امروز تصمیم گرفتم از محل کار تا خانه را پیاده برگردم. از پنجره به زحمت می تونستم خیابان ولی عصر را ببینم. یک سری نیروهای ضدشورش تو پیادهرو بودند و به مردم تذکر میدادند. وقتی بیرون اومدم دیدم اینها نیروهای ضدشورش حرفهای نبودند. آدمهای کاملا عادی بودند با لباسهای خیلی خیلی معمولی در حد تیشرت و شلوار لی که بهشون سپر، باتوم و کلاهخود داده بودند. به مردم میگفتند: «لطفا از این طرف نرید. اگر نیروهای مخصوص بیان همه رو میزنند. اینجا رو ترک کنید که بهتون اهانت نشه». تمام مسیرهای شمالی-جنوبی منتهی به خیابان انقلاب و آزادی رو بسته بودند. خیلی هم زود آمدند. فکر کنم قبل از ساعت دو آنجا بودند. اگر اینها رو رد میکردی، میرسیدی به نیروهای اصلی ضدشورش با لباس مشکی محافظ دار و باتوم و سپر. اونها خیلی مهربون به نظر نمیرسیدند. هر چند وقت، گروهی به سمت جمعیت میدویدند و مردم رو فراری میدادند.
پیراهن یکی از افراد لباس معمولی که پشت موتور نشسته بود، یک لکه بزرگ خون داشت. میگفتن چاقو خورده. همون موقع یک آمبولانس سپاه رسید که نمیشد داخلش رو دید. ظاهرا داشت دور میزد و زخمیهای بسیج رو جمع میکرد. آقاهه وقتی میخواست سوار بشه، بهش گفتن از در عقب سوار شو. از اونجا هم جا نبود. آمبولانس پر بود!
تو یکی از کوچههای خیابون جمالزاده گاز اشک آور زده بودند. عجب چیز مزخرفیه. من دیدم کوچه خلوته. فکر کردم از اونجا برم. بعد دیدم دارم خفه میشم. علت خلوت بودن کوچه همین بود. توی کوچهها درگیریهای پراکنده بود. یک جا همین لباس معمولیها داشتن از کنار خیابون میرفتند که از بالای ساختمانها به سمتشون سنگهای بزرگ پرت کردند. خیلی خطرناک بود. داخل خیابان "فرصت" که بودم نیروهای سیاهپوش دنبال چند نفر کرده بودند که ظاهرا بعضیهاشون رفتن توی یک خونه. اونها هم از پلههای ساختمان بالا رفتند و شیشههای در ورودی رو شکستند.
کمی جلوتر یک شیلنگ آب بیرون بود. تا اومدم آب بخورم، دو تا خانم که نگران بهداشت بودن گفتن «می خواهی آب بخوری؟ میدونی این از کجاست؟» بعد بهم آب معدنی تعارف کردن. الان که نوشته مسعود بهنود رو دیدم، فهمیدم که باز بودن این شیلنگ آب تصادفی نبود.
بعد رسیدم به میدان توحید که تبدیل به میدان جنگ شده بود. از پایین نیروهای ضدشورش گاز اشکآور میزدند و از بالا مردم سنگ پرت میکردند. آخرش هم نیروها حریف مردم نشدند و عقبنشینی کردند. بعد از چمران بالا رفتم و از باقرخان وارد ستارخان شدم. در ستارخان هم مردم تکه به تکه ایستاده بودند و شعار میدادند. سطلهای بزرگ زباله را آتش زده بودند. الان میفهمم که مجبور بودند. چون یک راه خوب مقابله با گاز اشکآور آتش است. تو ستارخان یک سرباز باتوم بدست نیروی انتظامی از دست یک دختره ناراحت شده بود که بهش گفته بود تو ایرانی نیستی. دختره توضیح داد که گفتم اگر ایرانی رو کتک بزنی، ایرانی نیستی.
دیشب یک فیلمی تو فیسبوک دیدم با نام «تهران در آتش». خیلی صحنه عجیبی بود. باور کردنش سخت بود. ولی وقتی از ستارخان وارد بزرگراه شیخ فضل الله شدم، تقریبا همون صحنه را دیدم. از جاهای مختلفی در شهر دود به آسمان میرفت و چند هلیکوپتر در حال چرخ زدن بودند.
از مسیر بزرگراه پشت شریف خودمو به بزرگراه محمدعلی جناح رسوندم. یک میدان کوچک تو مسیر بود که سر خیابانی است که متروی شریف آنجا است. آن میدان و خیابان پر از جمعیت و آتش بود. وقتی به خیابان محمدعلی جناح رسیدم تا جایی که من میدیدم، میدان آزادی پر بود از ماشین و نیروی ضدشورش. بعد از مدتی که از بالای پل عابر میدان رو نگاه کردم، دیدم نیروهای ضدشورش جلوی ماشینها رو گرفتند و صف تشکیل دادند تا بیان بالا. الفرار!
بالاتر از پل شیخ فضل الله بر روی جناح، مردم یک طرف خیابان رو پر کرده بودند و پیاده به سمت فلکه صادقیه میرفتند. تا نزدیک میدون که رسیدیم خبری نبود بعد یک دفعه مردم شروع کردند به فرار کردن. من هم از کوچههای پشتی رفتم. این بار مجبور شدم از کوچهای که توش گاز اشکآور زده بودند رد بشم. بد چیزیه. خیلی بد. مردم چند تکه مقوا آتش زدند تا بشه نفس کشید. یک بچهای داشت گریه میکرد که باباش بهش میگفت صبر کن الان این آتش روشن میشه.
باز هم تعقیب و گریز بود تا رسیدم به خانه. در طول مسیر صدای تیراندازی نشنیدم. فقط باتوم بود و گاز اشکآور. اما وقتی رسیدم تو فیسبوک دیدم که تیراندازی هم بوده و کشته هم داشته. این ویژگی عجیب این ماجرا برخلاف ماجرای هجده تیر است. الان دوستان مونترالی پیش از این که من به خونه برسم، از ماجراها باخبر میشن. امیدوارم که این خبررسانیها باعث بشه خشونتها کمتر بشه.
آقای نخست وزیر-برتولت برشت
آقاي نخست وزير مشروب نمي خورد
آقاي نخست وزير دود نمي کشد
آقاي نخست وزير در خانه اي حقير اقامت دارد
ولي بيچارگان حتي خانه ي حقيري هم ندارند .
کاش گفته مي شد :
آقاي نخست وزير مست است
آقاي نخست وزير دودي است
اما حتي يک فقير ميان مردم نيست .
پایان- برتولت برشت
اول به سراغ یهودیها رفتند
من یهودی نبودم، اعتراضی نکردم .
پس از آن به لهستانیها حمله بردند
من لهستانی نبودم و اعتراضی نکردم .
آنگاه به لیبرالها فشار آوردند
من لیبرال نبودم، اعتراض نکردم
سپس نوبت به کمونیستها رسید
کمونیست نبودم، بنابراین اعتراضی نکردم .
سرانجام به سراغ من آمدند
هر چه فریاد زدم کسی نمانده بود که اعتراضی کند.
فریاد-مهدی اخوان ثالث
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز.
هر طرف می سوزد این آتش،
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود.
من به هر سو می دوم گریان،
در لهیب آتش پر دود؛
وز میان خنده هایم تلخ،
و خروش گریه ام ناشاد،
از درون خسته ی سوزان،
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد!
بالاخره پس از سالها خون دل خوردن، او نتوانست این همه ظلمت و جهالت را تحمل کند وتصمیم گرفت که مردم را نجات دهد و راه این کار را ابتدا در حل مشکلات سیاسی جامعه اش می دانست. به همین خاطر سوار هواپیما شد تا به انگلیس برود و با مسئول این همه توطئه و دسیسه از نزدیک صحبت کند و اورا متقاعد کند که که این کارها درست نیست. او بعد از هفته ای با جیبی خالی و چهره ای بهت زده به کشورش بازگشت طوریکه همه نگران شدند و حدس زدند اتفاق بدی افتاده است. زنش که دلشوره داشت هر کاری کرد تا بفهمد قضیه از چه قرار است اما فایده ای نداشت و مجبور شد دست به دامن پدرشوهرش شود. او پدر پیر لجبازی داشت که مطمئن بود همه چیزهای درست را می داند و تنها اوست که می تواند راه درست را از میان هزاران راه حل که برای یک مسئله باز میشود ، تشخیص دهد. مرد از او متنفر بود چرا که مادرش از دست او دق کرد و مرد و او هیچگاه حاضرنشد بپذیرد که دوره زمانه فرق کرده است. پس از مرگ مادر، دیگر با او حرف نزد و او را در جهالت خودش رها کرده بود تا به درک واصل شود. پدر روزی به خانه مرد آمد و او را در گوشه ای گیر آورد و گفت چه شده است؟ آیا در آنجا عاشق دختری شده ای که اینگونه تو را به فکر فرو برده است؟ مرد مثل همیشه نگاهی از سر بغض به پدر کرد و گفت پدر ما سالها اشتباه می کرده ایم، چرچیل مرده است! پدر خنده ای تحقیر آمیز کرد و گفت پسر نادان حتی آنجا هم سر تو شیره مالیده اند! این شایعات را هم زمانی که من جوان بودم در رادیو می گفتند تا ما را گمراه کنند و باز توطئه ای بچینند! بحث بین آنها بالا گرفت و پدر به حالت قهر خانه را ترک کرد.
از آنروز مرد از خودش می پرسید که اگر چرچیل مرده است ، پس اکنون چه کسی مسئول این همه توطئه و دسیسه چینی است و چرا می خواهد دنیا اینقدر تاریک باشد؟ او به صرافت افتاده بود تا جواب سوالش را بیابد و به همین سبب شبها با دقت تمام همه تحلیلها و خبرهای تلویزیون را نگاه می کرد تا ردپایی از توطئه گران جدید بیابد. به هر بهانه ای به دوستانش سر می زد و به حرفهای آنها گوش می داد. هر روز با مشتی روزنامه و کتاب به خانه می آمد و تا نیمه های شب به مطالعه مشغول بود. شبی زودتر از همیشه از اتاق مطالعه اش بیرون آمد و روی صندلی توی بالکن نشست و سیگارش را روشن کردو به آسمانها خیره شد. زنش از درون آشپزخانه به او نگاه می کرد. یادش از روزگاری افتاد که مرد هر روز با حرف و ترفندی جدید به سراغش می آمد و نفهمید که چطور شد که مخش زده شد و ناگهان خودش را در لباس عروسی در کنار این مرد یافت. از آنروز دیگر آب خوش از گلویش پایین نرفت و مرد هیچ حرف تازه ای برای گفتن نداشت و در عوض به همه چیز نق می زد. او از اینکه عمر و زیباییش را باید در پای چنین مردی و بچه هایش حرام کند و فسیل شود می شکند اما کاری از دستش بر نمی آید چرا که بچه هایش را دوست دارد و باید به خاطر آنها بسوزد و بسازد. اما امشب حسش فرق می کند. حالا این مرد روزها به مطالعه می گذراند و در عوض آنکه قر بزند و به زمین و زمان فحش بدهد ، ساکت و آرام است. زن چهره خسته امشب او را دوست دارد ومی خواهد آنرا چون صورت قهرمانی کوفته از زد و بندهای بی پایان دنیا در بر بگیرد تا با آن احساس آرامش و زنانگی ظریفی کند. امشب این سیگار و لم دادنش به او رخساری فرزانه داده است و زن هوس کرده است تا با اغواگری خودش قلب لبالب پر از درد مردش را تسخیر کند و آنرا جلا دهد. لباسش را عوض می کند و صورتش را آرایش می کند. وارد بالکن میشود. مرد متوجه او نمی شود. ماه کامل روبروی مرد در آسمان نشسته است. خودش را در آغوش مرد رها می کند و بوسه ای بر لبانش می زند و از او می پرسد آیا شوهر عزیزم توانست آن شیطان کوچکی که زندگی ها را تباه کرده است را پیدا کند و آنرا سر جایش بنشاند؟ مرد نگاهی عاقل اندر سفیه به زن می کند و پکی به سیگارش می زند و دوباره به آسمانها نگاه می کند و می گوید: ما ماهها اشتباه می کرده ایم ، چرچیل هنوز نمرده است!
گرچه این موضوع صحبتم در حیطهٔ تخصص من نیست، اما فکر میکنم گفتنش بدون فایده نباشه. انتخابات پیش رو در ایران به نظرم یکی از مهمترین انتخابات اخیر ایرانه. نه فقط به دلیل اینکه ریاست جمهوری در ایران به هر حال از اختیارات زیادی برخورداره، بلکه به دلیل اینکه رییس جمهور فعلی بیش از اینکه رییس جمهور باشه، یک نماد و ایماژ شده از خاورمیانه وعلیالخصوص، ایران. انتخابات پیش رو، نه فقط انتخاب رییس جمهور آیندست، بلکه انتخاب و تعیین این چهره و ایماژ ایرانه، چهرهای که به نظرم اثر غیر مستقیم اون در آینده و حال ایران، بیش از اثر مستقیم اونه. چند نکته در این باره به ذهنم میرسه که مینویسم.
- یکی از جاذبههای تماشای انتخابات اخیر آمریکا، مقدار درگیر شدن بدنهٔ جامعه با این موضوع بود. علاوه بر شخصیتهای حقوقی مثل سندیکای کارگران و پزشکان و انجمنهای مختلف، مردم عادی هم به صورت داوطلب در ستادها بودن. اگر شما به یک کاندیدا کمک ولو ناچیزی میکردید، با شما تماس گرفته میشد، تشکر میکردند، و درخواست میکردن که به فرض به مناطقی در نزدیک خونتون برید و کسانی رو که برای انتخابات ثبت نام نمیکنند ، تشویق به این کار کنید (در انتخابات آمریکا، پیش از رای دادن باید ثبت نام کرد). این موضوع علی خصوص در ستاد اوباما مشهود بود؛ درگیر شدن بدنهٔ جامعه باعث ایجاد یک جریان و یک نیروی اجتماعی شده بود. بیل کلینتون رییس جمهور سابق آمریکا، پس از شکست همسرش در انتخابات مقدماتی جمله ای گفت که به نظرم این رو به خوبی بیان میکنه: "شکست دادن یک نفر در انتخابات کار خیلی دشواری نیست، اما شکست دادن یک حرکت و یک جریان، انرژی فوق العاده زیادی لازم داره که ما نداشتیم". این جریان، نه فقط در روز انتخابات، که پس از اونروز هم اثر گذاره، چه اینکه افرادی که برای یک داوطلب زحمت کشیدن، بعدها به راحتی اون نماینده رو تنها نخواهند گذاشت، و هم اینکه مطالباتشون رو ازون خواهند خواست.
- ضرب المثلی هست در اینجا که میگه قبل از دویدن باید راه رفتن رو یاد گرفت. به نظرم جریان دمکراسی در ایران هم مشابه این موضوعه. متاسفانه عده زیادی از قشر فرهیخته ایران به دلیل اینکه انتخابات ایران کاملا آزاد نیست، در اون شرکت نمیکنند. وظیفه ما در قبال نسل آینده، این نیست که ایرانی کاملا دمکراتیک و آزاد رو تحویل بدیم، باید اون رو بهتر از اون چیزی که به ما رسید تحویل بدیم، این سعادت شاید نصیب آیندگان بشه که در اون دوران زندگی کنند. مارتین لوترکینگ(فعال حقوق سیاهان) درآخرین سخنرانی پیش از مرگش با تشابه داستان زندگی خودش با موسای نبی، گفت:
And I've seen the promised land. I may not get there with you. But I want you to know tonight, that we, as a people will get to the promised land
دکترکینگ همونطور که پیش بینی کرده بود در قید حیات نبود تا ببینه که مردمش به سرزمین وعده داده شده رسیدند و تفکر اون که:
a man should not be judged by his skin color but by the content of his characterجامه عمل پوشید. با توجه به تاریخ، به نظرم عاقلانه نیست که تصور کنیم میانبری بدور از خشونت، از استبداد به دمکراسی وجود داره.
- یکی از مواردی که به نظرم برای تمرین دمکراسی در ایران لازمه، نقد درست و بدون کینه از رقیبه. خاطرم هست که مجلات اول انقلاب رو که یکی از بستگانمون جمع آوری کرده بود، مطالعه میکردم، در یکی از اونها عکس ناواضحی از محمد رضا شاه پهلوی در یکی از کلوپهای همجنس بازهای آمریکا بود. به همون استناد، نویسنده مدعی بود که آخرین شاه ایران همجنس گرا بوده. در اینجا غرضم ارزش گذاری یا تقبیح و تکریم همجنس گرایی نیست به هیچ وجه، اما چیزی که معلومه، اینه که همجنس گرایی در سال ۵۷ در ایران ناپسند بوده. نویسنده به جای نقد عملکرد شاه آخر ایران در بسته نگه داشتن فضای سیاسی، اون رو به همجنس بازی هم متهم میکنه؛ سعی در نشون دادن تصویری کاملا سیاه از این شخصیت. همین دیدگاه و روش باعث میشه که کل اون دوره از جمله نهاد مفیدی مثل سپاه دانش، یا آزادی اجتماعی زنان و غیره و ذالک هم به کل، نفی بشه. مسلما دکتر احمدی نژاد کاستیهای زیادی داشت، اما روش برخورد ایشون در بسیاری موارد هم هوشمندانه و حداقل با حمایت فکری اکثریت همراه بوده. یکی از درس هایی که اصلاح طلبها از ایشون باید فرابگیرن، عدم نگاه از بالا به قاطبه مردم ایرانه . به نظرم نگاه غالب جریان اصلاح طلبی در ایران ، نگاهی همراه با احترام، اما از موضع بالاتر بود. به فرض عکس هایی که در استهزای دکتر احمدی نژاد در ایمیلها رد و بدل میشد، نه تنها رذیلتی بر ایشون نیست، که مزیت هم هست. شاید این نوع نگاه برابر، برای قالب یک روشنفکر مناسب نباشه، اما برای یک دولتمرد، هست. سیاستهای اقتصادی و سیاسی دولت به نظرم به طور محترمانه نقد بشه، اینکه چه ضرر هنگفتی این تصویر به ایران وارد کرده یا نقد محترمانه سخنرانیهای ایشون در سازمانهای جهانی. اما بی جهت منکر همهٔ کارهای ایشون من جمله سفرهای استانی، صحبت از نزدیک با مردم و یا پوشیدن لباس محلی و صحبت به اون زبون نشیم. مسلما انتخابات جای شمردن مزایای رقیب نیست، اما مخالفت با همهٔ اقدامات رقیب، هم بدور از اخلاقه، هم بدور از درایت. بی جهت دولت ایشون رو متهم به فساد مالی نکنیم، بلکه به بی درایتی و عدم مدیریت اصولی متهم کنیم. به نظرم، یکی از نکات ضعف شخصیتی ایشون اصرار بر اشتباهات گذشته و عدم پذیرفتن اشتباهاتشونه، به عنوان مثال، انتخاب آقای کردان به عنوان وزیر. اینکه ایشون انتخاب شده بود، اونقدرها بدور از مدیریت و انصاف نبود، اما تاکید بر ادامهٔ کار ایشون پس از رسوایی و با علم به گذشته پر سوال، بدور از انصاف و درایت، و همچنین نشون دهندهٔ غرور و یکدندگی بیجای رییس جمهور بود. به نظرم وقت اون رسیده که چهره ایران باز سازی بشه، و زمان اون رسیده که جناب رییس جمهور جای خودشون رو به فرد با لیاقت تری واگذار کنند.
- فکر میکنم وظیفه ماست که افراد نزدیک به خودمون رو تشویق به رای دادن کنیم، به عبارتی تفهیم این موضوع که: "?If you are not voting, who are you electing"
عکس از:"blogs.voices.com"
همین که از تهران درمیای، حس میکنی که از اون جهنم در رفتی و از بس روی این ماهیتابه داغ سگ دو زدی ،کف پات تاول زده و باید صبح تا شب پف کنی و خمیر دندون بزنی و به ریش هفت جدت می خندی و پشت دستت رو داغ می کنی که دیگه سروکلت اینطرفا پیدا نشه. اما چند روز که می گذره دوباره دلت برای این شهر داغ پرپر می زنه، برای عشقی داغ و زمینی که توی این سوختگی و بوی روغن سوخته جزیی از وجودت شده ، برای رستورانها و ساندویچ فروشیهای پر از کثافت و فلفل و چربی و نمک ، برای متر متر خیابون ولی عصر. زندگی دیگه سردش مزه نمی ده و باید داغ خورد و خندید و زندگی کرد...
تهران که بارون میاد، یه صدای چیززز میاد و قلب تفدیده شهر ، نفسی ولرم و بلند مثل یه آه می کشه و غوغای رنگها به پا میشه. کف خیابونا آب و روغن راه می افته و موتور شهر می خوابه و ماشینا آروم آروم حرکت می کنند. آدما آبی و عاشقانه میشند و خبری از شهوت و سرخی نیست. خیابونایی که توی روزای داغ مثل یه لشکر به تو می تازند و رسیدن به تهشون یه آرزو می شه ، حالا جاده ای به سمت بهشتند و دوست داری هیچ وقت به تهشون نرسی. پتک آهنگ و ترافیک توی یه تاکسی مثل یه لالایی نرم تو رو به اعماق رویاهات می بره. درختا بر روشون رو یه تکونی می دند و دوباره شیطنت بچه ها ، توجهت رو جلب میکنه. ازخودت می پرسی که این بچه ها همیشه اینجا بودند یا فقط وقت بارون سروکلشون پیدا میشه؟ اصلا باورت نمیشه که این همون تهرانه که مردم بیست چهار ساعته دارند توش بندری می رقصند و از سر و کول هم بالا می رند ...
تهرانِ شب، قلبیست که آرام و گرم می تپه اما در رگها و مویرگهایش زندگی شتابان جریان داره تا جایی نسوزه. تهرانِ شب تقلاییست برای رسیدن به خونه که همیشه فاصله مفهومیش و گاه فاصله جغرافیاییش از تهران خونین زیاده. خونه سرده و پر از شکلات و شیرینی و غذاهای کم رنگ و بی فلفل و گاه شکردارو تنها جاییه که بدن می تونه نمایان بشه و لباسها رنگیتر و آهنگها ملایمتر. خونه با قفل و نگهبان و دیوارهای کلفت بتونی از تهران جدا شده و تنها راه میانبرش به شهر کولریست که قام قام کار می کنه تا شاید بتونه توی این مویرگ گرم سکته سردی باشه برای یک بیهوشی چند ساعته...
آتشی که در درون داشتم ، این روزها فرار کرده است و جایش را یک خز نرم و لزج گرفته است . احساس فراخی گسترده ای می کنم. دنیا بینهایت بزرگ و عجیب است. این خز نرم پر از کرم است . کرمها تمامی برگها را خورده اند و جایش چند تا سیخ مانده است که شبیه اسکلتهای آدمیزاد پوسیده است. یعنی اینکه ، کم کم باید از فرشتگان غمگین و شاداب درونم خدافظی کنم و آنها را به دست کرمهای بی اشتهای روزمرگی و خیالات پوچ ببازم. می دانم که زیادی احمق بوده ام و شرط ناجوانمردانه ای بستم که در هر حال باخت با من است.
نمی توان دیگر اسمش را دل گذاشت. خیک شکمیست که با حرص و ولع اینور و آنور می برمش و به همه نشان می دهم. نمی دانی آدمها با این خیک شکم چه حالی می کنند . شاید خزهای پر کرم، توی این دنیا کمیاب است ولی به گمانم اینگونه نیست چرا که تور بزرگی از فرشتگان و آتش درونم ساخته ام که با آن می توانم روزی هزار خز پر کرم برای همه خیک شکمان شکار کنم. ارزان فروش هم هستم. بردن هر کس به این جهنم برای من آسان شده است.
آری، صفحه کلید ترسناک است. چونکه هنوز دستهای فرشته ها از درونش بیرون می آید و با نقاشی سیاهی قلم که با اشک قاطی شده ، ابر مه آلودی از رنگهای سیاه و سفید می سازد. ابرهای درهم فرورفته ای که مثل یک ملودی آرام روی ذهن می نشیند و بند خیال سبک بال را باز می کند . سفر ناشناخته ای به خارج از دنیای خزها و کرمهاست. خبری از علف و طویله نیست. عریانی ساده ایست با گونه هایی فرورفته از گرسنگی. گلویت هم توی صحرای خشک و بی روح تنهایی خشک خشک است. خورشید رهایی مستقیم توی چشمهایت نشسته و تو آخرین قطرات آب را از درون الماس بلورین چشمهایت به شنهایی که تو را فرا گرفته اند ، می بخشی شاید که کمی تو را سرد نگه دارند. پوستی که آرام آرام جدا می شود و بعد با رقص خورشید و شن و باد ، آرام آرام از هر آن چه هست دل می کنی ...
از دیدگاه مفعولین پروسه (کاناداسیزاسیون) ، در میان علما اختلاف است. اگر مفعول در کشور وطن چیزی نبوده و اینجا چیزی شده ، کاناداسیزاسیون با موفقیت کامل رخ خواهد داد و مفعول هر چه فحش چارواداری در این دنیا هست ، نثار وطن عزیزتر ازجانش خواهد فرمود که البته عقل حکم می کند که اینگونه باید باشد و جز این نباید باشد. عموما چون این مفعولین از کشورهای درهم برهم و خرتوخر تشریف می آورند ، کشور متبوع هم فحش خورش ملسه. اگر مفعول در وطن چیزی بوده و اینجا هم چیزی شده ، باید عرض کنم که این مفعولین نابغه تشریف دارند و به طور همزمان گوش مخملی تشریف دارند اگر رحل اقامت به آمریکا نکنند چرا که این نوابغ همه جا گلیم محترمو از آب میکشند بیرون. پس چه لزومی داره که همی چپ و راست مالیاتهای سرسام آور تقدیم دولت مفخمه کنند واینا. البته این افراد تا گرفتن پاسپورت ممکن است در سایه حرکت کنند. بهرحال به احتمال زیاد فرایند کاناداسیزاسیون روی این دسته با موفقیت انجام نخواهد شد چرا که هر آن ممکن است فیلشان یاد هندوستان نماید. اگر مفعول در وطن چیزی بوده و اینجا چیزی نشده ، عموما مشاهده شده که فرایند کاناداسیزاسیون با موفقیت انجام میشود ولی صداشو در نمیارند و دلشونو به همون گوشه رستوران و تاکسی که دارند ، خوش می کنند. اگر مفعول در وطن چیزی نبوده و اینجا هم چیزی نشده (مثل بنده حقیر) ، بازهم فرایند کاناداسیزاسیون با موفقیت انجام شده اما کمی با سروصدا و قر زدن صبح تا شب در انواع سایتها و وبلاگها و اینا. این دسته بنده را یاد آن لطیفه مبارک می اندازد که می فرمود ملانصرالدین روزی از روی جوبی پرید ، کمرش درد گرفت و آهی کشید و گفت : آی جوونی ، کجایی که یادت بخیر! بعد دور وبرشو نگاه کرد و دید کسی نیست ، با خودش گفت: تو جوون هم که بودی، هیچ .... نبودی!
همه جای ایران بهشت من است / که از آب و خاکش سرشت من است.
ایمیلهای جوکی که این اواخر گرفته اید یا پیامکهایی که خوانده اید مرور کنید: آبادان، اصفهان، کاشان، مشهد، رشت، قزوین، کل آذربایجانهای غربی و شرقی (و شمالی و جنوبی و مرکزی!) جایی از ایران هست که به بهانه شوخی مورد توهین و بی حرمتی قرار نگیرد؟ نمونه خجالت آور این قبیل شوخیها هم برنامه هفته پیش "هنرمند" ایرانی قاسم گلی در جشن نوروزی بود که به همت مرکز اسلامی ایرانیان مونترال برگزار شده بود و جوکهای هجو و توهین آمیز این "هنرمند"!!! باعث رنجش هموطنان آذربایجانی شد و اگر تدبیر روحانی مسوول مرکز نبود ممکن بود مراسم به هم بخورد و مثلا رییس پلیس مونترال و سناتور و آقای مارسل ترامبلی (برادر و نماینده شهردار مونترال در جشن) هم بفهمند ایرانیها به بهانه شوخی رکیک ترین الفاط را نثار هم می کنند!! و ازقضا این بار تعداد زیادی از حضار نه تنها نخندیدند که ناراحت شده و سالن را ترک کردند.
وقتی اوضاع کمی آرام گرفت و آقای قاسم گلی باز روی صحنه رفت انتظار داشتم عذرخواهی کند ولی تازه طلبکار هم شد که «مگر نمی بینید اینها برای شاد کردن مردم با رییس جمهورشان چه می کنند؟! ما یک جوک می گوییم دوستان ناراحت می شوند!» ..."یک جوک!!" و تا آخر شب هم متلک نثار حاضران کرد که حرف زیاد داشتم ولی این مجلس ظرفیت ندارد!! راستی اینها در شوخیهایشان چه می کنند؟ کمدینی که در حضور جرج بوش ادای او را در آورد توهین و فحاشی هم کرد؟ شاید هم کرد ومن اطلاعات کافی ندارم! راستی چند تا جوک شنیده اید که حالت مزاح یا نهایتا انتقادی داشته باشد نه توهین و بی ادبی؟!
بهرحال چیزی از اول آپریل نگذشته... رفتارهایمان را باز بینی کنیم شاید بشود تا دیر نشده اشتباهی یا توهینی را به جای شوخی اول آپریل جا زد!
آيينهها که دعوت ديدارند
ديدارهای کوتاه
از پشت هفت ديوار
ديوارهای صاف
ديوارهای شيشه ای شفاف
ديوارهای تو
ديوارهای من
ديوارهای فاصله بسيارند
آه..
ديوارهای تو همه آيينه اند
آيينه های من همه ديوارند
توی کوچه ها رد میشوی.. صدای خنده ی بلند دخترها و پسرهایی می آید که مست شده اند و فریاد میزنند. هرازگاهی پشتم را نگاه میکنم . چهار چشمی جلویم را میپایم.
صدای خیابان شریعتی توی گوشم میپیچد. بوق سر چهار راه دولت. عجب چراغ قرمز طولانی ای بود.
اینجا اما ، از کنار کافی شاپهای " استار باکس" رد میشوم. بوی قهوه ی ناب است. یاد حرف شوهر عمه م می افتم که میگفت : "آنور اب ، کف پای توی با زمین ارتباط برقرار نمیکند". لبخند میزنم.
صدای تاکسی ران ها میپیچد. "آزادی بیا آزادی" .
به مترو راهم ندادند. هرچه گفتم یادم رفته بود از اتوبوس بلیط مترو را بگیرم. گفت :" میخوای وارد بشی ، دودلار و هفتاد و پنج سنت." گفتم آخر انصاف نیست ، من دودلار و هفتاد و پنج سنت را همین الان دادم. " ببخشید. یا پول بده یا وارد نشو"
شش ماه است اینجا درس میخوانم. معلم هم هستم. چه تصویر قشنگی. " دانشجوی فوق هست و درس هم میده "
اینجا آقا صادق دارند. یک عراقی ایرانی الاصل که مغازه دارد.
صدای ترکی سوپر دریانی در گوشم میپیچد . "بیر دانه ماست" . " خوب داری ترکی یاد میگیریها"
نیما میگوید از ایران متنفر است. ایمان میگوید کی توی ایران میتونستیم بدون چشم هم چشمی زندگی کنیم ؟
صدای شاگردهام توی گوشم میپیچد. یکبار به یکی از بچه ها – که اسمش سماع بود. روزی که اسمش را شنیدم، به چشم دیگری نگاهش میکردم. از زمانی که اسمش را سر کلاس صدا کردم انگار صورتش زیباتر شده بود- گفتم ، اگر بتونی 80 تا کار فهرست کنی که دوست داری توی زندگیت انجام بدی ، به همه ی کلاس پیتزا میدم. چه چشمهایی داشت. پر برق. شیطنت از سیاهی چشمهاش بالا میرفت. به من یکبار گفته بود : اگر دلتون میخواست اینجا میموندید. رفتن و فوق لیسانس خوندن بهونه ست."
86 تا کار رو نوشته بود : دوست داشت خلبانی بکنه. خط میخی یاد بگیره. اورست رو فتح کنه. سایت ویندوز رو هک بکنه..
چه لیستی درست کرده بود. از کلاس که بیرون اومدم ، پشتم صاف شده بود. موقع رانندگی ، به تمام ماشینها راه میدادم.
هوا کم کم سرد میشود. مسعود دیگربه ایران برنمیگردد. 1 ساعت با هم بحث میکنیم. کف پاهایم ، هرچقدر میگردند ، چیزی نمیببینند. مجید میگفت صبح پاشده ، هوای ابری رو دیده و های های گریه کرده.
تمام داروخانه ها مثل همند. تمام مغازه ها ، حاضرند هرکاری بکنند که ازآنها خرید بکنی. توی کیف پولم 12 تا کارت هست. دو تا کارت اعتباری، دو تا بیمه ، 5تا کارت تخفیف از مغازه های زنجیره ای.
توی یک مغازه میرم ، خسته م. ترم پیش کلاسم با فرانسوی ها و کبکی ها بود. دلم هوای درس دادن موسسه ی توی پاسداران را کرده بود. با تخته پاککن که توی سر آریا میزدم ، بچه ها ریسه میرفتند. گچ هوا را پر میکرد. همه از قصد فارسی حرف میزنند که با تخته پاککن ابری گچ آلود توی سرشان بزنم.
اینجا ، به شوخی که به شانه ی بچه ها میزنم ، همه نگاه میکنند. خدا ر شکر این کلاس همه مکزیکی و مراکشی هستند. میتوانم یک کم شوخی کنم و ازینجا بد بگویم. همه شان دلتنگ کشورشان هستند.
عجب بادی میاید. غریبه کش و آشنا کش. تلفنم زنگ میزند. شاگرد کلمبیایی من هست. " میخوام باهاتون صحبت کنم." گفتم شاید سر کار بهش بی احترامی کردند ، یا دیگر نمیخواهد سر کلاس بیاید.جلسه ی قبل خیلی با هم ایاق شده بودیم. میخواست برای فوق لیسانس اقدام بکند.
توی کافی شاپ "تیم هورتونز" مینشینیم. کناری ها ایرانی هستند. سلام میکنم. عیب ندارد اگر جواب ندهند. لینا شروع میکند : دیشب از فرط هیجان ، مدام میرفتم دستشویی. آخه برادرم به من زنگ زد. گفت که برای ژانویه برای من بلیط گرفته که برگردم. (اشک توی چشمهاش جمع میشود.) نمیدونم برم یا نه. از خوشحالی خوابم نبرده. فقط مشکل تافل دارم. اگر برم ، به اینجا نمیرسم.
به من چی پیشنهاد میکنین ؟
میگویم : میتونم بهت بگم که با تمام وجودم ، حسودی میکنم ؟ منتظر جواب من موندی ؟ برو ! یک لحظه هم معطل نکن. همونجا امتحان بده و حالی تازه کن و برگرد.
با تمام وجودش بغلم میکند. منتظر جواب من مانده بود.
به مسخره میگویم - نه لینا این غیر منطقیه. اینجا همه چی داری. بیمه و کار و احترام . هویت هم پیدا میکنی. دیگر مجبور نیستی مدتها توی صف ویزا بمونی. پاسپورت کانادایی رو که میدی همه بهت احترام میگذارن. اینجا دموکراسی هست. آزادی هست. اقتصاد خوب داره. دیگه چی میخوای ؟ به معنای واقعی خارجه ! همه ی مردم کتاب میخونن.. همه سرشون به کار خودشونه . اصلا" بگو ببینم : مگه توی کلمبیا آدم نمیکشند؟ مگه فقر و بیسوادی بیداد نمیکنه ؟نمیفهمم برای چی میخوای بری.. اینجا که همه چیز هست !
کلی میخندیم. ادای آدمهایی رو در میاوریم که هر کشوری رو توی سه عبارت خلاصه میکنند و با این "خلاصه کردن"ها ، زندگی میکنند.
دلم هوای آیدا را کرده . تنها شاگردی که هیچوقت از چشمهاش متوجه وجودش نشده بودم. میدانستم احساس آتشینش به من و کلاس، دوام زیادی ندارد. اینها فازهای زودگذر بود. اما ، آیدا ، عجب مثل ماه بود. فکر میکنم ..نیایش الان کجاست ؟ خداکند گرفتار نباشد. بالاخره خبرنگار شد یا نه ؟ شبنم و دلوانیه چطور ؟ دلم میخواست بگویم بچه ها ، ممنون که اینقدر باهوش بودید ، اینقدر پردردسر ، اینقدر پرحرف و پر از فکر. و به نیلوفر و یاسمن بگویم ، از طرف من به چشمهای شاگردهایتان اینقدر نگاه بکنید تا بفهمید از چی ناراحتند و چی خوشحالشان میکند. یادم باشد بهشان بگویم که هروقت جواب سوالهاشان را درست دادند ، ازشان بخواهند دستشان را بالا بیاورند و انها یکی به دستشان بزنند. کاش کلاس شبنم و آیدا ، همه شان معلم شوند.
اینجا زردآلو دانه ای فروخته میشود. یکبار یواشکی یکدانه زردآلو توی مغازه خوردم تا هوس زردآلویم برود. مجبورم غذا استیک درست کنم. یک نصفه بلال هم آب پز میکنم.
صدای آقا داریوش میپیچد. هروقت شهرداری بساطش را جمع میکرد ؛ نزدیکش میرفتم که دلداری بدم. میگفت:" برو. فقط برو. حوصله ندارم فکر کنند مشتری دارم" بلالی پانصد تومن. شب که می آمدم خونه ، کتم بوی دود ذغال میداد. موقع برگشتن ، یاید از قیطریه بندازیم و برویم.. دیشب آقا داریوش گفت بلال اصفهان می آورد.
برگشتنا ، چند آهنگ و بعد ، رادیو پیام. اخبار ترافیک. " صدر غرب به شرق ترافیک سنگین." صدای دلنشین مجریهای ترافیک.
بچه ها توی دانشگاه میگفتند مغازه "فارما" دستمال دستشویی حراج کرده. از یک دلار شده 60 سنت. همه ی آدمها ، مثل روز قیامت به داروخانه میدوند و با یک جعبه بیرون می ایند. مغازه ی بغلی ، مرغ های هفته ی پیش را حراج کرده. مرغی 12 دلار.
صدای پدرم میاید. به سمت در میروم . همه خسته برگشتیم. پر از حرف و حدیث. بابا از کنارم رد میشود ، الان 4 سال هست ، هر وقت که از کنار من رد میشود ، احساس میکنم یکبار دیگر هم فرصت در آغوش کشیدنش را از دست دادم. مادرم گله میکند که مدرسه خسته اش میکند. با خودم فکر میکنم ، با اینکه کورتون میخورد ، چقدر بانمک و خوشگل است.
صدای برادرم میپیچد. پیچیدن صدایش کافی است.
مرغ به دست و دستمال به دست ، به خانه می آیم. وبسایت رادیو را باز میکنم. "صدر غرب به شرق " ترافیک سنگین هست. به پدرم گفته بودم : اگر یه روز به اینجا عادت کردم چی ؟ اگر ازینجا خوشم اومد ؟ گفته بود : یعنی چی ؟ من 6 سال آمریکا بودم. دکترام رو گرفتم و برگشتم. به هیچ چیز هم عادت نکردم. به بابا میگم : بابا یادتونه همکارهاتون از امریکا به شما زنگ زدن و گفتن " داریوش جات اینجا خیلی خالیه؟" و شما گفتین " عیب نداره. جای من اینجا خالیتره " ؟
چشمهایم را میبندم. صدای بوق ماشینها میپیچد. چرا اینقدر حساس شدم ؟ من که خودم با پای خودم آمدم. به پاهایم نگاه میکنم. شاید از دست من عصبانی اند. دکتر ابراهیم ، شوهر عمه ام گفته بود پاهایت اینچا با کف زمین ارتباط ندارد. دلم برایشان میسوزد. دیشب پای تلفن ، مسوول شرکت "راجرز" سرم داد زد. چه کار میتوانستم بکنم ؟ پاهایم ضعف رفتند.
شیخ فضل الله ، ترافیک سنگین در حال حرکت هست. یک مورد تصادف در سهروردی باعث ایجاد ترافیک شده ، از رانندگان تقاضا میکنیم توقف ننمایند.
چند روزی هست که صورتم دوباره مثل روزهای تهران ، لبخند میزند مدام.