بازگشت به چی‌چی؟



دليل ما برای اينجا موندن چيه؟ اولين نكته اينه كه پاسخ اين سوال كاملا بستگی به شخص پاسخ‌دهنده، هدفش تو زندگی و وضعيت و تجاربش تو ايران داره. وضعيت اختلاف طبقاتی در ايران باورنكردنی است. به همين دليل نمی‌شه برای همه يك نسخه پيچيد كه تو ايران زندگی كنند يا تلاش كنند كه ازش خارج بشن و اگر خارج شدند به ايران برگردند يا نه.

برای من حتی نداشتن دلايل قانع‌كننده برای اينجا موندن، باعث نمی‌شه كه به ايران برگردم. چون می‌دونم كه اگر برای برگشتن به ايران و زندگی كردن در آنجا دلايل قانع‌كننده نداشته باشم، سخت می‌شه زندگی اونجا رو تحمل كرد. تازه اين نظر منه كه تا همين اواخر اصلا قصد خارج شدن از ايران رو نداشتم. چون هيچ وقت از ايران خارج نشده بودم و دليلی هم نمی‌ديدم كه بخوام خانواده، دوستان و شهرم رو رها كنم. فكر می‌كردم تا زمانی كه می‌شه تو ايران درس خوند، كار كرد و زندگی كرد، لزومی نداره آدم بخواد زندگيش رو به هم بزنه برای رسيدن به چيزی كه شناختی هم ازش نداره. اما قدم به قدم و با مرور زمان به اين نتيجه رسيدم كه بايد بروم و به همين خاطر الان خيلی وسوسه نمی‌شم كه برگردم. چون وضعيت خودم رو تو ايران می تونم پيش‌بينی كنم.

من می‌خواستم به مملكتم خدمت كنم، اما ديدم كه مملكت نيازی به خدمت من نداره. بعد از اون تصميم گرفتم كه به هر قيمتی شده و به زور به مملكتم خدمت كنم، اما اونم نتيجه‌ای نداشت. حالا می‌پرسيد چطور؟ براتون می‌گم. بنا رو بر اين گذاشته بودم كه هر كاری رو يا اصلا انجام ندم يا به بهترين نحو انجام بدم تا نشم مثل اينهايی كه مدام درباره‌ی شغلشون قر می‌زنند. به همين خاطر در دوران تحصيل دانشجوی بدی نبودم. حتی به خاطر پروژه‌ی فوق‌ليسانس، كارم رو كنار گذاشتم و يك سال، تمام وقت روش كار كردم تا در مجموع بعد از نزديك به سه سال فوق‌ليسانس بگيرم. بلافاصله بعد از فوق‌ليسانس نمی‌خواستم دكترا بخونم. يكی به اين دليل كه فكر می‌كردم برای انتخاب مسير در دكترا بايد تجربه‌ی كاری بيشتری داشته باشم و دوم اين كه دانشجوهای دكترا رو ديده بودم كه چطور استادها ازشون انتظار دارن با ماهی چهل‌هزار تومن بيان و تمام‌وقت تو دانشگاه كار كنند. تازه زمان ما بايد حتما بورسيه يه جای دولتی می‌شدی و تعهد خدمت می‌دادی. اين بود كه مجبور شدم برم سربازی. اون موقع قانون خريد سربازی وجود داشت. منتها قانون‌گزاران طوری تنظيمش كرده بودن كه اگر من تو اون سن ديپلم داشتم، می‌تونستم با ۵۴۰هزار تومن از سربازی معاف بشم، اما چون فوق‌ليسانس داشتم، بايد می‌رفتم سربازی. حتی اگر سال چهارم دبستان رو جهشی نخونده بودم، باز می‌تونستم با پرداخت جريمه‌ی دو و نيم ميليون تومانی بابت درس خوندن از سربازی معاف بشم. اما ظاهرا اون يك سال جهشی از نظر آقايون قابل بخشش نبود و من بايد می‌رفتم سربازی. نكته‌ی ديگری كه جالب بود، اين بود كه كسی كه ۲۸ سالش بود و سربازی رو می‌خريد، اگر ليسانس داشت از آموزش نظامی ۲۱ روزه معاف بود، ولی همين آدم اگر فوق‌ليسانس داشت، بايد می‌رفت و آموزش نظامی می‌ديد. اينجا است كه آدم واقعا از IQ طراح اين قانون متحير می‌شه. آخه كجای دنيا آدم رو برای درس خوندن جريمه می‌كنن؟

بيشتر بچه‌ها سربازی رو می‌رفتن دانشگاه شهيد ستاری نيروی هوايی و اونجا تدريس می‌كردند و بقيه‌اش رو هم به صورت پاره‌وقت كار می‌كردند. منم يك روز رفتم اونجا و اونها هم موافقت كردند كه سربازی رو اونجا بگذرونم. برای پيدا كردن كار نيمه‌وقت با راهنمايی يكی از استادها به مركز تحقيقات و نوآوری سايپا رفتم و اونها هم قبول كردند كه به طور پاره‌وقت اونجا مشغول بشم. گفتم يك سری هم برم ايران‌خودرو، شايد اونجا پول بيشتری بهم بدن :﴾ رفتم اونجا و سوابق كاريم رو دادم به منشی مركز تحقيقات. دو سه روز بعدش بهم زنگ زدند. از پروژه‌ی فوق‌ليسانسم خيلی خوششون اومده بود. هفته‌ی بعدش سر كار بودم و بهم گفتن برای سربازيم هم می‌تونن امريه بگيرن. نامه‌نگاری‌ها انجام شد و بالاخره امريه هم با عنايت رهبری جور شد. بعدا فهميدم كه قضيه‌ی امريه از چند وقت قبلش تو مركز مطرح بوده و مشخص بوده كه چه كسانی می‌خوان ازش استفاده كنن. اما با اومدن قانون خريد سربازی همه می‌تونستن سربازی رو بخرن. به همين دليل اين سهميه‌ی امريه مشتری نداشت و به من رسيده بود. يكی از دوستان هم‌دبيرستانيم هم از همين امريه استفاده كرده بود و بعد از گذراندن دو ماه آموزش نظامی در نيروی دريايی، به مركز تحقيقات برگشته بود و مشغول كار بود. من هم با همين خيال رفتم آموزش نظامی. بعد از دو ماه آموزش نظامی، ديدم منو به مرامخ ﴿نخنديد! يعنی مركز آموزش مخابرات﴾ معرفی كرده‌اند. گفتند كه دوره‌ی آموزش تخصصی قبلا غيرحضوری بوده ولی از حالا حضوريه! تو اين دوره‌ها از ما يك سری امتحان می‌گرفتند. در آخر دوره، بچه‌ها بر اساس نمره‌شون تقسيم می‌شدند. به ما گفته بودند برای استفاده از امريه، بايد نمره‌ی قبولی بياريم. به همين دليل ما چند نفری كه امريه داشتيم، خيلی خودكشی نمی‌كرديم. اما كسانی كه امريه نداشتن، بدجور می‌خوندن. هنوز اين دوره‌ی آموزش تخصصی تموم نشده بود كه دستور اومد كه كسانی كه امريه دارن، بايد در ۲۵% اول نمرات باشند تا بتوانند از امريه استفاده كنند!... حالا تعداد امريه‌دارها از ۲۵% تعداد كل بيشتر بود! می‌تونيد حال منو حدس بزنيد. اگر من می‌دونستم كه اين طوری می‌شه، خوب دو ماه زودتر می‌رفتم همون دانشگاه شهيد ستاری. هم درس می‌دادم. هم بيرون كار می‌كردم.

سرتون رو درد نيارم. با اون نمره‌ای كه داشتم شانس آوردم كه زابل نيفتادم و چون تعداد بچه‌های شهرستانی با ما زياد بود، تونستم تهران بمونم. رفتم پادگانی كه بهش معرفی شده بودم. روز معارفه رفتم تو اتاق تيمسار، يك پای محكم كوبيدم. تيمسار يك نگاهی به من كرد و گفت: شما چرا سه تا ستاره داريد؟ گفتم: تيمسار من فوق‌ليسانسم. تيمسار بلافاصله گفت: بفرماييد بشينيد. منم تا نشستم، شروع كردم كه تيمسار من الان بايد دو ماه باشه كه تو مركز تحقيقات ايران‌خودرو مشغول كار باشم. من امريه داشتم. من ... من ... . تيمسار با دقت تمام به حرف‌های من گوش كرد و گفت: نگران نباش. من كمك می‌كنم كه كارت درست بشه. البته ما اينجا هم كارهای مربوط به ايران‌خودرو داريم! اين طوری بود كه من شدم مسوول خريد لوازم يدكی پيكان! يك سرباز بود و يك تويوتا و من كه می‌رفتيم تو شهر برای پيكان‌های پادگان لوازم می‌خريديم ﴿البته بايد بگم كه جناب تيمساری كه گفتم، دو جناب سرهنگی كه فرمانده‌ی مستقيم من بودند و تيمسار فرماندهی پادگان از مردان نيك روزگار هستند كه هيچ وقت فراموششان نمی‌كنم و هر كجا هستند، خدايا به سلامت دارشان﴾. تمام مدتی كه تو پادگان بودم، پيگير كار امريه‌ام بودم. جناب سرهنگ، فرمانده‌ام، هم انصافا خيلی همراهی كرد. تا اين كه بعد از دو ماه قضيه برای تمام كسانی كه وضعی مشابه من داشتند حل شد و من به جای دو ماه بعد از هفت ماه خدمت در ارتش به مركز تحقيقات ايران‌خودرو برگشتم. تو مركز تحقيقات من سرباز بودم و به همين دليل حقوق سربازی می‌گرفتم كه ماهی ۱۶هزار تومن بود. تازه همين رو هم می‌گفتن هر سه ماه يك بار بهت می‌ديم. البته يه چيزی به اسم آكورد ﴿كارانه﴾ هم بود كه شامل من هم می‌شد و ماهی حدود ۹۰ هزار تومن بود. به عنوان يك سرباز پادشاهی می‌كردم.

دورانی كه من تو مركز تحقيقات بودم، برای من يك موقعيت تاريخی بود. چون من زمينه‌ی كارم تو فوق‌ليسانس، كنترل و عيب‌يابی در سيستم ترمز ضدقفل ﴿ABS﴾ بود و تو ايران‌خودرو هم در بخش ترمز با پروژه‌ی ABS سمند همكاری می‌كردم. اگر چه به دليل سرباز بودن، نتونستم در هيچ كدوم از تست‌های ABS سمند كه در اروپا انجام می‌شد، حضور داشته باشم. اما خيلی چيز ياد گرفتم. زمانی كه رو پروژه‌ی فوق‌ليسانسم كار می‌كردم، با خودم فكر می‌كردم كه اگر اجزای هيدروليكی ABS رو از خارج وارد كنيم، می‌تونيم كنترل‌كننده‌اش رو تو ايران بسازيم. اما وقتی همكارم از ماموريتش در كارخانه‌ی توليد ABS در آلمان برگشت و گفت كه اونجا روزی ۲۰ هزار ABS توليد می‌كردند، درحالی كه نياز سالانه‌ی ايران‌خودرو ۲۰هزارتا نيست و اين ABS رو با قيمت ۴۰۰ مارك به ما می‌فروشن، به فكر خودم درباره‌ی توليد ABS در ايران خنديدم. تو مركز تحقيقات بيشتر مشغول كار دانشگاهی و شبيه‌سازی و نوشتن مقاله بودم. اما هميشه با خودم فكر می‌كردم كه چه فايده‌ای داره كه من اينجا دارم الگوريتم كنترل ABS طراحی می‌كنم و ايران‌خودرو به مردم پيكان تحويل می‌ده. يك بار هم يك آلمانی كه اومده بود و شبيه‌سازی‌ها و انيميشن‌های منو ديده بود، به وضوح تعجب كرده بود و می‌پرسيد: شما از اين تحقيقات چه استفاده‌ای می‌كنيد؟؟؟ راست می‌گفت. آخه مركز تحقيقات كه نبايد به خاطر تعارف و نمايش باشه. بايد كاری انجام بده كه در راستای اهداف كارخانه باشه. تويوتا و جنرال‌موتورز اگر يك ذره در تحقيقات كم‌كاری كنند، از بين می‌روند. اما ايران‌خودرو اصل درآمدش از توليد پيكان تامين می‌شد و به توليد سمند نياز جدی نداشت.

با اين كه وضعيت حقوق در ايران‌خودرو بد نبود و می‌توانستم پس از اتمام سربازی آنجا بمانم، به خاطر اين كه می‌ديدم كه بنای مركز تحقيقات بر اساس نياز گذاشته نشده است و يك منشی احترام و منزلتی به مراتب بيشتر از يك مهندس‌ دارد و هر روز موقع خارج شدن از كارخانه مثل يك دزد، آدم را بازرسی بدنی می‌كردند و از نظر سيستم، كسی كه اينترنت بازی می‌كند و كسی كه كار می‌كند، يكی است، تصميم به ترك ايران‌خودرو گرفتم.

توی ايران‌خودرو كه بودم، موقعيت‌های كار پروژه‌ای جور می‌شد كه به دليل اين كه تمام‌وقت كار می‌كردم، نمی‌توانستم از آنها استفاده كنم. فكر كردم، اگر از ايران‌خودرو خارج شوم، می‌توانم آن كارها را به نتيجه برسانم. از ايران‌خودرو كه بيرون آمدم تا شش ماه هيچ پروژه‌ای جور نشد. پس‌اندازی كه در مدت كار در ايران‌خودرو جمع كرده بودم، داشت تمام می‌شد و وضعيت هم كاملا نامشخص بود. بعد ديدم عجب اشتباهی كردم. ايده‌آليست‌بازی درآوردم. تو ايران‌خودرو اگر اينترنت‌بازی هم می‌كردم، سر ماه حقوقم سرجاش بود. هر ماه چند بار مثل اين مردهای زن و بچه‌دار با دست پر از مرغ و گوشت و ... كه از ايران‌خودرو گرفته بودم، می‌رفتم خونه و مهرماه كه می‌شد، ۳۰هزار تومن به من می‌دادند كه برای بچه‌هام! لوازم تحرير بخرم ﴿ حالا گيرم كه كار من اونجا به درد نمی‌خوره يا مردم مجبورن پيكان سوار شن. خوب حتما خوششون می‌ياد كه می‌خرن. اصلا به من چه!﴾. بيرون كه اومده بودم، هر چی هم كار می‌كردم، كسی يك ريال بهم نمی‌داد. كار پروژه‌ای واقعا مشكل بود.

تصميم گرفتم كه برم و كار كارمندی پيدا كنم. بالاخره بعد از شش ماه تلاش برای گرفتن پروژه‌ها، مجبور شدم برم دوباره كارمند بشم. حدس می‌زنيد چی شد؟ بعد از اين كه رفتم سر كار، دو سه تا از پروژه‌هايی كه روشون كار می‌كردم، همزمان به نتيجه رسيد و اوضاع اين طوری شد كه عملا زمانی كه تو شركت كار می‌كردم، زمان استراحت من بود. چون تو خونه اصلا وقت سرخاروندن هم نداشتم. بعد از ديدن همه‌ی اينها به اين نتيجه رسيدم كه ظاهرا كار تحقيقاتی نتيجه‌ای نداره و برنده‌ی نهايی در بازار ايران كسی است كه كار دلالی می‌كنه. توليد و بدتر از اون، تحقيقات برای توليد، هيچ شانسی برای رقابت با دلالان و بازاری‌ها نداره. انگار قوانين در راستای مجازات توليدكننده تنظيم شده است.

پروژه‌ای كه به صورت كارمندی براش كار می‌كردم، پروژه‌ی ساخت يك نمونه سمند برقی بود :﴾ نيمی از سرمايه‌ی پروژه رو ايران‌خودرو می‌داد و نيم ديگر رو سازمان گسترش. دادن بودجه مثل هميشه با تاخير انجام می‌شد و روزی آمد كه سه ماه بود حقوق نگرفته بودم. اونم تو يك شركت بزرگ دولتی. حالا من هيچی، من مجرد بودم و پول پروژه‌ها هم بد نبود. بقيه كسانی كه تو شركت بودند، زندگی و زن و بچه داشتند. سه ماه حقوق نگرفته بودند و باز هم می‌آمدند! اون موقع تصميم به خارج شدن از ايران رو گرفته بودم، ولی مصمم‌تر شدم. شروع كردم به دنبال كار گشتن كه بالاخره حقوقمون رو دادند. ولی كاملا مشخص بود كه برای ماه بعدی مشكل دارند. ببخشيد كه سرتون رو به درد آوردم. اما اين از كار كردن من در ايران!

نكته‌ی ديگری كه شديدا منو اذيت می‌كرد، تنش‌هايی بود كه به طور روزانه بايد باهاش كلنجار می‌رفتم. من بيشتر از ده سال به طور روزانه فاصله‌ی گوهردشت و تهران رو طی كردم، با اتوبوس، با تاكسی و سواری و با ماشين خودم. می‌دونم كه طولانی می‌شه، ولی بگذاريد كه هر كدوم از اين سه راه رو براتون يك كم توضيح بدم.

با اتوبوس: صبح می‌آييد سر خيابون و پس از مدتی انتظار، يك سواری می‌گيريد تا برسيد به ايستگاه اتوبوس‌های تهران. موقع حساب كردن كرايه، سر نداشتن پول خرد، با راننده‌ی سواری حرفتان می‌شود، مهم نيست. به ايستگاه كه می‌رسيد، صف مردم منتظر را می‌بينيد و همين طور صف اتوبوس‌هايی كه رانندگان آن مشغول چايی خوردن و گپ زدن هستند. چرا؟ چون می‌خواهند مردم مجبور شوند كه ايستاده سوار اتوبوس شوند، مهم نيست. پس از نيم ساعت انتظار در صف بالاخره سوار می‌شويد. در اين فاصله افرادی را می‌بينيد كه به بهانه‌ی ايستاده سوار شدن به جلوی صف می‌روند، اما در يك فرصت مناسب و با استفاده از روش كی بود؟ كی بود؟ من نبودم! خود را وارد صف می‌كنند، مهم نيست. نفر پهلويی شما نشستن بلد نيست! طوری پاهايش را باز می‌كند كه تقريبا جايی برای شما نمی‌ماند. نفر عقبی كه می‌خواهد تا رسيدن به تهران چرتی بزند، خودش را توی صندلی فرو می‌كند و زانوهايش را با قدرت تمام، دقيقا پشت كمر شما فشار می‌دهد! آقايی كه بين صندلی‌ها ايستاده، به جای ايستادن، ترجيح می‌دهد تا رسيدن به مقصد به شما تكيه دهد! وسوسه می‌شويد كه از نفر جلويی هم بخواهيد او هم اگر هنری دارد مضايقه نكند! اما مهم نيست. اتوبوس در آخرين ايستگاه پيش از وارد شدن به اتوبان توقف می‌كند. خانمی با بچه‌ای در بقل سوار می‌شود. هيچ كس از جايش تكان نمی‌خورد. با وجود مدتها انتظار برای نشستن در اتوبوس، مجبور می‌شويد جای خود را به آن خانم بدهيد. بالاخره اتوبوس وارد اتوبان می‌شود. راستی فراموش كردم بگويم اتوبوسی كه سوار آن شده‌ايد، ماگروس نام دارد و از معدود نمونه‌های موجود در جهان است كه هنوز هم راه می‌رود. موقع حركت، يكی از شيشه‌ها به طرز عجيبی صدا می‌دهد. آقايی كه پهلوی آن شيشه نشسته است، تلاش می‌كند تا با چپاندن دستمال كاغذی صدا را خفه كند. كمی بهتر شد. ناگهان از زير صندلی آخر، دود وارد اتوبوس می‌شود. مسافران با سروصدا راننده را باخبر می‌كنند. راننده اتوبوس را متوقف می‌كند و به سمت عقب اتوبوس می‌دود. پس از يكی دو دقيقه برمی‌گردد و دوباره حركت می‌كند. تازه اتوبوس سرعت گرفته كه راننده دوباره سرعت را كم می‌كند. چند كيلومتر جلوتر تصادف شده است! مدتی نزديك به نيم‌ساعت اتوبان را قدم به قدم می‌رويد تا به نزديكی صحنه‌ی تصادف می‌رسيد. از دور، چند تكه لباس خونی را می‌بينيد كه روی سطح اتوبان پخش شده است. تصادف در اتوبان يك اتفاق روزمره است. اما اين بار مثل اين كه اوضاع خيلی خراب است. سه چهار تا ماشين به هم خورده‌اند. يك پژو هم از روی نرده‌ها پريده و با تير چراغ برق وسط اتوبان تصادف كرده است. نزديكتر كه می‌شويد، نفس راحتی می‌كشيد. چون يكی از ماشين‌هايی كه تصادف كرده يا شايد باعث تصادف شده است، يك وانت با بار انار است كه اصولا ورودش با اتوبان ممنوع است و آن چيزهايی كه شما فكر كرده بوديد لباس‌های خونی است، انار و كارتن مقوايی آن بوده است! به هر صورت خدا كند كسی طوريش نشده باشد. بيشتر راه باز است. اما همه‌ی راننده‌ها ترجيح می‌دهند كه صحنه‌ی تصادف را كارشناسانه بررسی كنند و مقصر را تعيين كنند. بالاخره از ترافيك خارج می‌شويد. دوباره اتوبوس سرعت می‌گيرد كه اين بار باز هم از زير صندلی عقب دود وارد اتوبوس می‌شود. دوباره توقف! اين بار راننده پس از چند دقيقه برمی‌گردد و می‌گويد: آقا خرابه، پياده شيد! حالتان چطور است؟ خوبيد؟ مهم نيست، حالا بالاخره وسط بيابان كه نيستيد، اتوبان تهران كرج است، يكی از شاهراه‌های پررفت و آمد مملكت است. اتوبوس ديگری توقف می‌كند و دوباره ايستاده سوار می‌شويد تا به آزادی! برسيد.

با تاكسی يا سواری: با اتفاقاتی كه ديروز افتاد، امروز اگر هم بخواهيد نمی‌توانيد با اتوبوس برويد. تصميم می‌گيريد با سواری برويد. دوباره می‌رويد سر خيابان و يك سواری می‌گيريد تا به محل تاكسی‌ها و سواری‌های تهران برسيد. راننده‌ای داد می‌زند: ونك! ونك! شما اولين نفر هستيد. به همين خاطر می‌توانيد انتخاب كنيد كه كجا بنشينيد و طبيعتا عقب می‌نشينيد. مدتی منتظر هستيد. اما مسافران به جای اين كه سوار شوند، كنار خيابان می‌ايستند و با ماشين‌های عبوری می‌روند. بعد از يك ربع يك آقای ديگر هم آمده و پهلوی شما نشسته است. تصميم می‌گيريد كه پياده شويد و شما هم با ماشين‌های عبوری برويد. راننده كه انگار مالك شما است، می‌گويد آقا بشين الان می‌ريم ديگه. من كه نمی‌تونم خالی برم. دوباره می‌نشينيد كه سه تا خانم می‌رسند و مسافر ونك هستند. آقا! ببخشيد اگر می‌شه شما جلو بشينيد. آقای ديگری كه با شما عقب نشسته بود، در جلو را برای شما باز نگاه داشته كه بعد از سوار شدن شما، خودش سوار شود. حالا شما وسط دو صندلی جلو نشسته‌ايد. به اين ترتيب تا رسيدن به تهران، كنسول بين دو صندلی جلو، طوری به ماتحت‌تان فشار می‌آورد كه می‌خواهيد از وسط نصف شويد. هر بار هم كه راننده می‌خواهد دنده عوض كند، شما بايد نفستان را حبس كنيد و خودتان را بالا بكشيد تا دنده جا برود و هر طوری شده نبايد به دنده فشار بياوريد، چون با كمی فشار از دنده خارج می‌شود. به تهران كه می‌رسيد، پايتان بی‌حس شده است. اما بايد چندين برابر ديروز پول بدهيد! موقع برگشتن، باران می‌آيد و ماشين كم است. راننده‌ی تنها ماشينی كه هست، كنار خيابان پارك كرده است و با گفتن كرايه‌ای ۵۰ تومان بيشتر از معمول، داد می‌زند: گوهردشت!

با ماشين خودتان: كيف‌تان را روی صندلی عقب می‌گذاريد و سوار می‌شويد. امروز روز خوبی است. فقط اتوبان كمی شلوغ است. رانندگی در اتوبان تهران كرج چيزی شبيه Need For Speed است. شما بايد مراقب شش طرف ماشين باشيد. رانندگان هم به چند دسته تقسيم می‌شوند. آنهايی كه فقط از خط سبقت می‌روند و راه را با نوربالا باز می‌كنند. آنهايی كه با سرعت ۶۰ كيلومتردرساعت از خط وسط می‌روند و در دنيای ديگری سير می‌كنند. آنهايی كه از هر فاصله‌ای در سمت چپ يا راست استفاده می‌كنند و مدام در حال زيگزاگ رفتن هستند. اتوبوس‌ها هم كه جاگير هستند و در سربالايی‌ها تقريبا متوقف می‌شوند. موقع سبقت گرفتن بايد مراقب باشيد كه تا جايی كه چشم كار می‌كند، ۲۰۶، ۴۰۵، زانتيا، ماكسيما يا خلاصه هر ماشينی كه قدرت موتورش يك اسب از مال شما بيشتر است، ديده نشود. چون در اين صورت راننده‌ی محترم، ماشينش را با رعايت فاصله‌ی ايمنی ۱۰ سانتيمتر! به ماشين شما می‌چسباند و سعی می‌كند با زدن نوربالا و بوق شما را از ميان بردارد! در همين حال كه توی آيينه مشغول سلام رساندن به راننده‌ی ماشين عقبی هستيد. ناگهان می‌بينيد كه كمی جلوتر تصادف شده است. بهتر از هر ABSى با گرفتن ترمزهای متناوب، سرعت را كم می‌كنيد و همزمان با زدن فلاشر راننده‌ی عقبی را هم متوجه خطر می‌كنيد. بالاخره به سلامتی پشت ترافيك ناشی از تصادف متوقف می‌شويد و كسی هم به شما نمی‌زند. داخل شهر، پشت يك چراغ قرمز توقف می‌كنيد. بچه‌های قد و نيم‌قد به سمت ماشين‌ها می‌دوند. قد بچه‌ای كه به طرفتان می‌آيد، به زحمت به دستگيره‌ی در ماشين می‌رسد. شيشه را بالا می‌كشيد. وقتی كه حركت می‌كنيد، جای دست‌های بچه روی شيشه‌ی تميز ماشينتان مانده است. تا زمانی كه به پارك‌سوار بيهقی برسيد، دو سه تا تصادف می‌بينيد و مدتها در ترافيك معطل می‌شويد.

برای كسانی كه تجربه‌اش را ندارند، ممكن است خنده‌دار باشد. اما وقتی برای سال‌ها و هر روز اين موارد را ببينيد و هر كار بانكی يا اداری با گرفتاری و درگيری همراه باشد، واقعا تحملش سخت می‌شود. همه‌ی اينها را جمع كنيد با اخبار قتل‌های زنجيره‌ای، ۱۸ تير، پرش قيمت زمين و آپارتمان و ... . آن وقت است كه وقتی در مونترال هر روز صبح دقيقا سر ساعت سوار اتوبوس می‌شوم، راننده با لبخند، Bonjour می‌گويد و من كارت عبور ماهيانه‌ام را نشان می‌دهم، از صميم قلب خدا را شكر می‌كنم. وقتی كه می‌بينم اينجا با تلاشی به مراتب كمتر از آنچه در ايران می‌كردم، نتيجه‌ی بسيار بهتری می‌گيرم، ديگر چيزی نمی‌خواهم. ببخشيد كه خيلی طولانی شد، فقط می‌خواستم بگم كه من برای اينجا موندن به دلايل زيادی نياز ندارم. نيازی ندارم كه مونترال امكانات زيادی داشته باشه. فقط می‌خوام چيزايی كه گفتم رو نداشته باشه!

11 نظرات:

ناشناس گفت...

You know what?!,,,,When the driver smiles and says Bonjour I think that's a smile from heaven!That's odd how we love and appriciate these trivial things here....but at the same time you miss your mom's smile every day ,,,don't you think you can't even compare these two?Our family and loved ones are there..I just wish that we had the same system in Iran ....but as long as Iranians are Iranians that's impossible..as long as all we do is gossip ,cheat and envy others,,,,,,,

بهزاد گفت...

تحمل دوری از مادر، پدر، خواهر، برادر و دوستان بسيار خوبي كه در ايران دارم، اصلا ساده نيست...

بهزاد گفت...

خارج شدن از ايران هم راه حل نيست، فقط يك مسكن است. نه كانادا، ايران می‌شود، نه ايران، كانادا می‌شود، نه ما كانادايی می‌شويم و اين سوال هميشه باقی است كه وطن ما كجا است و هموطن ما كيست؟

ناشناس گفت...

salam

Enghad ghashang tosif kardi ke delam naiumad ie "well done" behet nagam. piruz bashi...

Javad

ناشناس گفت...

in chizha ke dalil nemishe, be onvane mesal inja aslan be khanoomha morekhasiye zayeman ham nemidan!!(man donbale kare hamsaram boodam).

ناشناس گفت...

نظر داديم حذف كردي اين هم از لطف شما مونتراليها

بهزاد گفت...

از اينجا نظری حذف شده؟

ناشناس گفت...

هر كسي كه احساس غربت بهش دست داده مي تونه بياد يه چند ماه ايران بمونه .... بعد مي بينم كه چه جوري براي كانادا هم احساس غربت بهش دست ميده وقتي اينجا موند فهميد كه با روحيه ي لطيف و قانونمند و منظمي كه داره اصلا سازگار نيست!!!!. دوستاني كه خيلي دوست دارند برگردن ايران مي تونند جاشون رو با افرادي كه در ايران هستند و اصلا احساس دوري از وطن نمي كنن جاشون را عوض كنند.
خلاصه ي كلام:
چرا هر جايي كه هستني هي ناشكري مي كنين ؟؟ اگر ايرانيد تا با پدر ومادر وخانواده هستين حالشو ببريد، وقتي هم كه اومديد اين جا هم حال كنيد. به هر حال يك تجربه است كه نصيب هر كسي نميشه........
Please live in present ,not in future or past

myself گفت...

ba ejazeye shomaa be weblogetoon link daadam.

Merci

ناشناس گفت...

من اطلاعات بيشتر در مورد اقامت دائم ميخوام
و اينكه چقدر پول اوليه براي حداقل زندگي در كانادا احتياج است؟
Parrot20092009@yahoo.com
ممنون ميشم كسي راهنمايم كنه

ناشناس گفت...

با ارز سلام و خسته نباشید
من دانشجوی سال ۳ رشته دندانپزشکی در اکراین هستم.قصد دارم بعد از گرفتن دیپلم دندانپزشکی برای تخصص به کانادا سفر کنم البته اگر قسمت بشه.
سوالات من اینها است:
آیا کانادا دیپلم دندانپزشکی از اکراین را قبول دارد؟
آیا نمرات تاثیری دارند در گرفتن دعوتنامه؟
اگر بخواهم از کی و از کجا باید شروع بکنم؟
مدت زمان خواندن تخصص چقدر میباشد؟
هزینه سالانه دانشگاه چقدر است؟
واقعا از سایت و شما پیشاپیش کمال تشکر را دارم.
با آرزوی روزهای خوش و شاد برای شما هموطنان گرامی.
kiev25sep@yahoo.com