برای عارف درست کردیم که امکان پرداخت اینترنتی هم دارد. با کمال شگفتی در کمتر از ۲۴ ساعت اول بیش از ۱۶۰۰ دلار کانادا جمعآوری شد. امیدوارم بتوانیم همین روند را تا تامین هزینهی کامل درمان عارف که حدود ده هزار دلار است ادامه دهیم. نکتهی جالب این است که تا اینجای کار، مشابه بازی یلدا، ماجرا از طریق دوستان نزدیک به یکدیگر منتقل شده است و کمکها بر اساس اعتماد متقابل بوده است. چه خوب میشد اگر هر کسی که این وبلاگ را میخواند، برای اطلاع رسانی هم که شده، داستان عارف را برای ۵ نفر دیگر تعریف میکرد. من خودم به ۳۵۰ نفر گفتم، حالا نوبت شما است!
سر ظهر تابستونه، من تو اتوبان جلال پشت ترافيک گير کردم. صدای بوق مياد پشت سر هم، بطوری که گوش رو واقعا آزار ميده، بوووووقق... باااااق... بووممممم...، اعصاب آدمو خرد ميکنه. جلوتر نزديک چهار راه، تو اين شلوغی ها تصادف هم شده. چند نفر پياده شدن و دارن خواهر و مادر همديگه رو حواله اين و اون ميکنن، يکيشون رو ميبينم که پيراهن سفيدش پاره شده، کنار صورتش زخم تازه و قرمزه و موهای جوگندميش پريشون. داره بر ميگرده به سمت ماشينش حدود ۷، ۸نفری جلوی نفر ديگه رو گرفتن و دارن مهارش ميکنن، اون همچنان داره بد و بيراه ميگه. اوه... نفر دوم از توی ماشينش قفل فرمون رو برداشت و داره دوباره حمله ميکنه. اوضاع بد جوری شلوغ پلوغه. گرما زياده، موج هوای گرم که از روی ماشينها بلند ميشه تصاوير رو رقصان ميکنه تو چشم آدم، بايد خوب دقت کنی تا ببينی. چراغ سر چهار راه هر چند دقيقه ای سبز و قرمز ميشه، اما ترافيک خيلی کند جلو ميره اکثريت فکر ميکنن که از دستشون کاری ساخته نيست، اما نميدونم چرا هی بوق ميزنن.
يک مرد متخصص ترافيک گويا گفته مشکل رو حل ميکنه، اما نميدونم چرا رفته بالای سقف يکی از ماشينا و داره راجع به مشکل ترافيک جاهای ديگه صحبت ميکنه. ميخواد مشکل ترافيک خيابون فلسطين رو حل کنه، نميدونم واقعا فکر ميکنه ميتونه اين کارو بکنه، خدا ميدونه. اما به نظر من اگه اهل کاره حداقل اول مشکل اينجا رو حل کنه، اينجوری هم خودش رو ثابت کرده هم ميتونه بره به خيابون فلسطين، اين مدلی که هست از جاش نميتونه تکون بخوره. تراففيک جلال به سمت غربه و همه دارن به اون سمت ميرن، همه شهر. کسی نميخواد محل زندگيش رو ترک کنه، اما خوب کارخونه ها و مراکز کار اکثرا اونورن. ملت ميخوان برن سر کارشون، سر زندگیشون، اما نميدونم چرا يک ماشين بزرگ داره به زور بقيه ماشينا رو ميده کنار و در جهت خلاف حرکت ميکنه، عقب ماشين گويا يک نفر روحانی نشسته. از روی جاده ای که برای خودش باز کرده ميشه فهميد که به اندازه دو سه چهار راه اومده عقب، اما فکر نميکنم به همين روند بتونه ادامه بده، بالاخره ترافيک اونو با خودش ميبره. يک سيل ماشين جلوشه که همه در خلاف جهت اون دارن حرکت ميکنن.
عده ای ميگن ريشه اين ترافيک از ميدون امام حسین شروع شده تا ميدون انقلاب، بهشون ميگم بابا ميدون فردسی و خيابون سعدی و چهار راه حافظ هم سر راه بودن، اگر مشکل فقط به خاطر مغازه های دور ميدون امام حسین بود که اينطور نميشد. اما كو گوش شنوا، ميگن ميدون شوش خلوت بوده و ترافيک آروم، همه چی از امام حسین شروع شده. عده ای هم که از خيابون آذربايجان تردد ميکنن، ميگن اون خيابون موازی آزاديست، اگه ترافيک خيابونهای ديگه نياد اونجا و ما جلوی ميدون جمهوری رو بلوکه کنيم، مشکل اون منطقه حل ميشه. بعضی از مردم ساکن اون خيابون نظرشون اينه. اما خوب کارخونه ها و شرکت ها تو همه شهر دارن پخش ميشن، اينجوری فکر نميکنم مشکل حل بشه، من فکر نميکنم. بزرگ راه کردستان هم گويا الان ترافيک شده و ساکنانش شاکين. يک عده هم نظرشون اينه که اون بزرگراه رو بايد کلا جدا کرد ازنظر مهندسی راه از بقيه شهر. نميدونم والا، اما فکر ميکنم اينجوری شهر زيباييش رو از دست ميده، بالا بلنديش رو و پيچ خيابوناش رو، عده ای از ساکنای اونجا ميگن که پلاک ماشينشون با بقيه شهر فرق داره يک جورایی، و کسی به اونا راه نميده، هيچ مدير مرکز کنترل ترافيک هم از بچه های اون محل نيست که درد اونا رو بفهمه. اين مورد رو منم ديدم راستش، قبول دارم حرفش رو. قبلا که شهر فقط در ميدون شوش بود، همه ماشينا يک مدل بود. اما وقتی نقل مکان کرديم يک عده از ميدون امام حسین پلاک ماشينشون رو خريدن، يک عده از جاهای ديگه. گرچه پلاک پلاکه، برای شناسایی است، برای اينکه همديگه رو بشناسيم، اما اينجوری شده ديگه، دقت نميکنيم بعضی وقتها، که آدمایی که پشت فرمون ماشينيم همه عين هميم، و پدرانمون بچه محل هم بودن.
يک عده هم که تو مرکز کنترل ترافيک بودن، چيزی که به ذهنشون رسيده اين بوده که خيابون ها رو يک طرفه کنن. به نظرم اونچنان دردی رو دوا نكرده اين کار. مثلا اينکه از۱۶ آذر، سمت چپ دانشگاه، فقط از بالا به پايين ميشه اومد، يا هرکس که بخواد از پايين به بالا بره، از خيابون قدس، سمت راست دانشگاه تهران استفاده ميکنه.
راديو پيام هم بجای اينکه راجع به ترافيک بگه، دايما دهه فاطميه رو تسليت ميگه به مردم. سر ظهره و صدای اذون هم مياد از مسجد محل، يکی ميگه اين صدا آلودگی ايجاد ميکنه، ميگم بابا اين که تو صدای بوق ماشينها گم گمه. عده ای فکر ميکنن ترافيک فقط تو تهرانه، فکر ميکنن مثلا لوس انجلس هر روز صبح خيابونها رو شمع ميکشن و آسفالتش برق ميزنه و ميشه با سرعت توش به مقصد رسيد. اما اينطور نيست، اتوبان شماره ۱۰ هر روز صبح ترافيکش سنگينه، شايد به تعداد ماشينهای تو جلال اونجا هم ماشين باشه، اما خوب کسی بوق نميزنه، آروم راه خودشونو ميرن از بين خطوط، دعوا خيلی کم اتفاق ميفته. درسته که عرض خيابون بيشتره و راحت تر ميشه به مقصد رسيد اما با همين تعداد ماشين هم اينجا ميشه به مقصد رسيد، دير تر البته.
به فكر چاره ام، چه کار ميشه کرد. من متخصص ترافيک نيستم، طراحی موتور ماشين تو تخصص من نيست، تو کار شمع و پروانه ماشين هم نيستم که طوری طراحی کنم که اينقدر ماشينها و آدمها دود نکنن. نميتونم به اون تحصيل کرده ترافيک هم بگم که از روی اون پيکان ساخت وطن بياد پايين. به اون آقا هم که در جهت عکس داره مياد نميتونم بگم برگرد عمو، نميتونی زياد جلو بری، نه اينها کار من نيست. ميدونم که اين ترافيک دير يا زود جلو ميره و من به محل کارم ميرسم، ميخوام برای اونجا انرژی داشته باشم و اعصاب راحت، تصميم من اينه: سه چهار نفر از رهگذرها رو سوار ماشين خودم ميکنم، فقط سه چهار نفر، ماشين من بيشتر جا نداره. کولر رو روشن ميکنم، شيشه ها رو بالا ميدم تا صدا نياد، يک موسيقی ملايم ميزارم برای خودم و بقيه ، کتاب تخصصی خودم رو برميدارم و در فاصله گاز و ترمز ها مطالعه ميکنم، و منتظر ميمونم که برسم سر کار خودم. هر چند لحظه ای هم با نگاه به بيرون سعی ميکنم که فراموشم نشه که افراد زيادی اون بيرون، تو گرما و ترافيک هستن، اگر امثال من کارمون رو درست انجام بدیم مشکل ترافيک تا حدی حل ميشه، اما نه فقط يک نفر و نه به زودی، صد ها هزار نفر وطی سالیان.
عکس از: www.windowtoiran.com
اما داستان من، ۲۹ آوریل (۱۰ اردیبهشت) پارسال با دوستم از مهرشهر برمیگشتیم. من چون خیلی از قطار استفاده نمیکنم، کارت قطار نمیگیرم. اما معمولا دفترچهی بلیط دارم. طرز کار آن هم این طور است که پیش از سوار شدن به قطار باید با استفاده از یک دستگاه موجود در ایستگاه روی بلیط ساعت بزنید. کسی هم داخل ایستگاه نیست که شما را مجبور کند. اما شما خودتان این کار را انجام میدهید. چون گاه و بیگاه ماموران قطار بلیط مسافرهای داخل قطار را میبینند. مثل تو فیلمها هم نمیشود در قطار در حال حرکت را باز کرد و تا رد شدن مامورها بیرون واگن از در آویزان شد! آن روز دفترچهی بلیطم تمام شده بود و باید بلیط میخریدیم. برای خرید بلیط سه انتخاب داشتیم: بلیط معمولی، بلیط ترکیبی با STM و بلیط تخفیفدار. من چون کارت STM داشتم، بلیط ترکیبی گرفتم. بلیط تخفیفدار هم برای جوانان جدید و قدیم است که برای استفاده از آن باید یک کارت عکسدار مخصوص (Privilege Card) همراه داشته باشند. دوست جوان من هم که این کارت را داشت، یک بلیط تخفیفدار گرفت. هنوز یکی دو ایستگاه نیامده بودیم که ماموران قطار وارد واگن ما شدند. ما هم با اعتماد به نفس کارتهای STM و Privilege را به همراه بلیطها نشان دادیم و با شگفتی تمام جریمه شدیم! دو مامور جدی و محترم برای ما توضیح دادند که کارت STM برای قطار قابل قبول نیست! گفتم پس بلیط ترکیبی برای چیست؟ گفتند برای استفاده از بلیط ترکیبی باید برگهی انتقال (Transfer) مترو یا اتوبوس داشته باشید. اگر با بلیط سوار اتوبوس شوید، راننده به شما برگهای میدهد که میتوانید برای مترو از آن استفاده کنید. همچنین وقتی با بلیط یا برگهی انتقال اتوبوس وارد ایستگاه مترو میشوید، میتوانید برگهی انتقال مترو را از یک دستگاه خودکار بگیرید و برای مسیر بعدی اتوبوس استفاده کنید. من تصورم این بود که کارت STM همه جا کار برگههای انتقال را میکند. اما حالا این آقایان مامور آن را قبول نداشتند. دوستم گفت خوب اگر کسی با کارت وارد ایستگاه مترو شود، میتواند برگهی انتقال مترو را بگیرد و از آن برای بلیط ترکیبی استفاده کند. مامور قطار گفت که نمیتوانند جلوی این کار را بگیرند! میگفت شرکت قطارها (AMT) میخواهد مطمئن شود که کسی که از بلیط ترکیبی استفاده میکند، همان روز به STM پول داده است! استدلال را دارید! آخر این روابط بین شرکتها چه ربطی به من مشتری دارد؟ تازه مشکل دوستم این بود که Privilege Card شرکت STM با شرکت AMT از نظر شرط سنی متفاوت بود و برای استفاده از بلیط تخفیفدار باید کارت عکسدار AMT میداشتی. خلاصه این که نفری ۱۱۰ دلار جریمه شدیم!
من که خیلی بهم برخورده بود. از مامورها پرسیدیم چکار میتوانیم بکنیم. گفتند میتوانید اعتراض کنید. ما هم مینویسیم که شما از قوانین بیاطلاع بودید (اون قوانین بیمعنی سرتونو بخوره!). من اعتراض کردم. اما دوستم که وقت کافی نداشت و تا چند وقت بعد مسافر آمریکا بود، جریمه را پرداخت کرد. اول فروردین امسال (۲۱ مارس ۲۰۰۶) نامهای آمد که دادگاه شما روز ۶ ژوئیه (۱۶ تیر) است. از نظر سرعت بد نبود، برگزاری دادگاه یک سال و دو ماه پس از واقعه!
صبح روز دادگاه به کاخ دادگستری (Palais de Justice) رفتم. قاضی سر وقت وارد دادگاه شد و همه به احترامش بلند شدند. اگر خدای نکرده دادگاه رفتید، حتما جلوی پای قاضی بلند شوید. چون اگر بلند نشوید، مامور دادگاه بلندتان میکند! تمام صحبتها به فرانسه بود. این بود که من چیز زیادی متوجه نشدم. افراد یکی یکی میرفتند و کارشان خیلی سریع انجام میشد. کلی تمرین کرده بودم که مثل تو فیلمها شلوغش کنم و جلوی قاضی راه برم و بهش بگم: Your honour ولی همهشان خانم بودند. من هم نمیدانستم که برای خانم قاضی هم میشود از Your honour استفاده کرد. در فرصتی که پیش آمد، گفتم من فرانسه نمیدانم که خانم دادستان گفت: برای شما توضیح خواهم داد. بعد هم قاضی بلند شد و همه بلند شدند و قاضی رفت. بعد از مدتی من ماندم و منشی دادگاه. او هم مشغول کارش بود. به سبک مهران مدیری گفتم: «ببخشید، این یعنی چی اون وقت؟» بعد گفت «چون مامور... شماها چی میگید تو انگلیسی؟ مامور دادگاه نداشتیم. دادگاه تعلیق شده است. مامور هم معلوم نیست کی پیدا شود». خلاصه من تا ظهر صبر کردم. دوباره قاضی آمد و من این بار سریع بلند شدم. بعد یکی یکی همه را صدا کرد و قرار دادگاه را به تعویق انداخت. از من پرسید که شما محدودیت زمانی ندارید؟ گفتم من آگوست ممکن است در کانادا نباشم. گفت نگران نباشید. وقت بعدی زودتر از اکتبر نیست. وقت بعدی من شد ۲۳ اکتبر (اول آبان)!
دوشنبهی این هفته دوباره عازم دادگاه شدم. صبح دوباره همان برنامه برگزار شد. قاضی آمد و تندتند به کارها رسیدگی کرد. این یکی کمی هوای انگلیسی زبانها را داشت. پرسید کسی هست که فقط انگلیسی بداند. دستم را بالا بردم (خیلی خوب! حالا میرم کلاس، چرا این قدر آبروریزی میکنی؟). توضیح داد که دادگاه به دلیل نبودن مامور برای تامین امنیت دادگاه تعلیق میشود. معلوم هم نیست کی بتوانیم مامور پیدا کنیم. ممکن است تا چند دقیقهی دیگر مشکل حل شود. ممکن است اصلا امروز انجام نشود. خودم را آماده کرده بود که دوباره تا ظهر صبر کنم و دوباره سه چهار ماه دیگر دادگاه عقب بیفتد. دوازده و نیم که شد، دوباره قاضی آمد و دادگاه را تشکیل داد. یک مورد را بررسی کردند. بعد که نوبت من شد، گفتند «وقت نیست. بعدازظهر میتوانی بیایی؟» گفتم «من این قضیه را تا آخرش هستم»! بعدازظهر که رفتم. بعد از یکی دو تا مورد جزئی، نوبت من شد. دادستان از روی برگهی جریمه داستان ماجرا را خواند. مامورهای قطار نوشته بودند که من گفتهام از قوانین اطلاعی نداشتهام. قاضی به من گفت: «چه دفاعی داری؟» من هم یک نطق از پیش تمرین شده ارائه کردم که به سه دلیل من به این جریمه اعتراض دارم. اول این که من به دلیل نداشتن بلیط معتبر جریمه شدهام. در حالی که من بلیط خریده بودم و قصد مجانی سوار شدن نداشتم. باید بین نداشتن بلیط و بلیط اشتباهی فرق گذاشته شود. دوم این که تمام قوانین قطار AMT به فرانسه نوشته شده است که فهم آن را برای انگلیسی زبانها مشکل میکند. سوم این که این قوانین حتی برای کاناداییهای فرانسه زبان هم گیجکننده است. چون بخش خدمات حقوقی دانشگاه ما متن قانون را به یک کانادایی فرانسه زبان نشان دادند و از او پرسیدند که اگر کارت STM داشته باشی، چه بلیطی میخری؟ او هم گفته بود بلیط ترکیبی! وقتی هم شنیده بود که اشتباه کرده است، کلی تعجب کرده بود. کارت STM و برگهی انتقال مترو عملا مثل هم هستند. چون اگر کارت STM داشته باشی، میتوانی برگهی انتقال مترو هم بگیری.
دفاعم را با این فرض تنظیم کرده بودم که قاضی و دادستان تمام قوانین AMT و SMT را از حفظ میدانند و تز دکترایشان را در قوانین قطار با گرایش بینالملل انجام دادهاند! دادستان کارت STM را از من خواست. بعد از خواندن پشت کارت از من پرسید: «آیا پشت این کارت را خواندهای؟» گفتم: «نه». با لبخند پیروزمندانهای گفت: «من سوال دیگری ندارم». خانم دادستان داشت تلاش میکرد که به من حالی کند که من نمیتوانم با کارت STM سوار قطار شوم! معلوم شد تا حالا من داشتم گل لگد میکردم! بهش گفتم من بلیط داشتم. بلیط را دادم به دادستان و او هم آنها را به قاضی داد. قاضی به دادستان گفت: «این کارت برای قطار کافی نیست. اما ایشان بلیط هم داشته است». دادستان گفت: «این بلیط برای استفاده همراه با یک کارت عکسدار است که باید از STM گرفت». قاضی و دادستان داشتند با هم دیگر غلط و غلوط! میگفتند و میبافتند. اجازه گرفتم که توضیح دهم. گفتم: «این بلیط هیچ ارتباطی با کارت عکسدار ندارد. این بلیط ترکیبی است و تخفیفدار نیست». بعد هم پاراگراف مربوط به بلیط ترکیبی را به دادستان دادم تا بفهمد که جریان چیست. او هم آن را به قاضی داد. قاضی هم آن را خواند و انگار چیز جدیدی کشف کرده باشد، گفت:«ها! من چیزی دیدم که نباید میدیدم. اینجا نوشته که به همراه بلیط ترکیبی فقط برگهی انتقال مترو یا اتوبوس قابل قبول است. پس کارت STM قابل قبول نیست. این که واضحه! ». میخواستم بگم: «تو خودت همین الان گیج نمیزدی؟ من که همین رو اول کار گفتم. باهوش»! بالاخره قاضی موفق شد با کمک خودم، مرا محکوم کند. البته گفت چون صبح هم آمده بودم، جریمه را ۲۵ دلار کم کرد و گفت سه ماه طول میکشد تا برگهی جدید جریمه برایم پست شود!
آدم اینجا است که معنی حرفهایگری را میفهمد. یاد قاضی دادگاه بابک داد افتادم که فایل Word را با Notepad باز کرده بود و
میگفت اینها اطلاعات جاسوسی است! در مورد من هم فکر نکنم قاضی و دادستان در ده سال گذشته سوار اتوبوس یا مترو شده بودند. خلاصه این که این قدر به قوهی قضائیهی ایران ایراد نگیرید.
چند وقت پیش سفری به ایران داشتم. وقتی بعد از نزدیک بیست و چهار ساعت سفر به فرودگاه مهرآباد رسیدم تا بیرون آمدن آخرین چمدان منتظر ماندم. اما خبری از یکی از چمدانهایم نشد. به دفتر مربوطه که مراجعه کردم، مشخصات بسته را از من گرفتند. شمارهای به من دادند و قرار شد زنگ بزنم و خبر بگیرم یا اگر چمدان پیدا شد آنان به من خبر دهند. داخل چمدان کتابها و مقالههایی بود که در دوران فوقلیسانس جمعآوری کرده بودم. چون دیگر نیاز فوری به آنها نداشتم، میخواستم آنها را به خانه برگردانم (هنوز خانهام ایران است). حتی نمیتوانستند به من بگویند آیا چمدان در لندن است یا در مهرآباد گم شده است. از من میپرسیدند ارزش چیزهای داخل چمدان چقدر بوده است. میخواستند اگر پیدا نشد به من خسارت بدهند. در حالی که هیچ پولی نمیتوانست گم شدن کتابها و مقالههای مرا و زمانی که برای جمعآوری آنها گذاشته بودم جبران کند. برای من مسالهی اصلی گم شدن چمدان نبود. مساله این بود که بفهمم مشکل از کجا بوده است تا بار بعدی این اتفاق نیفتد. احساس خیلی بدی است، اگر فکر کنید دارید با هر چیزی که در چمدانتان قرار میدهید خداحافظی میکنید. غیر از مقالهها، هدیهی یکی از دوستان برای مادر و دوستش، سوغاتیهای خودم و یک کت و شلوار هم بود. کت و شلواری که قرار بود فردای آن روز در عروسی برادرم بپوشم! وقتی صبح روز بعد با فرودگاه تماس گرفتم. خانمی جوابم را داد که آقا دست کم اجازه بدهید ۴۸ ساعت بگذرد! حتما باید عذرخواهی هم میکردم. برای آن روز یک کت و شلوار دیگر خریدم. سرانجام بعد از یک هفته زنگ زدند که چمدانت پیدا شده است. رفتم و چمدانم را که حالا چرخ نداشت را تحویل گرفتم. از بس از پیدا شدن چمدان خوشحال بودم که آن را باز کردم و یک بسته شکلات به دفتر بار فرودگاه دادم و کلی تشکر کردم!
دو هفتهی پیش بود که از ایران برگشتم. قرار بود روز پنجشنبه ۱۷ آگوست با پرواز ایرانایر از فرودگاه مهرآباد به فرودگاه Heathrow در لندن بروم. همان روزهایی بود که به خاطر خطر بمبگذاری در هواپیما، اقدامات امنیتی را در فرودگاههای انگلیس افزایش داده بودند. روز یکشنبهی همان هفته یکی از دوستانم دقیقا همان مسیر مرا طی کرد. آخرین اخبار دربارهی شرایط فرودگاههای انگلیس بر روی سایت BAA قابل دسترس بود. دوستم برای اطلاع بیشتر با ایرانایر تماس گرفته بود که به او گفته بودند: «ظاهرا اطلاعات شما از ما بیشتر است! هنوز به ما اطلاعی داده نشده است. شما بر اساس اطلاعات خودتان اقدام کنید». روز یکشنبه، هواپیمای ایرانایر دو ساعت تاخیر داشت. فاصلهی رسیدن پرواز ایرانایر تا پرواز ایرکانادا به مقصد مونترال چهار ساعت بود. دوستم به مهماندار گفته بود که با این تاخیر و وضعیت امنیتی فرودگاه، من به پرواز بعدی نمیرسم. جواب شنیده بود: «اصلا نگران نباشید. همکاران ما در لندن در خدمت شما هستند و هر گونه مشکل احتمالی را حل خواهند کرد». موقع خروج از هواپیما دوستم پرسیده بود که همکارانتان کجا هستند. گفته بودند: «اینجا که نیستند باید تشریف ببرید جلوتر» آن روز اجازه نداشتی هیچ کیف دستی با خود به داخل هواپیما ببری. دوستم مجبور شده بود که کتاب همراهش را دور بیندازد و کیف پول و پاسپورتش را در داخل کیسهی شفافی که به او داده بودند قرار دهد تا برای سوار شدن به هواپیما آماده شود. غافل از این که آن روز به دلیل شرایط خاص امنیتی، یک ساعت قبل از زمان پرواز درب ورود به هواپیما بسته میشود. این گونه شد که هواپیمای دوم از دست رفت. البته این اتفاق تنها برای مسافران ایرانایر نیفتاده بود. تفاوت در این بود که در دفتر شرکتهای هواپیمایی دیگر، چندین نفر مشغول پاسخگویی به مشکلات مسافران بودند. اما از همکاران محترم ایرانایر در لندن خبری نبود! دوستم پس از این که متوجه میشود نمایندهی ایرانایر در لندن مشغول سر زدن به دربهای مختلف سوار شدن به هواپیما است، در یکی از دربها منتظرش میشود. پس از مدتی انتظار بالاخره نمایندهی محترم ایرانایر میآید. میگوید که به تهران اطلاع داده است که هیچ مسافر ترانزیتی را از راه لندن نفرستند. میگوید کار بیشتری نمیتوانسته بکند. دوستم میگوید: «پرواز بعدی به مونترال فردا است. برای امشب برایم یک هتل بگیرید». جواب میشنود: «من هتل از کجا بیاورم. هتلها همه پر است!» مباحثه فایدهای ندارد. دوستم به باجهی ایرکانادا مراجعه میکند. نمایندهی ایرکانادا به او میگوید: «اینجا نمیتوانم کاری برایت بکنم. بهتر است به هر طریق ممکن به کانادا وارد شوی. آنجا راحتتر میشود مساله را حل کرد». به این ترتیب دوستم با پرواز ۱۰ شب تورنتو از لندن خارج میشود. شب را در تورنتو میماند و روز بعد به مونترال پرواز میکند و پس از ۳۵ ساعت در راه بودن به خانه میرسد. دوست دیگری روز سهشنبهی همان هفته همین مسیر را آمد و باز پرواز دوم را از دست داد و گرفتار شد.
با دانستن همهی اینها به نمایندگی ایرانایر در کرج مراجعه کردم. تمام ماجرا را برای خانمی که آنجا بود، تعریف کردم. بعد از شنیدن داستان من، ایشان فرمودند: «میبینی؟ اینها همهی این کارها را خودشان انجام میدهند، بعد ما میشویم تروریست!». من اصلا مانده بودم که چه بگویم. انگار که من اینها را توی تاکسی برای این خانم تعریف کردهام که ایشان نظر سیاسیاش را به من میدهد. حتی کوچکترین چیزی به ذهن ایشان خطور نکرد که ایشان در برابر من که مسافر ایرانایر هستم مسؤولیتی دارند. از من پرسیدند: «حالا میخواهید من چه کار کنم؟». ظاهرا مشکل که از من است. خودم هم باید راه حل ارائه کنم! گفتم: «مرا از جای دیگری بفرستید. یا حداقل پروازم را به تاخیر بیندازید». گفتند: «از جای دیگر که نمیشود!». به همین سادگی! بعد از بررسی هم به من گفت که پرواز را به تاخیر هم نمیشود انداخت. باید همان پنجشنبه میرفتم. دلم میخواست بگویم سایت BAA را به اطلاع دیگران برسانید. اما دیدم اصلا جایش نیست.
روز پنجشنبه رسید. سایت BAA اعلام کرده بود که مسافران اجازه دارند یک کیف دستی به همراه داشته باشند. اما هیچ گونه مایعی نمیتوانند با خود داشته باشند. زمان خرید بلیط مجبور شده بودم بلیط هماکلاس (فرست کلاس) بگیرم، چون بلیط دیگری موجود نبود. برایم جالب بود ببینم که از مسافران هماکلاس چه پذیرایی میکنند. وقتی از بخش بازرسی رد شدم، تابلوی بزرگی دیدم که روی آن نوشته بود «هماکلاس». در جایی که تابلو نشان میداد یک صف خیلی کوتاه بود که یک آقای جوان خوشتیپ در انتهای آن برای مسافران توضیح میداد که میتوانید یک کیف دستی به همراه داشته باشید و هیچ مایع، خمیردندان یا لوازم آرایشی نباید همراه داشته باشید. بعد از زمان کوتاهی متوجه شدم که در محل تحویل بار به British Airways ایستادهام. ظاهرا محل تحویل بار ایرانایر در بخش دیگری بود. به دلیل صف طولانی و بینظمی که وجود داشت، نتوانستم جلوتر بروم تا به محل تحویل بار هماکلاس برسم. کمی قبل از پرواز لندن، پرواز دیگری به هامبورگ بود. صف مسافران لندن راه مسافران هامبورگ را سد میکرد. چند بار مسافران به جر و بحث پرداختند تا راه باز شد و دوباره بسته شد! کمی جلوتر که رفتم، صبرم داشت تمام میشد. رفتم جلو پرسیدم محل تحویل بار هماکلاس کجا است. کارمند ایرانایری که با همکارش آنجا ایستاده بود و معلوم نبود چکار میکرد به من گفت که هماکلاس همان اولین باجه بود. وقتی از صف خارج شدم و سعی کردم خودم را به محل تحویل بار هماکلاس برسانم، کسی از پشت سر مرا صدا کرد که کجا میروی؟ برایش توضیح دادم با وجود این که به من نمیآید بلیط هماکلاس دارم و محل تحویل بار من با شما فرق دارد. به نفر بعدی هم که جلویم را گرفت گفتم که بلیط هماکلاس دارم. پاسخ داد که من هم هماکلاس دارم! گفتم ببخشید شما بفرمایید. خلاصه بالاخره صف هماکلاس تشکیل شد. حالا تحویل بار بدون هیچ توضیحی متوقف شده بود! به یکی از کارمندان ایرانایر گفتم در محل ورود یک تابلوی اشتباهی نصب شده است که محل هماکلاس را نشان میدهد. جواب خیلی جالبی داد: «آن تابلو که تازه نصب شده است! آنجا را هر کسی پول بیشتری بدهد، میگیرد». بیشتر از این که ناراحت شوم، برایم جالب بود که کسانی که به ظاهر مسؤولند با شنیدن چنین حرفی کوچکترین چیزی به مغزشان خطور نمیکند و جوابی میدهند که از نظر عقلی کاملا بیربط و غیرمنطقی است. بعد از مدتی طولانی که با شکنجهی روحی فراوانی همراه بود، بار را تحویل دادم. موقع تحویل بار به من گفتند که نمیتوانی کیف دستی به همراه داشته باشی! گفتم این که میگویید تا سهشنبه بوده است. امروز میتوان یک کیف دستی داخل هواپیما برد. گفت: «پس با مسؤولیت خودت!» تا پیش از این شاکی بودم که چرا هیچ اطلاعاتی به مسافران داده نمیشود. اما دیدم شاید بهتر باشد که اصلا این کار را نکنند. چون با توجه به تاخیری که وجود داشت، اطلاعاتشان از رده خارج بود. آن روز هم پرواز بعد از دو ساعت تاخیر انجام شد! به یکی از مهمانداران ماجرا را گفتم. میگفت: «به هر حال همه که به موقع نمیآیند. کلی از مسافرها دیر آمدند». از او خواستم تا برایم یک برگ کاغذ سفید بیاورد. میخواستم طرحی برای قسمت تحویل بار بکشم که مشابه تحویل بار معمول در فرودگاههای دنیا یک مسیر مارپیچ با ورودی و خروجی مشخص باشد. گفت: «کاغذ نداریم. اما اینجا یک برگهی نظرسنجی هست». گفتم: «اتفاقا همین را میخواستم». تمام مواردی را که در آن روز تجربه کرده بودم نوشتم. طرح مسیر مارپیچ را هم کشیدم. نوشتم که برای اجرای این طرح چند پایهی فلزی، چند متر طناب و کمی انگیزه برای احترام به مسافر لازم است. این طرح، چیز جدیدی هم نیست. سالها است که کفار از آن استفاده میکنند! نوشتم که چرا باید پرواز لندن یکشنبه، سهشنبه و پنجشنبهی این هفته دو ساعت تاخیر داشته باشد (نظم در بینظمی). نوشتم که چرا هیچ اطلاعات درستی از وضعیت فرودگاه لندن به مسافران نمیدهند. نمیدانم کسی نامهی مرا میخواند یا نه. اما فکر میکنم اگر هر کسی نسبت به این بینظمی و بیحرمتی واکنش نشان دهد، وضع به همین منوال نخواهد ماند. چند ماه پیش هم که از ایران میآمدم وضعیت همین بود، شلوغی و جنجال. دارم فکر میکنم مدتها است که این برنامه هر روز در مهرآباد اتفاق میافتد. با عقل من که جور در نمیآید. اگر مسؤول آن قسمت فرودگاه حتی برای وقتگذرانی هم که شده کوچکترین کاری برای وضعیت تحویل بار کرده بود، امروز باید وضع بهتری داشتیم.
امروز صبح با خبر آتشسوزی هواپیمای توپولف ۱۵۴ ایران ایرتور بیدار شدم. آن موقع صحبت از کشته شدن ۹۰ نفر بود. اما اکنون که روز به پایان رسیده است، تعداد کشتهها را ۲۹ نفر ذکر میکنند. خیلی جالب است که فرودگاه بینالمللی مشهد حتی یک وبسایت هم ندارد. حتی سایت فرودگاه مهرآباد هم در دست ساخت (Under Construction) است! من نمیدانم فرودگاه مشهد چه وسیلهی بهتری برای اطلاعرسانی سریع در اختیار دارد که از داشتن وبسایت بینیاز است. من فرودگاه مشهد بودهام، آن هم در یک روز کاملا عادی. حتی برای وارد شدن به ساختمان فرودگاه باید از یک صف طولانی، شلوغ و بینظم که مردم در آن مشغول دعوا بودند، میگذشتی. میتوانم تصور کنم که امروز با خبر کشته شدن ۹۰ نفر، فرودگاه به چه صحنهای تبدیل شده است. در این میان سایت بازتاب اسامی مجروحان و این که در کدام بیمارستان هستند را اعلام کرد. اما بازتاب چه مسؤولیتی دارد؟ آنهایی که مسؤول هستند به چه کاری مشغولند؟ فکر میکنید اولین واکنش شرکت هواپیمایی ایران ایرتور چه بوده است؟
دقیقا مشابه کسانی که میخواستند خسارت چمدان مرا بدهند! فهمیدن این طرز فکر برای من خیلی سخت است در حالی که به نظر میرسد برای خیلیها عادی شده است. برخی سانحههای هوایی ایران را به دلیل بیکفایتی مدیران جمهوری اسلامی یا تحریمهای آمریکا میدانند، اما به نظر من مشکل طرز تفکر و جهانبینی مردم ما است. این حوادث همه جای جهان اتفاق میافتند حتی در آمریکا. آن چیزی که مهم است نوع نگاهی است که به این حوادث داریم و تغییری که در افکار و رفتار ما ایجاد میکنند.
کسانی که مثل من تو امريکا زندگی ميکنن به احتمال زياد حداقل يک بار اين برچسب روشون خورده، يا متوجه شدن يا نشدن. ماجرا ازين قراره که وقتی بليط هواپيما رو ميگيری، پايين، گوشه سمت راست کارت پرواز، خودش و رسيدش که شماره صندلی احيانا روشه، عبارت چهار تا S حک شده. اين يعنی اينکه محل عبور شما از قسمت کنترل امنيتی با بقيه مسافرين فرق داره و شما رو بيشتر ميگردن. به اين ترتيب که کيف دستی شما با وسايل ردياب ويروسی و ميکروبی و انفجاری کنترل ميشه و خود شما رو هم مورد بازبينی مجدد قرار ميدن، با وسايل رد ياب فلزی دستی که حساسيت بيشتری داره. بعضا چمدون شما هم در غياب شما راه جداگونه ای رو از بقيه چمدون ها طی ميکنه و مورد باز بينی قرار می گيره. اين هم خاطرات من ازين ماجرا:
دفعه اول از لوس انجلس به تهران ميرفتم. کارمند شركت هواپيمايی virgin atlantic بعد از اينکه گذرنامه منو ديد کارت پرواز رو صادر کرد. وقتی کارت رو نگاه کردم ديدم که عجب، اين طرف يادش رفته شماره صندلی به من بده. برگشتم و گفتم قربان شماره صندلی يادتون رفته، آخه من اونقدر خوشتيپ نبودم که طرف با مهماندار منو اشتباه بگيره و صندلی بهم نده، از طرفی يک ۳۳۰ کيلومتری هم با تيپ يک خلبان هواپيمای ملخی هم فاصله داشتم، چه برسه به ايرباس "ای ۳۳۰". خلاصه طرف فرمود که عزيز دل، شما صندليت رو دم دروازه ورودی به هواپيما بهتون ميگن شمارش رو، يک دايره زرد هم با ماژيک دور يک عبارت کشيد گوشه پايين سمت راست بليط، اون عبارت همين چهار تا S بود. از ترس گوگل که اينجا رو شناسايی نکنه چهار تا S رو پشت سر هم نمينويسم. من رفتم تو صف Security برای ورود به قسمت انتظار. توي صف حدود ۲۰۰۰ نفر بودن بدون اغراق و صف به کندی پش ميرفت يکی از پليس ها اون دايره زرد رو که ديد روی بليط من، به من گفت از صف بيا بيرون. من يک لحظه با خودم فکر کردم نکنه من بدون اينکه خودم هم خبر داشته باشم قصد دارم اين هواپيما رو بکوبم به در و ديوار، اما اون پليس مهربون بهم گفت که صف شما جداست و اشاره به يک گوشه کرد. درون گوشه فقط خلبان ها بودند و پرسنل پرواز و جمعا ۷ يا ۸ نفر هم نميشدن، من هم از خدا خواسته رفتم اونجا، بسيار مودب بهم گفتن که ما شما رو کامل ميگرديم، اگه دستگاه فلز ياب هم صدا داد مجبوريم بخوابونيمت روی زمين. بهم گفت که ميخوای بريم توی اتاق يا همينجا جلو بقيه راحت هستی، منم گفتم همينجا ok هست. وقتی دستگاه فلز ياب رو دوره دستهام و پاهام و بدنم ميگرفت به اين فکر می كردم که نکنه قسمت پر شده دندونم باعث بشه اين ردياب صدا بده و آنچنان بزنن تو سرم که اون دندون با دو تای بغليش بپره بيرون، گرچه بسيار مودب بودن. خوشبختانه به خير گذشت و در نهايت بجای ۸۰ دقيقه تو صف بودن، ۵ دقيقه ای کار تموم شد. قبل از ورود به هواپيما بهم شماره صندلی رو دادن: يک رديف مونده به آخر هواپيما. منطقا دور ترين جای ممکن از کابين. گرچه ازين موضوع خوشحال بودم، هم به جهت اينکه چاره ای نداشتم جز اينکه ازين موضوع خوشحال باشم، و هم به جهت اينکه هميشه شنيده بودم در سوانح هوايی سر نشينان هواپيما صدمه ميبينن، نه ته نشينان.
پرواز بعدی که يک پرواز داخلی بود رو فکر می كردم که ديگه چهار تا S نميدن، هم اينکه پرواز داخلی بود و هم اينکه ايران نميرفتم و مهمتر اينکه گذرنامه ايرانی لازم نبود نشون بدم. وقتی گذرنامه ايرانی رو اينجا تو فرودگاه نشون بدی، صحنه عين فيلمهای حيات وحش ميشه، تصور کنين يک عده گور خر دارن علفشونو آروم ميخورن يکهو يک شير، اون وسط پيداش شه.... پر گرد و خاک ميشه و همه به جنب و جوش ميفتن و کل گله رم ميکنه.... البته با اين تفاوت که در واقع يکی از گور خرا مياد و جفت پا ميره تو صورت آقا شيره. بگذريم بازم احتياط کردم و بجای اينکه برم از کارمند شرکت کارت پرواز رو بگيرم، از اين دستگاه های صدور کارت پرواز گرفتم. وقتی شماره رزرو رو وارد کردم و اسمم رو تاييد کردم، چاپگر دستگاه شروع کرد به فيش فيش کردن و کارت منو چاپ کرد و انداخت پايين. ديدم (ببخشيد...shit ) باز بدون شماره و با چهار تا S .اين دفعه صندلی رو دم ورود به هواپيما که دادن در رديف يکی مونده به جلو بود. منطقش رو نفهميدم شايد به خاطر اينکه هميشه در پرواز ها يک پليس مخفی هست و اون جلو ميشينه و يا اينکه همونطور که معلم ها بچه شلوغ کلاس رو ميارن جلو که جلو چشمشون باشه من رو هم آوردن رديف جلو، چون هواپيما خيلی کوچک بود. در راه برگشت، هم شماره صندلی داشتم هم چهار تا S نداشتم. احساس پيروزی می كردم و خوشحال بودم ازينکه بالاخره فهميدن که من آدم سر به راهی هستم و قصدم فقط مسافرته، يا اینکه چک کردن ديدن من استعداد ندارم موتور گازی برونم چه برسه به هواپيما، يا هزار و يک دليل ديگه. به هر حال خوشحال بودم که بيگناهيم ثابت شده. به خونه رسيدم و چمدونم رو باز کردم که ديدم يک کارت بزرگ توش هست که چمدون شما باز شده و بررسی شده، اگه چيزی گم شده به ما اطلاع بدين، با مهر تی اس ای يا همون امنيت راه ها. خوب به هر حال اونا منو آدم با وجودی ديده بودن و اين جای خوشحالی داشت.
پدرم سال ها پيش ازين به آمريکا اومده بود، اتفاقا به همين شهر اتلانتا. وقتی رواديد اون موقع اون رو ديدم خيلی جا خوردم: دو ساله و multiple . نميتونم امريکایی ها رو درين تغيير زياد قضيه مقصر بدونم. به هر حال اگر ما هم جای اون ها بوديم به احتمال قريب به يقين رفتار بهتری رو نداشتيم. نمونش رفتارما باافغانی ها که اکثرا هم نژاد و هم زبان ما هستن، فقط يک خط روی نقشه مارو از هم جدا کرده در ۱۰۰ ساله اخير. وگرنه کدوم ايرانی جلال الدين محمد بلخی (مولوی) رو فخر ايران نميدونه (قبل از اينکه بد و بيراه بهم بگين به اسمش دقت کنين، بلخيست در اسم حداقل). من مقصر رو نميتونم دولت ايران بدونم چه اينکه کسانی که از ديوار سفارت بالا رفتن، دانشجو هایی از جنس خود ما بودن که نتونستن در مقابل نفرتی که از مرداد ماه سال ۳۲ کاشته شده بود، ايستادگی کنن.
مقصر رو تاريخی ميدونم که دايما در ذهن ما نفرت ميکاره، چه به دست حکومت، چه به دست ضد حکومت. نفرت از رومی، نفرت از يونانی، نفرت از اعراب، نفرت از ترکان عثمانی، نفرت از انگليسی و اين آخری نفرت از آمريکا. مطمنا اين مشکل ما با آمريکا حل ميشه به زودی چون مشکل ملت ما با امريکا حل شده و حکومت وقت دير يا زود، به دلخواه يا اجبار، مجبور به اجرای خواسته ملت خواهد شد و دوباره ميشه بدون دغدغه به آمريکا سفر کرد و از مصايب نسل ما (تحريم و...) چيزی جز خاطره نخواهد موند. من نگران این نفرتی هستم که بر ضد كشور های همسايمون در حال شکل گيريست. نفرتی که منبعث از روايت تاريخ است، روايت و تحليل تاريخ به شکل عامل توليد کننده نفرت، مثل نفرت از اعراب. نگرانم ازين که يک حکومت ايديولوژيست جای خودشو به يک حکومت ناسيوناليست بده. اميدوارم كشور چندملتی ما به اين ورطه نيفته.
چند روز پیش داشتم یک کتابی میخواندم با عنوان «ازدواج: آموزش پیش از ازدواج»... آقا شما اگر میخواهی تا آخرش بخندی، اصلا نخوان! برو دنبال کارت! عرض میکردم. آقای مهدی میرمحمدصادقی این کتاب را به قول خودش اقتباس، تالیف و تدوین کرده است و معاونت امور فرهنگی و پیشگیری سازمان بهزیستی آن را چاپ کرده است. این کتاب به بحث دربارهی دوران آشنایی و اشتباههای رایج در آن، انواع عشق و تاثیر دوران کودکی فرد بر انتخاب عشقی، انتخاب همسر و دلایل درست و نادرست برای ازدواج، نامزدی و مرزها و حریمهای آن، دوران عقد و موضوعات بین خانوادهها، سال اول ازدواج و مراحل مختلف پس از ازدواج میپردازد. به عنوان اولین کتابی که در این باره خواندم به نظرم کتاب جالبی بود. فکر کردم چند بخش از آن را برای شما بازگو کنم. شاید شما هم تشویق شدید. البته منظورم این است که تشویق شدید که کتاب را بخوانید!
- دلایل درست ازدواج
- مصاحبت و همراهی
- عشق و صمیمیت
- شریک حمایت کننده
- شریک جنسی
- والد شدن
- دلایل نادرست برای ازدواج
- شورش علیه والدین
- جستجوی استقلال
- التیام یک ارتباط شکستخورده
- فشار خانواده یا اجتماع
- ازدواج اجباری
- نیاز جنسی
- دلایل اقتصادی
- تنهایی و استیصال
- احساس گناه دربارهی طرف مقابل
- احساس کمبود و تهی بودن
- افرادی که برای ازدواج مناسب نیستند
- افرادی که معتاد به مصرف مواد مخدر، الکل یا دارو هستند.
- افرادی که به سرعت و به شدت خشمگین میشوند.
- افرادی که مسؤولیت زندگی خود را به عهده نمیگیرند.
- افرادی که دیگران را کنترل میکنند.
- افرادی که اختلال جنسی دارند.
- افرادی که کودک ماندهاند و بلوغ آنها شکل نگرفته است.
- افرادی که عواطف و احساسات خود را بیان نمیکنند.
- افرادی که از روابط قبلی خود هنوز التیام نیافتهاند.
- افرادی که خانوادهی آزاردهنده دارند و نمیتوانند در مقابل آنها از همسر خود حمایت کنند.
- معیارهای ازدواج موفق
- قبل از ازدواج هر دو نفر باید مستقل و پخته باشند.
- هر دو نفر به همان اندازه که دیگری را دوست دارند، خودشان را هم دوست داشته باشند.
- هر دو نفر بتوانند همان گونه که از با هم بودن لذت میبرند از تنها بودن هم لذت ببرند.
- هر دو نفر در شغل و حرفهی خود ثبات داشته باشند.
- هر دو نفر از خود آگاه باشند و خود را بشناسند.
- هر دو نفر بتوانند نظرات و خواستههای خود را قاطعانه بیان کنند.
- هر دو نفر سعی کنند که خودخواه نباشند و خواستههای دیگری را برآورده کنند.
- پیشبینی کنندههای ازدواج موفق
- انتظارات واقعبینانهای از مشکلات ازدواج دارند.
- خوب ارتباط برقرار میکنند.
- تعارضها را به صورت مناسب حل میکنند.
- احساس خوبی از شخصیت همسر آیندهی خود دارند.
- بر سر ارزشهای اخلاقی و مذهبی با یکدیگر توافق دارند.
- نقش برابر در ارتباط با هم دارند.
- رویاها و واقعیتها
- زن با مردی ازدواج کرد که جسور و شجاع بود و از او جدا شد چرا که همسری مستبد و خودرأی بود.
- مرد با زنی ازدواج کرد که آرام و سربه زیر بود و از او جدا شد چرا که ضعیف و ناتوان بود.
- زن با مردی ازدواج کرد که درآمد خوبی داشت و از او جدا شد چرا که فقط کار میکرد.
- مرد با زنی ازدواج کرد که همیشه به ظاهر خود میرسید و از او جدا شد چرا که بیشتر وقتش را جلوی آیینه سپری میکرد.
- زن با مردی ازدواج کرد که عاشقمنش و اجتماعی بود و از او جدا شد چرا که عیاش و زنباره بود.
- مرد با زنی ازدواج کرد که بسیار ساکت و وابسته بود و از او جدا شد چرا که بسیار کسلکننده و چسبنده بود.
- زن با مردی ازدواج کرد که ستارهی گروه بود و از او جدا شد چرا که در خانه بیبخار و بیخاصیت بود.
- مرد با زنی ازدواج کرد که پرحرف و اجتماعی بود و از او جدا شد چرا که فقط میتوانست جر و بحث بیهوده کند.
- زن با مردی ازدواج کرد که ورزشکار خوبی بود و از او جدا شد چرا که فقط در حال بازی کردن بود و یا در حال تماشای بازیهای ورزشی.
نکتهی دیگری که به نظرم جالب آمد، این بود: «ازدواج، تنهایی و دلتنگی را از بین نمیبرد. انسانها در بیشتر جوامع گویا تمایل دارند که نسبت به ازدواج واقعبین نباشند. گاهی ازدواج را آن قدر دست بالا میگیریم که هرگز نمیتوان به آن دست یافت. تا جایی که حتی در رویاها هم قابل دسترسی نیست...وقتی ازدواج میکنیم افسرده میشویم. چرا که واقعیت آن گونه نیست که در فیلمها و داستانها دیده و خواندهایم... پیش از ازدواج حداقل گاه و بیگاه احساس تنهایی و دلتنگی میکنیم و بعد از ازدواج هم برخی اوقات دلتنگیم. با این که ازدواج کردهایم و در جمع زندگی میکنیم، باز هم احساس تنهایی، احساس انزوا و دورافتادگی از دیگران ما را رها نمیکند. هر فردی حتی با یک ازدواج موفق هم برخی اوقات این احساسات به سراغش میآید. لازم است که بدانیم این احساسات چه قبل از ازدواج و چه بعد از ازدواج امری کاملا طبیعی است.»
اینجا هم لیست جالبی از دلایل نادرست برای بچهدار شدن دیدم.
- انگيزههای زيستی و برای حفظ بقا
- نوه آوردن برای والدين
- دوست داشتن بچه
- به تصور برتر بودن میخواهند ژنهای خود را منتقل كنند
- منبع درآمد و كمك خرج خانه
- كسی باشد كه در دوران سالخوردگی عصای دستشان باشد
- بارداری و زايمان از تجارب زندگی هستند
- بدون فرزند اركان خانواده سست میگردد
- جبران مشكلات كودكی
- افتخار آفرينی كاذب
- زنده نگه داشتن نام خانوادگی
- كنجكاوی از ظاهر و چهره فرزند
- دستورات مذهبی و قومی
- همسرم خواهان بچه است
- میخواهيم مانند ديگران باشيم
- مادر شدن آرزوی هر زنی است
- تبعيض جنسيت
- ساعت بيولوژيكی زنان
- بیدليل
- بارداریهای ناخواسته و برنامه ريزی نشده
- ترس از انگ نازابودن
- بچه نمك زندگی است
- القا حس بزرگ شدن
یک دفعه بگو بچهدار نشوید و خیال همه را راحت کن! خلاصه این که با خواندن این لیستها دیدم که همون یکی دو تا دلیلی هم که برای ازدواج داشتم از دلایل نادرست بود! در ضمن به نظر شما این لیست افرادی که برای ازدواج مناسب نیستند، یک اشکالی نداره؟
چکیده
مهمترین چیزی که کمک میکند مشکلات زندگی در کانادا را تحمل کنید، هدفی است که برای آن به اینجا آمدهاید. همین باعث میشود که این هدف اهمیت ویژهای پیدا کند. زندگی سختی خواهید داشت اگر روزی متوجه شوید که به دنبال یک هدف واهی خانواده، کار و زندگی خود را در ایران رها کردهاید. موارد زیر برخی از هدفهایی است که یک فرد ممکن است در زندگی داشته باشد و به خاطر آنها به کانادا بیاید.
- زندگی راحت و بیتنش
- رفاه مالی
- دانشاندوزی
- تفریح کردن
- خودسازی و تجربه کردن یک زندگی مستقل
- آشنایی با مردمانی از فرهنگهای متفاوت
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
نوشتهی بالا متن سخنرانی است که از راه دور در مرکز هنری و فرهنگی تهران ارائه شد. ویدیوی زیر یک تمرین سخنرانی مذکور است. با دیدن دوبارهی ویدیو و با استفاده از نظر برخی دوستان نکاتی دیدم که در نوشتن متن تلاش کردم آنها را تصحیح کنم. عکس انتهای سخنرانی را هم میتوانید اینجا ببینید.
اين مقاله کوتاه رو از اکونوميست اين ماه(Apr 27th 2006) ترجمه کردم ، به نظرم از بعضی جهات جالب بود. اينو هم بگم که ترجمه واقعا کار ساده ای نيست. سخت تر از اون چيزيست که فکر می كردم، حداقل به يک دليل، اونم اينکه اصلوب جملات بايد عوض بشه تا از گرته برداری اجتناب بشه، در عين حال بايد مراقب حفظ امانت در ترجمه بود.
اين فرقه که ذکرش مياد، از همين يهودی هايی هستند که از طرف دولت ايران گاه و بيگاه به ايران دعوت ميشن، شايد به اين دليل که با صهيونيسم مخالفن.
"با خدا بحث ميکنيم
يهوديهای هسيديک(Hasidic) نيويورک
وقتي توريست ها به ويليامزبرگ در محله بروکلين سر ميزنن انگار که به قرن ديگه ای منتقل ميشن. به فاصله فقط چند بلوک به سمت جنوب خيابون های زنده و مملو از هنرمندان غير سنتی و مهاجران پورتوريکويی، با مردانی برخورد مي كنيد، با ردا و ريش های بلند و کلاه های سياه، زنانی با لباسهايی پوشيده تر و کفشهایی خاص و بچه هایی که انگار از قاب عکسهای قديمی بيرون اومدن; درست مثل يک محله يهودی نشين قرن هجدهم. از خيلی جهات اين محله مانند جايگاه ستمر هسيدس(Satmar Hasids)ميمونه، فرقه ای از اولتراارتدکس های يهودی که بين فرق ديگه اولترا ارتدکس ها از رشد بيشتری برخورداره. فرقه ستمر در ستمره(Satumare) رومانی که اون زمان جزیی از امپراتوری مجار-اتريش بود تاسيس شد. پيروان اين فرقه بعد از جنگ جهانی دوم به آمريکا مهاجرت کردن و محله کوچکی با عقايد ضد صهيونيستی تشکيل دادن. عده ای از اين افراد هم از بازماندگان هولوکاست بودن. از اون زمان تا به حال پيروان اين فرقه به صد هزار نفر در تمام دنيا افزايش پيدا کردن که حدود ۶۵ تا ۷۵ هزار نفر در آمريکا زندگی ميکنن و ازين تعداد ۹۵% ساکن نيو يورک هستن.
درسته که اين گروه از نظر فرهنگی ايزوله شده، اما کمتر نيو يورکیی هست که چيزی راجع به دعوای سر پست رهبری در اون رو نشنيده باشه. روز۲۴ آوريل ربی عظمای اين فرقه موسی تيتلبم(Moses Teitelbaum)در سن ۹۱ سالگی از دنيا رفت و از خودش نام نيکی به يادگار گذاشت، بطوری که جمعيت فشرده ای از هزاران عزادار در کنيسه محل تنها سه ساعت پس از درگذشتش جمع شدن. از اون زمان بحث بر سر جانشينی بين دو پسر اون به وجود اومده. دو پسر اون زلمن و آرون هر دو ربی با پنجاه و اندی سال، در ۵ ساله گذشته مشغول بحث بر سر جانشينی ربی عظمی بودند. اين مقام فقط شامل هدايت معنوی پيروان نميشه (در اين فرقه اعتقاد بر اينه که ربی عظمی مستقيما با خدا در ارتباطه) بلکه صاحب اين مقام بر امپراتوری مذهبیی با ۵۰۰ ميليون دلار سرمايه حکومت ميکنه که شامل مديريت مدارس و تجارت و مملوکات ميشه.
مشکل بر ميگرده به ساله ۱۹۹۹، زمانی که موسی تيتلبن پسر سومش زلمن رو مسوول جمعيت اصلی ويليامزبرگ کرد. اين، سال ها بعد از انتصاب پسر اولش آرون بود که مسوول دومين جمعيت بزرگ در Kiryas Joel در ۱۱۳ کيلومتری شمال نيو يورک بود. طرفداران زلمن معتقدند که انتصاب اون به رياست جمعيت ويليامزبرگ به خاطر اين بوده که رهبری معنوی فرقه به زلمن واگذار بشه، از طرفی طرفداران آرون اين انتصاب رو به پريشان ذهنی جدی ربی عظمی در اين اواخر نسبت ميدن. تا به حال اين دو برادر مشغول مجادله با هم در سه دادگاه ايالتی بودن، طرفدارانشون هم تا به حال مشغول دعوای با هم. در اواخراکتبر گذشته حدود ۱۰۰ پليس برای جدا کردن اعضای اين فرقه و پايان دادن به دعوا و مشت کاری و ريش کشی به منطقه اومدن.
اگرچه رای ربی عظمی در اين مجادله وزن چندانی نداشت اما اون در وصيت نامه اش زلمن رو جانشين معرفی کرده. بنا بر اعلاميه مجمع شرعی ربی های ستمر در ۲۵ آوريل در وصيت نوشته شده: "... از همين لحظه من رهبری رو به زلمن واگزار ميکنم" اين بقدر کافی واضح بود اما مشکل رو حل نكرده باقی گذاشت. طرفداران آرون الان معتقدند که ربی عظمای بعدی بايد توسط مجمع مديران ستمر انتخاب بشه. وکلای هر دو طرف پيشبينی ميکنن که اين بحث تا دادگاه عالی آمريکا کشيده خواهد شد و تکليف این قضيه در اونجا روشن خواهد شد."
به نظرم اين مقاله ازين جهت جالبه که حق قضاوت از آسمان ها در حال انتقال به زمين هست. حتی در فرقه ای مانند اين فرقه به شدت مذهبی که در اون اعتقاد بر اينه که ربی عظمی با خدا مستقيما در ارتباطه، رای دادگاه عالی بر رای و نظر ربی عظمی ارجحيت پيدا ميکنه. گرچه فکر نميکنم منظور نويسنده مقاله رسوندن اين نکته بوده، چون عنوان اين مقاله درحقيقت "In God We Tussle" بود که به نوعی تشابه داره با جمله "In God We Trust" که در اکثر جاهای مهم و روی اسکناس ها در امريکا نوشته شده.
مدت ها بود ميخواستم راجع به اين عدد خاص بنويسم، شايد اين عدد شيطانی تر از ۶۶۶ باشه، شايد نحس تر ۱۳ به توان ۱۳. دستم به قلم نميرفت نه اينکه از حوصله من خارج بود، شايد به این خاطر که قصه مکرر ايست بين اکثر ما ايرانی ها. شايد به اين خاطر که دوا یی، دارویی، درمانی، يا حتی پيشگيری از اون رو نميدونم و نميشناسم. حکايت این عدد از اونجاست که با علی ميگفتيم از قول بهزاد که تعداد مشکلات و ناراحتی ها و دلزدگی ها و کدورت ها بين ما "n" نفر، برابر "n" دو-به-دو است يعنی هر دو نفر با هم. خاطرم هست که اولين نکته ای که به ذهنم ميرسيد وصيت نامه نيما بود:
"شب دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۳۵... با اين نحو كه بعد از من هيچكس حق دست زدن به آثار مرا ندارد. بجز دكتر محمد معين، اگر چه او مخالف ذوق من باشد...دكتر محمد معين حق دارد در آثار من كنجكاوی كند ضمنا دكتر ابوالقاسم جنتی عطایی و آل احمد با او باشند به شرطی كه هر دو با هم باشند. دكتر محمد معين قيم است ولو اين كه او شعر مرا دوست نداشته باشد، اما در زمانی هستيم كه ممكن است همه اين اشخاص نامبرده از هم بدشان بيايد و چقدر بيچاره است انسان..."
اين رو برای اين ذكر ميکنم که مشکل گويا فراتر از جمع ما چند نفر بود اشخاصی با سايه های سنگين بر پهنه فرهنگ معاصر ايران مثل مرحوم آل احمد و دکتر عطايي هم مستثنا نبودند ازين قانون.
گاهی به اين فکر ميکنم که وزن سنت در رفتار امروزين من و عده نه چندان قليلی از ايرانی ها به قدر کافی نيست. سنت هایی مثل ديد و بازديد عيد، خونه تکونی، سفره هفت سين و بالاخره رفع کدورت ها سر سال نو. اميدوارم سال نو بهانه ای باشه برای رجوع به اين حس جمع مشترکمون، جمع ما دوستان هم سرنوشت، جمع ما فرزندان نياکانی که نو شدن طبيعت رو بهانه ای برای نو شدن اذهان قرار داده بودند، جمع ما ايرانی ها.
"آخر كعبه در ميان عالم است، چو اهل حلقه عالم جمله رو به او كنند، چون اين كعبه را از ميان
برداری ، سجده ايشان به سوی دل همدگر باشد. سجده آن بر دل اين ، سجده اين بر دل آن. (شمس الدين محمد تبريزی)"
...سال نو مبارک
بیش از دو سال است که از ایران دورم. اما این توفیق را داشتهام که سالی یک بار به زیارت این سرزمین کهن بیایم. سال گذشته که آمدم، برای اولین بار، همراه با خانواده، به جزیرهی زیبای کیش رفتیم. سفر بسیار خوب و بهیادماندنی بود. اما این بار آمدنم فرق داشت. این بار میخواستم بم را ببینم. زمانی که زلزله شد در مونترال کانادا بودم. خبر خیلی بدی بود. مردم بم، ارگ بم، شهر بم، همه و همه آسیب سختی دیده بودند. ابعاد فاجعه باورنکردنی بود. تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که به صلیب سرخ جهانی کمک کنم. داخل پرانتز برایتان بگویم که کمکهای مردمی در کانادا به قدری زیاد بود که دولت کانادا برای حفظ ظاهر هم که شده، مقدار کمکهایش را افزایش داد. یکی از دوستان خوبم که برای کمک به صلیب سرخ در انجام کارهای اداری مربوط به جمعآوری کمکها داوطلب شده بود، میگفت به همراه یک چک هزار دلاری نامهای بود که خانم اهداکننده در آن نوشته بود: « میخواستم با این پول برای تعطیلات به مسافرت بروم، اما با دیدن وضعیتی که مردم بم گرفتارش شدهاند، دیدم این مردم به این پول نیاز بیشتری دارند»
تا مدتی هنوز پیگیر اخبار بم بودم. اما بعدها کمکم اهمیت مساله برایم کمتر و کمتر شد. تا این که در سال گذشته در دو مراسم مربوط به فلسطین شرکت کردم. اولی یک مهمانی برای جمع کردن کمک بود که گروهی از مونترالیها به نام Sowers of hope برگزار میکردند. این گروه که تا سال پیش از آن هیچ تجربهای در زمینهی جمعآوری کمک نداشتند، در عرض شش ماه توانستند 125 هزار دلار کمک برای تجهیز بیمارستان منطقهی روستایی بنینعیم جمعآوری کنند. در آن مهمانی که من در آن شرکت کرده بودم، فیلمها و عکسها و آمار و ارقامی نشان میدادند که بسیار امیدوارکننده بود و نشان میداد که کمکهای سال قبل چقدر برای مردم مفید بوده است. در آن مهمانی هدف، کمک به کشاورزان دهکدهی نهالین بود که با اتمام یک دیوار جدید اسرائیلی هشتاد درصد زمینهای کشاورزی خود را از دست میدادند و 6000 نفر ساکنین دهکده باید از یک پنجم زمینهای سابق غذای خود را تهیه میکردند. در پایان مهمانی اعلام شد که برای پروژهی نهالین 116 هزار دلار جمعآوری شده است. مسئولیت اجرای پروژهها بر عهدهی World Vision Canada بود که نیرو، امکانات و ارتباطات لازم در محل را داشت. در همان مهمانی یکی از مدیران World Vision Canada حضور داشت که حرف بسیار جالبی زد. میگفت: «من بیش از بیست سال است که در کشورهای مختلفی فعالیت کردهام. هر جا که میروم، معمولا یک مادر یا مادربزرگ هست که دستم را میگیرد و میگوید وقتی به کانادا رفتی به مردم بگو که زندگی ما چگونه است. اگر آنها بدانند، حتما کمک میکنند».
همان روزها بود که در وبلاگ خانم گلناز که از همکاران انجمن حمایت از حقوق کودک بود، گزارش تکاندهندهای از وضعیت بم خواندم. به فکر افتادم که چطور میتوان کاری برای بم انجام داد. دو مشکل وجود داشت. یکی این که از زلزله بیش از یک سال گذشته بود و خبر آن کهنه شده بود. در حالی که وضعیت مردم تا مطلوب فاصلهی زیادی داشت. مشکل دیگر کسب اطمینان از این بود که کمکها در راه درست و به نفع مردم بم استفاده خواهد شد. گزارشهای زیادی بود که با وجود سیل کمکهای خارجی و ایرانیهای داخل و خارج کشور، وضع کمکرسانی به مردم خوب نیست و بسیاری از سازمانها از ادامهی ارسال کمکها از طریق دولت ایران امتناع کردهاند و به دنبال راههایی هستند که کمکها را از طریق سازمانهای غیردولتی به مردم برسانند.
مدتی بعد در جلسهی دیگری شرکت کردم که در آن دو دانشجوی پزشکی دانشگاه مونترال، گزارشی از سفر دو ماههی خود به فلسطین ارائه کردند. عکسها و داستانهای باورنکردنی و تکاندهندهای از زندگی مردم فلسطین داشتند. همان جا فکر کردم اگر میشد که سفری به بم بروم و گزارشی از آنجا تهیه کنم، میتوانم نظر افراد بیشتری را جلب کنم.
این گونه بود که این بار که ایران رفتم، وقتی یک ساعت پیش از برگزاری همایش بم، کودکان و آینده از آن باخبر شدم، با عجله خود را به مرکز توسعهی مدیریت زندگی رساندم. در این جلسه توانستم صحبتهای نمایندگان انجمن حمایت از حقوق کودکان، انجمن جامعه شناسی ایران، ستاد یاری بم (سیب ) و کمیته حمایت پایدار از کودک و خانواده را بشنوم. پس از پایان جلسه با آقای یزدانی، مسئول پروژهی بم در انجمن صحبت کردم. وقتی فهمیدم که انجمن یک همایش سه روزه در خانهی کودک بم برگزار میکند، از آقای یزدانی خواهش کردم که من هم به همایش بم بروم. با کمک انجمن توانستم عصر روز چهارشنبه 7 دی به بم بروم و جمعه برگردم.
همهی اینها را گفتم که از سفر بم بگویم ولی هنوز نمیدانم از کجا شروع کنم. از شدت آتشی که بر این خانه افتاده بود و اکنون خاکستری از آن به جای گذاشته است، از مردمانی که درد و بزرگی را در چهرهی آنان میتوانی ببینی و جرات سخن گفتن و پرسیدن از آنچه گذشت را نداری، از فرشتگان فداکاری که به یاری این مردم آمدهاند و داستانها دارند از شدت فاجعه و آنچه بر مردم گذشت و آنچه بر خودشان گذشت. این سفر به قدری کوتاه بود و این مردمان آنقدر بزرگ بودند که من تشنهتر از آنچه رفته بودم، بازگشتم.
در دو روزی که در بم بودم، شاهد سه برنامه بودم. اولین برنامه در مدرسهی راهنمایی امام محمد باقر برگزار شد. نزدیک به دو سوم از 180 دانشآموز این مدرسه در زلزله از بین رفته بودند. خود مدرسه اما از زلزله جان سالم بدر برده بود. برنامه شامل سخنرانی، نرمش (Qigong)، هندبال، بولینگ، نقاشی، نمایش، مجسمهسازی و نوشتن آرزوها بر برگهای درخت آرزوها بود. برنامهها بخوبی برگزار شد که نشان از خبره بودن برگزارکنندگان داشت. دیدن جملهی «من ماندم تنهای تنها» در یکی از نقاشیهای بچهها آدم را بیتاب میکرد. اما از طرفی وقتی میدیدی چه پر شور و حال بازی میکنند و بر سر امتیازات هندبال جر و بحث میکنند، قوت قلب میگرفتی.
برنامهی دومی که دیدم در خانهی کودک بم اجرا شد. بچههای گروه نمایش که صبح هم برنامهی مفصلی اجرا کرده بودند، انگار خستگیناپذیر بودند. بعدازظهر هم بچهها را شاد کردند. بچهها هم چه لذتی میبردند. خانهی کودک چه نعمتی است برای این بچهها که همراه با خانواده در کانکسهای کوچکی زندگی میکنند که در آن به زحمت میتوان تکان خورد، چه رسد به فعالیت و تحرک.
برنامهی سوم فردای آن روز در بروات اجرا شد که از نقاط محروم نزدیک به بم است. آنجا هم بچهها بیآنکه کسی آنها را خبر کرده باشد، یک یک و دسته دسته به تماشای برنامه میآمدند. در تمام این مدت نگران بودم که کسی از سر ترحم با بچهها برخورد کند و باعث ناراحتیشان شود. اما جز دوستی و احترام متقابل چیزی ندیدم. آنچه بود، صمیمیت و دوستی بود.
میگفتند خاک بم آدم را گرفتار میکند. میگفتند مددکارانی که به بم میآیند، پس از بازگشت به شهر خودشان هم هنوز در فکر بم هستند و دوست دارند دوباره برگردند و افسرده میشوند و خودشان نیاز به مشاوره و کمک پیدا میکنند. واقعا که راست میگفتند. من که دو روز بیشتر آنجا نبودم، تا روزها و هنوز که هنوز است، لحظه لحظهی این سفر را مرور میکنم. آرزو میکنم ای کاش فرصت بیشتری داشتم و با تکتک آدمهایی که دیدم حرف میزدم و داستانهایشان را میشنیدم، داستان روزهای سخت پس از زلزله، کمکهایی که رسید و آنچه نرسید، فداکاریها و نامردمیها، داستان ایرانیها و غیرایرانیهای آزادهای که با تمام وجود برای کمک آمده بودند.
با تمام وجود از انجمن حمایت از حقوق کودک و بخصوص جناب آقای یزدانی و سرکار خانم شیرازی سپاسگزارم و از فرصتی که برایم فراهم کردید تا شاهد این همه بزرگواری و فداکاری و صبر و تحمل باشم، ممنونم. امیدوارم با بیان آنچه دیدم، بتوانم ایرانیان دور از وطن را با زحماتی که میکشید آشنا کنم و از آنان کمک بگیرم تا چراغ این خانه را برای همیشه روشن نگاه داریم. بم فقط یک شهر آسیبدیده از زلزله نیست. امروز بم به نماد همبستگی و همدلی ایرانیان تبدیل شده است. بم تنها شهری نیست که مردمانش روزگار سختی را میگذرانند. کما این که انجمن در دیگر نقاط ایران نیز فعال است. اما اهمیت بم در این است که به قول سرکار خانم عزیزپناه، از اعضای فعال انجمن، برای اولین بار در آن شاهد همکاری نزدیک گروهها و سازمانهای غیردولتی و مردمی هستیم. امید است که این همدلی ادامه یابد. بم اولین شهری نبود که با زلزله ویران شد، آخرین هم نخواهد بود. به همین دلیل به حفظ تجربههای بم و استفاده از آنها در بهبود برنامهریزیها برای اقدامات پیشگیرانه و همچنین کمکرسانی پس از حادثه به شدت نیازمندیم.
سخن آخر درخواستی است که از انجمن دارم. از فروتنی درگذرید و اجازه دهید همهی کسانی که از نزدیک شاهد فعالیتهای شما نیستند از جمله ایرانیان خارج از کشور، از این همه زحمت و فداکاری و صمیمیت و بزرگی مطلع شوند و لذت ببرند و در حد وسع خود با شما شریک شوند. وبسایت انجمن میتواند به ابزار قدرتمندی برای برقرار ارتباط با همهی ایرانیان تبدیل شود. با قرار دادن خاطرات، گزارشها، عکسها و فیلمهای فعالیتهای انجمن، آن را به ابزاری کارآمد برای معرفی فعالیتها و جذب افراد علاقمند تبدیل کنید. از خداوند بزرگ آرزوی پیروزی روزافزون شما را دارم.
بهزاد صمدی
دیماه 1384
مونترال، کانادا