نوروزی دیگر



ساعاتی بيش تا تحويل سال نمانده است. اکنون که اين چند سطر را می‌نويسم، صدای تیک تاک ساعت بر فضای اتاق حکمفرما است. گویی اين لحظات آخر سال کهنه با شتاب و اشتیاق بيشتری طی می‌شود.


به سال‌هایی که گذشته است فکر می‌کنم.
ياد روزهايی که کيف کوچکم را برمی‌داشتم و به مدرسه می‌رفتم. نزديک نوروز، عالم کودکی چه شور و شوقی داشت. ديدن بساط ماهی گلی‌ها در راه خانه؛ راه رفتن در خيابان‌های شلوغ و پرازدحام؛ آجيل، شکلات و شيرينی‌هايی که هر بار چشم مادر را دور می‌ديدم، ناخنکی می‌زدم.
ياد روز آخر سال؛ ياد پيک‌های نوروزی؛ ياد خداحافظی با دوستان تا ۱۴-۱۵ روز ديگر؛
ياد سفره هفت‌سين کوچکمان؛ ياد سبزه‌هايی که مادربزرگ از يک ماه پيش برای هر کدام از بچه‌ها و به تعداد آنها سبز گذاشته بود؛
ياد تنگ کوچک ماهی گلی‌ها که هر چه پدر اصرار می کرد که گناه دارند، زودتر آزادشان کنيم، به خرجمان نمی‌رفت؛
ياد تخم مرغ‌هايی که خودمان رنگ کرده بوديم؛ ياد دست‌هایمان که در آخر از تخم مرغ‌ها رنگی‌تر بود؛
ياد عيدی‌هايی که پدر بزرگ هميشه قبل از عيد، لای قرآن می‌گذاشت؛ ياد اسکناس‌های نو که من بيش از خودشان، مشتاق بویشان بودم.
ياد ديد و بازدیدهای مفصل که از طاقت بزرگترها هم خارج بود، چه برسد به بچه‌ها.
ياد ساعت‌های زيادی که پای تلويزيون می گذشت؛ ياد برنامه‌های نوروزی آن که هر چه در نوروز تازه و جديد بود، آنها نبودند.
ياد سیزده‌ به ‌درهايی که اين اواخر، معمولاً با باد و باران همراه بود؛
ياد دلتنگی‌های غروب آخرين روز تعطيلات که با تضاد شور و شوق ديدن دوباره هم‌کلاسی‌ها آميخته می‌شد ...


به سالی که گذشت فکر می کنم.
به نوروز پارسال، به هفت سینی که سه سين بيشتر نداشت؛
به روز اول عيد که تمامش در office گذشت؛ آن روز آنقدر در office ماندم تا مطمئن شوم که روز اول سال رفته است.
به اينکه سالی که گذشت خيلی با سال‌های ديگر فرق داشت؛
به اينکه يک سال تمام، آدم‌هايی که چندين سال عادت داشتم هر روز ببینمشان، حتی يک بار هم نديدم؛
به دوستانی که ديگر شايد عملاً از دستشان داده باشم و به دوستانی که امسال با هم آشنا شديم...


خلاصه اين روزها بازار نوستالژی داغ داغ است...


امسال هم به استقبال عيد می‌رويم.
بدون ديدن بساط رنگ رنگ ماهی فروشان؛
بدون راه رفتن در خيابان‌های شلوغ و پرهمهمه و ديدن مردمی که برای خريد نوروزی بيرون آمده‌اند؛
بدون ظرف‌های آجيل و شيرينی که پدر از دستمان در هفت سوراخ پنهانشان می‌کرد؛
بدون خانه تکانی‌های مفصل و طاقت‌فرسایی که از ترس مادر به آن تن می‌داديم؛
بدون سمنو در کنار هفت‌سین‌هایمان؛
حلول نوروز بر قلب‌هایمان را خوشامد می‌گوییم.


باشد که اينجا به دور از آن همه هياهو، به دور از خيلی چيزهايی که گرچه ارزشمند، خيلی وقت‌ها مانع ديدن و فکر کردنمان بودند، فرصتی باشد تا دوباره ببينيم؛ فرصتی باشد تا به اعجاز اين بيت خواجه شيراز واقف شویم که:

سخن در پرده می گويم، چو گل از پرده بيرون آی......که بيش از پنج روزی نيست حکم مير نوروزی

و حقا که اعتبار حکم ما، طولانی‌تر از پنج روز مير نوروزی نيست ...

و درآخر، شمس چه زیبا می‌فرماید:
ایام را از شما مبارک باد؛ ایام می‌آیند تا بر شما مبارک شوند؛ مبارک شمایید...

5 نظرات:

ناشناس گفت...

حميد جان
واقعا نوشته زيبايی بود. مثل هميشه آرامش درونت رو با قلمت، به رخ کشيدی. خوش به حالت پسر.
آنا

بهزاد گفت...

ولی گاهی هم بد نيست كه آدم عيد رو تنها باشه تا قدر با خانواده بودن رو بدونه.

Farhad Farzbod گفت...

خوب منم از خاطرات بد بگم،

كوچكتر كه بودم، اسباب بازی هام رو ايام عيد مجبور ميشدم بدم به دختر های لوس فاميل و آشنا كه عيد ديدنی خونمون اومده بودند و موقع رفتن گريه كنان اونا رو دو در ميكردند.

اين پيك نوروزی نميدونم از كی شروع شد، اما واقعا 13 بدر رو خراب ميكرد، هيچی هم ياد نميگرفتم از توش، به جز ضد حال. البته دوم دبستان خاطرم هست كه 15 بار از روی لاك پشت و مرغابی ها نوشتم.

از هفته دوم تطيلات، مجری برنامه كودك شمارش معكوس رو شرو ميكرد 7 روز ديگه مدرسه ها باز ميشن، 6 روز ديگه، 3 روز ديگه،... خب ديگه حال و حول تعطيل، يكی نبود بگه حرفی نداری بزنی چرا ذكر مصيبت ميخوني.

بعضی از فاميل ها نرخ تورم رو در نظر نميگرفتن برای عيدی دادن، بعضی ها هم فكر ميكردن ما حساب كتاب حاليمون نيست، مقدار زيادی اسكناس خرد ميدادن.

Ali Modarres گفت...

kheili kheil zibaa bood..., mamnoon...

Ali.

Ali Modarres گفت...

kheili kheil zibaa bood..., mamnoon...

Ali.