پیاده‌روی


¦ 10 نظرات

امروز تصمیم گرفتم از محل کار تا خانه را پیاده برگردم. از پنجره به زحمت می تونستم خیابان ولی عصر را ببینم. یک سری نیروهای ضدشورش تو پیاده‌رو بودند و به مردم تذکر می‌دادند. وقتی بیرون اومدم دیدم اینها نیروهای ضدشورش حرفه‌ای نبودند. آدم‌های کاملا عادی بودند با لباسهای خیلی خیلی معمولی در حد تی‌شرت و شلوار لی که بهشون سپر، باتوم و کلاه‌خود داده بودند. به مردم می‌گفتند: «لطفا از این طرف نرید. اگر نیروهای مخصوص بیان همه رو می‌زنند. اینجا رو ترک کنید که بهتون اهانت نشه». تمام مسیرهای شمالی-جنوبی منتهی به خیابان انقلاب و آزادی رو بسته بودند. خیلی هم زود آمدند. فکر کنم قبل از ساعت دو آنجا بودند. اگر اینها رو رد می‌کردی، می‌رسیدی به نیروهای اصلی ضدشورش با لباس مشکی محافظ دار و باتوم و سپر. اونها خیلی مهربون به نظر نمی‌رسیدند. هر چند وقت، گروهی به سمت جمعیت می‌دویدند و مردم رو فراری می‌دادند.
پیراهن یکی از افراد لباس معمولی که پشت موتور نشسته بود، یک لکه بزرگ خون داشت. می‌گفتن چاقو خورده. همون موقع یک آمبولانس سپاه رسید که نمی‌شد داخلش رو دید. ظاهرا داشت دور می‌زد و زخمی‌های بسیج رو جمع می‌کرد. آقاهه وقتی می‌خواست سوار بشه، بهش گفتن از در عقب سوار شو. از اونجا هم جا نبود. آمبولانس پر بود!
تو یکی از کوچه‌های خیابون جمالزاده گاز اشک آور زده بودند. عجب چیز مزخرفیه. من دیدم کوچه خلوته. فکر کردم از اونجا برم. بعد دیدم دارم خفه می‌شم. علت خلوت بودن کوچه همین بود. توی کوچه‌ها درگیری‌های پراکنده بود. یک جا همین لباس معمولی‌ها داشتن از کنار خیابون می‌رفتند که از بالای ساختمان‌ها به سمتشون سنگهای بزرگ پرت کردند. خیلی خطرناک بود. داخل خیابان "فرصت" که بودم نیروهای سیاه‌پوش دنبال چند نفر کرده بودند که ظاهرا بعضی‌هاشون رفتن توی یک خونه. اونها هم از پله‌های ساختمان بالا رفتند و شیشه‌های در ورودی رو شکستند.

کمی جلوتر یک شیلنگ آب بیرون بود. تا اومدم آب بخورم، دو تا خانم که نگران بهداشت بودن گفتن «می خواهی آب بخوری؟ میدونی این از کجاست؟» بعد بهم آب معدنی تعارف کردن. الان که نوشته مسعود بهنود رو دیدم، فهمیدم که باز بودن این شیلنگ آب تصادفی نبود.
بعد رسیدم به میدان توحید که تبدیل به میدان جنگ شده بود. از پایین نیروهای ضدشورش گاز اشک‌آور می‌زدند و از بالا مردم سنگ پرت می‌کردند. آخرش هم نیروها حریف مردم نشدند و عقب‌نشینی کردند. بعد از چمران بالا رفتم و از باقرخان وارد ستارخان شدم. در ستارخان هم مردم تکه به تکه ایستاده بودند و شعار می⁠دادند. سطل⁠های بزرگ زباله را آتش زده بودند. الان می⁠فهمم که مجبور بودند. چون یک راه خوب مقابله با گاز اشک⁠آور آتش است. تو ستارخان یک سرباز باتوم بدست نیروی انتظامی از دست یک دختره ناراحت شده بود که بهش گفته بود تو ایرانی نیستی. دختره توضیح داد که گفتم اگر ایرانی رو کتک بزنی، ایرانی نیستی.

دیشب یک فیلمی تو فیس⁠بوک دیدم با نام «تهران در آتش». خیلی صحنه عجیبی بود. باور کردنش سخت بود. ولی وقتی از ستارخان وارد بزرگراه شیخ فضل الله شدم، تقریبا همون صحنه را دیدم. از جاهای مختلفی در شهر دود به آسمان می⁠رفت و چند هلیکوپتر در حال چرخ زدن بودند.

از مسیر بزرگراه پشت شریف خودمو به بزرگراه محمدعلی جناح رسوندم. یک میدان کوچک تو مسیر بود که سر خیابانی است که متروی شریف آنجا است. آن میدان و خیابان پر از جمعیت و آتش بود. وقتی به خیابان محمدعلی جناح رسیدم تا جایی که من می⁠دیدم، میدان آزادی پر بود از ماشین و نیروی ضدشورش. بعد از مدتی که از بالای پل عابر میدان رو نگاه کردم، دیدم نیروهای ضدشورش جلوی ماشینها رو گرفتند و صف تشکیل دادند تا بیان بالا. الفرار!

بالاتر از پل شیخ فضل الله بر روی جناح، مردم یک طرف خیابان رو پر کرده بودند و پیاده به سمت فلکه صادقیه می⁠رفتند. تا نزدیک میدون که رسیدیم خبری نبود بعد یک دفعه مردم شروع کردند به فرار کردن. من هم از کوچه⁠های پشتی رفتم. این بار مجبور شدم از کوچه⁠ای که توش گاز اشک⁠آور زده بودند رد بشم. بد چیزیه. خیلی بد. مردم چند تکه مقوا آتش زدند تا بشه نفس کشید. یک بچه⁠ای داشت گریه می⁠کرد که باباش بهش می⁠گفت صبر کن الان این آتش روشن می⁠شه.

باز هم تعقیب و گریز بود تا رسیدم به خانه. در طول مسیر صدای تیراندازی نشنیدم. فقط باتوم بود و گاز اشک⁠آور. اما وقتی رسیدم تو فیس⁠بوک دیدم که تیراندازی هم بوده و کشته هم داشته. این ویژگی عجیب این ماجرا برخلاف ماجرای هجده تیر است. الان دوستان مونترالی پیش از این که من به خونه برسم، از ماجراها باخبر می⁠شن. امیدوارم که این خبررسانی⁠ها باعث بشه خشونت⁠ها کمتر بشه.


Where All the Hope Is Gone


¦ 0 نظرات

چند شعر


¦ 1 نظرات

آقای نخست وزیر-برتولت برشت

آقاي نخست وزير مشروب نمي خورد
آقاي نخست وزير دود نمي کشد
آقاي نخست وزير در خانه اي حقير اقامت دارد
ولي بيچارگان حتي خانه ي حقيري هم ندارند .

کاش گفته مي شد :
آقاي نخست وزير مست است
آقاي نخست وزير دودي است
اما حتي يک فقير ميان مردم نيست .

پایان- برتولت برشت

اول به سراغ یهودی‌ها رفتند
من یهودی نبودم، اعتراضی نکردم .
پس از آن به لهستانی‌ها حمله بردند
من لهستانی نبودم و اعتراضی نکردم .
آن‌گاه به لیبرال‌ها فشار آوردند
من لیبرال نبودم، اعتراض نکردم
سپس نوبت به کمونیست‌ها رسید
کمونیست نبودم، بنابراین اعتراضی نکردم .
سرانجام به سراغ من آمدند
هر چه فریاد زدم کسی نمانده بود که اعتراضی کند.

فریاد-مهدی اخوان ثالث

خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز.
هر طرف می سوزد این آتش،
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود.
من به هر سو می دوم گریان،
در لهیب آتش پر دود؛

وز میان خنده هایم تلخ،
و خروش گریه ام ناشاد،
از درون خسته ی سوزان،
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد!

مهملات یک روز بهاری


¦ 4 نظرات

باد سردی از انتهای این روز بهاری ، شنگول می وزد و این شنگولیش چون چکشی بر ثانیه های ذهنم می نشیند. یاد تیزی از تو در چشمانم جرقه می زند که با تکان سری آنرا به گوشه ای می افکنم. دوباره از دریچه ای ناشناخته وارد محوطه کوچک خیالاتم می شود و بر دیوارهای سینه ام می کوبد. با نفسم بالا می آید و در سرم چون ترانه جاری می شود و چون می خواهم به زبان بیاورم ، هجاهای گنگی می شوند که هم وزن تمام نگفتنیهایی است که برای همیشه باقی خواهند ماند. چاله ای باز می شود و من آرام روی دیوارهایش سر می خورم و از آنطرف می افتم و می شکنم. حس طغیان می جوشد و دنیا وآدمهایش را در نظرم کوچک می کند گویی اندکی بیش نمانده است تا همه آنها را تسخیر کنم و تو را در مقابل تسخراتم تحقیر کنم. اما شکسته ها درد می کنند و باز ترانه ها جاری می شوند. عرقی شرمگین از خیال جاری شدن هوسی  پست  روی پوستی بی دفاع از اغواگری شیطانی آرام و بی درد سردم می کند. دری به سوی خودم باز می شود و موریانه های خاطرات از سروکولم بالا می روند. ماری از بوی تن تو به دورم می پیچد و در مغز و دماغم آرام روی پوست نازکش سر می خورد و حلقه می زند و به روح و روانم زخم می زند. مرا نوازش می کند و خون حیات از لبانم می مکد. با دردی شیرین شوکرانش را در لحظه هایم خالی می کند و آسوده رهایم می کند و می رود. متورم ، لرزان و بیحال روی زمین پخش می شوم . زهرش چون خلسه ای است از متاع نادانی و انکاریست صادقانه از جنس فنا. فاصله ایست تا بی نهایت که بن بستی بر بودنش نیست و انگار محکومم تا ابد در این جاده زهر آگین در این دشت خشک بد اقبالی قدم بردارم. خارهایش خیال روزهای آرام و عمیقا خالی تو از بسیار آمیختن هاست و نیزه های خورشیدش، جهش های بلند هوس آمیز تو پی بهره ای آنی در گذشته ای دور است که عقوبتش نا عادلانه تا ابد دامن مرا خواهد گرفت. من به صلیبی که ازخدایان تهی شده بود و آگاهی ، تقدسش را به لجن کشانده بود میخ شده ام و مرگم بر آن التیامی بر خون آشامی تو نشد. حال هر روزصلیب به دوش خودم را تشییع جنازه می کنم و در گورستانِ روزی دیگر به بهانه فاصله ای بیشتر ، دفن می کنم...

داستان کوتاه انتخاباتی


¦ 2 نظرات

مردی بود که تصور می کرد همه چیزهای درست دنیا را می داند و تنها اوست که می تواند راه درست را از میان هزاران راه حل که برای یک مسئله باز میشود ، تشخیص دهد. شبها در مقابل تلویزیون می نشست و به کارشناسان فحش می داد چرا که آنها نمی توانستند راه درست را علیرغم سالها تحصیل و پژوهش تشخیص دهند. صبحها که سرکار می رفت به روزنامه ها نگاهی می انداخت و از سر تاسف به جهالت آنها سری تکان می داد. گاهی اوقات کتابها را ورقی می زد و در دلش می گفت این آدمها چقدر توانایی بالایی در نوشتن مزخرف در حد و اندازه یک کتاب دارند و از خودش می پرسید آیا آنها خجالت نمی کشند؟ او قبلترها در بحثها شرکت می کرد و جواب هر سوالی را آماده داشت اما دوستانش به شدت با او مخالفت می کردند و بعدها از این کار منصرف شد و این تصمیم فاجعه آمیز را گرفت که دوستانش را در جهالت رها کند. او ازاینکه آدمهای دور برش از دنیا سر در نمی آورند رنج می برد اما کاری از دستش برنمی آمد.

بالاخره پس از سالها خون دل خوردن، او نتوانست این همه ظلمت و جهالت را تحمل کند وتصمیم گرفت که مردم را نجات دهد و راه این کار را ابتدا در حل مشکلات سیاسی جامعه اش می دانست. به همین خاطر سوار هواپیما شد تا به انگلیس برود و با مسئول این همه توطئه و دسیسه از نزدیک صحبت کند و اورا متقاعد کند که که این کارها درست نیست. او بعد از هفته ای با جیبی خالی و چهره ای بهت زده به کشورش بازگشت طوریکه همه نگران شدند و حدس زدند اتفاق بدی افتاده است. زنش که دلشوره داشت هر کاری کرد تا بفهمد قضیه از چه قرار است اما فایده ای نداشت و مجبور شد دست به دامن پدرشوهرش شود. او پدر پیر لجبازی داشت که مطمئن بود همه چیزهای درست را می داند و تنها اوست که می تواند راه درست را از میان هزاران راه حل که برای یک مسئله باز میشود ، تشخیص دهد. مرد از او متنفر بود چرا که مادرش از دست او دق کرد و مرد و او هیچگاه حاضرنشد بپذیرد که دوره زمانه فرق کرده است. پس از مرگ مادر، دیگر با او حرف نزد و او را در جهالت خودش رها کرده بود تا به درک واصل شود. پدر روزی به خانه مرد آمد و او را در گوشه ای گیر آورد و گفت چه شده است؟ آیا در آنجا عاشق دختری شده ای که اینگونه تو را به فکر فرو برده است؟ مرد مثل همیشه نگاهی از سر بغض به پدر کرد و گفت پدر ما سالها اشتباه می کرده ایم، چرچیل مرده است! پدر خنده ای تحقیر آمیز کرد و گفت پسر نادان حتی آنجا هم سر تو شیره مالیده اند! این شایعات را هم زمانی که من جوان بودم در رادیو می گفتند تا ما را گمراه کنند و باز توطئه ای بچینند! بحث بین آنها بالا گرفت و پدر به حالت قهر خانه را ترک کرد.

از آنروز مرد از خودش می پرسید که اگر چرچیل مرده است ، پس اکنون چه کسی مسئول این همه توطئه و دسیسه چینی است و چرا می خواهد دنیا اینقدر تاریک باشد؟ او به صرافت افتاده بود تا جواب سوالش را بیابد و به همین سبب شبها با دقت تمام همه تحلیلها و خبرهای تلویزیون را نگاه می کرد تا ردپایی از توطئه گران جدید بیابد. به هر بهانه ای به دوستانش سر می زد و به حرفهای آنها گوش می داد. هر روز با مشتی روزنامه و کتاب به خانه می آمد و تا نیمه های شب به مطالعه مشغول بود. شبی زودتر از همیشه از اتاق مطالعه اش بیرون آمد و روی صندلی توی بالکن نشست و سیگارش را روشن کردو به آسمانها خیره شد. زنش از درون آشپزخانه به او نگاه می کرد. یادش از روزگاری افتاد که مرد هر روز با حرف و ترفندی جدید به سراغش می آمد و نفهمید که چطور شد که مخش زده شد و ناگهان خودش را در لباس عروسی در کنار این مرد یافت. از آنروز دیگر آب خوش از گلویش پایین نرفت و مرد هیچ حرف تازه ای برای گفتن نداشت و در عوض به همه چیز نق می زد. او از اینکه عمر و زیباییش را باید در پای چنین مردی و بچه هایش حرام کند و فسیل شود می شکند اما کاری از دستش بر نمی آید چرا که بچه هایش را دوست دارد و باید به خاطر آنها بسوزد و بسازد. اما امشب حسش فرق می کند. حالا این مرد روزها به مطالعه می گذراند و در عوض آنکه قر بزند و به زمین و زمان فحش بدهد ، ساکت و آرام است. زن چهره خسته امشب او را دوست دارد ومی خواهد آنرا چون صورت قهرمانی کوفته از زد و بندهای بی پایان دنیا در بر بگیرد تا با آن احساس آرامش و زنانگی ظریفی  کند. امشب این سیگار و لم دادنش به او رخساری فرزانه داده است و زن هوس کرده است تا با اغواگری خودش قلب لبالب پر از درد مردش را تسخیر کند و آنرا جلا دهد. لباسش را عوض می کند و صورتش را آرایش می کند. وارد بالکن میشود. مرد متوجه او نمی شود. ماه کامل روبروی مرد در آسمان نشسته است. خودش را در آغوش مرد رها می کند و بوسه ای بر لبانش می زند و از او می پرسد آیا شوهر عزیزم توانست آن شیطان کوچکی که زندگی ها را تباه کرده است را پیدا کند و آنرا سر جایش بنشاند؟ مرد نگاهی عاقل اندر سفیه به زن می کند و پکی به سیگارش می زند و دوباره به آسمانها نگاه می کند و می گوید: ما ماهها اشتباه می کرده ایم ، چرچیل هنوز نمرده است!

انتخابات


¦ 2 نظرات




گرچه این موضوع صحبتم در حیطهٔ تخصص من نیست، اما فکر می‌کنم گفتنش بدون فایده نباشه. انتخابات پیش رو در ایران به نظرم یکی‌ از مهمترین انتخابات اخیر ایرانه. نه فقط به دلیل اینکه ریاست جمهوری در ایران به هر حال از اختیارات زیادی برخورداره، بلکه به دلیل اینکه رییس جمهور فعلی‌ بیش از اینکه رییس جمهور باشه، یک نماد و ایماژ شده از خاورمیانه وعلی‌الخصوص، ایران. انتخابات پیش رو، نه فقط انتخاب رییس جمهور آیندست، بلکه انتخاب و تعیین این چهره و ایماژ ایرانه، چهره‌ای که به نظرم اثر غیر مستقیم اون در آینده و حال ایران، بیش از اثر مستقیم اونه. چند نکته در این باره به ذهنم میرسه که مینویسم.

- یکی‌ از جاذبه‌های تماشای انتخابات اخیر آمریکا، مقدار درگیر شدن بدنهٔ جامعه با این موضوع بود. علاوه بر شخصیت‌های حقوقی مثل سندیکای کارگران و پزشکان و انجمن‌های مختلف، مردم عادی هم به صورت داوطلب در ستاد‌ها بودن. اگر شما به یک کاندیدا کمک ولو ناچیزی میکردید، با شما تماس گرفته میشد، تشکر میکردند، و درخواست میکردن که به فرض به مناطقی در نزدیک خونتون برید و کسانی‌ رو که برای انتخابات ثبت نام نمیکنند ، تشویق به این کار کنید (در انتخابات آمریکا، پیش از رای دادن باید ثبت نام کرد). این موضوع علی خصوص در ستاد اوباما مشهود بود؛ درگیر شدن بدنهٔ جامعه با‌عث ایجاد یک جریان و یک نیروی اجتماعی شده بود. بیل کلینتون رییس جمهور سابق آمریکا، پس از شکست همسرش در انتخابات مقدماتی جمله ای گفت که به نظرم این رو به خوبی‌ بیان می‌کنه: "شکست دادن یک نفر در انتخابات کار خیلی دشواری نیست، اما شکست دادن یک حرکت و یک جریان، انرژی فوق العاده زیادی لازم داره که ما نداشتیم". این جریان، نه فقط در روز انتخابات، که پس از اونروز هم اثر گذاره، چه اینکه افرادی که برای یک داوطلب زحمت کشیدن، بعدها به راحتی‌ اون نماینده رو تنها نخواهند گذاشت، و هم اینکه مطالباتشون رو ازون خواهند خواست.

- ضرب المثلی هست در اینجا که میگه قبل از دویدن باید راه رفتن رو یاد گرفت. به نظرم جریان دمکراسی در ایران هم مشابه این موضوعه. متاسفانه عده‌ زیادی از قشر فرهیخته ایران به دلیل اینکه انتخابات ایران کاملا آزاد نیست، در اون شرکت نمیکنند. وظیفه ما در قبال نسل آینده، این نیست که ایرانی‌ کاملا دمکراتیک و آزاد رو تحویل بدیم، باید اون رو بهتر از اون چیزی که به ما رسید تحویل بدیم، این سعادت شاید نصیب آیندگان بشه که در اون دوران زندگی‌ کنند. مارتین لوترکینگ(فعال حقوق سیاهان) درآخرین سخنرانی پیش از مرگش با تشابه داستان زندگی خودش با موسای نبی، گفت:
And I've seen the promised land. I may not get there with you. But I want you to know tonight, that we, as a people will get to the promised land
دکترکینگ همونطور که پیش بینی کرده بود در قید حیات نبود تا ببینه که مردمش به سرزمین وعده داده شده رسیدند و تفکر اون که:
a man should not be judged by his skin color but by the content of his characterجامه‌ عمل پوشید. با توجه به تاریخ، به نظرم عاقلانه نیست که تصور کنیم میانبری بدور از خشونت، از استبداد به دمکراسی وجود داره.

- یکی‌ از مواردی که به نظرم برای تمرین دمکراسی در ایران لازمه، نقد درست و بدون کینه از رقیبه. خاطرم هست که مجلات اول انقلاب رو که یکی‌ از بستگانمون جمع آوری کرده بود، مطالعه می‌کردم، در یکی‌ از اونها عکس ناواضحی از محمد رضا شاه پهلوی در یکی‌ از کلوپ‌های همجنس بازهای آمریکا بود. به همون استناد، نویسنده مدعی بود که آخرین شاه ایران همجنس گرا بوده. در اینجا غرضم ارزش گذاری یا تقبیح و تکریم همجنس گرا‌یی نیست به هیچ وجه، اما چیزی که معلومه، اینه که همجنس گرا‌یی در سال ۵۷ در ایران ناپسند بوده. نویسنده به جای نقد عملکرد شاه آخر ایران در بسته نگه داشتن فضای سیاسی، اون رو به همجنس بازی هم متهم می‌کنه؛ سعی‌ در نشون دادن تصویری کاملا سیاه از این شخصیت. همین دیدگاه و روش باعث میشه که کل اون دوره از جمله نهاد مفیدی مثل سپاه دانش، یا آزادی اجتماعی زنان و غیره و ذالک هم به کل، نفی بشه. مسلما دکتر احمدی نژاد کاستی‌های زیادی داشت، اما روش برخورد ایشون در بسیاری موارد هم هوشمندانه و حداقل با حمایت فکری اکثریت همراه بوده. یکی‌ از درس ها‌یی که اصلاح طلب‌ها از ایشون باید فرابگیرن، عدم نگاه از بالا به قاطبه مردم ایرانه . به نظرم نگاه غالب جریان اصلاح طلبی در ایران ، نگاهی‌ همراه با احترام، اما از موضع بالاتر بود. به فرض عکس ها‌یی که در استهزای دکتر احمدی نژاد در ایمیل‌ها رد و بدل میشد، نه تنها رذیلتی بر ایشون نیست، که مزیت هم هست. شاید این نوع نگاه برابر، برای قالب یک روشنفکر مناسب نباشه، اما برای یک دولتمرد، هست. سیاست‌های اقتصادی و سیاسی دولت به نظرم به طور محترمانه نقد بشه، اینکه چه ضرر هنگفتی این تصویر به ایران وارد کرده یا نقد محترمانه سخنرانیهای ایشون در سازمان‌های جهانی‌. اما بی جهت منکر همهٔ کار‌های ایشون من جمله سفر‌های استانی، صحبت از نزدیک با مردم و یا پوشیدن لباس محلی و صحبت به اون زبون نشیم. مسلما انتخابات جای شمردن مزایای رقیب نیست، اما مخالفت با همهٔ اقدامات رقیب، هم بدور از اخلاقه، هم بدور از درایت. بی جهت دولت ایشون رو متهم به فساد مالی‌ نکنیم، بلکه به بی درایتی و عدم مدیریت اصولی متهم کنیم. به نظرم، یکی‌ از نکات ضعف شخصیتی ایشون اصرار بر اشتباهات گذشته و عدم پذیرفتن اشتباهاتشونه، به عنوان مثال، انتخاب آقای کردان به عنوان وزیر. اینکه ایشون انتخاب شده بود، اونقدر‌ها بدور از مدیریت و انصاف نبود، اما تاکید بر ادامهٔ کار ایشون پس از رسوایی و با علم به گذشته پر سوال، بدور از انصاف و درایت، و همچنین نشون دهندهٔ غرور و یکدندگی بیجای رییس جمهور بود. به نظرم وقت اون رسیده که چهره ایران باز سازی بشه، و زمان اون رسیده که جناب رییس جمهور جای خودشون رو به فرد با لیاقت تری واگذار کنند.

- فکر می‌کنم وظیفه ماست که افراد نزدیک به خودمون رو تشویق به رای دادن کنیم، به عبارتی تفهیم این موضوع که: "?If you are not voting, who are you electing"




عکس از:"blogs.voices.com"

شهر داغ


¦ 3 نظرات

مونترئال امروز داغ بود یادآور تهران، تهرانی که همیشه داغه، انگار یه ماهیتابه ست پر از روغن داغ روی یه تپه از ذغال سرخ. روغن ها می سوزند و دود می کنند و بوی بد راه میندازند. آدمهای این ماهیتابه از سوزش کف پا بندری میرقصند یا شایدم رقص پا. رنگ شهر سرخه و تندی نگاهها و چهره ها ته دل رو آتیش می زنه. مغزها در حال پختنه و عرقها سرازیر. دستها خیسه و دربه در باید دنبال جایی گشت تا خنکایی، فرصتی برای یافتن خویشتن بده. نه نسیمی ، نه بادی ، برای خنک شدن باید تا میشه داد زد ، بوق زد، دعوا راه انداخت ، مزخرف گقت و صبح تا شب تو خیابونا پرسه زد و سوختگی ذهن رو با رنگ و لباس و عشوه پرونی پوشوند...
همین که از تهران درمیای، حس میکنی که از اون جهنم در رفتی و از بس روی این ماهیتابه داغ سگ دو زدی ،کف پات تاول زده و باید صبح تا شب پف کنی و خمیر دندون بزنی و به ریش هفت جدت می خندی و پشت دستت رو داغ می کنی که دیگه سروکلت اینطرفا پیدا نشه. اما چند روز که می گذره دوباره دلت برای این شهر داغ پرپر می زنه، برای عشقی داغ و زمینی که توی این سوختگی و بوی روغن سوخته جزیی از وجودت شده ، برای رستورانها و ساندویچ فروشیهای پر از کثافت و فلفل و چربی و نمک ، برای متر متر خیابون ولی عصر. زندگی دیگه سردش مزه نمی ده و باید داغ خورد و خندید و زندگی کرد...
تهران که بارون میاد، یه صدای چیززز میاد و قلب تفدیده شهر ، نفسی ولرم و بلند مثل یه آه می کشه و غوغای رنگها به پا میشه. کف خیابونا آب و روغن راه می افته و موتور شهر می خوابه و ماشینا آروم آروم حرکت می کنند. آدما آبی و عاشقانه میشند و خبری از شهوت و سرخی نیست. خیابونایی که توی روزای داغ مثل یه لشکر به تو می تازند و رسیدن به تهشون یه آرزو می شه ، حالا جاده ای به سمت بهشتند و دوست داری هیچ وقت به تهشون نرسی. پتک آهنگ و ترافیک توی یه تاکسی مثل یه لالایی نرم تو رو به اعماق رویاهات می بره. درختا بر روشون رو یه تکونی می دند و دوباره شیطنت بچه ها ، توجهت رو جلب میکنه. ازخودت می پرسی که این بچه ها همیشه اینجا بودند یا فقط وقت بارون سروکلشون پیدا میشه؟ اصلا باورت نمیشه که این همون تهرانه که مردم بیست چهار ساعته دارند توش بندری می رقصند و از سر و کول هم بالا می رند ...
تهرانِ شب، قلبیست که آرام و گرم می تپه اما در رگها و مویرگهایش زندگی شتابان جریان داره تا جایی نسوزه. تهرانِ شب تقلاییست برای رسیدن به خونه که همیشه فاصله مفهومیش و گاه فاصله جغرافیاییش از تهران خونین زیاده. خونه سرده و پر از شکلات و شیرینی و غذاهای کم رنگ و بی فلفل و گاه شکردارو تنها جاییه که بدن می تونه نمایان بشه و لباسها رنگیتر و آهنگها ملایمتر. خونه با قفل و نگهبان و دیوارهای کلفت بتونی از تهران جدا شده و تنها راه میانبرش به شهر کولریست که قام قام کار می کنه تا شاید بتونه توی این مویرگ گرم سکته سردی باشه برای یک بیهوشی چند ساعته...
تهران و مونترئال اصلا نمی تونند خواهر باشند. هر چقدر تهران خونگرم و سرخه ، مونترئال خونسرد و آبیست. هر چقدردر تهران فاصله خونه تا شهر زیاده ، توی مونترئال واقعا سخته که تشخیص بدی مرز خونه و شهر کجاست. تهران عجین پیچیدگیست و قدرت ، اما مونترئال شهریست به غایت عریان...

کاناداسیزاسیون- قسمت اول


¦ 6 نظرات

صفحه کلید ترسناک به نظر می رسد. ترس از اینکه تهی بودن درونم را هویدا کند، درونی که روز به روز خالیتر و آبکی تر از روزهای دیگر می شود و من نظاره گر این خالی شدنهای بیشمار هستم.
آتشی که در درون داشتم ، این روزها فرار کرده است و جایش را یک خز نرم و لزج گرفته است . احساس فراخی گسترده ای می کنم. دنیا بینهایت بزرگ و عجیب است. این خز نرم پر از کرم است . کرمها تمامی برگها را خورده اند و جایش چند تا سیخ مانده است که شبیه اسکلتهای آدمیزاد پوسیده است. یعنی اینکه ، کم کم باید از فرشتگان غمگین و شاداب درونم خدافظی کنم و آنها را به دست کرمهای بی اشتهای روزمرگی و خیالات پوچ ببازم. می دانم که زیادی احمق بوده ام و شرط ناجوانمردانه ای بستم که در هر حال باخت با من است.
نمی توان دیگر اسمش را دل گذاشت. خیک شکمیست که با حرص و ولع اینور و آنور می برمش و به همه نشان می دهم. نمی دانی آدمها با این خیک شکم چه حالی می کنند . شاید خزهای پر کرم، توی این دنیا کمیاب است ولی به گمانم اینگونه نیست چرا که تور بزرگی از فرشتگان و آتش درونم ساخته ام که با آن می توانم روزی هزار خز پر کرم برای همه خیک شکمان شکار کنم. ارزان فروش هم هستم. بردن هر کس به این جهنم برای من آسان شده است.
آری، صفحه کلید ترسناک است. چونکه هنوز دستهای فرشته ها از درونش بیرون می آید و با نقاشی سیاهی قلم که با اشک قاطی شده ، ابر مه آلودی از رنگهای سیاه و سفید می سازد. ابرهای درهم فرورفته ای که مثل یک ملودی آرام روی ذهن می نشیند و بند خیال سبک بال را باز می کند . سفر ناشناخته ای به خارج از دنیای خزها و کرمهاست. خبری از علف و طویله نیست. عریانی ساده ایست با گونه هایی فرورفته از گرسنگی. گلویت هم توی صحرای خشک و بی روح تنهایی خشک خشک است. خورشید رهایی مستقیم توی چشمهایت نشسته و تو آخرین قطرات آب را از درون الماس بلورین چشمهایت به شنهایی که تو را فرا گرفته اند ، می بخشی شاید که کمی تو را سرد نگه دارند. پوستی که آرام آرام جدا می شود و بعد با رقص خورشید و شن و باد ، آرام آرام از هر آن چه هست دل می کنی ...

کاناداسیزاسیون- قسمت دوم


¦ 2 نظرات

دوستی پرسیده بود : کاناداسیزاسیون چیست؟ یه چیزی توی مایه های سوسپانسیون است یا انگلوساکسیون؟ در جواب باید عرض کنم که کاناداسیزاسیون روند تغییرات جهان بینی ونگرش هر فرد نسبت به کانادا ازیک سال قبل از ترک وطن تا چند سال بعد از اقامت در کاناداست. این فرایند برای هر شخص یگانه بوده و بسته به این که فرد چه تاریخچه ذهنی ، اجتماعی ، مالی و فرهنگی داشته، متغیر است. موفقیت این پروسه از دو دیدگاه قابل بررسیست. از دیدگاه حکومت کانادا، آنها می خواهند که بهترین های هر جامعه را جذب کنند تا تحت هر شرایطی در این ممکت مفخمه مانده و درآمد تولید کنند و مالیات بپردازند. اگر این عالی جنابان یه مالی شدند و یه کار درست حسابی راه انداختند و اینا ، فبها المراد وگر نه، راننده تاکسی دکتر هم چیز بدی نیست. بنابراین برای حکومت کانادا ، یک کاناداسیزاسیون موفق یعنی قانع شدن شخص برای ماندن در این کشور مفخمه به هر قیمتی که ممکن است.
از دیدگاه مفعولین پروسه (کاناداسیزاسیون) ، در میان علما اختلاف است. اگر مفعول در کشور وطن چیزی نبوده و اینجا چیزی شده ، کاناداسیزاسیون با موفقیت کامل رخ خواهد داد و مفعول هر چه فحش چارواداری در این دنیا هست ، نثار وطن عزیزتر ازجانش خواهد فرمود که البته عقل حکم می کند که اینگونه باید باشد و جز این نباید باشد. عموما چون این مفعولین از کشورهای درهم برهم و خرتوخر تشریف می آورند ، کشور متبوع هم فحش خورش ملسه. اگر مفعول در وطن چیزی بوده و اینجا هم چیزی شده ، باید عرض کنم که این مفعولین نابغه تشریف دارند و به طور همزمان گوش مخملی تشریف دارند اگر رحل اقامت به آمریکا نکنند چرا که این نوابغ همه جا گلیم محترمو از آب میکشند بیرون. پس چه لزومی داره که همی چپ و راست مالیاتهای سرسام آور تقدیم دولت مفخمه کنند واینا. البته این افراد تا گرفتن پاسپورت ممکن است در سایه حرکت کنند. بهرحال به احتمال زیاد فرایند کاناداسیزاسیون روی این دسته با موفقیت انجام نخواهد شد چرا که هر آن ممکن است فیلشان یاد هندوستان نماید. اگر مفعول در وطن چیزی بوده و اینجا چیزی نشده ، عموما مشاهده شده که فرایند کاناداسیزاسیون با موفقیت انجام میشود ولی صداشو در نمیارند و دلشونو به همون گوشه رستوران و تاکسی که دارند ، خوش می کنند. اگر مفعول در وطن چیزی نبوده و اینجا هم چیزی نشده (مثل بنده حقیر) ، بازهم فرایند کاناداسیزاسیون با موفقیت انجام شده اما کمی با سروصدا و قر زدن صبح تا شب در انواع سایتها و وبلاگها و اینا. این دسته بنده را یاد آن لطیفه مبارک می اندازد که می فرمود ملانصرالدین روزی از روی جوبی پرید ، کمرش درد گرفت و آهی کشید و گفت : آی جوونی ، کجایی که یادت بخیر! بعد دور وبرشو نگاه کرد و دید کسی نیست ، با خودش گفت: تو جوون هم که بودی، هیچ .... نبودی!

شوخی اول آپریل


¦ 8 نظرات

در دانشکده برق و کامپیوتر پلی تکنیک مونترال (Pavillon Lassonde) سالن طبقه سوم، دیواری هست که عکس مدیران کل دانشگاه پلی تکنیک را از سالهای خیلی دور تا کنون روی آن نصب کرده اند. هرسال روز اول آپریل عکس مرلین مونرو هنرپیشه معروف هالیوود را بالای عکس تمام این مدیران نصب می کنند. و این شوخی روز اول آپریل است!

روز اول آپریل نمی شود شوخی را از جدی تشخیص داد. هرچیزی که کاملا جدی به نظر می آید می تواند یک شوخی کاملا احمقانه و به قول خودمانی سرکاری باشد. باید مراقب باشیم هر چیزی را باور نکنیم و همه چیز هم به خنده و مزاح و شادی برگزار می شود. به نظر من قشنگی روز اول آپریل آن است که تمسخری در کار نیست. هدف طنز است نه هجو! نمی دانم چرا ملت ما که استاد تقلید رسم و رسومات فرنگی هستند هنوز از شوخی اول آپریل غافل مانده اند!

داشتم با خودم فکر می کردم اگر شوخی روز اول آپریل هم مثل ولنتاین و ... در بین ملت با جنبه و عزیز ایرانی باب شود چه می شود؟ حتما هر اشتباهی، توهینی، یا هرکم لطفی عمدی را شوخی اول آپریل تلقی می کنیم و با ظاهر حق به جانب می گوییم « چه جدی می گیری بابا شوخی کردم!». شوخی اول آپریل هم می شد چیزی جالب تر از جوکهای رایج! راستی خدا رحم کرده ما سلاح گرم حمل نمی کنیم و گرنه ممکن بود به رسم شوخی و مزاح شلیک کنیم! مثل همان جوکهایمان که هر توهینی را با سلاح زبان شلیک می کنیم.
همه جای ایران بهشت من است / که از آب و خاکش سرشت من است.

ایمیلهای جوکی که این اواخر گرفته اید یا پیامکهایی که خوانده اید مرور کنید: آبادان، اصفهان، کاشان، مشهد، رشت، قزوین، کل آذربایجانهای غربی و شرقی (و شمالی و جنوبی و مرکزی!) جایی از ایران هست که به بهانه شوخی مورد توهین و بی حرمتی قرار نگیرد؟ نمونه خجالت آور این قبیل شوخیها هم برنامه هفته پیش "هنرمند" ایرانی قاسم گلی در جشن نوروزی بود که به همت مرکز اسلامی ایرانیان مونترال برگزار شده بود و جوکهای هجو و توهین آمیز این "هنرمند"!!! باعث رنجش هموطنان آذربایجانی شد و اگر تدبیر روحانی مسوول مرکز نبود ممکن بود مراسم به هم بخورد و مثلا رییس پلیس مونترال و سناتور و آقای مارسل ترامبلی (برادر و نماینده شهردار مونترال در جشن) هم بفهمند ایرانیها به بهانه شوخی رکیک ترین الفاط را نثار هم می کنند!! و ازقضا این بار تعداد زیادی از حضار نه تنها نخندیدند که ناراحت شده و سالن را ترک کردند.

وقتی اوضاع کمی آرام گرفت و آقای قاسم گلی باز روی صحنه رفت انتظار داشتم عذرخواهی کند ولی تازه طلبکار هم شد که «مگر نمی بینید اینها برای شاد کردن مردم با رییس جمهورشان چه می کنند؟! ما یک جوک می گوییم دوستان ناراحت می شوند!» ..."یک جوک!!" و تا آخر شب هم متلک نثار حاضران کرد که حرف زیاد داشتم ولی این مجلس ظرفیت ندارد!! راستی اینها در شوخیهایشان چه می کنند؟ کمدینی که در حضور جرج بوش ادای او را در آورد توهین و فحاشی هم کرد؟ شاید هم کرد ومن اطلاعات کافی ندارم! راستی چند تا جوک شنیده اید که حالت مزاح یا نهایتا انتقادی داشته باشد نه توهین و بی ادبی؟!

بهرحال چیزی از اول آپریل نگذشته... رفتارهایمان را باز بینی کنیم شاید بشود تا دیر نشده اشتباهی یا توهینی را به جای شوخی اول آپریل جا زد!

رخساره


¦ 2 نظرات

شتابان که داخل بن‌بست خانه پیچیدم، بند کتانی زیر پایم رفت. سکندری خوردم و روی زمین ولو شدم. کز کز کف دستم لحظه‌ای بیقرارم ‌کرد. بلند شدم و نگاهی‌ به شلوارم انداختم. درست وسط دایره خاکی سر زانوی راست به اندازهٔ یک دو ریالی سوراخ بود و رد باریکی از خون از سوراخ تا زیر زانویم جریان داشت. با خودم فکر کردم چه خوب که امروز روز آخر مدرسه بود. تند دستها و شلوارم را تکاندم و دویدم سمت خانه. از هشتی جلو در گذشتم. عرض باغچه را که پر شده بود از شکوفه های سیب رد کردم و جلدی پریدم بالای ایوان. گوشه در اتاق باز بود. همیشه دم عید مامان گوشه در را باز میگذاشت.
- اگه بهار بیاد و در به روش بسته باشه، قهر می‌کنه و میره و تا ی سال دیگه پیداش نمی‌شه.
آخرین شعاع خورشید کم زور زمستانی از گوشه پنجره اتاقک، گونه ام را قلقلک میدهد و رد خوشایند ولرمی روی صورتم به جا می‌گذارد. امروز هم گذشت. هر چه زور زدم گزارش مدیر عامل آماده نشد. قرار بود امروز حتما قبل از رفتن تمامش کنم. اه، لعنتی... این بار چیو بهانه کنم. ساعت را نگاه می‌کنم. هنوز دو ساعتی‌ تا سال تحویل مانده. بلند میشوم. کیفم را برمیدارم. با عجله از کنار پنل هایی که ردیف به ردیف کنار هم درست تا دم در چیده شده اند میگذرم. هنوز چند نفری مشغول کارند. صدای تلق تلوق صفحه کلید‌ها یک لحظه کریدور را راحت نمیگذارد. منتظر آسانسور نمیشوم. تند تند پله ها را دو تا یکی‌ می‌کنم... فکر کردم گوشه سفره هفت سین کوچکی که مامان چند روز پیش پست کرده بود چه کم دارد. هفت سین مینیاتوری را مامان به نیت من از صنایع دستی‌ خرید بود، هفت سین روی پایه‌های کوچک چوبی منبت کاری شده مثل جا شمعی، قران روی یک رحل کوچک و یک آینه تزیینی چند سانتی. همه را خیلی‌ دقیق پیچیده بود توی هزار لایه روزنامه و فرستاده بود. تنها کسری که به ذهنم رسید یک تنگ نقلی ماهی‌ گلی‌ بود. سبزه را خودم امسال سبز گذشتم. بد نشد اما نمیدانم چرا وسطش به اندازه یک دو دلاری خالی‌ ماند. شاید آبش کم بود شاید هم زیاد. راستی‌ چرا آن سال مامان سبز نگذاشت؟ عرض پارکینگ را تا ماشین هروله می‌کنم. در را بسته‌نبسته، سوئیچ را میچرخانم. ماشین غرشی می کند و راه می افتد.
از گوشه در یواشکی داخل اتاق را دید زدم. رخساره رنگ به چهره نداشت. گوشه اتاق زیر پتوی گل بهی‌ با گل بته های صورتی‌ که خیلی‌ دوستش داشت مچاله شده بود. گونه هایش که همیشه گل انداخته بود به زردی میزد و تند و بریده نفس می‌کشید. از چند ماه پیش که رخساره بی‌ هیچ مقدمه ای ناخوش شده بود، حال و هوای خانه هم گرفته بود. بابا دیر برمیگشت از کار و وقتی‌ هم میرسید شام خورده یا نخورده، استکان چای به دست بی‌ آنکه حرفی‌ بزند میرفت اتاق زیر شیروانی. یک جوری شاید ناامید شده بود. مادر اما هنوز دست به دامن پنج تن و چهارده معصوم بود. نذر کرده بود برای شفای رخساره بعد از سیزده تو همین باغچه نقلی خودمان سمنو بپزد. گندم و بادامش را هم یکی‌ دو روز پیش گرفته بود.
- پسر نبینم این بادوما رو مشت مشت هاپولی کنی‌. اینا برا نذره. شگون نداره.
چمباتمه زدم کنارش و دستی‌ به پیشانیش کشیدم. داغ داغ بود. از سردی دستم تکانی خورد و آرام چشم باز کرد.
- داداش اومدی بالاخره.
- آره آبجی‌.
- خریدی؟
نتوانستم بهش نه بگم. یعنی‌ هیچوقت نتوانستم. هر وقت که با چشمهای درشت سیاهش به من زل میزد، برقی گوشه چشمش میدیدم که نه گفتن را غیر ممکن میکرد.
- همین الان از مدرسه رسیدم. پول ورداشتم برم بخرم آبجی‌.
گل از گلش شکفت. انگار نه انگار که چند لحظه پیش بیحال دراز کشیده بود زیر پتوی گل بهی‌.
ماشین را میگذارم توی کوچه بغل مغازه ایرانی‌. نباید چند لحظه بیشتر طول بکشد اما محض احتیاط فلاشر را روشن می‌کنم. پیاده که میشوم ماشینی به سرعت از کنارم رد میشود. با چرخ جلو میکوبد داخل چالهٔ آب و گلابه شتک می زند تا روی کفشهایم. داخل مغازه میشوم. اوایل زیاد این دورو برها پیدایم می‌شد. اما از وقتی‌ شنیدم که به خاطر تقلب مالیاتی، کلی‌ جریمه شده، دیگر زیاد به دلم نیست. حقیقتش چند بار هم با دخترهای پشت دخل بگو مگو کردم. بس که این قیمتها با هم نمیخوانند.
- آقا یه دو تا ماهی‌ عید بده.
- به چشم، خوب موقعی اومدی. دم عید ارزونش کردیم. نصف قیمت. راستی‌ سمنو هم داریم ها. سمنوش حرف نداره. درجهٔ یکه. نمیبری؟
- سمنو ... بده ... یه کمی هم سمنو بده.
از در زدم بیرون. بوی سمنو پیچیده بود داخل بن‌بست و قاطی‌ شده بود با عطر بوتهٔ یاس سفید که از دیوار آویزان بود. دست کردم توی جیبم و ده تومانی مچاله شده را لمس کردم. از یک ماه پیش برش داشته بودم برای چهارشنبه سوری. فکر‌کردم چقدر فشفشه و ترقه که نمی‌شه با این ده تومن خرید. صبح به بابا گفته بودم: بابا پول میدی برا رخساره ماهی‌ بخرم. آخه خیلی‌ ماهی‌ دوست داره. چشم غره ای بهم رفته بود و بعد از کمی‌ مکث گفته بود خرج دوا درمون دیگه پولیم این دم عیدی برام گذاشته؟ ترسیده بودم دیگه چیزی بگم. از ناخوشی رخساره به بعد، خیلی بد خلق شده بود. با مامان هم گاه بیگاه دهن به دهن میشد. مشتم را از تو جیبم درآوردم. ده تومانی رو که حالا کف دستم بود با حسرت نگاه کردم و یک راست دویدم سمت بساط ماهی فروش سر کوچه.
- آقا دونه چند؟
- این بزرگا ۱۰ تومن اون کچیکترا دونه ای ۵ تومن.
- یه دونه ۵ تومنی بده.
- کدومو می‌خوای؟
- اون یکی‌ که گوشه دمش یه خال سیاه داره ... اون نه ... آهان همون، خودشه آره.
- راستی‌ لاک پشت و سمنو هم دارم. نمی‌خوای پسر؟
- سمنو؟ چنده سمنو؟
- ظرفی‌ پنج تومن ...
تکون بخور د بدمصب. عصبی روی فرمان ضرب میگیرم. لعنتی یک ربعی هست که یک متر هم جلو نرفته. ترافیک آن هم این موقع؟ یاد راه بندان های دم عید تهران میافتم. بعضی‌ وقتها مجبور بودم شب عید هم اضافه کار کنم یا به قول بابا سگ دو بزنم برای یک لقمه نان.
- الو رخساره، سلام. تو ترافیک ولی‌ عصر گیر کردم. فکر نکنم به سال تحویل برسم. به مامان بگو نگران نشه. راستی‌ عیدیتو گرفتم. آره ... همون که میخواستی. ببخش که نمیتونم سر سفره بهت بدم. عیدت مبارک خیلی‌. همین دیگه. خداحافظ ...
به خودم می‌آیم. یک چهارراه بیشتر تا خانه راه نیست. داشتم فکر می‌کردم ماهی‌ رخساره را آن سال چه کار کردیم. راستی‌ چرا مامان آن سال مثل هر سال سمنو نپخت؟ چقدر توی ترفیک بودم؟ حسابش از دستم در میرود. ساعت را نگاه می‌کنم. شش و نیم است. هنوز یک ساعتی‌ تا سال تحویل مانده. زیر چشمی کیسه ماهیها و ظرف سمنو را که با احتیاط روی صندلی‌ جاسازی کرده ام می پایم. ماشین را بیرون جلو در پارک می‌کنم. با عجله پله ها را بالا میروم. به پشت در که میرسم، صدای ممتد زنگ تلفن را از داخل میشنوم. به سرعت کلید را داخل قفل میچرخانم. با باز شدن در چند تا نامه ای که امروز صبح پستچی به داخل انداخته، روی زمین پخش میشوند. کیسهٔ ماهی‌ و ظرف سمنو را روی میز کنار در رها می‌کنم و به سرعت به سمت تلفن میدوم. گوشی را برمیدارم، نفسی تازه می‌کنم ... الو ... اما تنها صدای بوقی منقطع از آن طرف به گوش می‌رسد. گوشی را میگذارم. به سمت در ورودی میروم و کلید را از قفل خارج می‌کنم. نامه های پخش شده را جمع می‌کنم. دو تا نامه از ادارهٔ مالیات، یک نامه از بانک و دو تا هم از موسسات خیریه برای مادام ژولیت مستاجر قبلی‌. آخه این مادام ژولیت کی‌ می‌خواد این آدرسشو عوض کنه که هم ما یه نفس راحتی بکشیم هم این موسسات خیریه به نوایی برسن. با خودم میگویم هنوز چند دقیقه ای تا سال تحویل مانده و میشود هفت سین را چید. راستی‌ آخرین بار کی‌ بود که هفت سین چیدم؟ پارسال؟ دو سال پیش؟ یادم نمیاید. هفت سین مینیاتوری را با دقت روی میز وسط نشیمن میچینم. سبزه را از آشپزخانه میاورم و کنار سفره میگذارم. کیسهٔ ماهی‌ را خالی‌ می‌کنم توی تنگ. یکی‌ از ماهی ها به نظر حالش خوش نیست. افقی شده و روی آب تند تند تکان تکان میخورد. آینه خاتم را از دیوار جدا می‌کنم و با کهنه خاکش را میگیرم. بی‌ اختیار یاد شعر امین پور میافتم. آه رخساره، یادت هست این را جلو آینه با هم می خواندیم:
آيينه‌ها در چشم ما چه جاذبه ای دارند
آيينه‌ها که دعوت ديدارند
ديدارهای کوتاه
از پشت هفت ديوار
ديوارهای صاف
ديوارهای شيشه ای شفاف
ديوارهای تو
ديوارهای من
ديوارهای فاصله بسيارند
آه..
ديوارهای تو همه آيينه اند
آيينه های من همه ديوارند
کاسه چینی‌ شش گوش با نقش های اسلیمی را برمیدارم و ظرف سمنو را خالی‌ می‌کنم تویش. این را دم آمدن رخساره برایم خرید:
- داداش اینو برات خریدم تا هر وقت حتی اگه توش غذای‌ فرنگیم خوردی، یاد ایران بیفتی.
تلفن باز هم زنگ میزند.
- الو ... الو داداش ...
- رخساره، تویی؟!
- آره داداش خودمم. عیدت مبارک.
- عید تو هم مبارک. خوبی‌؟ همه خوبن؟ چرا حالا این ور سال زنگ زدی، نگران شدم.
ریز ریز میخندد.
- داداش سال جدید اومد تو هنوز از سر به سر گذاشتن من خسته نشدی؟ الان که یه ساعت از سال تحویل گذشته.
تندی نگاهی‌ به ساعتم می اندازم، هنوز شش و نیم است و عقربه قرمز ثانیه شمار مثل ماهی گلی نیمه جان داخل تنگ سر جایش تکان تکان میخورد.

Night Ramblings


¦ 12 نظرات







توی کوچه ها رد میشوی.. صدای خنده ی بلند دخترها و پسرهایی می آید که مست شده اند و فریاد میزنند. هرازگاهی پشتم را نگاه میکنم . چهار چشمی جلویم را میپایم.

صدای خیابان شریعتی توی گوشم میپیچد. بوق سر چهار راه دولت. عجب چراغ قرمز طولانی ای بود.

اینجا اما ، از کنار کافی شاپهای " استار باکس" رد میشوم. بوی قهوه ی ناب است. یاد حرف شوهر عمه م می افتم که میگفت : "آنور اب ، کف پای توی با زمین ارتباط برقرار نمیکند". لبخند میزنم.

صدای تاکسی ران ها میپیچد. "آزادی بیا آزادی" .

به مترو راهم ندادند. هرچه گفتم یادم رفته بود از اتوبوس بلیط مترو را بگیرم. گفت :" میخوای وارد بشی ، دودلار و هفتاد و پنج سنت." گفتم آخر انصاف نیست ، من دودلار و هفتاد و پنج سنت را همین الان دادم. " ببخشید. یا پول بده یا وارد نشو"

شش ماه است اینجا درس میخوانم. معلم هم هستم. چه تصویر قشنگی. " دانشجوی فوق هست و درس هم میده "

اینجا آقا صادق دارند. یک عراقی ایرانی الاصل که مغازه دارد.

صدای ترکی سوپر دریانی در گوشم میپیچد . "بیر دانه ماست" . " خوب داری ترکی یاد میگیریها"

نیما میگوید از ایران متنفر است. ایمان میگوید کی توی ایران میتونستیم بدون چشم هم چشمی زندگی کنیم ؟

صدای شاگردهام توی گوشم میپیچد. یکبار به یکی از بچه ها – که اسمش سماع بود. روزی که اسمش را شنیدم، به چشم دیگری نگاهش میکردم. از زمانی که اسمش را سر کلاس صدا کردم انگار صورتش زیباتر شده بود- گفتم ، اگر بتونی 80 تا کار فهرست کنی که دوست داری توی زندگیت انجام بدی ، به همه ی کلاس پیتزا میدم. چه چشمهایی داشت. پر برق. شیطنت از سیاهی چشمهاش بالا میرفت. به من یکبار گفته بود : اگر دلتون میخواست اینجا میموندید. رفتن و فوق لیسانس خوندن بهونه ست."

86 تا کار رو نوشته بود : دوست داشت خلبانی بکنه. خط میخی یاد بگیره. اورست رو فتح کنه. سایت ویندوز رو هک بکنه..

چه لیستی درست کرده بود. از کلاس که بیرون اومدم ، پشتم صاف شده بود. موقع رانندگی ، به تمام ماشینها راه میدادم.

هوا کم کم سرد میشود. مسعود دیگربه ایران برنمیگردد. 1 ساعت با هم بحث میکنیم. کف پاهایم ، هرچقدر میگردند ، چیزی نمیببینند. مجید میگفت صبح پاشده ، هوای ابری رو دیده و های های گریه کرده.

تمام داروخانه ها مثل همند. تمام مغازه ها ، حاضرند هرکاری بکنند که ازآنها خرید بکنی. توی کیف پولم 12 تا کارت هست. دو تا کارت اعتباری، دو تا بیمه ، 5تا کارت تخفیف از مغازه های زنجیره ای.

توی یک مغازه میرم ، خسته م. ترم پیش کلاسم با فرانسوی ها و کبکی ها بود. دلم هوای درس دادن موسسه ی توی پاسداران را کرده بود. با تخته پاککن که توی سر آریا میزدم ، بچه ها ریسه میرفتند. گچ هوا را پر میکرد. همه از قصد فارسی حرف میزنند که با تخته پاککن ابری گچ آلود توی سرشان بزنم.

اینجا ، به شوخی که به شانه ی بچه ها میزنم ، همه نگاه میکنند. خدا ر شکر این کلاس همه مکزیکی و مراکشی هستند. میتوانم یک کم شوخی کنم و ازینجا بد بگویم. همه شان دلتنگ کشورشان هستند.

عجب بادی میاید. غریبه کش و آشنا کش. تلفنم زنگ میزند. شاگرد کلمبیایی من هست. " میخوام باهاتون صحبت کنم." گفتم شاید سر کار بهش بی احترامی کردند ، یا دیگر نمیخواهد سر کلاس بیاید.جلسه ی قبل خیلی با هم ایاق شده بودیم. میخواست برای فوق لیسانس اقدام بکند.

توی کافی شاپ "تیم هورتونز" مینشینیم. کناری ها ایرانی هستند. سلام میکنم. عیب ندارد اگر جواب ندهند. لینا شروع میکند : دیشب از فرط هیجان ، مدام میرفتم دستشویی. آخه برادرم به من زنگ زد. گفت که برای ژانویه برای من بلیط گرفته که برگردم. (اشک توی چشمهاش جمع میشود.) نمیدونم برم یا نه. از خوشحالی خوابم نبرده. فقط مشکل تافل دارم. اگر برم ، به اینجا نمیرسم.

به من چی پیشنهاد میکنین ؟

میگویم : میتونم بهت بگم که با تمام وجودم ، حسودی میکنم ؟ منتظر جواب من موندی ؟ برو ! یک لحظه هم معطل نکن. همونجا امتحان بده و حالی تازه کن و برگرد.

با تمام وجودش بغلم میکند. منتظر جواب من مانده بود.

به مسخره میگویم - نه لینا این غیر منطقیه. اینجا همه چی داری. بیمه و کار و احترام . هویت هم پیدا میکنی. دیگر مجبور نیستی مدتها توی صف ویزا بمونی. پاسپورت کانادایی رو که میدی همه بهت احترام میگذارن. اینجا دموکراسی هست. آزادی هست. اقتصاد خوب داره. دیگه چی میخوای ؟ به معنای واقعی خارجه ! همه ی مردم کتاب میخونن.. همه سرشون به کار خودشونه . اصلا" بگو ببینم : مگه توی کلمبیا آدم نمیکشند؟ مگه فقر و بیسوادی بیداد نمیکنه ؟نمیفهمم برای چی میخوای بری.. اینجا که همه چیز هست !

کلی میخندیم. ادای آدمهایی رو در میاوریم که هر کشوری رو توی سه عبارت خلاصه میکنند و با این "خلاصه کردن"ها ، زندگی میکنند.

دلم هوای آیدا را کرده . تنها شاگردی که هیچوقت از چشمهاش متوجه وجودش نشده بودم. میدانستم احساس آتشینش به من و کلاس، دوام زیادی ندارد. اینها فازهای زودگذر بود. اما ، آیدا ، عجب مثل ماه بود. فکر میکنم ..نیایش الان کجاست ؟ خداکند گرفتار نباشد. بالاخره خبرنگار شد یا نه ؟ شبنم و دلوانیه چطور ؟ دلم میخواست بگویم بچه ها ، ممنون که اینقدر باهوش بودید ، اینقدر پردردسر ، اینقدر پرحرف و پر از فکر. و به نیلوفر و یاسمن بگویم ، از طرف من به چشمهای شاگردهایتان اینقدر نگاه بکنید تا بفهمید از چی ناراحتند و چی خوشحالشان میکند. یادم باشد بهشان بگویم که هروقت جواب سوالهاشان را درست دادند ، ازشان بخواهند دستشان را بالا بیاورند و انها یکی به دستشان بزنند. کاش کلاس شبنم و آیدا ، همه شان معلم شوند.

اینجا زردآلو دانه ای فروخته میشود. یکبار یواشکی یکدانه زردآلو توی مغازه خوردم تا هوس زردآلویم برود. مجبورم غذا استیک درست کنم. یک نصفه بلال هم آب پز میکنم.

صدای آقا داریوش میپیچد. هروقت شهرداری بساطش را جمع میکرد ؛ نزدیکش میرفتم که دلداری بدم. میگفت:" برو. فقط برو. حوصله ندارم فکر کنند مشتری دارم" بلالی پانصد تومن. شب که می آمدم خونه ، کتم بوی دود ذغال میداد. موقع برگشتن ، یاید از قیطریه بندازیم و برویم.. دیشب آقا داریوش گفت بلال اصفهان می آورد.

برگشتنا ، چند آهنگ و بعد ، رادیو پیام. اخبار ترافیک. " صدر غرب به شرق ترافیک سنگین." صدای دلنشین مجریهای ترافیک.

بچه ها توی دانشگاه میگفتند مغازه "فارما" دستمال دستشویی حراج کرده. از یک دلار شده 60 سنت. همه ی آدمها ، مثل روز قیامت به داروخانه میدوند و با یک جعبه بیرون می ایند. مغازه ی بغلی ، مرغ های هفته ی پیش را حراج کرده. مرغی 12 دلار.

صدای پدرم میاید. به سمت در میروم . همه خسته برگشتیم. پر از حرف و حدیث. بابا از کنارم رد میشود ، الان 4 سال هست ، هر وقت که از کنار من رد میشود ، احساس میکنم یکبار دیگر هم فرصت در آغوش کشیدنش را از دست دادم. مادرم گله میکند که مدرسه خسته اش میکند. با خودم فکر میکنم ، با اینکه کورتون میخورد ، چقدر بانمک و خوشگل است.

صدای برادرم میپیچد. پیچیدن صدایش کافی است.

مرغ به دست و دستمال به دست ، به خانه می آیم. وبسایت رادیو را باز میکنم. "صدر غرب به شرق " ترافیک سنگین هست. به پدرم گفته بودم : اگر یه روز به اینجا عادت کردم چی ؟ اگر ازینجا خوشم اومد ؟ گفته بود : یعنی چی ؟ من 6 سال آمریکا بودم. دکترام رو گرفتم و برگشتم. به هیچ چیز هم عادت نکردم. به بابا میگم : بابا یادتونه همکارهاتون از امریکا به شما زنگ زدن و گفتن " داریوش جات اینجا خیلی خالیه؟" و شما گفتین " عیب نداره. جای من اینجا خالیتره " ؟

چشمهایم را میبندم. صدای بوق ماشینها میپیچد. چرا اینقدر حساس شدم ؟ من که خودم با پای خودم آمدم. به پاهایم نگاه میکنم. شاید از دست من عصبانی اند. دکتر ابراهیم ، شوهر عمه ام گفته بود پاهایت اینچا با کف زمین ارتباط ندارد. دلم برایشان میسوزد. دیشب پای تلفن ، مسوول شرکت "راجرز" سرم داد زد. چه کار میتوانستم بکنم ؟ پاهایم ضعف رفتند.

شیخ فضل الله ، ترافیک سنگین در حال حرکت هست. یک مورد تصادف در سهروردی باعث ایجاد ترافیک شده ، از رانندگان تقاضا میکنیم توقف ننمایند.

چند روزی هست که صورتم دوباره مثل روزهای تهران ، لبخند میزند مدام.

آنطرف تر ، یک بلیط هواپیما روی میز هست. مونترال- فرانکفورت فرانکفورت –تهران .فقط برای دو هفته. ساعت را نگاه میکنم . فکری ، لبخندی خوشطعم روی صورتم می آورد. " خدا کند موقع ترافیک برسم".