توی کوچه ها رد میشوی.. صدای خنده ی بلند دخترها و پسرهایی می آید که مست شده اند و فریاد میزنند. هرازگاهی پشتم را نگاه میکنم . چهار چشمی جلویم را میپایم.
صدای خیابان شریعتی توی گوشم میپیچد. بوق سر چهار راه دولت. عجب چراغ قرمز طولانی ای بود.
اینجا اما ، از کنار کافی شاپهای " استار باکس" رد میشوم. بوی قهوه ی ناب است. یاد حرف شوهر عمه م می افتم که میگفت : "آنور اب ، کف پای توی با زمین ارتباط برقرار نمیکند". لبخند میزنم.
صدای تاکسی ران ها میپیچد. "آزادی بیا آزادی" .
به مترو راهم ندادند. هرچه گفتم یادم رفته بود از اتوبوس بلیط مترو را بگیرم. گفت :" میخوای وارد بشی ، دودلار و هفتاد و پنج سنت." گفتم آخر انصاف نیست ، من دودلار و هفتاد و پنج سنت را همین الان دادم. " ببخشید. یا پول بده یا وارد نشو"
شش ماه است اینجا درس میخوانم. معلم هم هستم. چه تصویر قشنگی. " دانشجوی فوق هست و درس هم میده "
اینجا آقا صادق دارند. یک عراقی ایرانی الاصل که مغازه دارد.
صدای ترکی سوپر دریانی در گوشم میپیچد . "بیر دانه ماست" . " خوب داری ترکی یاد میگیریها"
نیما میگوید از ایران متنفر است. ایمان میگوید کی توی ایران میتونستیم بدون چشم هم چشمی زندگی کنیم ؟
صدای شاگردهام توی گوشم میپیچد. یکبار به یکی از بچه ها – که اسمش سماع بود. روزی که اسمش را شنیدم، به چشم دیگری نگاهش میکردم. از زمانی که اسمش را سر کلاس صدا کردم انگار صورتش زیباتر شده بود- گفتم ، اگر بتونی 80 تا کار فهرست کنی که دوست داری توی زندگیت انجام بدی ، به همه ی کلاس پیتزا میدم. چه چشمهایی داشت. پر برق. شیطنت از سیاهی چشمهاش بالا میرفت. به من یکبار گفته بود : اگر دلتون میخواست اینجا میموندید. رفتن و فوق لیسانس خوندن بهونه ست."
86 تا کار رو نوشته بود : دوست داشت خلبانی بکنه. خط میخی یاد بگیره. اورست رو فتح کنه. سایت ویندوز رو هک بکنه..
چه لیستی درست کرده بود. از کلاس که بیرون اومدم ، پشتم صاف شده بود. موقع رانندگی ، به تمام ماشینها راه میدادم.
هوا کم کم سرد میشود. مسعود دیگربه ایران برنمیگردد. 1 ساعت با هم بحث میکنیم. کف پاهایم ، هرچقدر میگردند ، چیزی نمیببینند. مجید میگفت صبح پاشده ، هوای ابری رو دیده و های های گریه کرده.
تمام داروخانه ها مثل همند. تمام مغازه ها ، حاضرند هرکاری بکنند که ازآنها خرید بکنی. توی کیف پولم 12 تا کارت هست. دو تا کارت اعتباری، دو تا بیمه ، 5تا کارت تخفیف از مغازه های زنجیره ای.
توی یک مغازه میرم ، خسته م. ترم پیش کلاسم با فرانسوی ها و کبکی ها بود. دلم هوای درس دادن موسسه ی توی پاسداران را کرده بود. با تخته پاککن که توی سر آریا میزدم ، بچه ها ریسه میرفتند. گچ هوا را پر میکرد. همه از قصد فارسی حرف میزنند که با تخته پاککن ابری گچ آلود توی سرشان بزنم.
اینجا ، به شوخی که به شانه ی بچه ها میزنم ، همه نگاه میکنند. خدا ر شکر این کلاس همه مکزیکی و مراکشی هستند. میتوانم یک کم شوخی کنم و ازینجا بد بگویم. همه شان دلتنگ کشورشان هستند.
عجب بادی میاید. غریبه کش و آشنا کش. تلفنم زنگ میزند. شاگرد کلمبیایی من هست. " میخوام باهاتون صحبت کنم." گفتم شاید سر کار بهش بی احترامی کردند ، یا دیگر نمیخواهد سر کلاس بیاید.جلسه ی قبل خیلی با هم ایاق شده بودیم. میخواست برای فوق لیسانس اقدام بکند.
توی کافی شاپ "تیم هورتونز" مینشینیم. کناری ها ایرانی هستند. سلام میکنم. عیب ندارد اگر جواب ندهند. لینا شروع میکند : دیشب از فرط هیجان ، مدام میرفتم دستشویی. آخه برادرم به من زنگ زد. گفت که برای ژانویه برای من بلیط گرفته که برگردم. (اشک توی چشمهاش جمع میشود.) نمیدونم برم یا نه. از خوشحالی خوابم نبرده. فقط مشکل تافل دارم. اگر برم ، به اینجا نمیرسم.
به من چی پیشنهاد میکنین ؟
میگویم : میتونم بهت بگم که با تمام وجودم ، حسودی میکنم ؟ منتظر جواب من موندی ؟ برو ! یک لحظه هم معطل نکن. همونجا امتحان بده و حالی تازه کن و برگرد.
با تمام وجودش بغلم میکند. منتظر جواب من مانده بود.
به مسخره میگویم - نه لینا این غیر منطقیه. اینجا همه چی داری. بیمه و کار و احترام . هویت هم پیدا میکنی. دیگر مجبور نیستی مدتها توی صف ویزا بمونی. پاسپورت کانادایی رو که میدی همه بهت احترام میگذارن. اینجا دموکراسی هست. آزادی هست. اقتصاد خوب داره. دیگه چی میخوای ؟ به معنای واقعی خارجه ! همه ی مردم کتاب میخونن.. همه سرشون به کار خودشونه . اصلا" بگو ببینم : مگه توی کلمبیا آدم نمیکشند؟ مگه فقر و بیسوادی بیداد نمیکنه ؟نمیفهمم برای چی میخوای بری.. اینجا که همه چیز هست !
کلی میخندیم. ادای آدمهایی رو در میاوریم که هر کشوری رو توی سه عبارت خلاصه میکنند و با این "خلاصه کردن"ها ، زندگی میکنند.
دلم هوای آیدا را کرده . تنها شاگردی که هیچوقت از چشمهاش متوجه وجودش نشده بودم. میدانستم احساس آتشینش به من و کلاس، دوام زیادی ندارد. اینها فازهای زودگذر بود. اما ، آیدا ، عجب مثل ماه بود. فکر میکنم ..نیایش الان کجاست ؟ خداکند گرفتار نباشد. بالاخره خبرنگار شد یا نه ؟ شبنم و دلوانیه چطور ؟ دلم میخواست بگویم بچه ها ، ممنون که اینقدر باهوش بودید ، اینقدر پردردسر ، اینقدر پرحرف و پر از فکر. و به نیلوفر و یاسمن بگویم ، از طرف من به چشمهای شاگردهایتان اینقدر نگاه بکنید تا بفهمید از چی ناراحتند و چی خوشحالشان میکند. یادم باشد بهشان بگویم که هروقت جواب سوالهاشان را درست دادند ، ازشان بخواهند دستشان را بالا بیاورند و انها یکی به دستشان بزنند. کاش کلاس شبنم و آیدا ، همه شان معلم شوند.
اینجا زردآلو دانه ای فروخته میشود. یکبار یواشکی یکدانه زردآلو توی مغازه خوردم تا هوس زردآلویم برود. مجبورم غذا استیک درست کنم. یک نصفه بلال هم آب پز میکنم.
صدای آقا داریوش میپیچد. هروقت شهرداری بساطش را جمع میکرد ؛ نزدیکش میرفتم که دلداری بدم. میگفت:" برو. فقط برو. حوصله ندارم فکر کنند مشتری دارم" بلالی پانصد تومن. شب که می آمدم خونه ، کتم بوی دود ذغال میداد. موقع برگشتن ، یاید از قیطریه بندازیم و برویم.. دیشب آقا داریوش گفت بلال اصفهان می آورد.
برگشتنا ، چند آهنگ و بعد ، رادیو پیام. اخبار ترافیک. " صدر غرب به شرق ترافیک سنگین." صدای دلنشین مجریهای ترافیک.
بچه ها توی دانشگاه میگفتند مغازه "فارما" دستمال دستشویی حراج کرده. از یک دلار شده 60 سنت. همه ی آدمها ، مثل روز قیامت به داروخانه میدوند و با یک جعبه بیرون می ایند. مغازه ی بغلی ، مرغ های هفته ی پیش را حراج کرده. مرغی 12 دلار.
صدای پدرم میاید. به سمت در میروم . همه خسته برگشتیم. پر از حرف و حدیث. بابا از کنارم رد میشود ، الان 4 سال هست ، هر وقت که از کنار من رد میشود ، احساس میکنم یکبار دیگر هم فرصت در آغوش کشیدنش را از دست دادم. مادرم گله میکند که مدرسه خسته اش میکند. با خودم فکر میکنم ، با اینکه کورتون میخورد ، چقدر بانمک و خوشگل است.
صدای برادرم میپیچد. پیچیدن صدایش کافی است.
مرغ به دست و دستمال به دست ، به خانه می آیم. وبسایت رادیو را باز میکنم. "صدر غرب به شرق " ترافیک سنگین هست. به پدرم گفته بودم : اگر یه روز به اینجا عادت کردم چی ؟ اگر ازینجا خوشم اومد ؟ گفته بود : یعنی چی ؟ من 6 سال آمریکا بودم. دکترام رو گرفتم و برگشتم. به هیچ چیز هم عادت نکردم. به بابا میگم : بابا یادتونه همکارهاتون از امریکا به شما زنگ زدن و گفتن " داریوش جات اینجا خیلی خالیه؟" و شما گفتین " عیب نداره. جای من اینجا خالیتره " ؟
چشمهایم را میبندم. صدای بوق ماشینها میپیچد. چرا اینقدر حساس شدم ؟ من که خودم با پای خودم آمدم. به پاهایم نگاه میکنم. شاید از دست من عصبانی اند. دکتر ابراهیم ، شوهر عمه ام گفته بود پاهایت اینچا با کف زمین ارتباط ندارد. دلم برایشان میسوزد. دیشب پای تلفن ، مسوول شرکت "راجرز" سرم داد زد. چه کار میتوانستم بکنم ؟ پاهایم ضعف رفتند.
شیخ فضل الله ، ترافیک سنگین در حال حرکت هست. یک مورد تصادف در سهروردی باعث ایجاد ترافیک شده ، از رانندگان تقاضا میکنیم توقف ننمایند.
چند روزی هست که صورتم دوباره مثل روزهای تهران ، لبخند میزند مدام.
12 نظرات:
به به سلام و خوش آمد و اینا! نمی دونم تازه ای یا نه؟! ولی بهر حال خیلی خوشحال شدم که این وبلاگو یکی غیر از من آپ کرد...
دوما اعتراض و نوستالژی و فضا!...کی گفته زندگی جهت داره؟! همینه...
من خیلی وقته وبلاگتون رو میخونم . اما خیلی کامنت گذاشتن سخته و اگه نخوام با یوزر نیم گوگلم بیام قبول نمیکنه . نمیشه وبلاگتون رو به یک جای دیگه منتقل کنین ؟
به هر حال ممنون از نوشته هاتون
من فکر کنم مدیر وبلاگ یه کارایی کرد که حالا میشه بدون user گوگل (با ناشناس) راحت کامنت داد...
در مورد جابجا شدن هم باید بگم این وبلاگ برای خودش یه هیستوری داره یه جورایی...اگه جابجا بشه اون هیستوری که دیگه هیچ جوری بدست نمیاد ، از بین میره... این هیستوری تلاش یه عده زیادیه که شامل مرور زمان شده...میشه همه اینارو کپی پست کرد یه جای دیگه اما اون قسمتی که کار زمانه، از بین میره....
بسیار ممنون از نسیم، نویسنده جدید وبلاگ. سبک زیبایی دارید. باز هم ممنون از «اسی» که مدت نسبتا طولانی وبلاگ را با نوشته های خوبش زنده نگه داشت. امیدوارم بقیه نویسندگان هم به زودی بتوانیم بنویسیم که باز هم وبلاگ به روزهای اوجش باز گردد. از پیوستن نیروهای تازه نفس هم استقبال می کنیم :)
قبلا پیش می آمد که کسانی به طور ناشناس نظر می دادند و از اطلاعاتی که درباره نویسنده داشتند، استفاده میکردند. این خوب نبود اما قابل تحمل بود. اما کار به جایی میرسید که چند ناشناس نظر میدادند که قابل تشخیص نبود که چه کسی چه میگوید. الان من دوباره نظر دادن به صورت ناشناس را باز کردم. امیدوارم کسانی که نظر میدهند دست کم یک اسم مستعار برای خودشان انتخاب کنند تا نظرات هر کس مشخص باشد.
من الان تو دوراهی ام ... هر روز و هر لحظه ام اینه که برم یا نرم ... این جمله تون چشمامو خیس کرد:
"بابا از کنارم رد میشود ، الان 4 سال هست ، هر وقت که از کنار من رد میشود ، احساس میکنم یکبار دیگر هم فرصت در آغوش کشیدنش را از دست دادم."
باید از همه چی بگذرم، تا phd بگیرم ... اما میترسم وقتی برمیگردم، دیگه خیلی دیر شده باشه ... واسه همه چی :((
من PhD گرفتم و برگشتم، اما هنوز هم دارم فکر میکنم. همهی چیزهای خوب رو نمیشه یک جا داشت. انتخاب هم کار بسیار سختیه...
آدمی که طعم مهاجرت رو چشید، همیشه تو دو راهیه...چه اینور باشه، چه اونور... شاید تو اونور کمتر ، اینور بیشتر ...شایدم برعکس...
برای ما دیگه خبری از رضایت مطلوب مطلق نخواهد بود... انگار اینجا یک ماشین می ذارند تو کله آدم که صبح تا شب با علامت بزرگترو کوچکتر و مساوی هر مزخرفی رو با اونور (یا اگه اونوری ،با اینور) مقایسه کنی...
آدم با قاطعیت هم که انتخاب کنه اما باز این ماشینه کار می کنه...
حقیقت اینه که جامعه ما خیلی فرق میکنه با اینجا...و این شکاف تا صدها سال دیگه هم پرشدنی نیست...
نوشته تان بی اغراق اشکم را در آورد. مرسی.
Check this out guys:
http://byebyecanada.blogfa.com
خیلی قشنگ بود. تمام احساست رو گفتی. مثل اینکه جای تو باشم همه رو فهمیدم.
سلام....
خیلی قشنگ بود متنتون.....ولی دل آدم می گیره.....
یه جورایی داره از رفتن منصرفم می کنه.....
نمی دونم شاید برای اینکه به قول خودتون یک بار دیگر فرصت در آغوش گرفتن عزیزامون و از دست می دیم.....
ممنون.
موفق باشین
شیدا
ارسال یک نظر