زندگی به سبک ایرانی!!



چندی پیش درباره‌ی تصادفی که برایم اتفاق افتاده بود، مطلبی نوشته بودم. جوابی که یکی از دوستانم به طور خصوصی برایم نوشته بود این بود که: «اگر می‌خواهی نرفتنت به ایران را توجیه کنی، نیازی به این کارها نیست. بالاخره ما هم ایران بوده‌ایم. این طوری هم که تو می‌گویی نیست». قبلا هم گفتم که هر کدام از ما وقتی درباره‌ی ایران صحبت می‌کنیم، از «ایران خودمان» صحبت می‌کنیم. حالا دو داستان دیگر که در دو هفته‌ی گذشته اتفاق افتاده است را می‌خواهم برایتان تعریف کنم.

داستان نخست:

با برادرم خداحافظی کردم و در را بستم. تقریبا بلافاصله صدای بوق ممتد و بعد یک برخورد آمد. بیرون که آمدم دیدم یک پراید سفید تقریبا در عرض کوچه قرار گرفته و به ماشین برادرم زده است. راننده‌ی پراید یک جوانک ریشو بود که به گفته‌ی خودش داشت وسایل عزاداری هیات را می‌برد و از ترس این که یکی از این وسایل نیفتد به سمت صندلی عقب برگشته و اصلا لحظه‌ی تصادف را ندیده بود! بعدا فهمیدیم که این آقاپسر تازه گواهینامه و ماشین گرفته است و روز قبل هم نزدیک بوده تصادف کند. آن شب هم همزمان با برگشتن به سمت صندلی عقب، فرمان را به طور کامل چرخانده بود وگرنه امکان نداشت بتواند به ماشین برادرم بزند. منتظر شدیم تا پلیس آمد. افسر راهنمایی و رانندگی بعد از دیدن صحنه تصادف گفت: «این صحنه سازی است. من این تصادف را قبول ندارم!». آخه بابات خوب، ننه‌ات خوب، مگه آفسایده که قبول نداری؟؟ آقای کارشناس معتقد بود چون خط سفیدی که روی ماشین برادرم است با خط سفیدی که از پراید پاک شده است، هم ارتفاع نیست، این تصادف ساختگی است. البته شاید هم دلیل دیگرش آثار باقی مانده از یک ضربه‌ی خفیفتر بود که چند وقت پیش یک سمند به همان گلگیر زده بود. به هر حال پلیس گفت می‌تواند کروکی بکشد و مورد را برای بررسی به دادگاه بفرستد. پسره گفت: «دادگاه نمی‌خواهد. من زدم، خدا و پیغمبر هم سرم می‌شود. خودم هم خسارتشو می‌دهم. اصلا بیمه تا سیصدهزار تومان بدون کروکی خسارت می‌دهد.» دو روز بعد (چون روز بعدش پسره نمی‌تونست بیاد!) دوباره اومدن در محل تصادف و زنگ زدند به بیمه. بعد از مدتی کارشناس بیمه آمد و او هم گفت که این تصادف صحنه‌سازی است! خلاصه قرار شد که پسره خودش خسارت بده. بعد از چند ساعت پسره زنگ زد که حتما ماشین شما خراب بوده و من ندیدم. من نصف خسارت رو بیشتر نمی‌دهم! خلاصه آمد و صد هزار تومان داد. در حالی که خرج ماشین صد و نود هزار تومان شد. حتی با حساب پنجاه هزار تومانی که سمند داده بود، پسره باید چهل تومان دیگر می‌داد (همین گل‌پسر فردای اون روز هم زده بود به یک وانتی!). تازه همه‌ی اینها بدون در نظر گرفتن وقت و اعصابی بود که از ماها نابود کرده بود.

داستان دوم:

مشابه تصادفی که من داشتم، پریروز مادرم برای صحبت با تلفن همراه کنار خیابان در یک تورفتگی که ایستگاه اتوبوس هم بود، توقف کرده بود. یک گل‌پسر دیگه با یک 206 هوس می‌کنه ترمزدستی بکشه. این طوری می‌شه که ماشینش دو بار دور خودش می‌چرخه و در حالی که کاملا در خلاف جهت ماشینهای دیگه بوده، از عقب می‌زنه به ماشین ما و کلی خسارت ایجاد می‌کنه. خوشبختانه دو تا پلیس نامحسوس حادثه رو می‌بینند و توقف می‌کنند. جالبه که پسره شاکی بوده که تو چرا تو ایستگاه اتوبوس نگه داشتی. این کار خلافه. مادرم هم می‌گه:«خوب بایست تا پلیس بیاد تا من خسارتتو بدم!». پسره انگار حالش زیاد خوب نبود. بیمه و کارت ماشین رو هم نداشت. ظاهرا ماشین مال خودش نبود.

جناب سرگرد که میاد به پسره می‌گه:«ماشینت رو به خاطر حرکتهای نمایشی باید توقیف کنم.» پسره جناب سرگرد رو کنار می‌کشه و دستشو می‌اندازه گردنش و باهاش صحبت می‌کنه. بعدش پلیسه می‌گه بریم پایینتر. خودش می‌شینه پشت ماشین پسره و می‌رن پایینتر سر یک تقاطع می‌ایستند. جناب سرگرد خودشو سرگرم جریمه کردن ماشینهایی می‌کنه که راننده کمربند ایمنی رو نبسته! پسره هم از همین فرصت استفاده می‌کنه و فرار می‌کنه! البته گواهینامه‌اش دست جناب سرگرد می‌مونه! دردسرتون ندم، نیمه‌شب اون شب، پلیس یک کروکی برای ارائه به دادگاه به ما داد (چون کروکی باید به روز باشه و باید مطمئن می‌شدن که پسره نمیاد!). ماشین رو بردم یک نمایندگی ایران خودرو، خسارت رو یک میلیون و صد و شصت هزار تومان اعلام کرد. امروز رفتیم کارشناس دادگستری هم همین خسارت رو تایید کرد. حالا باید بریم دادگاه و دادخواست بدیم. نمی‌دونم چقدر این کار طول می‌کشه و اصلا به نتیجه می‌رسه یا نه. اما مادرم تو این ماجرا خیلی اذیت شد. به خصوص که زمان تصادف تنها بود و اون پسره و پلیس هم تا تونسته بودند بهش بد و بیراه گفته بودند!

داستان سوم:

گفتم دو تا داستان. اما این یکی رو نمی‌تونم براتون نگم. یکی از دوستانم که در دبی زندگی می‌کنه، اومده ایران. بعد از کلی احوال‌پرسی و صحبت، از خانواده‌ام پرسید. گفتم:« اونها هم خوبند. اما تو این سه ماهی که اومدم، فهمیدم که خانواده‌ام در این پنج سالی که من نبودم، کلی ماجراها داشتند که حتی به من نگفتند. چون گفتنش فقط باعث ناراحتی من می‌شده و کاری هم از دستم برنمی‌آمده.» و جریان تصادف مادرم رو براش تعریف کردم. گفت:«خانواده‌ی من هم همین طور هستند. من وقتی آمدم ایران. دیدم پدرم می‌لنگه. گفتم چی شده؟ گفت یک روز که نان خریده بوده و از توی پیاده‌رو می‌رفته، یک وانت دنده عقب وارد پیاده‌رو می‌شه و ایشون رو می‌اندازه زمین و بعد می‌ره روش! حالا راننده کی بوده؟ دوست صمیمی خودم! این آقا وقتی می‌خواستم برم دبی بهم گفت شما دیگه رفتی و راحت شدی. گفتم آره ولی نگران پدر و مادرم هستم. گفت: اصلا نگران نباش! من خودم مراقبشون هستم! پدر و مادر من و تو نداره!!!»

نتیجه؟

نتیجه این که آیا تعداد آدم‌های بی‌شعور زیاده؟ یا ما بدشانسیم که همش به این جور آدمها برخورد می‌کنیم. یا این که از این به بعد برای صحبت با تلفن همراه باید در خط سبقت توقف کرد؟ یا به جای پیاده‌رو توی خیابون راه رفت؟ آیا این هزینه‌ای است که برای زندگی در وطن باید بپردازیم؟ و راه چاره‌ای نیست؟ آیا واقعا نمی‌تونیم درست رانندگی کنیم؟ این مطلب رو هم بخونید. واقعا امیدوارم من هم به یکی از این آدم‌ها تبدیل نشم. اگر چه خیلی خیلی سخته...

پی‌نوشت اول:

به دلیل فامیلی کم‌یاب گل‌پسر داستان دوم، تونستیم شماره‌ی تلفنش را از 118 بگیریم. پدرش از ماجرا بی‌اطلاع بود و گفت که پسرش گفته ماشین را به جدول زده است. پدر پسره آدم فهمیده‌ای به نظر می‌رسه، امروز آمد و پرونده را در پاسگاه پلیس و شورای حل اختلاف و بیمه پیگیری کردیم. اما تمام نشد و بقیه‌ی کار ماند برای فردا. چون جناب سرگرد گواهینامه‌ی پسره را با خودش برده بود و خودش هم نوبت کاریش نبود. پسره دانشجوی حقوق است! که انصراف داده و می‌خواهد به سربازی برود. ماشین هم مال مادرش است و به دلیل تصادفهای قبلی اجازه‌ی دست زدن به ماشین را نداشته است. اما این بار بدون اجازه ماشین را برداشته بود. گل‌پسر داستان ما 21 ساله است. آدم نمی‌دونه دلش بسوزه یا بد و بیراه بگه که یک آدم 21 ساله این قدر بچگانه، احمقانه و بی‌مسئولیت رفتار می‌کنه.

پی‌نوشت دوم:

امروز هم با پدر پسره رفتیم بیمه و خوشبختانه بیمه ایران کارها را تا جایی انجام داد که ما می‌توانیم ماشین را برای تعمیر به نمایندگی ایران‌خودرو ببریم. بعد باید قطعات تعویضی را به بیمه بیاوریم تا چک پرداخت هزینه را بدهند. البته پیش از پرداخت چک هر دو طرف تصادف باید اعلام کنند که دیگر اعتراضی ندارند. امروز پسره نبود. ظاهرا به دلیلی که پدرش نگفت بازداشت شده بود! مادر پسره هم در اثر فشارهای عصبی در بیمارستان بستری بود! پدره هم که گرفتار خرابکاری پسر بود. ما هم که یک هفته است گرفتاریم و این تا زمان تعمیر ماشین و گرفتن چک ادامه دارد. داستان عجیبیه این زندگی ایرانی...

پی‌نوشت سوم:
امروز، 14 ژانویه، تعمیر ماشین ما تمام شد. باز هم پسره برای امضا نبود. ولی پدرش آمد و مشکل حل شد. ظاهرا پسره بازداشت نشده بود و پدرش برای ترک مواد مخدر فرستاده‌اش به یک اردوگاه ویژه. می‌گفت حالش خیلی بهتر شده. امیدوارم حال اینهایی که مواد رو وارد ایران می‌کنند. خیلی بد بشه!

13 نظرات:

Esi گفت...

1) به نظر من ما بدشانسیم به خاطر اینکه که همیشه یه رفرنس برای مقایسه داریم...

2) این فراتر از یک رفتاره (یا سبک) که با صحبت و تذکر بشه درستش کرد... این یک سیستمه که همه جاش به هم می خوره... هیچ کاریشم نمیشه کرد... مگه اینکه از همین فردا کتابای درسی بچه های رو عوض کنند... (خوب در اینصورت 18 منهای 7 سال دیگه راننده های خوبی خواهیم داشت)...و البته صدا و سیما رو...و البته روزنامه هارو... و کلا مغزها رو...
ده ها سال شاید طول بکشه... فعلا حالشو ببر...

Esi گفت...

چقدر این وبلاگ سوت و کوره... متاسفانه...

بهزاد گفت...

طرف ميره تعليم رانندگی، ازش ميپرسن چطور بود؟ ميگه خوب بود اما مربيم خيلی مذهبی بود هر طرف ميپيچيدم می‌گفت يا حسين!

Parissa گفت...

:))) عجب لطیفه جالبی بود آقا بهزاد.
چند سال پیش یه چند تایی فیلم ساختن که حالت هشداری برای جوانان پر هیجان بود مثل سریال خط قرمز یا سینمایی تقاطع ولی مشکل عمیق تر از این حرفهاست. واقعا باید از مهد کودک و دبستان شروع کرد و ذهنی که جامعه داره مدام آلوده اش می کنه رو مرتب شست. قانونمندی تو ایران کسر شاءن به حساب میاد و همه میخوان خوش دست و فرمون بشن!!!

دوست محترم جناب Esi اینجا اینقدر دیر به دیر به روز شده که یه کم دِمده شده. برای اینکه مشتری بیاد لباس از مد افتاده رو ببینه چه می کنند؟ به در و دیوار تبلیغ می زنن حراج!
اگه می خواین دوستانتون عنایتی بکنند باید ایمیل بزنید و در و دیوار رو پر کنید که وبلاگ به روز شد P:

Esi گفت...

میگم عجب بچه باحالیه طرف...!!!
زندگی رو واسه همه شیرین کرده..!!

فامیلش هست تیموری قندچیان حسن آبادی؟!!

آقا هروقت چکتو از بیمه گرفتی ، به سلامتی بچه های مونترئال رو یه الطیب مهمون کن...!

Parissa گفت...

راستش به خودم امیدوار شدم. اگه من از این طرف دنیا هیچ خاصیتی به حال پدر و مادرم ندارم باز مایه سرافکندگیشون هم نمی شم که مثل "علیمردان خان" هر روز دسته گلهایی که به آب دادم رفع و رجوع کنند!
من بیش از اینکه به نگران شدن مادر شما فکر کنم به پدر و مادر اون گل پسر فکر می کنم!

خدا بهشون صبر بده! حداقلش اینه که مادر شما می تونن برای فرزندانشون درد دل کنن ولی اون بیچاره ها ...

«فرزند صالح»! (با حفظ کپی رایت برای آقای علی-بخشیان)

بهزاد گفت...

E. Joseph Cossman - "Obstacles are things a person sees when he takes his eyes off his goal."

ب.ق. گفت...

قصه ی تصادفهای ایران ، دردناکه. اما مساله این هست که ما تنها این مشکل رو نداریم. دوست خوب ، نمیشه که به هر بهانه ای جلای وطن کرد! چهار ماه پیش که به ایران اومده بودم ( الان هم ایران اومدم دوباره) ، توی راه زنجان و تخت سلیمان تصادف بسیار بدی کردم. راننده ی ماشین جلویی خوابش برده بود و داشت می اومد توی شکم ما. راننده ی قصه ی ما هم کشید کنار توی شونه ی جاده اما ترمزش نگرفت و ما افتادیم توی یک خندق جلوی ماشین. فکر میکنم توی این شرایط فقط لطف خدا میتونست باعث بشه من چیزیم نشه جون از لحاظ قوانین فیزیکی ، مینیموم خسارتی که میشد به من وارد بشه ، شکستگی دست و پا بود. انگشت پام پاره شد و بازو و زیر زانوم هم زخم. من هم دیدم باید به کارم ادامه بدم ، راننده ی بدبخت رو گذاشتم و با یک خانواده ی دیگه راهم رو گرفتم به سمت زنجان. خانواده ، خانواده ی یک روحانی بود که البته لباسش رو برای سفر در آورده بود.برادر زن این روحانی ، یکی از این لاتهایی بود که پشت موی بلند داشت و مخالف نظام بود. تصور کنید که آش شله قلمکاری شده بود توی این ماشین. یک روحانی و یک برادرزن که با هم دعوا میکردند و از من داوری میخواستند. من به خانم این روحانی گفتم : "فکر کنم باید یک صدقه بدم حتما" و برادر زن گفت : "خاک بر سرت کنن ! تو باید گاو بکشی ! همه اومده بودند جسدت رو دربیارن"
وقتی من رو در دوراهی زنجان پیاده کردن ، فقط به این فکر بودم که خدایا ، چطوری میشه این تصادفها کمتر بشه. تنها فکری که نداشتم بازگشت به مونترال بود و یا فکر اینکه : " به به ! خارج چقدر قانون مداره"
قصه ی تصادفهای ما ، اگرچه دردناک، مشکل ماست ، و باید خودمون حلش کنیم. یادتون نره که اگر کانادا وضعیت تصادفاتش به شدت ما نیست ، تاریخ ماشین داشتن و درشکه یوار شدندش هم به ما نمیرسه. نه دره داره و نه پرتگاه. یک زمین عریض رو که با 150 سال سیاست از سرخپوستها گرفته ( و همه ی ما تصورمون این هست که این سرخپوستها یا جمعیتشون کم بوده و یا در نزدیک قطب بودند و اصلا" در شهر حضور نداشتند!!!!) و تازه چندین ساله که شروع به ساختن راه بر اساس راه سازی مدرن کرده. ما با هم فرق داریم ، اما یادمون باشه که رشوه و بی قانونی ، در ایتالیا ، اسپانیا، روسیه و خیلی کشورهای "خارجی" هم وجود داره. شاید اسم این زندگی ، "زندگی به سبک کشورهای تاریخی" باشه و نه صرفا" به سبک ایرانی. توی دانشگاه مکگیل ، یکی از استادهای بسیار خوب من یک مقاله ای از تاریخ کانادا و سرخپوستها رو به ما داد که تا آخر عمرم مدیونش خواهم بود . حالا اگر کسی حوصله داشته باشه و بخواد ، خلاصه اش رو اینجا مینویسم. فعلا" ، دو هفته وقت دارم که توی ترافیک تهران، اس ام اس هایی رو بخونم که بالاترین نماد خلاقیت مردم من هستند :
"عشق یعنی اینکه : وقتی میخوای برسونیش ، رادیو پیام رو گوش بدی ببینی کدوم مسیر پرترافیک تره"
حالا من و این ترافیک و این کشورم..

بهزاد گفت...

نسیم خانم، این داستان مقاله درباره‌ی تاریخ کانادا و سرخپوستها رو تو وبلاگ می‌نویسید؟ بی‌زحمت یک ای‌میل به من بزنید تا دعوتتون کنم. ممنون.

ب.ق. گفت...

حتما با کمال میل میگذارمش. اما الان توی تهران هستم و ندارمش. خیلی سعی کردم آنلاین پیداش کنم اما نمیشه. یک فصل از کتابی هست به نام :
Another World is Possible
و اسم این فصل کتاب هست :
The Colour of Money
by David Mcnally
اگر فرصتی بشه ترجمه اش خواهم کرد.
اما قبل از اون باید یک پدیده ی واقعا" شرم آور رو براتون بگم. کسی میدونه جریان Residential Schools توی کانادا چی هست ؟
یکی از برنامه های استعمار که تازه ده سال پیش به طور کامل از بین رفت همین پدیده ی Residential Schools بود. حاضرم شرط ببندم که تمام کسانی که این وبلاگ رو میخونن فکر میکنن سرخپوستهای کانادا در نقاطی دوردست و خارج و از شهر و نزدیک قطب زندگی میکردند. خودم هم همینطور فکر میکردم. و البته برنامه ی کانادا این هست که همه این طور فکر کنند. جالبه که کانادا ادعای دموکراسی میکنه و توی وبسایت مهاجرتش ایران رو به علت نقض قوانین حقوق بشر سرزنش میکنه.
در حالی که خودش توی یک برنامه ی کامل مدون و برنامه ریزی شده ، کشور سرخپوستها رو ازشون گرفت. طی یک برنامه ی صد ساله. توضیح بیشتر درباره ی این مدارس باشه برای نظر بعد./

ب.ق. گفت...

Residential Schools

خب همه انگلیس رو میشناسیم. و شاید به مسخره میگیم که کار کار انگلیسهاست. اما انگار واقعا کار کار انگلیسهاست. دولت کانادا ، کمتر از صد سال پیش ، تصمیم گرفت تمدن رو به سرخپوستها ارائه کنه . معتقد بود که لباس و نوع فرهنگ اونها به تمدن انگلیسی و فرانسه یی که وارد کانادا شدند نمیخوره. به یاد ندارم جایی خونده باشم که انگلیس دلش تا به حال برای کشوری سوخته باشه.
پس ، کاملا" واضحه که با کمک چه ارگانی شروع به ساخته این مدارس کرد. بله ، کلیسا. بازهم اشاره میکنم ، یادمون نره که این مال قرون وسطی نیست. این پدیده مال کمتر از یک قرن پیش هست. یعنی زمانی که آمریکا و کانادا پر افتخار از دموکراسی حرف میزدند. خب ، از همین جا میتونید تصمیم بگیرید و آمریکای شمالی رو با استارباکس و سیستم مثلا" پیشرفته اش و یا به قول خودمون "خارجی"اش ببینید ، یا میتونید تصمیم بگیرید که یکجور دیگه نگاه کنید. توضیح بیشتر درباره ی این مدارس به طور مفصل باشه برای کامنت های بعدی.

Unknown گفت...

be nazare man in hame tasadof too in modate kootah nemitoone tasadofi bashe. age be vojoode neshane dar zendegi adam motaghed bashe, SHAYAD in tasadofat neshane bashe
neshane vase tasmim giri

بهزاد گفت...

فرنود جان، به نظر من هم تصادفی نیست. حتما یک دلیلی داره. ولی باز هم اینجا دو انتخاب دارم. یکی این که اینو به این معنی بگیرم که باید برگردم. دوم این که به معنی یک آزمون بگیرمش که نشون می ده چقدر در تصمیمم جدی هستم.