می‏دانی


¦ 8 نظرات

این بلاگ یک ساله شد. مثل خیلی چیزایی که یک ساله می‏شن، بعد دوساله، سه ساله، چند ساله و بعدم دیر یا زود کهنه می‏شن ... اسمشو می‏ذارم جبر زمان. یه موقعی فکر می کردم خیلی چیزا مشمول جبر زمان نمی‏شن. چند وقتیه که غیر این فکر می‏کنم ...

برای یک سالگی این بلاگ چیز بیشتری ندارم که بگم. نوشته زیر، به غیر از بند اولش، خیلی ربطی به یک سالگی بلاگ نداره. فقط برای خالی نبودن عریضه.

این شعرواره ترکیبی از شعر نو و کلاسیکه که به توالی میان. بندای فرد نوه و بندای زوج کلاسیک. یه جور سوال و جواب.

واپسین برگ تقویم رومیزی
آخرین برگ‏های پاییزی
باز این روزهای پایانی
داغ دیرسال من، آری
------------

نگفتم من غم دل را
به کس، می‏دانمت اما
که اندوه درونم را
تو می‏دانی، تو می‏دانی
------------

لحظه‏های بی‏خیالی
خنده‏های استعاری
صورتک‏های مجازی
طنز تلخی است، می‏دانی
------------

بریدم من دل خود را
ز رنگ این تعلق‏ها
بیا کین درد را تنها
تو می‏دانی، تو می‏دانی
------------

هجمه‏ی سکوت و تنهایی
کاسه‏ی سفال دل خالی
باز استفهامی انکاری
پاسخش را فقط تو می‏دانی
------------

امیدی خام، می‏دانم
ز فکر خود گریزانم
چه گویم من که می‏دانم
نمی‏دانی، نمی‏دانی ...

شهر جواهرسازها


¦ 21 نظرات

بابام بیشتر از سی ساله که ماهیگیره. ماهیگیر خوبی هم هست. البته الان دیگه خودش دریا نمی‏ره. با چند تا از دوستاش یک لنج خریدن و چند تا کارگر دارن که اونا روی لنج کار می‏کنن. منم اوایل دلم می‏خواست ماهیگیر بشم. ولی بابام موافق نبود. می‏گفت کار پرزحمتیه. آخرش هم چیزی برات نمی‏مونه. به همین خاطر رفتم دنبال صید مروارید. اگر چه صید ماهی نبود، بی‏شباهت به ماهیگیری هم نبود. به هر حال باز هم باید دریا می‏رفتی و صید می‏کردی. البته از ماهیگیری مشکلتر بود. بخصوص به خاطر غواصی‏های طولانیش. من تو یه خانواده‏ی ماهیگیر بزرگ شده بودم و دریا رفتن رو دوست داشتم. به همین خاطر خیلی چیزها رو می‏دونستم و بقیه رو زود یاد ‏گرفتم. چند سالی شاگردی کردم تا بعدش تونستم برای خودم کار کنم و از این راه زندگی کنم.
منطقه ما مروارید زیاد داشت. مرواریدها همه مثل هم نبود. کوچک و بزرگ داشت. تازه جنس و رنگشان هم فرق داشت. به همین خاطر بعضی از صیادها از ناواردی خریدارها استفاده می‏کردند و سرشون کلاه می‏گذاشتن. من سعی می‏کردم خودم رو از این ماجراها کنار نگه دارم. می‏خواستم کاری به کار کسی نداشته باشم و در عین حال کارم و خودم رو سالم نگه دارم. اما همیشه آسان نبود. گاهی می‏دیدم که خریدار داره بدجوری ضرر می‏کنه و باید بهش می‏گفتم. این کار باعث ناراحتی همکارم می‏شد. البته بعضی از فروشنده‏ها کارشون رو توجیه می‏کردن. اونها می‏گفتن اگر به مشتری‏ها مروارید غیر اصل رو بدیم، خیلی‏هاشون اصلا ممکنه هیچ وقت متوجه نشن. پس چه فرقی می‏کنه؟ از طرفی با پولی که از این راه بدست می‏آریم، می‏تونیم وسایل بهتری بخریم. تا بتونیم مرواریدهای بهتر و بیشتری صید کنیم و نیازی به تقلب کردن نداشته باشیم. اما می‏دیدم که به همین روش ادامه می‏دادند و اثری از تغییر در کارشون دیده نمی‏شد. کم‏کم می‏دیدم که منم دارم آلوده می‏شم. همه با هم مسابقه‏ی پول درآوردن گذاشته بودند. به این فکر افتادم که از این کار بیام بیرون.
یک روز که توی یکی از جاهای عمیق دریا مشغول کار بودم، احساس کردم یکی داره منو نگاه می‏کنه. دیدم یه نفر با فاصله‏ی کمی از من ایستاده بود. ظاهرش یه خورده عجیب بود. لباسش رنگ‏های جالب و قشنگی داشت. هیچ وسیله‏ی غواصی هم نداشت! به نظر هم نمی‏رسید هیچ عجله‏ای داشته باشه. خیلی باحوصله داشت صدف‏ها رو می‏ریخت توی جعبه‏ی آبی رنگی که همراه داشت. منو که دید دست از کار کشید. کمی جلوتر آمد. نمی‏دونم چرا حالتش به نظرم دوستانه آمد. من هم جلوتر رفتم. بعدش شروع کرد به اشاره کردن با حرکات دست. به نظرم می‏خواست چیزی بگه. من که چیزی نفهمیدم. انگار ازم می‏خواست که همراهش برم. از روی حس کنجکاوی دنبالش افتادم. کمی جلوتر یه غار بود که واردش شدیم. بعد از مدتی پیاده‏روی وارد جریان شدید آبی شدیم که ما رو توی خودش کشید. مسیر طولانی رو با سرعت زیاد طی کردیم. تا این که نور شدیدی دیدم که بعد فهمیدم انتهای غار بود. وقتی به اونجا رسیدیم جریان آب آرام شد.
منظره‏ای که می‏دیدم رو نمی‏تونستم باور کنم. وارد یک شهر بزرگ شده بودیم با ساختمان‏های عجیب و غریب که به طرز قشنگی نورپردازی شده بود. اصلا باورم نمی‏شد زیر دریا شهری به این بزرگی ساخته باشند. هنوز حیران بودم که یک دفعه متوجه شدم، اکسیژنم داره تموم می‏شه. کلی دست‏پاچه شدم، همراهم که انگار متوجه شده بود، دست کرد توی کیفی که داشت و یک ماسک که مثل ماسک‏های ضدگاز بود، درآورد و به من داد. شک داشتم که ماسک خودم را بردارم. از طرفی چاره‏ای نداشتم. نفسم را حبس کردم و ماسکم رو عوض کردم. با احتیاط نفس کشیدم. بوی خوبی داشت، فقط باید هوا رو با کمی فشار می‏کشیدم. همراهم می‏خواست مطمئن بشه که من حالم خوبه. با سر اشاره کردم که خوبم. احساس عجیبی داشتم.
کم‏کم با محیط جدید آشنا شدم. مردم شهر با اشاره‏ی دست با هم حرف می‏زدند. همراهم خیلی کمکم کرد تا زبانشان را یاد گرفتم و توانستم با دیگران ارتباط برقرار کنم. کار اصلی مردم شهر، جواهرسازی بود. جواهراتی که می‏ساختند به طرز باورنکردنی زیبا بود. من هم با توجه به این که مرواریدها رو خوب می‏شناختم، تونستم کار خوبی پیدا کنم. همه چیز بخوبی پیش می‏رفت. تنها چیزهایی که اذیتم می‏کرد، این بود که هنوز با زحمت و فشار نفس می‏کشیدم. دلم برای شهر خودمون تنگ شده بود. از طرفی دلم لک زده بود برای این که با کسی حرف بزنم. در شهر جدید دوستان خوبی داشتم. اما زبان اشاره کجا و حرف زدن کجا. نکته‏ی دیگه این بود که شهر جواهرسازها همیشه روشن بود. دلم برای غروب آفتاب هم تنگ شده بود.
برای حل مشکل تنفس باید یک عمل جراحی می‏کردم که شش‏هامو با آبشش عوض کنن. اون وقت دیگه منم مثل بقیه می‏تونستم بدون ماسک نفس بکشم. ولی در عوض اگر می‏خواستم به شهر خودمون برگردم، باید از ماسک استفاده می‏کردم. برای این که بتونم این عمل رو انجام بدم، باید دست کم سه سال با ماسک تنفس می‏کردم تا آمادگی عمل جراحی رو پیدا کنم.
هر سال یک بار به شهر خودمون برمی‏گردم تا خانواده و دوستانم را ببینم. یک نفس عمیق بکشم و چند کلمه حرف بزنم. امسال که اومدم، سه سالی می‏شه که تو شهر جواهرسازها زندگی می‏کنم. این بار که برگردم می‏تونم عمل جراحی رو انجام بدم. اوایل که رفته بودم اونجا خیلی خوشحال بودم و دلم می‏خواست این سه سال هر چه زودتر تموم بشه تا بتونم بدون زحمت زیر آب نفس بکشم. اما الان که پهلوی تو نشستم و دارم غروب آفتاب رو تماشا می‏کنم، باهات حرف می‏زنم و براحتی نفس می‏کشم، نمی‏دونم چه کار کنم. تو این سال‏ها خیلی زحمت کشیدم. این طرف هم، توی شهر خودم، تقریبا جایی ندارم. از یک طرف دلم برای اینجا تنگ می‏شه. از طرفی تحمل اتفاقاتی که اینجا می‏افته راحت نیست. همین چند روز پیش بود که یک لنج بزرگ ماهیگیری با همه‏ی کسانی که توش بودند غرق شد.
کاش تو شهر جواهرسازها به دنیا اومده بودم و هیچ وقت اینجا رو ندیده بودم. یا ای کاش هیچ وقت وارد شهر جواهرسازها نشده بودم. یا ای کاش می‏شد یک شهر جواهرسازها همین جا توی همین زمین خالی توی ساحل ساخت. یا ای کاش می‏شد توی شهر جواهرسازها نفس کشید و حرف زد و غروب خورشید رو تماشا کرد. سرت رو درد آوردم. ولی باید با یکی حرف می‏زدم...