انتخاب، آزادی و خوشبختی


¦ 27 نظرات

این روزها یاد دوران بعد از فوق لیسانس افتادم. آن موقع‌ها می‌دانستم که نمی‌خواهم بدون فاصله پس از فوق لیسانس، دکترا بخوانم. به دلیل احمقانه بودن قوانین نظام وظیفه، خرید سربازی هم شامل حالم نمی‌شد. به همین دلیل تنها انتخابم سربازی بود. از سربازی رفتن هم ناراضی نبودم. چون کار دیگری نمی‌توانستم بکنم.

دوستی داشتم که از قانون «دو برادری» استفاده کرده بود و از سربازی معاف شده بود. به همین دلیل می‌توانست برای ادامه تحصیل به خارج برود، یا در داخل ادامه‌ی تحصیل بدهد یا وارد بازار کار شود. از نظر مالی هم وضعش خوب بود. این بود که می‌توانست کار خودش را داشته باشد. خلاصه این که انتخاب‌های بسیار زیاد و متفاوتی در پیش رویش بود. به همین دلیل، انتخاب بهترین راه برایش مشکل بود و آن روزها خیلی توی فکر و ناراحت بود. برایم جالب بود که من که مجبور بودم به سربازی بروم خوشحال‌تر بودم تا دوستم که کاملا در انتخاب راه زندگیش آزاد بود.

امسال بهار من هم به همان حالت دوستم دچار شدم. ماه آوریل که از پایان‌نامه‌ام دفاع کردم، در مقابل این سوال قرار گرفتم که: خوب، حالا چی؟ انتخاب‌های زیادی پیش رویم بود. می‌توانستم برای فوق دکترا اقدام کنم. محلش هم می‌توانست کانادا، آمریکا، اروپا یا برزیل! باشد. می‌توانستم در مونترال، اونتاریو یا کالگری دنبال کار بگردم و می‌توانستم به ایران برگردم. در ایران هم می‌شد که برای موقعیت‌های دانشگاهی اقدام کرد و یا دنبال کار صنعتی بود. با یکی از دوستانم که صحبت می‌کردم، می‌گفت کسانی که دکترا می‌گیرند تا چند وقت دچار دیوانگی بعد از دفاع می‌شوند! این است که بهتر است هیچ تصمیم بزرگی در زندگی‌شان نگیرند :) اما به هر حال خیلی هم نمی‌شود بیکار ماند. من ده روز بعد از دفاعم رفتم ایران تا شرایط را ببینم. با دوستانم در ایران که مشورت می‌کردم، می‌گفتم من الان باید بین علم، ثروت و ایران یکی را انتخاب کنم :) علم یعنی فوق دکترا در آمریکا، ثروت یعنی کار در کالگری و ایران هم که بازگشت به ایران است ( البته این یک کنایه هم دارد که انگار در ایران خبری از علم و ثروت نیست!). دوران تصمیم‌گیری، دوران سختی بود. به وضوح می‌دیدم که داشتن انتخاب‌های زیاد و آزادی زیاد لزوما برابر با خوشبختی نیست. روزهای آخری که کانادا بودم، این سخنرانی را از سایت TED دیدم که دقیقا به همین موضوع اشاره می‌کرد. حتما ببینیدش. در ضمن در TED سخنرانی‌های بسیار جالبی می‌توانید پیدا کنید।


اتفاقی که به من در تصمیم‌گیری کمک کرد این بود که به دانشگاهی که آنجا فوق‌لیسانس گرفته بودم رفتم. خیلی از من استقبال کردند و گفتند که حتما اقدام کن. ما الان به نیرو نیاز داریم. به یکی از دوستانم که بعد از گرفتن دکترا از کانادا به ایران آمده بود و در یک دانشگاه مشغول بود، جریان را گفتم. گفت: «بیا تا برایت تعریف کنم. اینها همه‌اش screen saver است. در اول صحنه بسیار زیبا به نظر می‌رسد. اما چیزی پشتش نیست». اما به هر حال برخورد خوبی که با من داشتند، مرا به انتخاب بازگشت به ایران متمایل کرد. فکر می‌کنم اگر آدم بخواهد، علم و ثروت را در ایران هم می‌توان به دست آورد. از طرف دیگر امکان بازگشت به کانادا برایم فراهم است. امیدوارم بتوانم به زودی به جایی برسم که انتخاب‌هایم محدود باشند :)

چوب معلم٫ زمزمه محبت٫ لالایی خواب..... ! :)


¦ 2 نظرات

در دانشکده ای که من درس می خوانم٫ درسی برای مقطع کارشناسی هست که به عنوان اولین درس دانشکده با خوشامدگویی رییس دانشکده شروع میشه و توی این درس بچه ها مطالبی درباره کار گروهی ، گزارش نویسی ، ارایه پرزنتیشن و ... یاد می گیرن. صفحه وب این درس با چند گزین گویه درباره سخنرانی و سخن گفتن آغاز میشه.

از پاییز امسال چند نفر از دوستانمون ردای استادی به تن می کنند و در دانشگاههای ایران عزیزمون مشغول به تدریس خواهند شد. به همین مناسبت دو تا از اون جمله ها رو اتنخاب کردم که از همین جا به این دوستان و همه اساتید قدیم و آینده تقدیم می کنم.

  • «برای خوب سخن گفتن به روح سخنوری نیاز است; قدری هوش برای خوب گوش دادن کافیست ( آندره ژید)

  • «برخی افراد هنگام خواب حرف می زنند. تنها مدرسین* هستند که می توانند هنگام خواب دیگران حرف بزنند ( آلفرد کاپو) :)


جمله دوم رو به این خاطر انتخاب کردم که اگر با چنین رویدادی برخورد کردیم به یاد آقای کاپو لبخند بزنیم! :) دوستان گرامی: سرکارخانم« گ» ، جناب آقای « ص » و جناب آقای « ا » (از ترس گوگل اسم کامل رو نمی آورم) براتون آرزوی پیروزی و بهروزی داریم و امیدواریم دانشجوهای درسخوانی داشته باشید که انگیزه هاتون رو تقویت کنند. باشد که کمتر کسی سر کلاس شما چرت بزنه :)

*
مدرس یا سخنران٫ conférencier=lecturer (من مترجم خوبی نیستم. امیدوارم هم شما و هم جنابان ژید و کاپو به بزرگواری ببخشید!)

زان می عشق کز او پخته شود هر خامی / گر چه ماه رمضان است بیاور جامی


¦ 5 نظرات

وقتی می شنوید "رمضان" , اولین چیزی که از ذهنتان می گذرد چیست؟
اولین چیزی که در ذهن من تداعی می شود, ربنای استاد شجریان است و سپس اذان موذن زاده اردبیلی. اذان را غیر از رمضان هم می شنیدیم, اما ربنا خاص این ماه است. مهم نیست کجا باشم, روزه باشم یا نه, حس بنده خوب بودن داشته باشم یا نه. مهم نوای ربناست که در گوشم بپپیچد تا عمق وجودم آمدن "لحظه ملکوتی افطار" را حس کند. راستی چه معجزه ای در این نوای روحبخش هست؟ اصولا ماه رمضان ماه خداست, ماه شبهای قدر و درد دل با خدا. هزار ابزار هست که کمی روحانی شویم. نوای ربنا اما ابزار ویژه ایست!

ولی چرا فقط همین صدا این ویژگی را دارد؟ حتی اگر همین کلام را با صدای دیگری بشنوی, انگار آب از آب تکان نمی خورد. بعضی می گویند این نوا نوستالژیک است و خاطراتی را زنده می کند. خاطراتی دور. از بچگی همین صدا را شنیده ایم ....
برای من ولی, آن خاطره هم همین صدای ربناست. چند سالی هست که روزه نمی گیرم. یکی دو سال آخر قبل از ممنوعیت روزه هم فقط خاطره سردرد و چشم درد و ضعف به یادم می آورد. انگار حضرت حق می خواست نیروی درد را بفرستد و بگوید: "ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست!" خلاصه سالهاست که به عرصه سیمرغ راهم نمی دهند. خاطره ام از لحظه افطار, خاطره روزه داری نیست. خاطره ربناست. نوستالژی به خود ربنا.

همیشه وقتی به آوایی گوش می دهم بیش از توجه به تم موسیقی درگیر کلام آن می شوم. آدمی نیستم که با یک موسیقی مخصوصا اگر متن آن را از بر نشده باشم تمرکز کنم. ولی اگر بگویند بعد از این همه سال شنیدن ربنا متنش چه بود....نمی دانم! می دانم که آیاتی از سوره های مختلف قرآن است که شاید بارها خوانده باشم. اگر تصمیم بگیرم که به کلام توجه کنم هم کم و بیش معنیش را می فهمم ولی باز هم هنوز به آخر نرسیده می روم در فضایی که کلمه ها گم می شوند! با ربنا تمرکز می کنم روی ...نمی دانم ,روی چیزی آشنا ولی ناشناخته.
شما چطور؟ شما می توانید کلام ربنا را از حفظ بگویید؟

دوستی می گقت لحظه هایی در زندگی هست که نمی دانی آسمان به زمین نزدیک شده یا تو بالا رفته ای ...
ولی انگار وقتی این صدا در گوش آدم می پیچد روح آدم از کالبد کنده می شود, می رود جایی دور, گشتی می زند و بعد آرام می آید سر جای خودش. جایی رفته که وقتی می آید هنوز نفس نفس می زند. نمی دانم شاید هم بالا رفته باشد. گویا باید 19-18 بار یا بیشتر این نوا را بشنوی تا جرات پیدا کنی یک شب قدری برای سهم یک سال چک و چانه بزنی!

صدای استاد را بارها روی کلامی از حافظ و مولانا و ... شنیده ام. سبک استاد اصولا عرفانی هست, اما به نظر من این ربنا توفیقی ویژه است. استاد فرشچیان در یکی ازمصاحبه هایش درباره تابلوی معروفی که از عصر عاشورا کشیده, می گفت انگاردست من نبود که می کشید. (جملات استاد را عینا به یاد نمی آورم, مفهوم این بود). فکر می کنم ربنا هم چنین اثریست: "که من دلشده این ره نه به خود می پویم".