می‏دانی


¦ 8 نظرات

این بلاگ یک ساله شد. مثل خیلی چیزایی که یک ساله می‏شن، بعد دوساله، سه ساله، چند ساله و بعدم دیر یا زود کهنه می‏شن ... اسمشو می‏ذارم جبر زمان. یه موقعی فکر می کردم خیلی چیزا مشمول جبر زمان نمی‏شن. چند وقتیه که غیر این فکر می‏کنم ...

برای یک سالگی این بلاگ چیز بیشتری ندارم که بگم. نوشته زیر، به غیر از بند اولش، خیلی ربطی به یک سالگی بلاگ نداره. فقط برای خالی نبودن عریضه.

این شعرواره ترکیبی از شعر نو و کلاسیکه که به توالی میان. بندای فرد نوه و بندای زوج کلاسیک. یه جور سوال و جواب.

واپسین برگ تقویم رومیزی
آخرین برگ‏های پاییزی
باز این روزهای پایانی
داغ دیرسال من، آری
------------

نگفتم من غم دل را
به کس، می‏دانمت اما
که اندوه درونم را
تو می‏دانی، تو می‏دانی
------------

لحظه‏های بی‏خیالی
خنده‏های استعاری
صورتک‏های مجازی
طنز تلخی است، می‏دانی
------------

بریدم من دل خود را
ز رنگ این تعلق‏ها
بیا کین درد را تنها
تو می‏دانی، تو می‏دانی
------------

هجمه‏ی سکوت و تنهایی
کاسه‏ی سفال دل خالی
باز استفهامی انکاری
پاسخش را فقط تو می‏دانی
------------

امیدی خام، می‏دانم
ز فکر خود گریزانم
چه گویم من که می‏دانم
نمی‏دانی، نمی‏دانی ...

شهر جواهرسازها


¦ 21 نظرات

بابام بیشتر از سی ساله که ماهیگیره. ماهیگیر خوبی هم هست. البته الان دیگه خودش دریا نمی‏ره. با چند تا از دوستاش یک لنج خریدن و چند تا کارگر دارن که اونا روی لنج کار می‏کنن. منم اوایل دلم می‏خواست ماهیگیر بشم. ولی بابام موافق نبود. می‏گفت کار پرزحمتیه. آخرش هم چیزی برات نمی‏مونه. به همین خاطر رفتم دنبال صید مروارید. اگر چه صید ماهی نبود، بی‏شباهت به ماهیگیری هم نبود. به هر حال باز هم باید دریا می‏رفتی و صید می‏کردی. البته از ماهیگیری مشکلتر بود. بخصوص به خاطر غواصی‏های طولانیش. من تو یه خانواده‏ی ماهیگیر بزرگ شده بودم و دریا رفتن رو دوست داشتم. به همین خاطر خیلی چیزها رو می‏دونستم و بقیه رو زود یاد ‏گرفتم. چند سالی شاگردی کردم تا بعدش تونستم برای خودم کار کنم و از این راه زندگی کنم.
منطقه ما مروارید زیاد داشت. مرواریدها همه مثل هم نبود. کوچک و بزرگ داشت. تازه جنس و رنگشان هم فرق داشت. به همین خاطر بعضی از صیادها از ناواردی خریدارها استفاده می‏کردند و سرشون کلاه می‏گذاشتن. من سعی می‏کردم خودم رو از این ماجراها کنار نگه دارم. می‏خواستم کاری به کار کسی نداشته باشم و در عین حال کارم و خودم رو سالم نگه دارم. اما همیشه آسان نبود. گاهی می‏دیدم که خریدار داره بدجوری ضرر می‏کنه و باید بهش می‏گفتم. این کار باعث ناراحتی همکارم می‏شد. البته بعضی از فروشنده‏ها کارشون رو توجیه می‏کردن. اونها می‏گفتن اگر به مشتری‏ها مروارید غیر اصل رو بدیم، خیلی‏هاشون اصلا ممکنه هیچ وقت متوجه نشن. پس چه فرقی می‏کنه؟ از طرفی با پولی که از این راه بدست می‏آریم، می‏تونیم وسایل بهتری بخریم. تا بتونیم مرواریدهای بهتر و بیشتری صید کنیم و نیازی به تقلب کردن نداشته باشیم. اما می‏دیدم که به همین روش ادامه می‏دادند و اثری از تغییر در کارشون دیده نمی‏شد. کم‏کم می‏دیدم که منم دارم آلوده می‏شم. همه با هم مسابقه‏ی پول درآوردن گذاشته بودند. به این فکر افتادم که از این کار بیام بیرون.
یک روز که توی یکی از جاهای عمیق دریا مشغول کار بودم، احساس کردم یکی داره منو نگاه می‏کنه. دیدم یه نفر با فاصله‏ی کمی از من ایستاده بود. ظاهرش یه خورده عجیب بود. لباسش رنگ‏های جالب و قشنگی داشت. هیچ وسیله‏ی غواصی هم نداشت! به نظر هم نمی‏رسید هیچ عجله‏ای داشته باشه. خیلی باحوصله داشت صدف‏ها رو می‏ریخت توی جعبه‏ی آبی رنگی که همراه داشت. منو که دید دست از کار کشید. کمی جلوتر آمد. نمی‏دونم چرا حالتش به نظرم دوستانه آمد. من هم جلوتر رفتم. بعدش شروع کرد به اشاره کردن با حرکات دست. به نظرم می‏خواست چیزی بگه. من که چیزی نفهمیدم. انگار ازم می‏خواست که همراهش برم. از روی حس کنجکاوی دنبالش افتادم. کمی جلوتر یه غار بود که واردش شدیم. بعد از مدتی پیاده‏روی وارد جریان شدید آبی شدیم که ما رو توی خودش کشید. مسیر طولانی رو با سرعت زیاد طی کردیم. تا این که نور شدیدی دیدم که بعد فهمیدم انتهای غار بود. وقتی به اونجا رسیدیم جریان آب آرام شد.
منظره‏ای که می‏دیدم رو نمی‏تونستم باور کنم. وارد یک شهر بزرگ شده بودیم با ساختمان‏های عجیب و غریب که به طرز قشنگی نورپردازی شده بود. اصلا باورم نمی‏شد زیر دریا شهری به این بزرگی ساخته باشند. هنوز حیران بودم که یک دفعه متوجه شدم، اکسیژنم داره تموم می‏شه. کلی دست‏پاچه شدم، همراهم که انگار متوجه شده بود، دست کرد توی کیفی که داشت و یک ماسک که مثل ماسک‏های ضدگاز بود، درآورد و به من داد. شک داشتم که ماسک خودم را بردارم. از طرفی چاره‏ای نداشتم. نفسم را حبس کردم و ماسکم رو عوض کردم. با احتیاط نفس کشیدم. بوی خوبی داشت، فقط باید هوا رو با کمی فشار می‏کشیدم. همراهم می‏خواست مطمئن بشه که من حالم خوبه. با سر اشاره کردم که خوبم. احساس عجیبی داشتم.
کم‏کم با محیط جدید آشنا شدم. مردم شهر با اشاره‏ی دست با هم حرف می‏زدند. همراهم خیلی کمکم کرد تا زبانشان را یاد گرفتم و توانستم با دیگران ارتباط برقرار کنم. کار اصلی مردم شهر، جواهرسازی بود. جواهراتی که می‏ساختند به طرز باورنکردنی زیبا بود. من هم با توجه به این که مرواریدها رو خوب می‏شناختم، تونستم کار خوبی پیدا کنم. همه چیز بخوبی پیش می‏رفت. تنها چیزهایی که اذیتم می‏کرد، این بود که هنوز با زحمت و فشار نفس می‏کشیدم. دلم برای شهر خودمون تنگ شده بود. از طرفی دلم لک زده بود برای این که با کسی حرف بزنم. در شهر جدید دوستان خوبی داشتم. اما زبان اشاره کجا و حرف زدن کجا. نکته‏ی دیگه این بود که شهر جواهرسازها همیشه روشن بود. دلم برای غروب آفتاب هم تنگ شده بود.
برای حل مشکل تنفس باید یک عمل جراحی می‏کردم که شش‏هامو با آبشش عوض کنن. اون وقت دیگه منم مثل بقیه می‏تونستم بدون ماسک نفس بکشم. ولی در عوض اگر می‏خواستم به شهر خودمون برگردم، باید از ماسک استفاده می‏کردم. برای این که بتونم این عمل رو انجام بدم، باید دست کم سه سال با ماسک تنفس می‏کردم تا آمادگی عمل جراحی رو پیدا کنم.
هر سال یک بار به شهر خودمون برمی‏گردم تا خانواده و دوستانم را ببینم. یک نفس عمیق بکشم و چند کلمه حرف بزنم. امسال که اومدم، سه سالی می‏شه که تو شهر جواهرسازها زندگی می‏کنم. این بار که برگردم می‏تونم عمل جراحی رو انجام بدم. اوایل که رفته بودم اونجا خیلی خوشحال بودم و دلم می‏خواست این سه سال هر چه زودتر تموم بشه تا بتونم بدون زحمت زیر آب نفس بکشم. اما الان که پهلوی تو نشستم و دارم غروب آفتاب رو تماشا می‏کنم، باهات حرف می‏زنم و براحتی نفس می‏کشم، نمی‏دونم چه کار کنم. تو این سال‏ها خیلی زحمت کشیدم. این طرف هم، توی شهر خودم، تقریبا جایی ندارم. از یک طرف دلم برای اینجا تنگ می‏شه. از طرفی تحمل اتفاقاتی که اینجا می‏افته راحت نیست. همین چند روز پیش بود که یک لنج بزرگ ماهیگیری با همه‏ی کسانی که توش بودند غرق شد.
کاش تو شهر جواهرسازها به دنیا اومده بودم و هیچ وقت اینجا رو ندیده بودم. یا ای کاش هیچ وقت وارد شهر جواهرسازها نشده بودم. یا ای کاش می‏شد یک شهر جواهرسازها همین جا توی همین زمین خالی توی ساحل ساخت. یا ای کاش می‏شد توی شهر جواهرسازها نفس کشید و حرف زد و غروب خورشید رو تماشا کرد. سرت رو درد آوردم. ولی باید با یکی حرف می‏زدم...


¦ 9 نظرات

سه خاطره از سه منظر

خاطره يک‌، کانادا:
زمستون بود‌، برای کاری داشتم ميرفتم تورنتو از مسير اتاوا. کارم مهم بود و بايد ريسک سفر تو زمستون رو مي كردم. هوا در عرض ۱ ساعت آشفته شد و بارون يخی اومد (بارون يخی ازون پديده هائی است مخصوص کانادا که فقط تو کانادا ديده ميشه و جهان بعد از مرگ). سرعتم حدود ۹۰ بود که ماشين جلوئی من ناگهانی شروع به سر خوردن و چرخيدن کرد. من برای اينکه با اون برخورد نکنم به شونه چپ جاده رفتم‌،چون تو اون شرايط ترمز کردن لزوما ختم به خير نميکنه کار رو‌، البته زندگی رو شايد‌، اگه پشتتون يک کاميون باشه يا ازين ماشينای ۸ سيلندر.
خلاصه بعد از اينکه به شونه چپ جاده روی برف و يخ رفتم‌، ترمز کردم و ماشين اينقدر ليز خورد تا بر خورد کرد با تک درخت شکسته کنار جاده. جلوی ماشين (که اجاره ای بود و بيمه) تا حدی داغون شد. من داخل ماشين نشستم و به پليس زنگ زدم. بعد از اينکه فهميدن من سالم هستم و دوستام اونقدر خوش شانس نيستن که يک شام بيفتن خونه ما‌، گفتن تا ۸ الی ۱۰ دقيقه ديگه خودشونو ميرسونن. من هم داخل ماشين نشستم و بخاری روشن بود. تو سه چهار دقيقه اول دو تا ماشين نگهداشتن. راننده ماشين آنچنان توی برفها ميدويد به سمت ماشين برای کمک به من‌، که انگار طلبکارا دنبالش کردن. بعد به من ميرسيد و می گفت: "اوکی" هستی‌، منم با شرمندگی می گفتم آره و باز ميپرسيد تا مطمئن بشه. اين صحنه دو بار تکرار شد تا من مجبور شدم از ماشين پياده شم‌، جلوی ماشين تو سرما واستم تا همه ببينن که من "اوکی" هستم و اينقدر زحمت نکشن و ۵۰ متر تو برفها بدون.

خاطره دوم‌،آمريکا
از لوس انجلس به سمت اتلانتا ميرفتم. مسافت۳۰۰۰ کيلومتری که اين دفعه ماشين مال خودم بود و قراضه. بعد از حدود ۲۶۰۰ کيلومتر رانندگی پشت سر هم‌، يک دفعه موتور ماشين شروع کرد صدا کردن و در عرض سه ثانيه آنچنان دود کرد و آتش گرفت که انگار رزمندگان اسلام يک هواپيماي بعثی رو تو هوا بزنن و خلبان مجبور به فرود تو دشت بشه. اين دفعه يک کم جراحات داشتم اما باز هم دوستام بد شانس بودن و جراحات جدی نبود. سه چهار کيلو متری با رودخونه ميسيسيپی فاصله داشتم و شرايط برعکس کانادا بود؛ فوق العاده گرم و شرجی. اين دفعه هم باز چند تا ماشين نگه داشتن و ميومدن کمک و اينکه ببينن من سالمم يا نه. باز مجبور شدم بيام کنار ماشين ‌، در حضور هزاران پشه هميشه در صحنه که برای بزرگ کردن بچه هاشون فقط يک قطره از خون منو احتياج داشتن. اونجا هم مردم لطف داشتن.

خاطره سوم ايران:
اين بار تو مملکت خودم بين همزبونام بودم و شاهد صحنه ای مشابه. از تبريز به سمت تهران ميومديم. يک ماشين پيکان نو که گويا رانندش خواب آلود بود دفعتا از جاده منحرف شد و با سر به سرازيری کناره جاده رفت که حدود ۲۵ متر پائين تر از سطح جاده بود. ماشين هم پر مسافر بود. حدس ميزنين چه اتفاقی افتاد؟ کسی نگاهداشت ببينه طرف زنده است يا نه؟احتياج به کمک داره يا نه؟ موبايل داره که جائی‌، اورژانسی‌، پليسی زنگ بزنه يا نه؟ يا کمکشون کنه از ماشين خارج بشن؟....
شايد توی دلتون لعنت ميفرستين و ميگين نه‌، بی مرامن اين ملت. اما واقعيت اينه که همون لحظه اول چهار پنج تا ماشين نگه داشتن. حتی يک ماشينی که رد شده بود‌، صحنه رو که ديد از آينه‌، دنده عقب گرفت کنار جاده و برگشت اون هم با سرعت زياد که شانس آورد گيربکس خودش نيفتاد زمين. عده ای هم با عجله به سمت ماشين ميرفتن از سراشيبی‌، توي خاک و خاشاک.


نتيجه اينکه چرا اينقدر منفی نگر هستين شما نسبت به ايران. چرا فکر ميکنين که فقط ملت دو در هست همش. من فکر ميکنم شايد بهتر باشه بعضی وقتها دريچه دوربين ذهنمون رو بچرخونيم به سمت خودمون. شايد ملت ما از جاده خارج شده اما ما نياستاديم و به راهمون ادامه داديم. شايد از آينه به عقب نگاه نميکنيم.

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت


¦ 4 نظرات

شعر زير يکی از کار های محمد کاظم کاظمی، شاعر معاصر است. اين شعر در زمان بازگشت مهاجرين افغانی از ايران به افغانستان سروده شده.... و تکه ای از درد دل اين غريبان بی وطن است ...

شامل اشاره های بسيار زيبایيست از سختی زندگی اين مردم سخت کوش ....و قناعت و مشقات آنها... و با لحن بسيار زیبایی خدا حافظی غم انگيز اين قشر فقیر را به زبان شعر کشيده .....

برای من ياد آور اشکهای يکي از گويندگان يکی از تلويزيون های معروف لوس آنجلسيست... که فراموش نميکنم چطور بغض در گلويش هنگام خواندن شعر به او اجازه خاتمه دادن شعر را نداد .....
-------------------

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت‌
پياده آمده‌بودم‌، پياده خواهم رفت‌

طلسم غربتم امشب شكسته خواهدشد
و سفره‌ای كه تهی ‌بود، بسته خواهدشد

و در حوالي شبهای عيد، همسايه‌!
صداي گريه نخواهی شنيد، همسايه‌!

همان غريبه كه قلك نداشت‌، خواهدرفت‌
و كودكی كه عروسك نداشت‌، خواهدرفت‌

-----------------------
-----------------------

منم تمام افق را به رنج گرديده‌،
منم كه هر كه مرا ديده‌، در گذر ديده‌

منم كه ناني اگر داشتم‌، از آجر بود
و سفره‌ام ،كه نبود، از گرسنگی پر بود

به هرچه آينه‌، تصويری از شكست من است‌
به سنگ‌سنگ بناها، نشان دست من است‌

اگر به لطف و اگر قهر، می‌شناسندم‌
تمام مردم اين شهر، می‌شناسندم‌

من ايستادم‌، اگر پشت آسمان خم شد
نماز خواندم‌، اگر دهر ابن‌ملجم شد

-----------------------
-----------------------

طلسم غربتم امشب شكسته خواهدشد
و سفره‌ام كه تهی بود، بسته خواهد شد

غروب در نفس گرم جاده خواهم‌رفت‌
پياده آمده‌بودم‌، پياده خواهم‌رفت‌

-----------------------
-----------------------

چگونه بازنگردم‌، كه سنگرم آنجاست‌
چگونه‌؟ آه‌، مزار برادرم آنجاست‌

چگونه باز نگردم كه مسجد و محراب‌
و تيغ‌، منتظر بوسه بر سرم آنجاست‌

اقامه بود و اذان بود آنچه اينجا بود
قيام‌بستن و الله اكبرم آنجاست‌

شكسته‌بالی‌ام اينجا شكست طاقت نيست‌
كرانه‌ای كه در آن خوب مي‌پرم‌، آنجاست‌

مگير خرده كه يك پا و يك عصا دارم‌
مگير خرده‌، كه آن پای ديگرم آنجاست‌

-----------------------
-----------------------

شكسته می‌گذرم امشب از كنار شما
و شرمسارم از الطاف بی‌شمار شما

من از سكوت شب سردتان خبر دارم‌
شهيد داده‌ام‌، از دردتان خبر دارم‌

تو هم به‌سان من از يك ستاره سر ديدی‌
پدر نديدی و خاكستر پدر ديدی‌

تويی كه كوچه غربت سپرده‌ای با من‌
و نعش سوخته بر شانه برده‌ای با من‌

تو زخم ديدی اگر تازيانه من خوردم‌
تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم‌

-----------------------
-----------------------

اگرچه مزرع ما دانه‌های جو هم داشت‌
و چند بته مستوجب درو هم داشت‌

اگرچه تلخ شد آرامش هميشه‌تان‌
اگرچه كودك من سنگ زد به شيشه‌تان‌

اگرچه متهم جرم مستند بودم‌
اگرچه لايق سنگينی لحد بودم‌

دم سفر مپسنديد نااميد مرا
ولو دروغ!، عزيزان‌! بحل كنيد مرا

تمام آنچه ندارم‌، نهاده خواهم‌رفت‌
پياده آمده‌بودم‌، پياده خواهم‌رفت‌

به اين امام قسم‌، چيز ديگری نبرم‌
به‌جز غبار حرم‌، چيز ديگری نبرم‌

خدا زياد كند اجر دين و دنياتان‌
و مستجاب شود باقی دعاهاتان‌

هميشه قلك فرزندهايتان پر باد
و نان دشمنتان ـ هر كه هست ـ آجر باد

-----------------------
-----------------------

گربه


¦ 2 نظرات

حكايت:
«در روزگاران دور در يك معبد قديمی استاد بزرگی وجود داشت كه انديشه های نوينی را درس می داد. در معبد گربه‌ای بود كه به هنگام درس دادن استاد سروصدا می كرد و حواس شاگردان را پرت می‌كرد. استاد از دست گربه عصبانی شد و دستور داد كه هر وقت كلاس تشكل می‌شود، گربه را زندانی كنند تا حواس بقيه پرت نشود. چند سال بعد استاد درگذشت ولی گربه همچنان به هنگام تشكيل كلاس‌ها زندانی می‌شد. بعد از مدتی گربه هم مرد! مريدان استاد بزرگ، گربه ديگری را گرفتند و به هنگام درس اساتيد معبد آنرا در قفس زندانی كردند. قرنها گذشت و نسل های بعدی درباره تاثير زندانی كردن گربه ها در تمركز دانشجويان، رساله‌های بزرگی نوشتند. . .»
حكايت بالا را يكی از دوستانم برايم پست كرده‌بود كه گويا نويسنده‌ای ناشناس است. خوب فكر كنيم، می‌بينيم ما هم خيلی مواقع نقش همان مريدها را بازی كرده و می‌كنيم: مريدهايی كه حتی نمی‌دانند برای چه چنين نقشی را پذيرفته‌اند.

ما نمی‌دانيم حسين چرا حسين شده‌است ولی يادمان نمی‌رود كه عاشورا برای ما معنی خاصی دارد: معنی سياه پوشيدن، عزاداری و صد البته تعطيلی. دراين وسط عده‌ای دو‌آتيشه‌ هم پيدا می‌شوند كه خودشان را وكيل حسين می‌دانند: همان‌هايی كه «ندانند و ندانند كه ندانند» و يا بدتر از آن «بدانند كه ندانند» ولی باز مريدهای بدبخت را تشويق به زندانی گربه‌ی مظلوم می‌كنند. . .
يادمان نمی‌آ‌يد قرار بر اين بوده‌است كه كتاب آسمانی را بفهميم ولی يادمان نمی‌رود كه آن را با صوت و يا از حفظ بخوانيم، همين طور يادمان نمی‌رود كه آن را جای امنی دركتابخانه بگذاريم، جايی كه اگر دنبالش نباشيم بعيد است خود به خود به چشمانمان بيايد. در ضمن هيچ‌وقت يادمان نمی‌رود كه ادعا كنيم بهترين كتاب را داريم و باقی مردم دنيا، به قول جناب مشكينی «اگر شعور داشته باشند»، وِل معطلند. . .
ما يادمان نمی‌رود كه نمازمان را بخوانيم ولی يادمان رفته‌است كه نماز برای چه بوده‌است، يادمان هم نرفته باشد، خيلی‌هايمان نمی‌دانيم معنيش چيست. پيرمرد بيچاره هفتاد سال است نماز می خواند ولی هنوز هم كه هنوز است ركيك‌ترين الفاظ را با بی‌شرمی هر چه تمام‌تر نصيب مخاطب بدبختش می‌كند. آخر آدم حسابی! اگر نماز ادای وامت به خداست كه حق بنده‌اش واجب‌تراست؛ اول دِينت را به بنده‌اش ادا كن بعد سراغ خودش برو. خودش كه وعده‌ی بخشيدن داده‌است. . .
ما از تمدن كهنمان هم چيزی نمی‌دانيم ولی تا دلتان بخواهد از آن برای برتری خودمان نسبت به اقوام يا مردم ديگر خرج می‌كنيم. هيچ‌‌وقت «هنر نزد ايرانيان است و بس» را فراموش نمی‌كنيم در حالی كه نه در درك معنی هنر می‌كوشيم و نه اصلا اين‌طور هست. گويا صرفا برای تحقير باقی مردم از اين پله‌ی مجازی برای بالا رفتن استفاده ‌می‌كنيم . . .
يادمان نمی‌رود ادعا كنيم كه مردم كوشايی هستيم ولی در عمل عكسش را نشان می‌دهيم: دنبال راهی هستيم كه زود به جواب برسد ولو به قيمت از پاك شدن اصل صورت مساله و يا پايمال شدن حق ديگران باشد . . .
جمكران هم مثالی ديگر است. جمكران را خوب در فراموشی تاريخ به سرزمينی مقدس تبديل كرده‌ايم. شايد لازم باشد. خدا می‌داند. در خبرها آمده بود كه ده ميليارد ريال بودجه به اين سرزمين مقدس اختصاص يافته است. من كه می‌گويم كم‌است. شما چه فكر می‌كنيد؟ اين تافته‌ی جدا بافته ارزشش بيش از اينهاست. . .
.
.

بايد فكر كرد،
بايد ازخواب بيدار شد.

خاتمی هم رفت ...


¦ 1 نظرات

اولين بار هشت سال پيش، سالن تربيت بدنی دانشگاه صنعتی، در ميان همخوانی سرود يار دبستانی دانشجويان دیدمش ... با عبایی روشن و چهره ای گشاده ... و چه زود جایش را در دل جوانان باز کرد که حرفهایش همه به منزله هوايی تازه بود برای تشنگانی که سال ها طعم حرمان و فشار را چشیده بودند ... دموکراسی، مردم سالاری دینی، جامعه مدنی، تسامح و تساهل، گفتمان و تعامل ...

و يادم هست روزبعد از رای گیری که رادیویی را پشت در کلاس گذاشته بوديم و به نوبت به بهانه ای بيرون می رفتيم تا نتيجه شمارش آرا را بشنويم. خاتمی با پشتوانه رای بيست میلیونی رئيس جمهور شد و ما همه گریستیم ... چه آنکه انتخاب خاتمی، انتخاب آزادی بود و به اين واسطه پيوند عاطفی قوی بين او و جوانان برقرار شده بود ...
همين شد که چهار سال بعد وقتی که با چشمان گریان و با آن شعر معروف "در عاشقی گریز نباشد ز سوز و ساز ... استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم" در مقابل دوربين حاضر شد، باز هم همان جوانان با وجود تمام گلایه ها و ترديدها به او رای دادند. او گريه کرد و ما نيز ديگر بار گریستیم. با شک گفت آمده ام با همان عهد پيشين و ما باز هم به او دل بستیم ...

هشت سال پرفراز و نشیب دوران خاتمی در آئینه تاريخ نقد خواهد شد ... چيزی که هيچ کس را گریزی از آن نيست ... اما موردی که با وجود تمام انتقادات، همچنان نقطه قوت کارنامه خاتمی محسوب می شود، وارد کردن گفتمان و ادبیاتی تازه در ساختار حاکميت است. گفتمانی که به قطع پيش از او در سطح حاکميت وجود نداشت و حتی اگر ادعا شود چنين گفتمانی در فضای جامعه مدنی وجود داشته، وارد کردن آن به سطح حاکميت گامِ بلندی به جلو است و به نظرحتی اگر تنها نقطه مثبت کارنامه خاتمی را همين بدانیم، باز هم دستاورد قابل تقديری است.

هشت سال رياست جمهوری خاتمی با وقایع، خاطرات و نام های زيادی نیز پيوند خورده است: کوی دانشگاه ... قتل های زنجیره ای ... توقیف فله ای روزنامه های سلام، جامعه، طوس، نشاط ... و نشریات ايران فردا، کيان، پيام امروز، پيام دانشجو ... و دستگیری دگراندیشان، روزنامه نگاران و وبلاگ نويسان ...داريوش فروهر، پروانه اسکندری، محمد مختاری، محمد جعفر پوینده، عبدا... نوری، حجاريان، گنجی، عبدی، آقاجری، احمد باطبی، منوچهر و اکبر محمدی، علی افشاری، ناصر زرافشان، سیامک پورزند، یوسفی اشکوری، طبرزدی و اين اواخر هم آرش سیگارچی و مجتبی سمیعی نژاد ...

درهرصورت، بعد از هشت سال پرفراز و نشیب، اين روزها ديدن عکس های دوران خاتمی هم خالی از لطف نيست ... خاتمی هم رفت و قصه ياردبستانی همچنان باقی ...

ایران، ٥٧ تا ٦١


¦ 2 نظرات


استادی داشتم که همیشه در جواب جمله سیاست پدر و مادر ندارد می گفت پدر سیاست تاریخ و مادرش جغرافی است ...
حقیقت آنکه بدون اطلاع و وقوف مناسب بر سوابق تاریخی و ملاحظات جغرافیایی و استراتژیک یک مساله، ارایه تحلیل های قابل قبول سیاسی در آن مورد امکانپذیر نیست؛ چرا که اصولا وقوع مسایل و مناقشات سیاسی معلول همان پیش زمینه ها و ملاحظات جغرافیایی و تاریخی است.
یکی از برهه های مهم، بحث برانگیز و پرحادثه در تاریخ معاصر ایران، حد فاصل سال های ٥٧ تا ٦١ پس از پیروزی انقلاب تا اولین سال های جنگ است. نگاهی به حوادث و وقایع این دوره حاوی درس های فراوانی است. پس از پیروزی انقلاب، حضور نیروها و عقاید مختلف که همگی پیش از انقلاب حول یک هدف مشترک متحد شده بودند، منجر به ایجاد فضایی باز در جامعه شد. در چنین فضایی، گروه ها و دستجات مختلف در یک جو چند صدایی به مناظره و تبادل نظر پرداختند که کیفیت چنین مباحثاتی و فضای ایجاد شده، یکی از دموکراتیک ترین دوره های سیاسی را در تاریخ معاصر ایران رقم زد.
متاسفانه و به دلایل مختلف، تداوم چنین جوی اندک زمانی بیش میسر نشد و پس از یک یا دو سال، جو خشونت، ترور و برخوردهای حذفی، باعث خروج بسیاری از نیروها و عقاید از صحنه سیاست داخلی شد. پایان سال ٦١ را شاید بتوان پایانی بر این فضای باز دانست در حالی که علایم بروز چنین انقباض سیاسی از مدت ها پیش در فضای حاکم مشهود بود.
نوشتار حاضر قصد تحلیل و ارایه دلایل این تغییرات را ندارد. در اینجا تنها سعی می شود تعدادی از وقایعی که در این حدفاصل زمانی اتفاق افتاده و به نظر در این چرخش سیاسی بی تاثیر نبوده اند، فهرست شود...

از بهمن ١٣٥٧ تا آبان ١٣٥٨
دولت موقت به ریاست مهندس بازرگان


- اعلام موجودیت حزب جمهوری اسلامی در ٢٩ بهمن ماه سال ١٣٥٧ از سوی محمد بهشتی، عبدالکريم موسوی اردبيلی، محمد جواد باهنر، سید علی خامنه ای و اکبر هاشمی رفسنجانی، که هر پنج تن روحانی بودند.

- تشکیل کمیته انقلاب به ریاست آیت ا... مهدوی کنی - کمیته را می توان اولین نهاد رسمی پس از انقلاب اسلامی دانست . در این نهاد نیروهای غیردولتی مسوولیت حراست، امنیت اجتماعی، دستگیری عوامل طاغوتی و ضد انقلاب را بر عهده داشتند.

-همه پرسی برای جمهوری اسلامی و رای ٩٨% مردم به جمهوری اسلامی در روز ١١ فروردین.
-ترور سپهبد قرنی، اولین رییس ستاد مشترک جمهوری اسلامی به دست گروه فرقان - چند روز قبل از این واقعه او به علت پاره ای اختلافات با دولت موقت در نحوه برخورد با مسایل کردستان، از سمت خود استعفا داده بود.
-ترور دکتر مرتضی مطهری به دست گروه فرقان.
-همه پرسی برای قانون اساسی مصوب در مجلس خبرگان که بر پایه پیش نویس قانون اساسی بود که اندکی قبل نوشته شده بود و رای مردم به آن در ١٢ آذر سال ١٣٥٨ – تفاوت های قانون اساسی نهایی با پیش نویس آن بحث های فراوانی را برانگیخت. پیش نویس قانون اساسی که برگردانی ازقانون اساسی فرانسه به اضافه اصلی مربوط به نظارت فقها بود (این اصل فقط موقعی که رییس جمهور یا دادستان کل کشور و یا یکی از مراجع تقلید در خواست می کرد به کار برده می شد و برای همه مصوبات مجلس نبود) به امضای آیت ا... خمینی رسید و ایشان آنرا برای رفراندوم فرستاد. وضعیت به گونه ای پیش رفت که بنا به دلایلی این پیش نویس مستقیما به همه پرسی گذاشته نشد و برای تدوین نهایی به مجلس خبرگان (متشکل از حدود هفتاد نفر) که به همین منظور تشکیل شده بود، ارجاع داده شد. هنگام تدوين قانون اساسی، فشار روحانيون به سرکردگی آيت ا... منتظری (ریاست مجلس خبرگان) برای نوشتن قانونی با پيش بينی مقامی روحانی و مادام العمر در راس حکومت با مخالفت آيت ا... طالقانی و گروهی از روحانيون و تمامی گروه های سياسی روبرو شد. اين نظريه (که در پيش نويس قانون اساسی که به دستور آيت ا... خمينی توسط مسلمانان حقوقدان در پاريس نوشته شد مطرح نبود) اول بار به وسيله دکتر حسن آيت کشف و مطرح شد که از هواداران مظفربقائی و مخالفان دکتر مصدق و مهندس بازرگان بود و در زمره رهبران حزب تازه تاسيس جمهوری اسلامی قرار گرفته و زير نظر دکتر بهشتی فعاليت می کرد. در تدوين قانون اساسی جديد دو بار احمد خمينی نسبت به اختيارات ولی فقيه و شرايط پيشنهاد شده برای وی از جمله مقيد نکردن وی به تابعيت ايران انتقاد کرد که به منزله نظر آيت ا... خمينی تلقی شد اما آيت ا... منتظری، بهشتی و روحانيون فعالی مانند آیت ا... مهدوی کنی و هاشمی رفسنجانی به شدت هوادار اختيارات ولی فقيه بودند و سرانجام هم با وجود مخالفت های آیت ا... طالقانی (شخص دوم انقلاب) اصل پنجم قانون اساسی (اصل ولایت فقیه ) را تصویب کرد و دو روز بعد آیت ا... طالقانی به طور ناگهانی درگذشت.
مجلس خبرگان که بنا بود در کمتر از یک ماه کار را تمام کند در پی تغییر کلی روح قانون اساسی اولیه بر آمد و بازرگان با استناد به قرارهای اولیه مبنی بر مدت زمان یک ماهه در اواخر مهر و اوایل آبان ٥٨ امیر انتظام را مامور کرد که از اعضای هیئت دولت و شورای انقلاب امضا بگیرد که مجلس خبرگان را که از اختیارات قانونی خود فراتر رفته بود منحل کنند. این اقدام زمینه ساز حبس ٢٥ ساله امیر انتظام شد.

- فوت آیت ا... طالقانی اولین پیش نماز تهران - ملتهب گشتن فضای سیاسی، پس از او منجر به بسته شدن ساختار سیاسی کشور گردید. شخصیت او مورد تائید همه گروهها و دستجات سیاسی از سازمان مجاهدین گرفته تا نهضت آزادی بود و فقدانش در بروز کشمکش بی تاثیر نبود.

- درگیری در کردستان و جنگ سپاه با آنها و مقاومت دکتر چمران در پاوه- این وقایع با آغاز درگيری های مسلحانه گروه های خودمختاری طلب و تجزيه خواه در نقاط مرزی، خطر جنگ داخلی ظاهر شد. ارتش تازه فروپاشيده به زحمت بازسازی شد که به جنگ با گروه هائی برود که حکومت مرکزی را بر نمی تافتند. اما گروه های تندرو مذهبی مانند فرقان ترورهایی را آغاز کرد که اولين هدفش فرمانده ای بود که برای ارتش تعيين کرده بودند و هدف دومش آيت ا... مطهری رييس شورای انقلاب که به ميانه روی اشتهار داشت.

- اشغال سفارت آمریکا در ١٣ آبان توسط دانشجویان مسلمان پیرو خط امام و به گروگان گرفتن کارکنان سفارت و قرار دادن شرط تسلیم شاه توسط آمریکا به ایران برای محاکمه در مقابل آزادی گروگان ها و مخالفت دولت موقت با این اقدام علی رغم پشتیبانی آیت ا... خمینی از آن - گروهی از جوانان مذهبی دانشجو با اشغال سفارت آمريکا در تهران به احساسات ضد آمريکائی مردم که توسط احزاب چپ دامن زده می شد پاسخ گفتند. شورای انقلاب به رياست دکتر بهشتی مطرح ترين روحانی از ميان انقلابيون قصد تقبيح گروگان گيری و اشغال سفارت را داشت که به وساطت احمدخمينی به شرط حذف اعضای گروه های سياسی و چريکی از جمع اشغال کنندگان سفارت، آيت ا... خمينی اشغال سفارت را تائيد کرد و تمامی گروه های سياسی – به جز نهضت آزادی – عمل دانشجويان را به عنوان واکنش انقلابی ملت تائيد کردند. به معرفی احمد خمينی، موسوی خوئينی ها به رياست دانشجويان اشغال کننده سفارت منصوب شد.

- استعفای دولت موقت در اعتراض به اشغال سفارت آمریکا - دولت بازرگان استعفا داد و شورای انقلاب با حضور روحانيون گامی به سوی حکومت و قوه اجرائی برداشت. تا اين زمان به فشار روحانيون و موافقت بازرگان، آیت ا... مهدوی کنی، هاشمی رفسنجانی و آیت ا... خامنه ای به عنوان معاونان وزارت خانه ها زير دست وزيران تکنوکرات قرار داشتند.

از آبان ١٣٥٨ تا بهمن ١٣٥٨
شورای انقلاب


- پس از استعفای دولت موقت، شورای انقلاب که تا آن زمان موضعی کلی تر از دولت داشت، به ریاست دکتر بهشتی، رسما مشغول به اداره کشور شد.

- ترور دکتر محمد مفتح توسط گروه فرقان.

- اغتشاش حزب خلق مسلمان که وابسته به رحمت‌ا... مراغه‌ای و آيت‌ا... شريعتمداری بودند در تبریز و سرکوب آنان.

از بهمن ١٣٥٨ تا خرداد ١٣٦٠
ریاست جمهوری ابوالحسن بنی صدر و نخست وزیری محمد علی رجایی


- مخالفت آیت ا... خمینی با کاندیداتوری روحانیون از جمله دکتر بهشتی از طرف حزب جمهوری اسلامی. این حزب سپس جلال الدین فارسی را به عنوان کاندیدای خود معرفی کرد. به این ترتیب، انتخاب اولين رييس جمهور در حالی صورت گرفت که آيت ا... خمينی اجازه شرکت روحانيون را در انتخابات نداد و گفت ترجيح می دهد روحانيون در مقام و جايگاه ناظر باشند و تنها حضور آن ها را در راس قوه قضاييه امکان داد.

- برگزاری انتخابات ریاست جمهوری که بنی صدر و جلال الدین فارسی رقبای اصلی آن بودند و احمد مدنی، حسن حبیبی، کاظم سامی، داریوش فروهر، صادق قطب زاده، صادق طباطبایی و محمد مکری نیز در آن حضور داشتند – شایع شدن سخنانی مبنی بر ایرانی الاصل نبودن جلال الدین فارسی و افغانی بودن او و کناره گیری جلال الدین فارسی و رقابت حسن حبیبی با بنی صدر و سرانجام پیروزی قاطع بنی صدر در انتخابات (بنی صدر با ١٠٧٠٠٠٠٠ از نزدیک ترین رقیبش دریادار احمد مدنی با ٢٢٠٠٠٠٠ رای پیشی گرفت).

- انتخاب رجائی به نخست وزیری به پیشنهاد حزب جمهوری اسلامی و پس از دو پیشنهاد ناپذیرفته بنی صدر(احمد خمینی و میرسلیم).

- برگزاری انتخابات دوره اول مجلس در اسفند ١٣٥٨ و تشکیل مجلس در هفتم خرداد ١٣٥٩- با تشکيل مجلس اول که به هدايت دکتر بهشتی حزب فراگير جمهوری اسلامی در آن اکثريت مطلق را به دست آورده بود، هاشمی رفسنجانی به رياست قوه مقننه رسيد و درگيری با رييس جمهور و دولت منتخب وی که هنوز تکنوکرات ها در آن اکثريت داشتند بر سر انتخاب نخست وزير شدت گرفت و سرانجام حزب جمهوری اسلامی توانست محمدعلی رجائی را در آن مقام بنشاند.

- تعطیلی دانشگاه ها در بهار ١٣٥٩ و آغاز انقلاب فرهنگی.

- ناکامی آمریکا برای آزاد کردن گروگان ها با هواپیما و هلی کوپتر از راه کویر به علت وقوع طوفان شن.

- آغاز حمله نظامی عراق به ایران در روز ٣١ شهریور ١٣٥٩ که به هشت سال جنگ انجامید.

- میانجی گری الجزایر برای حل مسئله ی گروگان ها و بالاخره آزادیشان پس از ٤٤٤ روز و تعهد آمریکا برای آزاد کردن پول های بلوکه شده ایران در بانکهای آمریکا.

- طرح عدم کفایت سیاسی رئیس جمهور در مجلس و رای نمایندگان به آن و برکناری بنی صدر پس از عزل رسمی وی توسط آيت ا... خمینی - سرانجام اولين رييس جمهور ابتدا فرماندهی ارتش و بعد - با رای مجلسی که هاشمی رفسنجانی رياست آن را بر عهده داشت و موافقت آيت ا... خمينی که نگران تاثيرگذاری اختلافات بر جبهه های جنگ شده بود - از رياست جمهوری برکنار شد.

از خرداد تا مرداد ١٣٦٠
شورای ریاست جمهوری (محمد بهشتی، محمدعلی رجایی و اکبر هاشمی رفسنجانی)

- انحلال رسمی جبهه ملی در کشور. در پی دعوت مردم برای آگاهی از دیدگاه های جبهه در همایشی در میدان فردوسی، بامداد همان روز آیت ا... خمینی با ایراد نطقی غیرقانونی بودن جبهه را اعلام کرد. پس از آن تعدادی از رهبران جبهه ملی از کشور خارج شدند.


- سوء قصد به جان آیت ا... خامنه ای در مسجد ابوذر تهران توسط سازمان مجاهدین خلق. پس از عزل بنى صدر، مجاهدين خلق اعلام قيام مسلحانه كردند. بنى صدر به منزل تیمی مجاهدين خلق پناهنده شد و توسط آنان همراه با رجوى از ايران خارج شد.

- شهادت دکتر بهشتی رئیس قوه قضاییه و ٧٢ تن دیگر در دفتر حزب جمهوری اسلامی بر اثر انفجار بمب توسط مجاهدین خلق و جایگزینی آیت ا... موسوی اردبیلی در شورای ریاست جمهوری به جای شهید بهشتی.

از مرداد تا شهریور ١٣٦٠
ریاست جمهوری محمد علی رجائی و نخست وزیری محمد جواد باهنر


- رجایی با ١٢٧٠٠٠٠٠رای و با کسب ٨٧/٨٧ درصد آرا به ریاست جمهوری رسید. رقبای او در این دوره سیداکبر پرورش، سیدرضا زواره ای و حسن غفوری فرد بودند.

- فرار بنی صدر از کشور به همراه چند تن از سران مجاهدین خلق.

- انفجار بمب در ساختمان نخست وزیری و شهادت رجایی و باهنر.

از شهریور تا مهر ١٣٦٠
نخست وزیری آیت ا... محمدرضا مهدوی کنی


از مهر ١٣٦٠ تا ١٣٦١
ریاست جمهوری آیت ا... سید علی خامنه ای و نخست وزیری میرحسین موسوی


- آیت ا... خامنه ای با ١٥٩٠٠٠٠٠رای و با کسب ٠٧/٩٥ درصد آرا به ریاست جمهوری رسید. رقبای او در این دوره عباس شیبانی، سیدعلی اکبر پرورش و حبیب ا... عسگراولادی مسلمان بودند.

- ندادن رای اعتماد به دکتر علی اکبر ولایتی توسط مجلس که پیشنهاد شخص رئیس جمهور بود و انتخاب میرحسین موسوی به نخست وزیری (در آن دوره اکثریت نمایندگان مجلس از طیف چپ بودند).

- ترور آیت ا... دستغیب امام جمعه استان فارس، نماینده مجلس شورای اسلامی دوره اول از طرف مردم استان فارس، رئیس حوزه علمیه استان فارس بودند که توسط گروه اسلامگرای سازمان مجاهدین خلق در حال رفتن برای امامت جمعه ترور شد.

- ترور آیت ا... اشرفی اصفهانی در هنگام اقامه نماز پس از دو بار ترور ناموفق توسط سازمان مجاهدین خلق.

- فاش شدن طرح کودتایی علیه نظام جمهوری اسلامی توسط حزب خلق مسلمان در تبریز و با حمایت آیت ا... شریعتمداری و با همکاری صادق قطب زاده که با اعتراف آیت ا... شریعتمداری به آگاهی از وجود کودتا و اعتراف سایر اعضای کودتا در تلویزیون و اعدام صادق قطب زاده پایان گرفت.

- ناآرامی در کردستان.

- انحلال رسمی حزب توده در کشور پس از یک سلسله دستگیری سران حزب توده و اعتراف بسیاری از آنان از جمله نورالدین کیانوری، محمدعلی عمویی، احسان طبری و ناخدا ابراهیم افضلی در تلویزیون به تلاش برای براندازی.

به این ترتیب، تا سال ٦١ ارکان قدرت در اختیار روحانیون وابسته به حزب جمهوری اسلامی قرار گرفته بود، احزاب و گروه های رقیب عملا از صحنه خارج و حذف شده بودند و تنها حزب رسمی و قانونی نسبتا فراگير در کشور، حزب جمهوری اسلامی بود...
با اين حال، بعدها حتی حزب جمهوری اسلامی نيز، هم به دليل بالا گرفتن اختلافات درونی و هم به دليل رويکرد در مجموع منفی کليت حاکميت به مساله تحزب، با فرمان آيت ا... خمينی در سال ١٣٦٧ منحل اعلام شد.
در پی انحلال حزب جمهوری اسلامی، جامعه روحانيت مبارز تهران و جمعيت موتلفه اسلامی، که نزديک به دو دهه بعد نامش را به حزب موتلفه اسلامی تغيير داد، دو وارث اصلی حزب جمهوری اسلامی شدند...

----------------------
منابع: 1 2 3 4 5 و ...

فرياد خاموش


¦ 5 نظرات

آهسته از ذهنم می گذرد...، فريادی بلند...

آهسته مي گذرد...

چون گذر دست مرگ از اندام تنومند يک مرد...

چون به دنيا آمدن کودکي... آهسته ولي با فرياد

آهسته ميگويد: "فراموشم کن"..آهسته ميشنوم: "فراموش شده‌ام "... ولي فراموش نميکنم
... ، و چه آشناست اين کلام... " فراموش نميکنم " ... گفته بودم به او...
که صدايش را... چشمهايش را ... دستهايش را ... و اينکه مرا فراموش کرد.... و اينکه
خواست فراموشش کنم را ...هرگز ....هرگز... تا آخرين نفس... فراموش نميکنم

بايد بروم... آهسته ...، که نيازرم گوشهايی را ...که به فرياد عادت کرده اند ...
و نيازارم قلبي را که.... به بيرون راندن خو گرفته ....
من آهسته و بيصدا... ، به پيشواز نيستي ميروم ...
و ناپديد ميشوم ....تا نيازرم چشم هايی را... که به نديدن من عادت کرده اند ....
بايد فراموش کنم که ... روزی بوده‌ام .... تا نيازرم دلی را ...، که به نبودن من انس
گرفت

آهسته از ذهنم ميگذرد ...
طنين زيبای کلامش ... که گويی قرنهاست از شنيدنش گذشته... که مي گفت "دوستت دارم "
...، آهسته از ذهنم ميگذرد ... آهسته همچون نوازش اشکهايم گونم را ... که تنها دست
نوازش گر است بعد از هجرت بی بازگشت دستهايش ....

و صدای شکننده گلويم ...در فرو آوردن سر تسليم به بغض غريبانيه ای... که از زنده
شدن ياد او جان گرفته... و از تجسم تنهایی بعد از او....مي گذرد آهسته از ذهن غبار
آلوده من

شميم حرير موهايش از من فاصله مي‌گيرد... شميمی که به من جان داده... گیسوانی که
گويی ميرقصند در آغوش باد ... آهسته آهسته

و صدای دور شدن قدمهايش ...آهسته آهسته ...مغرور و بيکلام، که مثل هميشه ...، سکوت
اشکهايم را به جنون تبديل مي كند، آهسته آهسته... از ذهنم ميگذرد .... آهسته و
خاموش و بی رحم،... ، مثل رفتن...

آری... ، من روزهاست که رفته‌ام...
من شبهاست که رفته‌ام....
من رفته ام....

-------------------------

این چند خط به هم ریخته راچهار سال پیش با دوستی خواندیم که سالها از برادر به هم نزدیک‌تر بودیم...، دوستی که وجود بزرگش را هجمه سنگین غم راستینی فرا گرفته بود که تاب رخت بر بستنش را نداشت....،
و ده روز بعد...، در خانه ای که قرار بود آشیانه‌ای شود برای دو قلب،... تنها و دل شکسته،... ، بر روی بستری غبار آلود نشست....، شیشه قرصهای رنگارنگی را که شبهای قبل در برابر نگاه شهوت‌آلودشان ایستادگی کرده بود، از زیر بالش خیسش در آورد...، و...

بعد از چند دقیقه...،‌شیشه خالی از قرص را با آرامشی تلخ ، باز به زیر بالشش بر گرداند، تا شاهدی سازد از آخرین امواج مشوش افکار غمگینش...، تکه‌ای کاغذ برداشت...، چند خطی نوشت،... آرام دراز کشید...، و چشمانش را برای همیشه از روشنایی دروغین این دنیای تاریک بر بست و در سیاهی گس لذیذی که میخواست....، برای همیشه به خواب رفت... ...،

در کنار نامه خداحافظی از مادر...، نامه ای بود که نام مرا داشت به نام همراه آحرین روزها.... . نامه آخر... ، که می‌گفت...

" ...
باید امشب بروم....،
باید امشب جمدانی را...، که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم...
و به سمتی برورم....
.....
رو به آن وسعت بی‌واژه که همواره مرا می‌خواند...

علی....، ببخش اما....
من روزهاست که رفته‌ام...،
من شبهاست که رفته ام....،
من رفته ام..."

و جه کوتاه بود این آخرین کلام....، حتی کوتاه‌تر از عمر کوتاهش....

------------------------------------------------------------------

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد....
فریبنده زاد و فریبا بمیرد .....

شب مرگ تنها نشیند به موجی....
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد....

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب....
که خود در میان غزل ها بمیرد......

گروهی بر آنند که این مرغ زیبا ........
کجا عاشقی کرد، آنجا بمیرد....

شب مرگ از بیم آنجا شتابد....
کز مرگ غافل شود تا بمیرد....

من این نکته گیرم که باور نکردم....
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد....

چو روزی ز آغوش دریا بر آمد....
شبی هم در آغوش دریا بمیرد....


تو دریای من بودی آغوش وا کن....
که می خواهد این قوی زیبا بمیرد....

تو دریای من بودی آغوش وا کن....
که می خواهد این قوی زیبا بمیرد....

سلمان هراتی، شاعری که از نو باید شناخت


¦ 9 نظرات

گوشه‌گوشه‌ی ادبیات ايران زمين، همواره شاهد ظهور چهره‌هايی بوده که هیچگاه به اندازه نامشان و هرگز درخور جایگاهشان، خصوصا برای عامه مردم، شناخته نشده‌اند. زنده‌ياد سلمان هراتی يکی از آن خیلی‌هاست ...
اول فروردین ۱۳۳۸ "از سخاوت سیال باغ" و "از وسیع گلستان داغ" آمد:

تو از سخاوت سیال باغ مى‏آيى
تو از وسيع گلستان داغ مى‏آيى
تو آن پرنده اين آسمان سرسبزى
كه با بهار به ترميم باغ مى‏آيى
شب غليظ در اين كوچه‏ها نمى‏پايد
در آن دمى كه تو با چلچراغ مى‏آيى
تو مشكل دل ما را به آبها گفتى
تو مثل نور به نشر چراغ مى‏آيى
تو داغدارترين لاله شب پيرى
كه از وسيع گلستان داغ مى‏آيى

شعر گفتن را از ۱۷ سالگی، درسال ۱۳۵۵ آغاز كرد و دوره شاعری‌اش بيش از ۱۰ سال طول نكشيد. هراتی را شاعر احساس‌ها و اعتراض‌ها نامیده‌اند؛ چه آنکه در بحبوحه انقلاب، هرگز در برابر بی‌عدالتی‌ها خاموش ننشست و بی‌تفاوت نماند ... می‌گفت: چطور می‌توان ميان اين همه تفاوت، بی‌تفاوت ماند؟!

غزل های اجتماعی او معروف است. از او آثاری چون "از اين ستاره تا آن ستاره"، ‌"‌از آسمان سبز"، "دری به خانه‌ی خورشيد" و ... به یادگار مانده است.

هوا کبود شد، اين ابتدای باران است
دلا دوباره شب دلگشای باران است
نگاه تا خلاء وهم می‌کشاندمان
مرا به کوچه ببر، اين صدای باران است
اگرچه سينه من شوره زار تنهايی است
ولی نگاه ترم آشنای باران است
دلم گرفته از اين سقفهای بی روزن
که عشق رهگذر کوچه‌های باران است
بيا دوباره نگيريم چتر فاصله را
که روی شانه‌ی گل، جای پای باران است
نزول آب حضور دوباره برگ است
دوام باغچه در های‌های باران است.

و دریغ که چه زود از میان ما رفت که آدم‌های بزرگ همیشه دیر می‌آیند و زود می‌روند ... سلام بر آنان ...

سلام بر آنان‌
كه در پنهان خويش
‌بهاری برای شكفتن دارند
و می‌دانند هياهوی گنجشكهای حقير
ربطی با بهار ندارد
حتی كنايه‌وار
بهار غنچه‌ی سبزی است‌
كه مثل لبخند بايد
بر لب انسان بشكفد
بشقاب‌های كوچك سبزه
‌تنها يك «سين‌»
به «سين‌»های ناقص سفره می‌افزايد
بهار كی می‌تواند اين همه بی‌معنی باشد؟
بهار آن است كه خود ببويد
نه آن‌كه تقويم بگويد.

یکی از روزهای سرد و بی‌روح پاییزی، در جاده‌های شمال، نهم آبان‌ماه ۱۳۶۵ درحالی ‌كه برای تدريس به يكی از روستاهای اطراف می‌رفت، در اثر تصادفی دلخراش، دیده از جهان فروبست ... می‌گویند سلمان این شعر را دو هفته پیش از مرگش سروده است ...

من هم می‌ميرم
اما در خيابانی شلوغ
دربرابر بی‌تفاوتی چشم‌های تماشا
زير چرخ‌های بی رحم ماشين
ماشين يک پزشک عصبانی
وقتی که از بيمارستان بر می‌گردد
پس دو روز بعد
در ستون تسليت روزنامه
زير يک عکس ۶ در ۴ خواهند نوشت
ای آنکه رفته‌ای...
چه کسی سطل‌های زباله را پر می‌کند؟

چفيه در مونترال


¦ 1 نظرات

هنوز هم گاهی فكر می‌كنم اين زندگی چند ماهه در مونترال يك خواب است. تفاوت ميان زندگی در تهران و مونترال در برخی جنبه‌ها چنان زياد و اساسی است كه اين خطر هست كه اصلا متوجهش نشوی. می‌خواهم يكی از خواب‌هايی را كه ديدم برايتان تعريف كنم.


يادتان هست كه گفتم در Toastmaster دوستی پيدا كردم كه بعد از آن تقريبا هر هفته اسكواش بازی می‌كنيم. همين طور گفتم يك بار برای جشن كريسمس به كليسا رفتيم و يادم رفت بگويم كه آنجا يك خانم فلسطينی مسيحی را ملاقات كرديم كه فعاليت‌های زيادی برای كمك به مردم فلسطين انجام داده بود. خانم Grace Batchoun يك فلسطينی-كانادايی است كه دختر يك آواره‌ی فلسطينی است كه در سال ۱۹۴۸ از خانه‌شان در يافا به زور رانده شدند. ايشان در سال ۱۹۸۳ به عنوان دانشجو به كانادا آمدند و اكنون يك مشاور و مدير ارشد پروژه‌های فن‌آوری اطلاعات هستند. اتفاقاتی كه در سال ۲۰۰۲ در فلسطين افتاد، خانم Grace را متقاعد كرد كه ديگر نمی‌تواند ساكت بنشيند. به همين دليل با همكاری دوستانش گروه Sowers of Hope را بنيان گذاشتند. هدف اين گروه «كمك آگاهانه به فلسطينی‌ها و هويت فلسطينی» است.


نهالين دهكده‌ای كشاورزی در كرانه‌ی باختری است كه با تمام شدن ديواری كه اسرائيلی‌ها به دور آن می‌سازند، ۸۱ درصد از زمين‌های كشاورزی خود را از دست می‌دهد و امنيت غذايی ۶۰۰۰ نفر ساكنان دهكده به خطر می‌افتد. ديشب جشنی برای جمع‌آوری كمك به مردم نهالين در Le Chateau Royal برگزار شد كه از مركز شهر مونترال دور است. يك هفته‌ی پيش دوستم مرا به اين جشن دعوت كرد و گفت كه حاضر است نصف هزينه‌ی ورودی مرا هم بدهد و مرا همراه خودش به جشن ببرد و برگرداند. خودش هم قرار بود به برگزار كنندگان مراسم كمك كند. برايم خيلی جالب بود كه يك كانادايی كه يك روز جنگ را تجربه نكرده و تا حالا رنگ خاورميانه را هم نديده است، اين طور برای كمك كردن به چنين مراسمی وقت و هزينه بگذارد. نتيجه اين كه من هم به غيرت خاورميانه‌ايم برخورد و گفتم نه من خودم تمام پول بليط را می‌دهم!


مراسم با همكاری Sowers of Hope و World Vision Canada برگزار شد. World Vision Canada بخش كانادايی يك سازمان بزرگ است كه در زمينه‌ی كمك‌های انسان‌دوستانه جهانی سابقه‌ای بيش از پنجاه سال دارد و با توجه به تجربه‌های موفق گذشته، به خوبی می‌داند كه كمك‌های مردمی را چگونه خرج كند. به اين ترتيب گروهی از كسانی كه می‌خواهند كمك كنند و كسانی كه می‌دانند چه كمكی لازم است، تشكيل شده بود. در پروژه‌ی قبلی كه ساخت يك بيمارستان در بنی‌نعيم بود، در عرض شش ماه، Sowers of Hope موفق به جمع‌آوری ۱۲۵ هزار دلار شد. امروز در اين بيمارستان ماهانه ۵۰۰ كودك مورد درمان قرار می‌گيرند و تا به حال ۱۰۰۰ بچه در آنجا متولد شده‌اند. جايی كه مردم به دليل مشكلات موجود ترجيح می‌دادند بچه را در خانه به دنيا بياورند.


بيشتر از ۵۰۰ نفر ﴿۶۴ ميز هشت نفری﴾ در مراسم شركت كرده بودند. ورودی برای هر نفر ۸۰ دلار بود. در ابتدای ورودمان حسام كه اهل سوريه است به ما خوش‌آمد گفت. آن شب معمولا وقتی خودم را معرفی می‌كردم، می‌پرسيدند ايرانی هستی؟ سر ميزی كه من بودم، سه زوج لبنانی و سوريه‌ای نشسته بودند. اولين جايی بود كه آرزو می‌كردم، ای كاش آن همه عربی خواندن فايده‌ای هم داشت و می‌توانستم عربی بفهمم و صحبت كنم. اسم خانم لبنانی كه پهلوی من نشسته بود، «نسب» بود و كارش نقاشی بود. می‌گفت محله‌ای از مونترال كه در آن زندگی می‌كند، يك لبنان كوچك است. توی خيابان، توی فروشگاه‌ها و حتی توی بانك مردم عربی حرف می‌زنند. می‌گفت در مونترال عربی بعد از فرانسه زبان دوم است.


يك پسر فلسطينی متولد كويت هم بود. می‌گفت عمويش گفته كه در پنج سال گذشته شرايط زندگی در فلسطين بهتر شده است. از يك پسر فلسطينی هم صحبت شد كه در كانادا به دنيا آمده و با اصرار خانواده‌اش را راضی كرده بود كه برای كار داوطلبانه، تابستان را در فلسطين بگذراند. دوستم معتقد بود كه بزرگ شدن جامعه‌ی عرب‌های مونترال كه بيشتر شامل لبنانی‌ها است، به آگاه كردن مردم درباره‌ی مشكلات فلسطين كمك زيادی كرده است.


سالن بسيار زيبايی بود. مهمان‌ها هم همه با لباس رسمی آمده بودند. غير از من كه به اشتباه قضيه را خيلی جدی نگرفته بودم. برنامه با رقص محلی دو زوج دختر و پسر فلسطينی آغاز شد. پسرها چفيه داشتند و دخترها روسری. اسم رقصشان دبكه بود و خيلی شبيه رقص كردی خودمان بود. ولی معلوم بود كه اين كاره نبودند! بعد از آن هم دختری كه خواننده و آهنگ‌ساز و نوازنده‌ی پيانو بود، به همراه دختر ديگری كه گيتار می‌زد، برنامه اجرا كردند. صدای خواننده كه Samia نام داشت، خيلی شبيه Evanescence بود. آهنگ‌هايی كه خواند درباره‌ی صلح در اورشليم بود ﴿به انگليسی می‌خواند﴾.


تمام مدتی كه پسرها و دخترها داشتند با چفيه و روسری می‌رقصيدند، اين صحنه توی ذهنم بود كه الان يك سری آدم چفيه‌بسته می‌ريزند اينجا و با داد و فرياد مراسم را به هم می‌زنند. همه‌ی بهانه‌های لازم هم موجود بود. رقص مختلط مردها و زن‌های بی‌حجاب و همين طور مشروبات الكلی بر روی تمام ميزها. اين دلايل برای آب خنك خوردن تمام برگزاركنندگان و شركت‌كنندگان در اين مراسم كافی است. ديگر مهم نيست كه برای چی اينجا جمع شده‌اند.


اولين سخنران Tom، شوهر آمريكايی Grace، بود. Tom در اوايل دهه‌ی نود به عنوان داوطلب به خاورميانه سفر كرد و تحت تاثير فرهنگ بی‌نظير، مردم خوب و مشكلات سياسی اسف‌بار منطقه قرار گرفت و پس از آن در فعاليت‌های زيادی برای كمك به فلسطينی‌ها شركت كرده است. Tom می‌گفت دوست هنرمندی دارم كه با بچه‌های مدرسه سر و كار دارد. می‌گويد اگر به كلاس اول دبستان برويد و بگوييد سلام بچه‌ها من يك هنرمندم. امروز هم كه آمدم اينجا با ديدن نقاشی‌های شما ديدم كه انگار هنرمندهای زيادی در اينجا هستند. حالا همه‌ی هنرمندها دستشون رو ببرن بالا. می‌بينيد كه همه با سر و صدا دستشان را بالا می‌برند. اگر همين سوال را از بچه‌های كلاس دوم بپرسيد، تعداد كمتری جرات می‌كنند تا خود را هنرمند معرفی كنند و همين طور با افزايش سن، آدم‌ها عاقل‌تر و در عين حال محافظه‌كارتر می‌شوند. با افزايش سن ديگر اين تصور كه هر كاری را می‌توانيم انجام دهيم كمتر و كمتر می‌شود. می‌گفت در اين گروه می‌خواهيم در جايی بين بی‌پروايی كودكانه و عقل بالغ قرار بگيريم. می‌خواهيم نگذاريم كارهايی كه نمی‌توانيم انجام دهيم، مانع كارهايی شود كه می‌توانيم انجام دهيم. در پايان گفت: مىگويند سياست هنر ممكن‌ها است. ما اينجا از ناممكن‌ها صحبت می‌كنيم.


بعد از Tom نوبت به مديركل World Vision Canada رسيد. از پدر و مادر يك دختر يهودی اسرائيلی می‌گفت كه دخترشان در يك بمب‌گذاری شهادت‌طلبانه كشته شده بود و توی يك گروه صلح به خانواده‌های فلسطينی و اسرائيلی كمك می‌كردند. آنها آرزو دارند كه روزی اين دور بسته‌ی كشتن و انتقام گرفتن تمام شود و ديگر هيچ خانواده‌ای، چه اسرائيلی و چه فلسطينی، دچار مصيبت آنها نشود. Dave می‌گفت در كشورهای زيادی كار كرده كه مردم به كمك احتياج داشته‌اند و می‌گفت كه هميشه يك مادر يا مادربزرگ هست كه دست‌های شما را بگيرد و از شما بخواهد كه وقتی به كانادا برگشتيد به مردم بگوييد كه ما چگونه زندگی می‌كنيم. آنها اگر بدانند حتما كمك می‌كنند.


در پايان مهمانی و پيش از شروع برنامه‌ی DJ و رقص، اعلام كردند كه كمك‌های شما از حد پيش‌بينی شده هم فراتر رفته و در آخرين شمارش به مجموع ۱۱۶ هزار دلار رسيده است. بعد از اين اعلام رقص شروع شد و همه شادمانی كردند. من هم كه فقط توانسته بودم كمی سالاد و دسر بخورم، مشغول يادداشت كردن نكاتی كه به نظرم جالب می‌رسيد شدم. آقای سوريه‌ای كه با من سر ميز تنها مانده بود، از من عذرخواهی می‌كرد كه فقط عربی، فرانسوی و ارمنی بلد است و نمی‌تواند خوب انگليسی صحبت كند. گفتم مشكلی نيست. صدای موسيقی به قدری زياد بود كه بيش از اين نتوانستم بگويم.


داشتم به اين فكر می‌كردم كه چه خوب كه ايران جزو كشورهای فقير و مستحق نيست. اما ياد صحبت همان روز مادرم افتادم كه می‌گفت در بيمارستانی در تهران يك بچه‌ی شش ساله در نبود مادرش از طبقه‌ی سوم افتاده و مرده بود. اما خانواده‌اش پول كافی برای گرفتن جسد نداشتند و به هر كسی التماس می‌كردند كه تخفيف بگيرند. كشور ما كشور فقيری نيست. شايد به همين دليل مردم كشورهای ديگر انگيزه‌ی زيادی برای كمك به ايرانيان جز در موارد اضطراری نداشته باشند. اما اين وظيفه را از دوش ما ايرانيان برنمی‌دارد. اين كه فاصله‌ی طبقاتی بسيار زياد است، سيستم اداری فاسد است و مواردی از اين قبيل هم نبايد مانع انجام كارهايی شود كه می‌توانيم انجام دهيم. Grace هم مثل ما به عنوان دانشجو به كانادا آمد و الان هم كار خودش را دارد و هم به مردم فلسطين كمك آگاهانه و موثر می‌كند. البته او تنها نيست و افراد زيادی با در اختيار گذاشتن كمك مالی و وقت خود به او كمك می‌كنند.


مردم بم هنوز هم به كمك نياز دارند. از خود يك بار ديگر بپرسيم كه آيا اين كه ما قادر به ريشه‌كن كردن فقر در ايران نيستيم و اين كه آنهايی كه بايد اين كار را انجام دهند، به كارهای ديگر مشغولند، دليل می‌شود كه ما هيچ كمكی نكنيم؟ همين جا از همه‌ی شما كه با سازمان‌های غيردولتی خيريه آشنا هستيد، می‌خواهم كه در صورت امكان تجربه‌های خود را در اينجا بنويسيد تا شايد ما هم بتوانيم آگاهانه و موثر سهم خود را در كمك به مردم نيازمند ادا كنيم.

ادبیات فولکلوریک


¦ 2 نظرات

چهار پنج ساله که بودم، در ميان تمام جذابیت‌هايی که خانه مادربزرگ برايم داشت، چيزی که بيش از همه مشتاقش بودم، داستان‌های جذاب و شنیدنی بود که گاه و بی‌گاه برايم تعريف می‌کرد. چه شب‌هايی که با صدای گرم مادربزرگ به خواب نمی‌رفتم و چه خاطراتی که از آن روزها ندارم. بعضی از آن قصه‌ها آنقدر برايم جالب بود که از او می‌خواستم بارها و بارها برايم تکرارشان کند و حتی حالا پس از گذشت سال‌ها از آن روزها، صحنه‌هايی از آن داستان‌ها چنان در ذهنم حک شده است که گویی همين ديروز بود که آنها را شنيده‌ام.

در اين ميان دو داستانی که بيش از همه دوستشان داشتم، داستان اميرارسلان نامدار و حسين کرد شبستری بود. اما شايد من جز آخرين نسل از کودکان خوشبختی بودم که چنین داستان‌هایی را شنيده‌اند. اين روزها اگر از کودکان ايرانی بپرسيد که اميرارسلان يا حسين کرد را می شناسند، بعید است جواب مثبت بگيريد. شايد باورش سخت باشد که تا همين چند‌ ده سال پيش، بسياری از کودکان اين سرزمين، با شنيدن چنين قصه‌هايی در شب‌های سرد و طولانی زمستان، در زير کرسی‌ها به خواب می‌رفتند. حقيقت آنکه داستان‌هايی مانند حسين کرد شبستری و اميرارسلان نامدار آنقدر اقبال عام داشته‌اند که به محاورات مردم کوچه و بازار راه يافته و به عنوان ضرب المثل مورد استفاده قرار گرفته‌اند و اين روزها اگر ديگر چندان خبری از خود اين داستان‌ها نيست، اين ضرب المثل‌ها همچنان مورد استفاده قرار می‌گيرند. به عنوان مثال، حتما مثل‌هايی نظير "داستان حسين کرد گفتن" يا "طرف مثل مادر فولادزره است" (فولادزره ديو و مادرش دو تن از شخصيت‌های داستان اميرارسلان هستند.) را تا کنون شنیده‌اید. ساخته شدن چنين مثل‌هايی از اين داستان‌ها، نشاندهنده اقبال عمومی و ميزان فراگیری آنها در ميان اقشار مختلف مردم بوده است.

اين داستان‌ها به طور کلی تحت عنوان ادبيات فولکلوریک طبقه‌بندی می‌شوند. ترجمه مناسب و دقيقی از اين ترکيب سراغ ندارم. شايد بهترين معادل، ادبیات مردمی يا عامیانه باشد (ادبیات توده هم استفاده شده که با توجه به بار سياسی واژه توده در زبان فارسی، معادل مناسبی به نظر نمی‌رسد و يا ادبیات محلی که باز هم به نظرم تنها قسمتی از معنای ادبيات فولکلوریک را در برمی‌گيرد؛ چرا که بسياری از داستان‌های فولکلوریک جز ميراث ملی يک کشور هستند.).

منظور از ادبيات فولکلوریک، داستان‌ها و اشعاری است که سينه به سينه از نسلی به نسل ديگر منتقل می‌شوند و حاوی افسانه‌ها، باورها، آیین‌ها و آداب و رسوم مردم يک ناحيه يا کشور هستند. سخنی به گزاف نیست که ادبیات فولکلوریک، منشا و مادر ادبیات یک کشور و الهام‌بخش شاعران و نویسندگان در خلق آثار جدید است. اين روزها ملت‌ها سعی می‌کنند تا به انحا مختلف ادبيات فولکلوریک خود را که به مانند گنجینه‌ای گرانبها از نسل‌های گذشته به آنها رسيده است، حفظ کنند. اين در حالی است که حتی اندک اشاره‌ای به اين مقوله در کتاب‌های درسی ادبیات ما نشده است و به شخصه به ياد ندارم رسانه‌های جمعی دولتی حتی يک بار هم يادی از چنين آثاری کرده باشند. با این حال، قبل از انقلاب حتی فيلم‌هایی بر اساس داستان اميرارسلان نامدار (کارگردان: شاپور یاسمی، ۱۳۳۴) و حسين کرد (۱۳۴۵) ساخته شده است. از ديگر آثار ادبيات فولکلوریک ايران می‌توان به فلک‌ناز، چهل طوطی و اسکندرنامه اشاره کرد. خوشبختانه به تازگی برخی از ناشرین(مانند طرح نو) اقدام به نشر آثاری از ادبيات فولکلوریک ايران کرده‌اند که جای تقدير فراوان دارد.

چند وقت پيش هنگام پرسه‌زنی‌های شبانه در اينترنت، به طور کاملا اتفاقی به سايت داستان اميرارسلان نامدار برخوردم و با ديدن آن تمام خاطرات دوران کودکی برايم زنده شد. متاسفانه نتوانستم مطلب چشمگيری در مورد حسين کرد پيدا کنم. شايد در سفری به ايران، از مادربزرگ بخواهم که آن را برايم بازگویی کند ... و اما داستان اميرارسلان ...

اميرارسلان نامدار:
اميرارسلان نامدار در واقع داستانی است ساخته تخیل توانمند ميرزامحمدعلی نقیب الممالک، نقال ناصرالدین شاه. می گويند نقیب الممالک هر شب به همراه سه تن از نوازندگان خود درپای بستر شاه به داستان‌گویی می‌پرداخت و هرجا به شعر مناسبی می‌رسید، آن را به آواز می‌خواند تا شاه را خواب دررباید. دختر ناصرالدین شاه اين داستان‌ها را مکتوب می‌کند و اينچنين داستان اميرارسلان پرداخته می‌شود.

در اين سايت آمده است:" اميرارسلان که از لحاظ تنوع صحنه‌ها و گوناگونی حادثه‌ها، بر همه داستان‌های عامیانه برتری دارد و مدت‌ها باعث سرگرمی کودکان تا سالخوردگان می‌شده، امروز رو به فراموشی است و تنها برخی اسامی آنرا به عنوان مثال و کنايه می‌شنویم ... "

اميرارسلان اميرزاده ای است رومی که پيش از تولد، پدرش را که فرمانروای روم (منظور روم شرقی يا همان ترکیه امروزی) بوده در هجوم فرنگیان به روم، از دست می‌دهد. روم به دست سپاه فرنگ می‌افتد و اما مادر اميرارسلان به طریقی از چنگ سپاهیان فرنگ نجات می‌يابد و با بازرگانی مصری به مصر می‌رود. اميرارسلان در مصر به دنيا می‌آید و بزرگ می‌شود. در سن ۱۸ سالگی، اميرارسلان که حالا جوانی برومند شده است طی ماجرایی از داستان پدرش مطلع می‌شود و عزم خون‌خواهی می‌کند. نصیحت اطرافیان دراو موثر واقع نمی‌شود و با کمک خدیو مصر سپاهی مهیا و به روم حمله می‌کند و در نهايت آن را از فرنگیان بازپس می‌گيرد.

اما تم اصلی داستان از اينجا شروع می‌شود. اميرارسلان تصوير دختر پادشاه فرنگ را بر دیوار کلیسایی در روم می‌بيند و يک دل نه صد دل دلباخته اش می‌شود. او تصمیم می‌گیرد که به هر شکل ممکن این دختر را ملاقات کند. وزیران و بزرگان به او توصيه می‌کنند که به فرنگ لشکر نکشد؛ چرا که هلاک خواهد شد. اما اميرارسلان که در تصميم خود راسخ است، تصميم می‌گیرد به تنهایی و به صورت ناشناس، به فرنگ برود و به اين ترتيب به قلب دشمن می‌زند. ادامه داستان، شرح مصایب، مرارت‌ها و دلیری‌هايی است که او در اين راه خطیر متحمل می‌گردد.

داستان که تا اواسط بن‌مایه‌ای ریالیستی دارد، به ناگاه از ریالیسم فاصله و حالت افسانه به خود می‌گيرد. به اين ترتيب، شخصیت‌های داستان، ترکيبی از انسان، جن، پری و ديو می‌شوند که حتی در بعضی نقاط، داستان‌های fiction جديد را برای خواننده فضاسازی می‌کنند. با وجود قديمی بودن قالب داستان، المان‌های موجود در آن باعث می‌شود که داستان از کشش و جذابیت قابل قبولی برخوردار باشد و خواننده را تا به انتها به دنبال خود بکشد.

چيزی که جذابیت و شيرينی داستان اميرارسلان را دو چندان می‌کند، اشعارزيبايی است که جای جای داستان را مزین کرده است و حکايت از توانایی آفریننده آن در استفاده مناسب از شعر دارد. به عنوان مثال:

يا ما سرخصم را بكوبيم به سنگ ... يا او تن ما به دارسازد آونگ
القصه درين زمانه‌ی پرنيرنگ ... يك مرده به نام به كه صد زنده به ننگ
-----------------------------------------------------------------
ای كه نكرده دردلت سوز محبتی اثر ... هرنفس آتشی مزن بردلم ازنصيحتی
دل به كسی نداده‌ای، ازپی دل نرفته‌ای ... سيلی غم نخورده‌ای، می‌شنوی حكايتی
-----------------------------------------------------------------
آن دلی را كه به خون غرقه‌اش از تيرنكردی ... قابل تير نبوده است تو تقصير نكردی
يك دلی نيست درين سلسله‌ی سلسله مويان ... كه تو در سلسله‌ی زلف به زنجيرنكردی
كيست آن پيركه از وصل نكردی توجوانش ... آن جوان كيست كه ازهجر تواش پيرنكردی
شهرما بندرصورت شد از آن رو كه درين شهر ... صورتی نيست كه چون صورت تصویر نكردی
-----------------------------------------------------------------
نرفت تا تو برفتی خيالت ازنظرم ... برفت درهمه عالم به بيدلی خبرم
نه بخت و دولت آنم كه با تو بنشينم ... نه صبر و طاقت آنم كه ازتو درگذرم
بلای عشق تو در من چنان اثركردست ... كه پندعاقل و جاهل نمی‌كند اثرم
قيامتم كه به ديوان حشر پيش آرند ... ميان آن همه مخلوق برتومی‌نگرم

داستان اميرارسلان، داستان تلاش، اميد، شجاعت، پایمردی و استقامت از يک سو و صبر، حزم و دوراندیشی، درستی، صداقت و احترام به پير از ديگر سو است. داستان اميرارسلان، داستان تجربه و تجربه کردن است؛ چيزی که ما و کودکانمان را سالهاست از آن ترسانده‌اند و می‌ترسانند.

در هر صورت، مطالعه و آشنایی با آثار ادبیات فولکلوریک و معرفی و انتقال آن به نسل‌های آينده را به همه دوستان پیشنهاد می‌کنم ...

كمی از خودت بگو!


¦ 3 نظرات

اينجا دانشجوهای ليسانس برای تابستان به كارآموزی می‌روند و در دانشگاه مركزی هست كه به آنها برای پيدا كردن محل كارآموزی كمك می‌كند. تابستان پارسال، استادم خواست كه برای انتخاب كارآموز بهش كمك كنم. در جلسه‌ای كه در اين مركز تشكيل شده بود، نماينده‌ی مركز كه خانم خوش‌اخلاقی بود، حضور داشت. هفت دانشجو هم آمده بودند كه قرار بود از ميان آنها دو نفر را برای كارآموزی انتخاب كنيم. طبق معمول من بساط Presentation را آماده كرده بودم تا با نشان دادن كلی شكل و پويانمايی ﴿انيميشن﴾ جذاب، يك تبليغات اساسی برای جلب مشتری راه بياندازم. اما به دليل آماده نبودن كامپيوتر امكانش فراهم نشد. استادم كمی درباره‌ی كار توضيح داد و بعد از تك‌تك دانشجوها خواست كه خودشان را معرفی كنند. هر كدام نام و رشته‌ی خود را می‌گفتند. اما بعد از آن بود كه قضيه جالب و جالب‌تر می‌شد.
يكی می‌گفت من آدم درست‌كاری ﴿honest﴾ هستم. ديگری می‌گفت من از آن آدم‌هايی هستم كه اگر هدف را به من نشان بدهند، می‌روم و به آن می‌رسم و آن ديگری می‌گفت من چيزها را زود ياد می‌گيرم. تصور كنيد در ايران از يك دانشجوی كارآموز بخواهيم كه درباره‌ی خودش حرف بزند. خود من اگر بودم می‌گفتم من اين درس را گذراندم، آن پروژه را انجام دادم. اين قدر C بلدم و آن قدر MATLAB. تفاوت در نوع پاسخ دادن به يك سوال واحد كاملا محسوس است.
چند وقت پيش يك آهنگ‌ساز مونترالی كه حالا كلی معروف شده و در Hollywood مشغول به كار است، برای مراسمی به مونترال برگشته بود. گزارشگر تلويزيون ازش پرسيد: هيچ وقت دلتان برای مونترال تنگ می‌شود؟ جواب داد: شوخی می‌كنی؟ من مونترال را بيش از هر شهر ديگری دوست دارم. اينجا تنها جايی است كه می‌توانی دو ساعت در يك مهمانی باشی و كسی نپرسد، چقدر درمی‌آری؟ چی سوار می‌شی؟ كارت چيه؟ اينجا مردم از اين كه با تو هستند خوشحال‌اند. نه به خاطر آنچه كه داری.
مورد ديگری كه اتفاق افتاد در Toastmasters بود. موضوع اولين سخنرانی، خود شخص سخنران است. در اين سخنرانی هدف اين است كه شخص برای اولين بار در برابر جمع صحبت كند. به همين دليل موضوعی انتخاب می‌شود كه سخنران نسبت به آن اشراف كامل دارد: خود سخنران. زمانی كه متن اولين سخنرانی را نوشتم، بعد از انجام تصحيحات معمول آن را به دخترخاله‌ام كه اينجا بزرگ شده نشان دادم. وقتی نظرش را پرسيدم. گفت ابتدای متن نوشته بودی امروز می‌خواهم درباره‌ی زندگی خودم برای شما صحبت كنم و من بسيار مشتاق شدم ببينم كه چه می‌خواهی بگويی. اما هر چه جلوتر رفتم ديدم بيشتر درباره‌ی دست‌آوردهايت صحبت كردی و اين كه چه درسی خوانده‌ای و چه كاری كرده‌ای. شنونده درباره‌ی خانواده‌ات تنها می‌داند كه شغل‌شان چيست. اما درباره‌ی خودت و خانواده‌ات چيزی نگفته‌ای.
خيلی‌ها تمايل دارند پشت عناوين، القاب و دست‌آوردهايشان پنهان شوند. شايد خودمان هم گرفتارش باشيم. اين بار كه كسی از شما بپرسد: كمی از خودت بگو، چه جوابی خواهيد داد؟

آيا آرزوهای شما محقق شده است؟


¦ 5 نظرات

اين سوالی است كه BBC از مهاجران ايرانی در كانادا می‌پرسد.

«صفحه صدای شمای وب سايت BBC به زودی برنامه‌هايی درباره مهاجران ايرانی در كانادا خواهد داشت. اين برنامه‌ها شامل فيلم‌های ويديويی گفتگو با اين مهاجران، عكس‌هايی از ايرانيان در كانادا، ميزگرد با شركت كارشناسان مهاجرت در كانادا و پژوهشگران فعال در اين زمينه و مطالب ديگر است. برای ديدن و شنيدن اين برنامه ها يا خواندن روايت های مهاجران - كه ماه آينده (مه) در صفحه صدای شما قرار خواهد گرفت - به اين صفحه مراجعه كنيد.

اگر شما هم مهاجر و به ويژه اگر ساكن كانادا هستيد و به شركت در ميزگرد ما درباره مهاجرت علاقمنديد، از طريق همين صفحه برای ما اظهار نظر يا پرسش های خود را بفرستيد تا در ميزگردی كه در مونترال كانادا خواهيم داشت، آن را مطرح كنيم.»

اينها مطالبی هستند كه درباره بازگشت به ايران و تفاوتهای ايران و كانادا داشتيم:

با نگاهی به صفحه‌ی صدای شما می‌توان ديد كه بحث مهاجرت و وضعيت مهاجران ايرانی بحث داغی است. آيا آرزوهای شما محقق شده است؟

بازگشت


¦ 2 نظرات

من هم بنای آن دارم كه در مورد بازگشت به ايران بنويسم، از لفظ وطن علی الخصوص به اين علت استفاده نميكنم كه وطن هر فردی به نظر من جا ايست كه دل اوست.

به چند نكته ميخوام اشار كنم به طور مختصر:

- برای خدمت به خلق ايران ضروری نيست كه انسان حضور فيزيكی در ايران داشته باشه يا حتی اصولا ايرانی باشه. به فرض اگر يك محقق ايرانی در دانشگاه های امريكای شمالی راه درمان بيماريی ديابت يا سرطان خون رو پيدا كنه، مسلما خدمت بزرگی به همه بشريت و من جمله مردم ايران كرده. به همين قياس يك نو آوريی يك مهندس ميتونه خدمت به ملت ايران باشه، فارغ از محل حدوث اون.

- اقليت مهاجر ميتونه با اهرم های دولت خارجی به كمك موثرتر كشور مبدا اش بپردازه. مثال بارز در اين زمينه اقليت های يهودی ساكن امريكا هستن.

- به گفتی دكتر شريعتی وقتی نهضتی تبديل به يك نهاد شد سه راه برای جلوگيری از جمود و تحجر وجود داره: جهاد، امر به معروف و مهاجرت. نهضت آزادی خواهی و عدالت طلبی در ايران مشخصا به مقصد منظور نظر انقلابيون دو دهه قبل نرسيده. برای عده نه چندان قليلی مهاجرت تنها راه پيش روست. عده اي كه امكان زندگی بدور از چاپلوسی، ريا، رشا و ارتشا، حق خوری، خيانت و فساد رو در ايران ناممكن يا بسيار مشقت بار ميبينند و ميپندارند.

- در جامعه كنونی ايران، بعضا اينطور احساس ميكنند كه فضا برای همه وجود نداره، به خاطر نبود مديريت صحيح سرمايه انسانی، و مهم تر از اون به علت تورم نيروی انسانی و نبود سرمايه مالی كافي. مثال بارز اون راهيابی پزشكان به درمانگاه های كشور های خليج فارس و كارگران به ايتاليا است.

و اما از طرف ديگه،

- به ظن من هويت غالب ايرانی با هويتی كه فرهنگ غرب به آدمی ميبخشه، تفاوت و در بعضی زمينه ها تعارض داره.

- به گفتی دكتر دورعلی، يك تحصيل كرده عالی در غرب حكم يك ميوه را داره و در ايران حكم ريشه.

- لذت بودن در ايران و در كنار خونواده با هيچ لذت مادی قابل قياس نيست.

- اكثر ما خودمون رو جزئی از ايران و متعلق به اون آب و خاك ميدونيم، ايران را با تمام بديهاش دوست داريم، تهران رو با هوای آلودش، دانشگاه رو با فضای گرفته اش، و.... "مساله عشق نيست در خور شرح و بيان، به كه به يك سو نهند لفظ و عبارات را"

و در پايان،

"يك روز
شايد
همراه پرستوی عاشقی
واژه لبخند به سرزمين سوخته من باز گردد
اميد كوبه در را بفشارد
و سپيدی جای تمامی اين سياهی ها را پر كند
آن روز
بر مردگان نيز سياه نخواهم پوشيد
حتی بر عزيز ترينشان.
(پروانه اسكندری)"

بازگشت به چی‌چی؟


¦ 11 نظرات

دليل ما برای اينجا موندن چيه؟ اولين نكته اينه كه پاسخ اين سوال كاملا بستگی به شخص پاسخ‌دهنده، هدفش تو زندگی و وضعيت و تجاربش تو ايران داره. وضعيت اختلاف طبقاتی در ايران باورنكردنی است. به همين دليل نمی‌شه برای همه يك نسخه پيچيد كه تو ايران زندگی كنند يا تلاش كنند كه ازش خارج بشن و اگر خارج شدند به ايران برگردند يا نه.

برای من حتی نداشتن دلايل قانع‌كننده برای اينجا موندن، باعث نمی‌شه كه به ايران برگردم. چون می‌دونم كه اگر برای برگشتن به ايران و زندگی كردن در آنجا دلايل قانع‌كننده نداشته باشم، سخت می‌شه زندگی اونجا رو تحمل كرد. تازه اين نظر منه كه تا همين اواخر اصلا قصد خارج شدن از ايران رو نداشتم. چون هيچ وقت از ايران خارج نشده بودم و دليلی هم نمی‌ديدم كه بخوام خانواده، دوستان و شهرم رو رها كنم. فكر می‌كردم تا زمانی كه می‌شه تو ايران درس خوند، كار كرد و زندگی كرد، لزومی نداره آدم بخواد زندگيش رو به هم بزنه برای رسيدن به چيزی كه شناختی هم ازش نداره. اما قدم به قدم و با مرور زمان به اين نتيجه رسيدم كه بايد بروم و به همين خاطر الان خيلی وسوسه نمی‌شم كه برگردم. چون وضعيت خودم رو تو ايران می تونم پيش‌بينی كنم.

من می‌خواستم به مملكتم خدمت كنم، اما ديدم كه مملكت نيازی به خدمت من نداره. بعد از اون تصميم گرفتم كه به هر قيمتی شده و به زور به مملكتم خدمت كنم، اما اونم نتيجه‌ای نداشت. حالا می‌پرسيد چطور؟ براتون می‌گم. بنا رو بر اين گذاشته بودم كه هر كاری رو يا اصلا انجام ندم يا به بهترين نحو انجام بدم تا نشم مثل اينهايی كه مدام درباره‌ی شغلشون قر می‌زنند. به همين خاطر در دوران تحصيل دانشجوی بدی نبودم. حتی به خاطر پروژه‌ی فوق‌ليسانس، كارم رو كنار گذاشتم و يك سال، تمام وقت روش كار كردم تا در مجموع بعد از نزديك به سه سال فوق‌ليسانس بگيرم. بلافاصله بعد از فوق‌ليسانس نمی‌خواستم دكترا بخونم. يكی به اين دليل كه فكر می‌كردم برای انتخاب مسير در دكترا بايد تجربه‌ی كاری بيشتری داشته باشم و دوم اين كه دانشجوهای دكترا رو ديده بودم كه چطور استادها ازشون انتظار دارن با ماهی چهل‌هزار تومن بيان و تمام‌وقت تو دانشگاه كار كنند. تازه زمان ما بايد حتما بورسيه يه جای دولتی می‌شدی و تعهد خدمت می‌دادی. اين بود كه مجبور شدم برم سربازی. اون موقع قانون خريد سربازی وجود داشت. منتها قانون‌گزاران طوری تنظيمش كرده بودن كه اگر من تو اون سن ديپلم داشتم، می‌تونستم با ۵۴۰هزار تومن از سربازی معاف بشم، اما چون فوق‌ليسانس داشتم، بايد می‌رفتم سربازی. حتی اگر سال چهارم دبستان رو جهشی نخونده بودم، باز می‌تونستم با پرداخت جريمه‌ی دو و نيم ميليون تومانی بابت درس خوندن از سربازی معاف بشم. اما ظاهرا اون يك سال جهشی از نظر آقايون قابل بخشش نبود و من بايد می‌رفتم سربازی. نكته‌ی ديگری كه جالب بود، اين بود كه كسی كه ۲۸ سالش بود و سربازی رو می‌خريد، اگر ليسانس داشت از آموزش نظامی ۲۱ روزه معاف بود، ولی همين آدم اگر فوق‌ليسانس داشت، بايد می‌رفت و آموزش نظامی می‌ديد. اينجا است كه آدم واقعا از IQ طراح اين قانون متحير می‌شه. آخه كجای دنيا آدم رو برای درس خوندن جريمه می‌كنن؟

بيشتر بچه‌ها سربازی رو می‌رفتن دانشگاه شهيد ستاری نيروی هوايی و اونجا تدريس می‌كردند و بقيه‌اش رو هم به صورت پاره‌وقت كار می‌كردند. منم يك روز رفتم اونجا و اونها هم موافقت كردند كه سربازی رو اونجا بگذرونم. برای پيدا كردن كار نيمه‌وقت با راهنمايی يكی از استادها به مركز تحقيقات و نوآوری سايپا رفتم و اونها هم قبول كردند كه به طور پاره‌وقت اونجا مشغول بشم. گفتم يك سری هم برم ايران‌خودرو، شايد اونجا پول بيشتری بهم بدن :﴾ رفتم اونجا و سوابق كاريم رو دادم به منشی مركز تحقيقات. دو سه روز بعدش بهم زنگ زدند. از پروژه‌ی فوق‌ليسانسم خيلی خوششون اومده بود. هفته‌ی بعدش سر كار بودم و بهم گفتن برای سربازيم هم می‌تونن امريه بگيرن. نامه‌نگاری‌ها انجام شد و بالاخره امريه هم با عنايت رهبری جور شد. بعدا فهميدم كه قضيه‌ی امريه از چند وقت قبلش تو مركز مطرح بوده و مشخص بوده كه چه كسانی می‌خوان ازش استفاده كنن. اما با اومدن قانون خريد سربازی همه می‌تونستن سربازی رو بخرن. به همين دليل اين سهميه‌ی امريه مشتری نداشت و به من رسيده بود. يكی از دوستان هم‌دبيرستانيم هم از همين امريه استفاده كرده بود و بعد از گذراندن دو ماه آموزش نظامی در نيروی دريايی، به مركز تحقيقات برگشته بود و مشغول كار بود. من هم با همين خيال رفتم آموزش نظامی. بعد از دو ماه آموزش نظامی، ديدم منو به مرامخ ﴿نخنديد! يعنی مركز آموزش مخابرات﴾ معرفی كرده‌اند. گفتند كه دوره‌ی آموزش تخصصی قبلا غيرحضوری بوده ولی از حالا حضوريه! تو اين دوره‌ها از ما يك سری امتحان می‌گرفتند. در آخر دوره، بچه‌ها بر اساس نمره‌شون تقسيم می‌شدند. به ما گفته بودند برای استفاده از امريه، بايد نمره‌ی قبولی بياريم. به همين دليل ما چند نفری كه امريه داشتيم، خيلی خودكشی نمی‌كرديم. اما كسانی كه امريه نداشتن، بدجور می‌خوندن. هنوز اين دوره‌ی آموزش تخصصی تموم نشده بود كه دستور اومد كه كسانی كه امريه دارن، بايد در ۲۵% اول نمرات باشند تا بتوانند از امريه استفاده كنند!... حالا تعداد امريه‌دارها از ۲۵% تعداد كل بيشتر بود! می‌تونيد حال منو حدس بزنيد. اگر من می‌دونستم كه اين طوری می‌شه، خوب دو ماه زودتر می‌رفتم همون دانشگاه شهيد ستاری. هم درس می‌دادم. هم بيرون كار می‌كردم.

سرتون رو درد نيارم. با اون نمره‌ای كه داشتم شانس آوردم كه زابل نيفتادم و چون تعداد بچه‌های شهرستانی با ما زياد بود، تونستم تهران بمونم. رفتم پادگانی كه بهش معرفی شده بودم. روز معارفه رفتم تو اتاق تيمسار، يك پای محكم كوبيدم. تيمسار يك نگاهی به من كرد و گفت: شما چرا سه تا ستاره داريد؟ گفتم: تيمسار من فوق‌ليسانسم. تيمسار بلافاصله گفت: بفرماييد بشينيد. منم تا نشستم، شروع كردم كه تيمسار من الان بايد دو ماه باشه كه تو مركز تحقيقات ايران‌خودرو مشغول كار باشم. من امريه داشتم. من ... من ... . تيمسار با دقت تمام به حرف‌های من گوش كرد و گفت: نگران نباش. من كمك می‌كنم كه كارت درست بشه. البته ما اينجا هم كارهای مربوط به ايران‌خودرو داريم! اين طوری بود كه من شدم مسوول خريد لوازم يدكی پيكان! يك سرباز بود و يك تويوتا و من كه می‌رفتيم تو شهر برای پيكان‌های پادگان لوازم می‌خريديم ﴿البته بايد بگم كه جناب تيمساری كه گفتم، دو جناب سرهنگی كه فرمانده‌ی مستقيم من بودند و تيمسار فرماندهی پادگان از مردان نيك روزگار هستند كه هيچ وقت فراموششان نمی‌كنم و هر كجا هستند، خدايا به سلامت دارشان﴾. تمام مدتی كه تو پادگان بودم، پيگير كار امريه‌ام بودم. جناب سرهنگ، فرمانده‌ام، هم انصافا خيلی همراهی كرد. تا اين كه بعد از دو ماه قضيه برای تمام كسانی كه وضعی مشابه من داشتند حل شد و من به جای دو ماه بعد از هفت ماه خدمت در ارتش به مركز تحقيقات ايران‌خودرو برگشتم. تو مركز تحقيقات من سرباز بودم و به همين دليل حقوق سربازی می‌گرفتم كه ماهی ۱۶هزار تومن بود. تازه همين رو هم می‌گفتن هر سه ماه يك بار بهت می‌ديم. البته يه چيزی به اسم آكورد ﴿كارانه﴾ هم بود كه شامل من هم می‌شد و ماهی حدود ۹۰ هزار تومن بود. به عنوان يك سرباز پادشاهی می‌كردم.

دورانی كه من تو مركز تحقيقات بودم، برای من يك موقعيت تاريخی بود. چون من زمينه‌ی كارم تو فوق‌ليسانس، كنترل و عيب‌يابی در سيستم ترمز ضدقفل ﴿ABS﴾ بود و تو ايران‌خودرو هم در بخش ترمز با پروژه‌ی ABS سمند همكاری می‌كردم. اگر چه به دليل سرباز بودن، نتونستم در هيچ كدوم از تست‌های ABS سمند كه در اروپا انجام می‌شد، حضور داشته باشم. اما خيلی چيز ياد گرفتم. زمانی كه رو پروژه‌ی فوق‌ليسانسم كار می‌كردم، با خودم فكر می‌كردم كه اگر اجزای هيدروليكی ABS رو از خارج وارد كنيم، می‌تونيم كنترل‌كننده‌اش رو تو ايران بسازيم. اما وقتی همكارم از ماموريتش در كارخانه‌ی توليد ABS در آلمان برگشت و گفت كه اونجا روزی ۲۰ هزار ABS توليد می‌كردند، درحالی كه نياز سالانه‌ی ايران‌خودرو ۲۰هزارتا نيست و اين ABS رو با قيمت ۴۰۰ مارك به ما می‌فروشن، به فكر خودم درباره‌ی توليد ABS در ايران خنديدم. تو مركز تحقيقات بيشتر مشغول كار دانشگاهی و شبيه‌سازی و نوشتن مقاله بودم. اما هميشه با خودم فكر می‌كردم كه چه فايده‌ای داره كه من اينجا دارم الگوريتم كنترل ABS طراحی می‌كنم و ايران‌خودرو به مردم پيكان تحويل می‌ده. يك بار هم يك آلمانی كه اومده بود و شبيه‌سازی‌ها و انيميشن‌های منو ديده بود، به وضوح تعجب كرده بود و می‌پرسيد: شما از اين تحقيقات چه استفاده‌ای می‌كنيد؟؟؟ راست می‌گفت. آخه مركز تحقيقات كه نبايد به خاطر تعارف و نمايش باشه. بايد كاری انجام بده كه در راستای اهداف كارخانه باشه. تويوتا و جنرال‌موتورز اگر يك ذره در تحقيقات كم‌كاری كنند، از بين می‌روند. اما ايران‌خودرو اصل درآمدش از توليد پيكان تامين می‌شد و به توليد سمند نياز جدی نداشت.

با اين كه وضعيت حقوق در ايران‌خودرو بد نبود و می‌توانستم پس از اتمام سربازی آنجا بمانم، به خاطر اين كه می‌ديدم كه بنای مركز تحقيقات بر اساس نياز گذاشته نشده است و يك منشی احترام و منزلتی به مراتب بيشتر از يك مهندس‌ دارد و هر روز موقع خارج شدن از كارخانه مثل يك دزد، آدم را بازرسی بدنی می‌كردند و از نظر سيستم، كسی كه اينترنت بازی می‌كند و كسی كه كار می‌كند، يكی است، تصميم به ترك ايران‌خودرو گرفتم.

توی ايران‌خودرو كه بودم، موقعيت‌های كار پروژه‌ای جور می‌شد كه به دليل اين كه تمام‌وقت كار می‌كردم، نمی‌توانستم از آنها استفاده كنم. فكر كردم، اگر از ايران‌خودرو خارج شوم، می‌توانم آن كارها را به نتيجه برسانم. از ايران‌خودرو كه بيرون آمدم تا شش ماه هيچ پروژه‌ای جور نشد. پس‌اندازی كه در مدت كار در ايران‌خودرو جمع كرده بودم، داشت تمام می‌شد و وضعيت هم كاملا نامشخص بود. بعد ديدم عجب اشتباهی كردم. ايده‌آليست‌بازی درآوردم. تو ايران‌خودرو اگر اينترنت‌بازی هم می‌كردم، سر ماه حقوقم سرجاش بود. هر ماه چند بار مثل اين مردهای زن و بچه‌دار با دست پر از مرغ و گوشت و ... كه از ايران‌خودرو گرفته بودم، می‌رفتم خونه و مهرماه كه می‌شد، ۳۰هزار تومن به من می‌دادند كه برای بچه‌هام! لوازم تحرير بخرم ﴿ حالا گيرم كه كار من اونجا به درد نمی‌خوره يا مردم مجبورن پيكان سوار شن. خوب حتما خوششون می‌ياد كه می‌خرن. اصلا به من چه!﴾. بيرون كه اومده بودم، هر چی هم كار می‌كردم، كسی يك ريال بهم نمی‌داد. كار پروژه‌ای واقعا مشكل بود.

تصميم گرفتم كه برم و كار كارمندی پيدا كنم. بالاخره بعد از شش ماه تلاش برای گرفتن پروژه‌ها، مجبور شدم برم دوباره كارمند بشم. حدس می‌زنيد چی شد؟ بعد از اين كه رفتم سر كار، دو سه تا از پروژه‌هايی كه روشون كار می‌كردم، همزمان به نتيجه رسيد و اوضاع اين طوری شد كه عملا زمانی كه تو شركت كار می‌كردم، زمان استراحت من بود. چون تو خونه اصلا وقت سرخاروندن هم نداشتم. بعد از ديدن همه‌ی اينها به اين نتيجه رسيدم كه ظاهرا كار تحقيقاتی نتيجه‌ای نداره و برنده‌ی نهايی در بازار ايران كسی است كه كار دلالی می‌كنه. توليد و بدتر از اون، تحقيقات برای توليد، هيچ شانسی برای رقابت با دلالان و بازاری‌ها نداره. انگار قوانين در راستای مجازات توليدكننده تنظيم شده است.

پروژه‌ای كه به صورت كارمندی براش كار می‌كردم، پروژه‌ی ساخت يك نمونه سمند برقی بود :﴾ نيمی از سرمايه‌ی پروژه رو ايران‌خودرو می‌داد و نيم ديگر رو سازمان گسترش. دادن بودجه مثل هميشه با تاخير انجام می‌شد و روزی آمد كه سه ماه بود حقوق نگرفته بودم. اونم تو يك شركت بزرگ دولتی. حالا من هيچی، من مجرد بودم و پول پروژه‌ها هم بد نبود. بقيه كسانی كه تو شركت بودند، زندگی و زن و بچه داشتند. سه ماه حقوق نگرفته بودند و باز هم می‌آمدند! اون موقع تصميم به خارج شدن از ايران رو گرفته بودم، ولی مصمم‌تر شدم. شروع كردم به دنبال كار گشتن كه بالاخره حقوقمون رو دادند. ولی كاملا مشخص بود كه برای ماه بعدی مشكل دارند. ببخشيد كه سرتون رو به درد آوردم. اما اين از كار كردن من در ايران!

نكته‌ی ديگری كه شديدا منو اذيت می‌كرد، تنش‌هايی بود كه به طور روزانه بايد باهاش كلنجار می‌رفتم. من بيشتر از ده سال به طور روزانه فاصله‌ی گوهردشت و تهران رو طی كردم، با اتوبوس، با تاكسی و سواری و با ماشين خودم. می‌دونم كه طولانی می‌شه، ولی بگذاريد كه هر كدوم از اين سه راه رو براتون يك كم توضيح بدم.

با اتوبوس: صبح می‌آييد سر خيابون و پس از مدتی انتظار، يك سواری می‌گيريد تا برسيد به ايستگاه اتوبوس‌های تهران. موقع حساب كردن كرايه، سر نداشتن پول خرد، با راننده‌ی سواری حرفتان می‌شود، مهم نيست. به ايستگاه كه می‌رسيد، صف مردم منتظر را می‌بينيد و همين طور صف اتوبوس‌هايی كه رانندگان آن مشغول چايی خوردن و گپ زدن هستند. چرا؟ چون می‌خواهند مردم مجبور شوند كه ايستاده سوار اتوبوس شوند، مهم نيست. پس از نيم ساعت انتظار در صف بالاخره سوار می‌شويد. در اين فاصله افرادی را می‌بينيد كه به بهانه‌ی ايستاده سوار شدن به جلوی صف می‌روند، اما در يك فرصت مناسب و با استفاده از روش كی بود؟ كی بود؟ من نبودم! خود را وارد صف می‌كنند، مهم نيست. نفر پهلويی شما نشستن بلد نيست! طوری پاهايش را باز می‌كند كه تقريبا جايی برای شما نمی‌ماند. نفر عقبی كه می‌خواهد تا رسيدن به تهران چرتی بزند، خودش را توی صندلی فرو می‌كند و زانوهايش را با قدرت تمام، دقيقا پشت كمر شما فشار می‌دهد! آقايی كه بين صندلی‌ها ايستاده، به جای ايستادن، ترجيح می‌دهد تا رسيدن به مقصد به شما تكيه دهد! وسوسه می‌شويد كه از نفر جلويی هم بخواهيد او هم اگر هنری دارد مضايقه نكند! اما مهم نيست. اتوبوس در آخرين ايستگاه پيش از وارد شدن به اتوبان توقف می‌كند. خانمی با بچه‌ای در بقل سوار می‌شود. هيچ كس از جايش تكان نمی‌خورد. با وجود مدتها انتظار برای نشستن در اتوبوس، مجبور می‌شويد جای خود را به آن خانم بدهيد. بالاخره اتوبوس وارد اتوبان می‌شود. راستی فراموش كردم بگويم اتوبوسی كه سوار آن شده‌ايد، ماگروس نام دارد و از معدود نمونه‌های موجود در جهان است كه هنوز هم راه می‌رود. موقع حركت، يكی از شيشه‌ها به طرز عجيبی صدا می‌دهد. آقايی كه پهلوی آن شيشه نشسته است، تلاش می‌كند تا با چپاندن دستمال كاغذی صدا را خفه كند. كمی بهتر شد. ناگهان از زير صندلی آخر، دود وارد اتوبوس می‌شود. مسافران با سروصدا راننده را باخبر می‌كنند. راننده اتوبوس را متوقف می‌كند و به سمت عقب اتوبوس می‌دود. پس از يكی دو دقيقه برمی‌گردد و دوباره حركت می‌كند. تازه اتوبوس سرعت گرفته كه راننده دوباره سرعت را كم می‌كند. چند كيلومتر جلوتر تصادف شده است! مدتی نزديك به نيم‌ساعت اتوبان را قدم به قدم می‌رويد تا به نزديكی صحنه‌ی تصادف می‌رسيد. از دور، چند تكه لباس خونی را می‌بينيد كه روی سطح اتوبان پخش شده است. تصادف در اتوبان يك اتفاق روزمره است. اما اين بار مثل اين كه اوضاع خيلی خراب است. سه چهار تا ماشين به هم خورده‌اند. يك پژو هم از روی نرده‌ها پريده و با تير چراغ برق وسط اتوبان تصادف كرده است. نزديكتر كه می‌شويد، نفس راحتی می‌كشيد. چون يكی از ماشين‌هايی كه تصادف كرده يا شايد باعث تصادف شده است، يك وانت با بار انار است كه اصولا ورودش با اتوبان ممنوع است و آن چيزهايی كه شما فكر كرده بوديد لباس‌های خونی است، انار و كارتن مقوايی آن بوده است! به هر صورت خدا كند كسی طوريش نشده باشد. بيشتر راه باز است. اما همه‌ی راننده‌ها ترجيح می‌دهند كه صحنه‌ی تصادف را كارشناسانه بررسی كنند و مقصر را تعيين كنند. بالاخره از ترافيك خارج می‌شويد. دوباره اتوبوس سرعت می‌گيرد كه اين بار باز هم از زير صندلی عقب دود وارد اتوبوس می‌شود. دوباره توقف! اين بار راننده پس از چند دقيقه برمی‌گردد و می‌گويد: آقا خرابه، پياده شيد! حالتان چطور است؟ خوبيد؟ مهم نيست، حالا بالاخره وسط بيابان كه نيستيد، اتوبان تهران كرج است، يكی از شاهراه‌های پررفت و آمد مملكت است. اتوبوس ديگری توقف می‌كند و دوباره ايستاده سوار می‌شويد تا به آزادی! برسيد.

با تاكسی يا سواری: با اتفاقاتی كه ديروز افتاد، امروز اگر هم بخواهيد نمی‌توانيد با اتوبوس برويد. تصميم می‌گيريد با سواری برويد. دوباره می‌رويد سر خيابان و يك سواری می‌گيريد تا به محل تاكسی‌ها و سواری‌های تهران برسيد. راننده‌ای داد می‌زند: ونك! ونك! شما اولين نفر هستيد. به همين خاطر می‌توانيد انتخاب كنيد كه كجا بنشينيد و طبيعتا عقب می‌نشينيد. مدتی منتظر هستيد. اما مسافران به جای اين كه سوار شوند، كنار خيابان می‌ايستند و با ماشين‌های عبوری می‌روند. بعد از يك ربع يك آقای ديگر هم آمده و پهلوی شما نشسته است. تصميم می‌گيريد كه پياده شويد و شما هم با ماشين‌های عبوری برويد. راننده كه انگار مالك شما است، می‌گويد آقا بشين الان می‌ريم ديگه. من كه نمی‌تونم خالی برم. دوباره می‌نشينيد كه سه تا خانم می‌رسند و مسافر ونك هستند. آقا! ببخشيد اگر می‌شه شما جلو بشينيد. آقای ديگری كه با شما عقب نشسته بود، در جلو را برای شما باز نگاه داشته كه بعد از سوار شدن شما، خودش سوار شود. حالا شما وسط دو صندلی جلو نشسته‌ايد. به اين ترتيب تا رسيدن به تهران، كنسول بين دو صندلی جلو، طوری به ماتحت‌تان فشار می‌آورد كه می‌خواهيد از وسط نصف شويد. هر بار هم كه راننده می‌خواهد دنده عوض كند، شما بايد نفستان را حبس كنيد و خودتان را بالا بكشيد تا دنده جا برود و هر طوری شده نبايد به دنده فشار بياوريد، چون با كمی فشار از دنده خارج می‌شود. به تهران كه می‌رسيد، پايتان بی‌حس شده است. اما بايد چندين برابر ديروز پول بدهيد! موقع برگشتن، باران می‌آيد و ماشين كم است. راننده‌ی تنها ماشينی كه هست، كنار خيابان پارك كرده است و با گفتن كرايه‌ای ۵۰ تومان بيشتر از معمول، داد می‌زند: گوهردشت!

با ماشين خودتان: كيف‌تان را روی صندلی عقب می‌گذاريد و سوار می‌شويد. امروز روز خوبی است. فقط اتوبان كمی شلوغ است. رانندگی در اتوبان تهران كرج چيزی شبيه Need For Speed است. شما بايد مراقب شش طرف ماشين باشيد. رانندگان هم به چند دسته تقسيم می‌شوند. آنهايی كه فقط از خط سبقت می‌روند و راه را با نوربالا باز می‌كنند. آنهايی كه با سرعت ۶۰ كيلومتردرساعت از خط وسط می‌روند و در دنيای ديگری سير می‌كنند. آنهايی كه از هر فاصله‌ای در سمت چپ يا راست استفاده می‌كنند و مدام در حال زيگزاگ رفتن هستند. اتوبوس‌ها هم كه جاگير هستند و در سربالايی‌ها تقريبا متوقف می‌شوند. موقع سبقت گرفتن بايد مراقب باشيد كه تا جايی كه چشم كار می‌كند، ۲۰۶، ۴۰۵، زانتيا، ماكسيما يا خلاصه هر ماشينی كه قدرت موتورش يك اسب از مال شما بيشتر است، ديده نشود. چون در اين صورت راننده‌ی محترم، ماشينش را با رعايت فاصله‌ی ايمنی ۱۰ سانتيمتر! به ماشين شما می‌چسباند و سعی می‌كند با زدن نوربالا و بوق شما را از ميان بردارد! در همين حال كه توی آيينه مشغول سلام رساندن به راننده‌ی ماشين عقبی هستيد. ناگهان می‌بينيد كه كمی جلوتر تصادف شده است. بهتر از هر ABSى با گرفتن ترمزهای متناوب، سرعت را كم می‌كنيد و همزمان با زدن فلاشر راننده‌ی عقبی را هم متوجه خطر می‌كنيد. بالاخره به سلامتی پشت ترافيك ناشی از تصادف متوقف می‌شويد و كسی هم به شما نمی‌زند. داخل شهر، پشت يك چراغ قرمز توقف می‌كنيد. بچه‌های قد و نيم‌قد به سمت ماشين‌ها می‌دوند. قد بچه‌ای كه به طرفتان می‌آيد، به زحمت به دستگيره‌ی در ماشين می‌رسد. شيشه را بالا می‌كشيد. وقتی كه حركت می‌كنيد، جای دست‌های بچه روی شيشه‌ی تميز ماشينتان مانده است. تا زمانی كه به پارك‌سوار بيهقی برسيد، دو سه تا تصادف می‌بينيد و مدتها در ترافيك معطل می‌شويد.

برای كسانی كه تجربه‌اش را ندارند، ممكن است خنده‌دار باشد. اما وقتی برای سال‌ها و هر روز اين موارد را ببينيد و هر كار بانكی يا اداری با گرفتاری و درگيری همراه باشد، واقعا تحملش سخت می‌شود. همه‌ی اينها را جمع كنيد با اخبار قتل‌های زنجيره‌ای، ۱۸ تير، پرش قيمت زمين و آپارتمان و ... . آن وقت است كه وقتی در مونترال هر روز صبح دقيقا سر ساعت سوار اتوبوس می‌شوم، راننده با لبخند، Bonjour می‌گويد و من كارت عبور ماهيانه‌ام را نشان می‌دهم، از صميم قلب خدا را شكر می‌كنم. وقتی كه می‌بينم اينجا با تلاشی به مراتب كمتر از آنچه در ايران می‌كردم، نتيجه‌ی بسيار بهتری می‌گيرم، ديگر چيزی نمی‌خواهم. ببخشيد كه خيلی طولانی شد، فقط می‌خواستم بگم كه من برای اينجا موندن به دلايل زيادی نياز ندارم. نيازی ندارم كه مونترال امكانات زيادی داشته باشه. فقط می‌خوام چيزايی كه گفتم رو نداشته باشه!

نوروز و تاريخ ايران زمين


¦ 3 نظرات

شايد بيشتر ما زمانی كه در ايران بوديم، توجه چندانی به ريشه‌های تاريخی نوروز و جشن‌های مربوط به آن نداشتيم. كمتر پيش می‌آمد كه بخواهيم درباره‌شان صحبت كنيم. چون رسانه‌های گروهی به اندازه‌ی كافی صحبت می‌كردند. اما زمانی كه می‌خواهی اينها را، آن هم به يك زبان ديگر، به غيرايرانی‌ها بگويی، مجبوری كه دنبال منابع موثق بگردی. تازه آن موقع است كه می‌بينی چه گنجينه‌ی گرانبهايی داريم و چقدر منابع موثق، كمياب و با ارزش است! با دو مثال بحث را روشن‌تر می‌كنم.

تقويم ايرانی

بيشتر ما فكر می‌كنيم در تقويم ايرانی، يك سال ۳۶۵ روز دارد و هر چهار سال هم يك سال كبيسه داريم كه ۳۶۶ روز است. هر سال هم تقويم جديد می‌خريم و حتی يك بار هم به صفحه‌ی اول آن، آنجا كه نوشته: استخراج و تنظيم از دكتر ايرج ملك‌پور يا اخيرا شورای مركز تقويم دانشگاه تهران نگاه نمی‌كنيم. شمردن هر چهار سال يك بار كه دكترا نمی‌خواهد! اما نكته در اينجا است كه تقويم ايرانی دقيق‌ترين تقويم خورشيدی مورد استفاده در جهان است و اين دقيق بودن را مديون سيستم پيچيده‌ی محاسبه‌ی سال‌های كبيسه است.

جلال الدين ملك ‌شاه سلجوقی حدود ۹۳۰ سال پيش به گروهی از دانشمندان زمان كه حكيم عمر خيام هم از آنها بود، دستور داد تا نوروز را به آغاز بهار استوار كنند. پيش از آن، در زمان ساسانيان، ايرانيان سال را ۳۶۵ روز می‌پنداشتند و به همين دليل تقريبا هر چهار سال، يك روز نوروز از آغاز بهار فاصله می‌گرفت. با دستور جلال الدين، تقويمی تنظيم شد كه امروزه آن را به نام تقويم جلالی يا تقويم ايرانی می‌شناسيم. در اين تقويم، سال‌های كبيسه‌ی عادی هر چهار سال يك بار اتفاق می‌افتد. نكته در اينجا است كه برای اصلاح خطای ناشی از سال‌های كبيسه‌ی عادی، هر دوره‌ی ۲۸۲۰ ساله به ۲۱ دوره‌ی ۱۲۸ ساله و يك دوره‌ی ۱۳۲ ساله تقسيم می‌شود و بر اساس قوانينی در هر يك از اين دوره‌های كوتاه‌تر، سال‌های كبيسه‌ای داريم كه به جای هر چهار سال، هر پنج سال اتفاق می‌افتد. به اين دليل است كه تقويم ايرانی از تقويم گريگوری كه در دنيا رايج است، بسيار دقيق‌تر است. منابع مختلف عددهای مختلفی برای مقايسه‌ی دقت تقويم ايرانی و تقويم گريگوری ارائه می‌كنند. اينجا نوشته است كه مدت زمان لازم برای اين كه تقويم ايرانی نسبت به سال خورشيدی يك روز خطا پيدا كند، ۱۴۱،۰۰۰ سال است. در حالی كه تقويم گريگوری هر ۵۰۲۵ سال يك روز خطا دارد. اينجا نوشته است كه تقويم ايرانی هر ۳،۸۰۰،۰۰۰ سال يك روز خطا دارد و تقويم گريگوری هر ۳۳۰۰ سال. شب عيد در اخبار شبانگاهی كانال سه‌ی تلويزيون ايران با دكتر ايرج ملك‌پور، استخراج كننده‌ی تقويم ايرانی، مصاحبه‌ای انجام شد كه در آن آقای دكتر اشاره می‌كرد كه با مطالعه‌ی تقويم ايرانی برای يك دوره‌ی ۵۰۰۰ ساله به اين نتيجه رسيده‌ است كه تقويم ايرانی دقيق‌ترين تقويم مورد استفاده در دنيا است و هر ۱۰،۰۰۰،۰۰۰ سال يك روز خطا دارد! در حالی كه تقويم گريگوری هر ۳۳۰۰ سال يك روز خطا دارد. من كه ترجيح می‌دهم حرف دكتر ملك‌پور را بپذيرم. اما دليل اين اختلاف‌ها چيست؟

هفت سين

درباره‌ی هفت‌سين هم داستان فراوان است. از آن جمله اين كه پيش از اين هفت‌شين يا هفت‌ميم بوده است ﴿منبع﴾. يا برخی گفته‌اند كه هفت‌چين بوده است ﴿منبع﴾. اينها برخی از نشانه‌هايی هستند كه بر روی سفره‌ی هفت‌سين قرار می‌گيرد ﴿منبع﴾: سبزه ﴿تولد دوباره﴾، سمنو ﴿وفور نعمت﴾، سنجد ﴿عشق﴾، سير ﴿درمان﴾، سيب ﴿زيبايی و سلامتي﴾، سماق ﴿رنگ طلوع خورشيد﴾، سركه ﴿شكيبايي﴾، سنبل ﴿نويدبخش آمدن بهار﴾، سكه ﴿موفقيت و ثروت﴾. از ديگر مواردی كه بر سفره‌ی هفت‌سين قرار می‌گيرد، می‌توان به شيرينی، شمع ﴿شادی و روشنايی﴾، آيينه ﴿انعكاس خلقت در اولين روز بهار﴾، تخم‌مرغ رنگ‌شده ﴿باروری﴾، ماهی قرمز ﴿زندگی و همچنين نشانه‌ی آخرين ماه سال، حوت﴾، نارنج غوطه‌ور در آب ﴿كره‌ی زمين در فضا﴾، گلاب ﴿تصور بر اين بوده است كه قدرت پاك‌كنندگی جادويی دارد﴾ و كتاب مقدس يا ديوان حافظ اشاره كرد.

نوروزی دیگر


¦ 5 نظرات

ساعاتی بيش تا تحويل سال نمانده است. اکنون که اين چند سطر را می‌نويسم، صدای تیک تاک ساعت بر فضای اتاق حکمفرما است. گویی اين لحظات آخر سال کهنه با شتاب و اشتیاق بيشتری طی می‌شود.


به سال‌هایی که گذشته است فکر می‌کنم.
ياد روزهايی که کيف کوچکم را برمی‌داشتم و به مدرسه می‌رفتم. نزديک نوروز، عالم کودکی چه شور و شوقی داشت. ديدن بساط ماهی گلی‌ها در راه خانه؛ راه رفتن در خيابان‌های شلوغ و پرازدحام؛ آجيل، شکلات و شيرينی‌هايی که هر بار چشم مادر را دور می‌ديدم، ناخنکی می‌زدم.
ياد روز آخر سال؛ ياد پيک‌های نوروزی؛ ياد خداحافظی با دوستان تا ۱۴-۱۵ روز ديگر؛
ياد سفره هفت‌سين کوچکمان؛ ياد سبزه‌هايی که مادربزرگ از يک ماه پيش برای هر کدام از بچه‌ها و به تعداد آنها سبز گذاشته بود؛
ياد تنگ کوچک ماهی گلی‌ها که هر چه پدر اصرار می کرد که گناه دارند، زودتر آزادشان کنيم، به خرجمان نمی‌رفت؛
ياد تخم مرغ‌هايی که خودمان رنگ کرده بوديم؛ ياد دست‌هایمان که در آخر از تخم مرغ‌ها رنگی‌تر بود؛
ياد عيدی‌هايی که پدر بزرگ هميشه قبل از عيد، لای قرآن می‌گذاشت؛ ياد اسکناس‌های نو که من بيش از خودشان، مشتاق بویشان بودم.
ياد ديد و بازدیدهای مفصل که از طاقت بزرگترها هم خارج بود، چه برسد به بچه‌ها.
ياد ساعت‌های زيادی که پای تلويزيون می گذشت؛ ياد برنامه‌های نوروزی آن که هر چه در نوروز تازه و جديد بود، آنها نبودند.
ياد سیزده‌ به ‌درهايی که اين اواخر، معمولاً با باد و باران همراه بود؛
ياد دلتنگی‌های غروب آخرين روز تعطيلات که با تضاد شور و شوق ديدن دوباره هم‌کلاسی‌ها آميخته می‌شد ...


به سالی که گذشت فکر می کنم.
به نوروز پارسال، به هفت سینی که سه سين بيشتر نداشت؛
به روز اول عيد که تمامش در office گذشت؛ آن روز آنقدر در office ماندم تا مطمئن شوم که روز اول سال رفته است.
به اينکه سالی که گذشت خيلی با سال‌های ديگر فرق داشت؛
به اينکه يک سال تمام، آدم‌هايی که چندين سال عادت داشتم هر روز ببینمشان، حتی يک بار هم نديدم؛
به دوستانی که ديگر شايد عملاً از دستشان داده باشم و به دوستانی که امسال با هم آشنا شديم...


خلاصه اين روزها بازار نوستالژی داغ داغ است...


امسال هم به استقبال عيد می‌رويم.
بدون ديدن بساط رنگ رنگ ماهی فروشان؛
بدون راه رفتن در خيابان‌های شلوغ و پرهمهمه و ديدن مردمی که برای خريد نوروزی بيرون آمده‌اند؛
بدون ظرف‌های آجيل و شيرينی که پدر از دستمان در هفت سوراخ پنهانشان می‌کرد؛
بدون خانه تکانی‌های مفصل و طاقت‌فرسایی که از ترس مادر به آن تن می‌داديم؛
بدون سمنو در کنار هفت‌سین‌هایمان؛
حلول نوروز بر قلب‌هایمان را خوشامد می‌گوییم.


باشد که اينجا به دور از آن همه هياهو، به دور از خيلی چيزهايی که گرچه ارزشمند، خيلی وقت‌ها مانع ديدن و فکر کردنمان بودند، فرصتی باشد تا دوباره ببينيم؛ فرصتی باشد تا به اعجاز اين بيت خواجه شيراز واقف شویم که:

سخن در پرده می گويم، چو گل از پرده بيرون آی......که بيش از پنج روزی نيست حکم مير نوروزی

و حقا که اعتبار حکم ما، طولانی‌تر از پنج روز مير نوروزی نيست ...

و درآخر، شمس چه زیبا می‌فرماید:
ایام را از شما مبارک باد؛ ایام می‌آیند تا بر شما مبارک شوند؛ مبارک شمایید...

نوبهار


¦ 5 نظرات

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی .............. که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی

من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش...........که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی

چنگ در پرده همین می‌دهدت پند ولی................. وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی

در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است................. حیف باشد که ز کار همه غافل باشی

نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف ................ گر شب و روز در این قصه مشکل باشی

گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست.........رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی

حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد................. صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی

لارستان


¦ 10 نظرات

Larestan

« در ۴۰۰ كيلومتری جنوب شرق شيراز، شهر لار، مركز يكی از بخش‌های استان فارس به نام لارستان واقع شده است. مسيری كه به طور معمول نبايد بيشتر از ۴ ساعت باشد، به خاطر بدی جاده و گردنه‌های خطرناك، با يك تويوتا كورولای ۲۰۰۳ چيزی حدودِ ۶ ساعت طول می‌كشد. اين بخش از كشور ايران دارای معروفيت خاصی است. نه به خاطر سرزمين‌های حاصل‌خيزش، و نه به خاطر صنايع پيشرفته‌اش و يا جذابيت‌های توريستی‌اش، بلكه به دليل وجود يك فرودگاه بين‌المللی پرترافيك، يك بيمارستانِ هزار تخت‌خوابی و ده‌ها و شايد صدها ساختمان نوساز ديگر كه گاهی اوقات به شهر چهره‌ای ناهمگون می‌دهد.

اين همه نه از سخاوت دولت‌مردان دوره‌های مختلف، كه از گشاده‌دستی مردمان همين سرزمين خشك و بی آب و علف سرچشمه می‌گيرد. مردمانی كه به عقيده‌ی خودشان چنان كه لطف حاكمان مركزنشين از سرشان كم می‌شد، می‌توانستند امروز كشوری داشته باشند كه به جای امارات متحده‌ عربی، عروس خليج نه-هميشه فارس باشد! بذل و بخشش اين مردمان ريشه در كوچ پيشه‌ورانی دارد كه بيش از نيم قرن پيش سرزمين كم آبِ خود را به اميدِ ساختن فردايی بهتر به سوی كشورهای كوچك حاشيه خليج فارس ترك كردند. به گمان من اينان هيچگاه خواب چنين روزهايی را هم نمی‌ديدند. آنگاه كه در گرمای ۵۰ درجه‌ی دوبی زير نور آفتاب سوزان، بار لنج‌های آمده از ايران را خالی می‌كردند.

ولی هر چه بود دست تقدير مسير حركت آن لنج‌ها را بدين سوی آبها برگرداند و هر كدام از آن كارگران اكنون تجار بزرگی هستند كه با وجود مكنت فراوان و داشتن شغل‌های كليدی در كشور امارات، سرزمين آبا و اجدادی خود را فراموش نكرده‌اند و دست سخاوتشان چهره اين خطه‌ی محروم ايران را لعابی از تجدد، فرهنگ، و مكنت كشيده است. هر چه هست باشد اما دست‌مريزاد و آفرين به اين اصالت. »

مطلبی كه خوانديد از دوست خوبم مهدی بود درباره آنچه در لار ديده بود. آنچه از مشاركت مردم در ساختن شهر خود گفته شد، مختص به شهر لار نيست. ساكنان ديگر شهرهای لارستان مانند خور و بستك هم در آبادی شهر خود سهم بسزايی دارند.

درس‌هايی از رفيق حريری


¦ 10 نظرات


سه هفته‌ی پيش رفيق حريری در اثر انفجار صدها كيلوگرم مواد منفجره در مسير عبور خودرويش كشته شد. چند روز بعد از آن قرار بود كه با يكی از بچه‌های لبنانی McGill اسكواش بازی كنيم. اما او نتوانست بيايد. گفته بود كه به خاطر فوت آقای حريری عزادار است. دوستم كه او را ديده بود، می‌گفت موقع صحبت كردن درباره آقای حريری اشك در چشمانش جمع شده بود و می‌گفت كه آقای حريری شخصا به او خيلی كمك كرده است. كنجكاو شدم ببينم رفيق حريری كيست.


رفيق بهاالدين حريری، ميلياردر خودساخته و مدير استثنائی لبنانی در سال ۱۳۲۳ در يك خانواده‌ی سنی مذهب در بندر صيدا به دنيا آمد. او پس از گذراندن تحصيلات مقدماتی وارد دانشگاه عربی بيروت شد و در رشته مديريت بازرگانی تحصيل كرد. در سال ۱۳۴۴، پس از آموزش ديدن به عنوان يك معلم برای كار كردن در يك شركت ساختمانی به عربستان سعودی رفت. آنجا در همان سال با نازك ازدواج كرد. رفيق حريری در سال ۱۳۴۸ شركت ساختمانی خودش به نام CICONEST را تاسيس كرد كه در آن زمان با استفاده از رونق ناشی از افزايش قيمت نفت توانست سرمايه زيادی را جذب كند. مدتی پس از آن در سال ۱۳۵۷، به دليل خدماتش در راستای كارآفرينی، به عنوان جايزه‌ای از سوی خاندان سلطنتی، شهروند عربستان سعودی شد. پس از آن او با خريد شركت Oger و پايه‌گذاری Oger International، فعاليت‌هايش را به بانكداری، ساختمان‌سازی، نفت، صنعت و مخابرات گسترش داد.


رفيق حريری در سال ۱۳۷۲ تلويزيون المستقبل را در بيروت تاسيس كرد. او همچنين از بسياری از روزنامه‌های لبنان حمايت مالی كرد و خود نيز روزنامه‌ای به نام المستقبل ﴿آتيه﴾ را بنيان نهاد. رفيق حريری از بزرگترين سهامداران شركت Solidere بود كه تقريبا به تنهايی بيروت را پس از جنگ داخلی به يك شهر زيبا و توريستی تبديل كرد. در سال ۱۳۶۱، او دوازده ميليون دلار به آسيب‌ديدگان از حمله اسرائيل كمك كرد و با هزينه شخصی خيابان‌های لبنان را تميز كرد.


در دهه ۱۹۸۰ ميلادی، حريری وارد ليست ثروتمندترين‌های جهان شد. مجله‌ی Forbes ثروت او را در سال ۲۰۰۴، چهار ميليارد و سیصد ميليون دلار تخمين زد. سعد، پسرش، مديريت شركت Oger را بر عهده دارد. اين شركت با پرداخت ۳۷۵ ميليون دلار سهم خود در بانك عرب را افزايش داد تا رضايت سرمايه‌گذاران عرب-آمريكايی را بدست آورد. حريری مالك بيش از ۱۸۶۰۰۰ متر مربع فضای دفتری در هوستون بود. در سال ۱۳۶۹، همزمان با فارغ‌التحصيلی پسرش، بها، از دانشگاه بوستون، رفيق حريری ساختمانی را برای دانشكده مديريت به دانشگاه اهدا كرد كه اين ساختمان به نام او شناخته می‌شود.


با شنيدن داستان رفيق حريری به ياد كدام يك از ثروتمندترين مردان ايران افتاديد؟ كدام يك از آنها به اندازه او سخاوتمند و خودساخته است و سرمايه‌اش را در راستای منافع عامه خرج كرده و از جوانان با استعداد برای ادامه تحصيل حمايت كرده است؟

McGill_Persians،CBC، دادخواست، جامعه مدنی و بحران


¦ 2 نظرات

دوشنبه شب، شبکه تلویزیونی CBC، فيلم مستندی با عنوان "Prostitution Behind The Veil" در مورد فقر، فساد و فحشا در ايران پخش کرد. فيلمی که به سبب محتوایش از زوایای مختلف قابل بررسی بود. فيلم يک مستند اجتماعی و فرهنگی است که به مقتضای وضعيت کنونی کشور ما، می‌تواند سياسی تفسير شود.

به همين انگيزه، دوستان در گروه McGill_Persians، در اقدامی قابل تقدير، بحثی را شروع کردند تا علاوه بر تحليل فيلم، به اجماعی در اتخاذ تصمیمی مشترک برای برخورد با اين اقدام شبکه CBC در پخش چنين مستندی دست یابند. در اين بين، عده‌ای معتقد بودند که بايد کارگردان را به‌خاطر تدوین فيلمی که مشکلات و تابوهای جامعه ما را بی‌پروا مورد کنکاش قرار می‌دهد، ستود. در مقابل عده‌ای می‌گفتند که گر چه وجود چنين مشکلات ريشه‌داری را در کشور نمی‌توان انکار کرد، طرح و ريشه‌یابی آنها بايد به خود ما و در داخل کشور واگذار شود و مطرح کردن آن در خارج از کشور، به وجاهت چهره ايران و ايرانی لطمه می‌زند و صد البته که دیگران نمی‌توانند برای ما نسخه تجویز و مشکل ما را حل کنند.
تعدادی از دوستان اعتقاد داشتند که تدوين و پخش چنين آثاری به خاطر شرايط سياسی موجود در ايران و جو جهانی، دارای ماهیت و جهت‌گیری‌های کاملاً سياسی است و بيشتر، پیامدهای مخرب دارد تا سازنده. در حالی که برخی عقيده داشتند که بيشتر، مسائل اجتماعی-اقتصادی عامل و انگيزه ساخت و نمایش اين دست آثار است. چرا که در غرب محصول هنری طرفدار دارد که محتوایش مطابق افکار، تصورات و پیش زمینه‌های ذهنی جامعه غربی و مردم آن باشد. به عبارت ديگر، در غرب کارهايی مورد حمايت مالی و اجتماعی قرار می‌گيرند که چهره‌ای عجيب، فقير، متعصب و ... از مشرق زمین به نمايش بگذارند. به اين ترتيب، به نظر می‌رسد که پخش اين فيلم، اقدامی کمتر سياسی بوده و بيشتر، تابع موانع و مسائل اجتماعی در کشورهای غربی است. در نهايت دوستان به اين نتيجه رسيدند که طی دادخواستی، نظرات خود را به شبکه تلویزیونی CBC منعکس کنند.

در اينجا قصد ورود به تحليل فيلم و مسائل حاشیه ای آنرا ندارم. چرا که تصور می‌کنم که دوستان به خوبی از عهده اين کار برآمده اند. هدفم از نوشتن اين مطلب، ذکر دو نکته مجزاست که هر کدام به نحوی به مباحث اخير مرتبطند.

ايرانيان و جامعه مدنی
ايرانيان هميشه از بسته و محدود بودن فضای جامعه مدنی در ايران گله‌مندند و برای تحقق آن بی‌قراری می‌کنند. به واقع حجم نهاد‌های مدنی در برابر نهادهای حکومتی در کشور ما همچنان بسیار کوچک و ناچيز است و سپهر مدنی ناپیدا و گم در سپهر سياسی. اما سوالی که بی جواب باقی می‌ماند اينکه چرا ايرانيان در کشوری مانند کانادا هم که اساساً امکان ايجاد گروه‌های مدنی وجود دارد، منفعل و کم اثر عمل می‌کنند.

تعداد ايرانیان تحصيل کرده، دانشجويان، سرمایه‌گذاران، صاحبان مشاغل و حرف در کانادا کم نيستند. بر طبق آمارسال 2002، ايرانیان چهارمین ملیت از نظر تعداد سرمایه گذار در کانادا، دومین ملیت از نظر تعداد کارآفرینان و ایران پنجمین کشور از نظر تعداد مهاجر به کانادا می باشد. در صورتی که نهادهای مدنی مربوط به آنها بسيار ناچيز است. اين پرسش هميشه باقی است که چگونه می‌توان به چنین اقداماتی حالت سازمان داده ‌شده‌تری داد. به اين ترتيب، اقداماتی از این دست، اتفاقات زودگذری نخواهند بود. تنظيم چنين دادخواستی (به مانند آنچه برای خلیج فارس تنظيم شد) در صورتی می‌تواند در دراز مدت اثر گذار باشد که از طريق نهادهای مدنی پشتيبانی شود. امری که به علت پر تعداد بودن ايرانی‌ها در کانادا و همچنين قدرتمند بودن آنها امکان‌پذير است ...

بحران
نکته دوم که جای تعمق فراوان دارد، اين سوال است که چرا کشور ما اينچنين تيتر اول روزنامه ها و مرکز توجه افکار عمومی در دنیاست. لطفاً قبل از دادن پاسخ‌هايی سهل و دردسترس، مانند موقعیت استراتژیک سياسی، جغرافیایی و يا اقتصادی ايران، کمی درنگ کنيد. کاملاً موافقم که قسمتی از قضيه به همان مسائل جغرافیایی (واقع شدن ايران درمنطقه ای استراتژیک) و اقتصادی (نفت خیز بودن منطقه) ارتباط دارد؛ اما تصور نمی‌کنم که اين تمام واقعیت باشد.

آيا مصر در دهانه کانال سوئز، پرتغال در تنگه جبل الطارق، سوییس در مرکز اروپا، برخی کشورهای حوزه دريای کاراییب و ... موقعیت جغرافیایی ممتازی ندارند؟ در سال‌های اخير چند بار شنیده‌اید که مصر، پرتغال، سوییس و ... عنوان اول اخبار جهان را به خود اختصاص دهند؟ آيا نروژ به عنوان سومين صادر‌کننده عمده نفت در دنيا، با داشتن مرغوب‌ترین ذخایر نفتی (نفت برنت دريای شمال) هيچگاه تيتر اول اخبار بوده است؟ کشورهای ديگر خاورميانه که اکثراً هم نفت‌خیزند، آيا به اندازه ايران خبرساز بوده اند؟

چرا کشوری مانند استراليا با جمعیت۲۰ ميليون نفر و تولید ناخالص ملی ۵۷۰ ميليارد دلار و با شاخص اميد به زندگی بالای ۸۰ سال، یکی از کم جنجال‌ترین کشورهای جهان است؟ يا همين کانادا با جمعیت ۳۲ ميليون نفر و با تولید ناخالص ملی حدود ۱۰۰۰ ميليارد دلار و اميد به زندگی حدود ۸۰ سال، کمتر تيتر اول اخبار قرار می‌گیرد؟(برای مقايسه، جمعیت ايران حدود ۷۰ ميليون، تولید ناخالص ملی ۴۷۸ ميليارد و اميد به زندگی ۷۰ سال است.) [مرجع: CIA Fact Book 2005]

در اينجا از پاسخ مستقيم به پرسش ابتدایی صرف نظر می‌کنم. اما سوال دومی مطرح می سازم و آن اينکه پايان داستان قرار گرفتن در مرکز توجهات چيست؟ به طور خلاصه می‌توانم بگويم فاجعه! اين چنين شرايطی را در قرن گذشته شبه جزيره بالکان در دو نوبت تجربه کرد. يکی در دهه دوم قرن که بالکان نقل محافل سياسی جهان شده بود و در ادامه، جنگ فاجعه بار و خانمان سوزی را شاهد بود که در نهايت به جنگ جهانی اول ختم شد. در برهه دوم، در دهه آخر قرن بیستم که همه ديديم تجزیه یوگسلاوی سابق، چگونه به جنگی دامنه دار (Civil Wars) منجر شد. در هر دو مورد، قبل از اينکه کمتر کسی وقوع چنين فاجعه‌ای را پيش‌بينی کند، تحولات اين منطقه مورد توجه زياد مجامع و محافل سياسی دنيا بود.

چنين سناریویی در قرن اخير بارها و بارها اتفاق افتاده است. کودتای سوهارتو در اندونزی، ماجرای سه سه سکو و کابیلا در کنگو، کودتای پینوشه در شیلی، جنگ داخلی اسپانیا و ماجرای ژنرال فرانکو و جنگ خلیج خوک ها در کوبا و ... همه نمونه‌هايی از اين قضيه هستند. در اکثر اين موارد، رد‌پای کشورهای سلطه‌طلب، به ویژه آمريکا مشاهده می‌شود؛ اما نکته قابل توجه وضعيت اوليه اين کشورها پيش از واقعه است. همان وضعیتی که آنها را کانون توجه جهانی قرار داده بود. و اما اين روزها ديگر خبری از اندونزی، کنگو، شیلی، اسپانیا و کوبا نمی‌شنویم.

روزی نبود که از شوروی سابق قبل از فروپاشی، خبری عنوان اصلی رسانه‌ها نباشد. حال آنکه بعد از فروپاشی، اين روزها چندان خبری از روسیه نمی‌شنویم و اگر مسائل فرزندان خلفی مانند گرجستان و اوکراین مطرح نمی‌شد، شايد ديگر هرگز خبری از روسیه نمی‌شنیدیم!

اگر تصور می‌کنيد که اينها همه مسائل مربوط به جنگ سرد بود، توجهتان را به مثال‌هايی دم دست‌تر مانند افغانستان و عراق جلب می‌کنم. چقدر افغانستان و عراق قبل از حمله آمريکا تيتر اول روزنامه ها و خبر اول تلکس های خبری بودند؟ اين روزها کم کم افغانستان می‌رود که از کانون توجهات بین المللی خارج شود و اين همان چيزی است که برای عراق تا چند سال آينده اتفاق خواهد افتاد.

ايران هم اکنون چندين سال است که کانون توجهات جهانی است. اين توجه بعد از انقلاب تشديد شده است. کافی است سری به آرشيوهای خبری بزنيم تا ببينيم که قبل از انقلاب، مسائل ايران چندان تیترهای اول خبری را تشکيل نمی‌دادند. حال آنکه بعد از انقلاب، اين مسأله روند صعودی خود را همواره حفظ کرده است و در دوران جنگ هشت ساله تشديد شد. تلاش های دولت خاتمی هم در جهت خارج ساختن ايران از کانون توجهات جهانی، گر چه با ارزش اما کم اثر بود. اين روز‌ها کشور ما حتی بيشتر از دوران جنگ مرکز توجه واقع می‌شود.

در هر صورت، تجربه تاريخی نشان می‌دهد که ممکن است فاجعه ديگری در راه باشد و شايد اين بار نوبت ما ...