این بلاگ یک ساله شد. مثل خیلی چیزایی که یک ساله میشن، بعد دوساله، سه ساله، چند ساله و بعدم دیر یا زود کهنه میشن ... اسمشو میذارم جبر زمان. یه موقعی فکر می کردم خیلی چیزا مشمول جبر زمان نمیشن. چند وقتیه که غیر این فکر میکنم ...
برای یک سالگی این بلاگ چیز بیشتری ندارم که بگم. نوشته زیر، به غیر از بند اولش، خیلی ربطی به یک سالگی بلاگ نداره. فقط برای خالی نبودن عریضه.
این شعرواره ترکیبی از شعر نو و کلاسیکه که به توالی میان. بندای فرد نوه و بندای زوج کلاسیک. یه جور سوال و جواب.
واپسین برگ تقویم رومیزی
آخرین برگهای پاییزی
باز این روزهای پایانی
داغ دیرسال من، آری
------------
نگفتم من غم دل را
به کس، میدانمت اما
که اندوه درونم را
تو میدانی، تو میدانی
------------
لحظههای بیخیالی
خندههای استعاری
صورتکهای مجازی
طنز تلخی است، میدانی
------------
بریدم من دل خود را
ز رنگ این تعلقها
بیا کین درد را تنها
تو میدانی، تو میدانی
------------
هجمهی سکوت و تنهایی
کاسهی سفال دل خالی
باز استفهامی انکاری
پاسخش را فقط تو میدانی
------------
امیدی خام، میدانم
ز فکر خود گریزانم
چه گویم من که میدانم
نمیدانی، نمیدانی ...
بابام بیشتر از سی ساله که ماهیگیره. ماهیگیر خوبی هم هست. البته الان دیگه خودش دریا نمیره. با چند تا از دوستاش یک لنج خریدن و چند تا کارگر دارن که اونا روی لنج کار میکنن. منم اوایل دلم میخواست ماهیگیر بشم. ولی بابام موافق نبود. میگفت کار پرزحمتیه. آخرش هم چیزی برات نمیمونه. به همین خاطر رفتم دنبال صید مروارید. اگر چه صید ماهی نبود، بیشباهت به ماهیگیری هم نبود. به هر حال باز هم باید دریا میرفتی و صید میکردی. البته از ماهیگیری مشکلتر بود. بخصوص به خاطر غواصیهای طولانیش. من تو یه خانوادهی ماهیگیر بزرگ شده بودم و دریا رفتن رو دوست داشتم. به همین خاطر خیلی چیزها رو میدونستم و بقیه رو زود یاد گرفتم. چند سالی شاگردی کردم تا بعدش تونستم برای خودم کار کنم و از این راه زندگی کنم.
منطقه ما مروارید زیاد داشت. مرواریدها همه مثل هم نبود. کوچک و بزرگ داشت. تازه جنس و رنگشان هم فرق داشت. به همین خاطر بعضی از صیادها از ناواردی خریدارها استفاده میکردند و سرشون کلاه میگذاشتن. من سعی میکردم خودم رو از این ماجراها کنار نگه دارم. میخواستم کاری به کار کسی نداشته باشم و در عین حال کارم و خودم رو سالم نگه دارم. اما همیشه آسان نبود. گاهی میدیدم که خریدار داره بدجوری ضرر میکنه و باید بهش میگفتم. این کار باعث ناراحتی همکارم میشد. البته بعضی از فروشندهها کارشون رو توجیه میکردن. اونها میگفتن اگر به مشتریها مروارید غیر اصل رو بدیم، خیلیهاشون اصلا ممکنه هیچ وقت متوجه نشن. پس چه فرقی میکنه؟ از طرفی با پولی که از این راه بدست میآریم، میتونیم وسایل بهتری بخریم. تا بتونیم مرواریدهای بهتر و بیشتری صید کنیم و نیازی به تقلب کردن نداشته باشیم. اما میدیدم که به همین روش ادامه میدادند و اثری از تغییر در کارشون دیده نمیشد. کمکم میدیدم که منم دارم آلوده میشم. همه با هم مسابقهی پول درآوردن گذاشته بودند. به این فکر افتادم که از این کار بیام بیرون.
یک روز که توی یکی از جاهای عمیق دریا مشغول کار بودم، احساس کردم یکی داره منو نگاه میکنه. دیدم یه نفر با فاصلهی کمی از من ایستاده بود. ظاهرش یه خورده عجیب بود. لباسش رنگهای جالب و قشنگی داشت. هیچ وسیلهی غواصی هم نداشت! به نظر هم نمیرسید هیچ عجلهای داشته باشه. خیلی باحوصله داشت صدفها رو میریخت توی جعبهی آبی رنگی که همراه داشت. منو که دید دست از کار کشید. کمی جلوتر آمد. نمیدونم چرا حالتش به نظرم دوستانه آمد. من هم جلوتر رفتم. بعدش شروع کرد به اشاره کردن با حرکات دست. به نظرم میخواست چیزی بگه. من که چیزی نفهمیدم. انگار ازم میخواست که همراهش برم. از روی حس کنجکاوی دنبالش افتادم. کمی جلوتر یه غار بود که واردش شدیم. بعد از مدتی پیادهروی وارد جریان شدید آبی شدیم که ما رو توی خودش کشید. مسیر طولانی رو با سرعت زیاد طی کردیم. تا این که نور شدیدی دیدم که بعد فهمیدم انتهای غار بود. وقتی به اونجا رسیدیم جریان آب آرام شد.
منظرهای که میدیدم رو نمیتونستم باور کنم. وارد یک شهر بزرگ شده بودیم با ساختمانهای عجیب و غریب که به طرز قشنگی نورپردازی شده بود. اصلا باورم نمیشد زیر دریا شهری به این بزرگی ساخته باشند. هنوز حیران بودم که یک دفعه متوجه شدم، اکسیژنم داره تموم میشه. کلی دستپاچه شدم، همراهم که انگار متوجه شده بود، دست کرد توی کیفی که داشت و یک ماسک که مثل ماسکهای ضدگاز بود، درآورد و به من داد. شک داشتم که ماسک خودم را بردارم. از طرفی چارهای نداشتم. نفسم را حبس کردم و ماسکم رو عوض کردم. با احتیاط نفس کشیدم. بوی خوبی داشت، فقط باید هوا رو با کمی فشار میکشیدم. همراهم میخواست مطمئن بشه که من حالم خوبه. با سر اشاره کردم که خوبم. احساس عجیبی داشتم.
کمکم با محیط جدید آشنا شدم. مردم شهر با اشارهی دست با هم حرف میزدند. همراهم خیلی کمکم کرد تا زبانشان را یاد گرفتم و توانستم با دیگران ارتباط برقرار کنم. کار اصلی مردم شهر، جواهرسازی بود. جواهراتی که میساختند به طرز باورنکردنی زیبا بود. من هم با توجه به این که مرواریدها رو خوب میشناختم، تونستم کار خوبی پیدا کنم. همه چیز بخوبی پیش میرفت. تنها چیزهایی که اذیتم میکرد، این بود که هنوز با زحمت و فشار نفس میکشیدم. دلم برای شهر خودمون تنگ شده بود. از طرفی دلم لک زده بود برای این که با کسی حرف بزنم. در شهر جدید دوستان خوبی داشتم. اما زبان اشاره کجا و حرف زدن کجا. نکتهی دیگه این بود که شهر جواهرسازها همیشه روشن بود. دلم برای غروب آفتاب هم تنگ شده بود.
برای حل مشکل تنفس باید یک عمل جراحی میکردم که ششهامو با آبشش عوض کنن. اون وقت دیگه منم مثل بقیه میتونستم بدون ماسک نفس بکشم. ولی در عوض اگر میخواستم به شهر خودمون برگردم، باید از ماسک استفاده میکردم. برای این که بتونم این عمل رو انجام بدم، باید دست کم سه سال با ماسک تنفس میکردم تا آمادگی عمل جراحی رو پیدا کنم.
هر سال یک بار به شهر خودمون برمیگردم تا خانواده و دوستانم را ببینم. یک نفس عمیق بکشم و چند کلمه حرف بزنم. امسال که اومدم، سه سالی میشه که تو شهر جواهرسازها زندگی میکنم. این بار که برگردم میتونم عمل جراحی رو انجام بدم. اوایل که رفته بودم اونجا خیلی خوشحال بودم و دلم میخواست این سه سال هر چه زودتر تموم بشه تا بتونم بدون زحمت زیر آب نفس بکشم. اما الان که پهلوی تو نشستم و دارم غروب آفتاب رو تماشا میکنم، باهات حرف میزنم و براحتی نفس میکشم، نمیدونم چه کار کنم. تو این سالها خیلی زحمت کشیدم. این طرف هم، توی شهر خودم، تقریبا جایی ندارم. از یک طرف دلم برای اینجا تنگ میشه. از طرفی تحمل اتفاقاتی که اینجا میافته راحت نیست. همین چند روز پیش بود که یک لنج بزرگ ماهیگیری با همهی کسانی که توش بودند غرق شد.
کاش تو شهر جواهرسازها به دنیا اومده بودم و هیچ وقت اینجا رو ندیده بودم. یا ای کاش هیچ وقت وارد شهر جواهرسازها نشده بودم. یا ای کاش میشد یک شهر جواهرسازها همین جا توی همین زمین خالی توی ساحل ساخت. یا ای کاش میشد توی شهر جواهرسازها نفس کشید و حرف زد و غروب خورشید رو تماشا کرد. سرت رو درد آوردم. ولی باید با یکی حرف میزدم...