شهر جواهرسازها



بابام بیشتر از سی ساله که ماهیگیره. ماهیگیر خوبی هم هست. البته الان دیگه خودش دریا نمی‏ره. با چند تا از دوستاش یک لنج خریدن و چند تا کارگر دارن که اونا روی لنج کار می‏کنن. منم اوایل دلم می‏خواست ماهیگیر بشم. ولی بابام موافق نبود. می‏گفت کار پرزحمتیه. آخرش هم چیزی برات نمی‏مونه. به همین خاطر رفتم دنبال صید مروارید. اگر چه صید ماهی نبود، بی‏شباهت به ماهیگیری هم نبود. به هر حال باز هم باید دریا می‏رفتی و صید می‏کردی. البته از ماهیگیری مشکلتر بود. بخصوص به خاطر غواصی‏های طولانیش. من تو یه خانواده‏ی ماهیگیر بزرگ شده بودم و دریا رفتن رو دوست داشتم. به همین خاطر خیلی چیزها رو می‏دونستم و بقیه رو زود یاد ‏گرفتم. چند سالی شاگردی کردم تا بعدش تونستم برای خودم کار کنم و از این راه زندگی کنم.
منطقه ما مروارید زیاد داشت. مرواریدها همه مثل هم نبود. کوچک و بزرگ داشت. تازه جنس و رنگشان هم فرق داشت. به همین خاطر بعضی از صیادها از ناواردی خریدارها استفاده می‏کردند و سرشون کلاه می‏گذاشتن. من سعی می‏کردم خودم رو از این ماجراها کنار نگه دارم. می‏خواستم کاری به کار کسی نداشته باشم و در عین حال کارم و خودم رو سالم نگه دارم. اما همیشه آسان نبود. گاهی می‏دیدم که خریدار داره بدجوری ضرر می‏کنه و باید بهش می‏گفتم. این کار باعث ناراحتی همکارم می‏شد. البته بعضی از فروشنده‏ها کارشون رو توجیه می‏کردن. اونها می‏گفتن اگر به مشتری‏ها مروارید غیر اصل رو بدیم، خیلی‏هاشون اصلا ممکنه هیچ وقت متوجه نشن. پس چه فرقی می‏کنه؟ از طرفی با پولی که از این راه بدست می‏آریم، می‏تونیم وسایل بهتری بخریم. تا بتونیم مرواریدهای بهتر و بیشتری صید کنیم و نیازی به تقلب کردن نداشته باشیم. اما می‏دیدم که به همین روش ادامه می‏دادند و اثری از تغییر در کارشون دیده نمی‏شد. کم‏کم می‏دیدم که منم دارم آلوده می‏شم. همه با هم مسابقه‏ی پول درآوردن گذاشته بودند. به این فکر افتادم که از این کار بیام بیرون.
یک روز که توی یکی از جاهای عمیق دریا مشغول کار بودم، احساس کردم یکی داره منو نگاه می‏کنه. دیدم یه نفر با فاصله‏ی کمی از من ایستاده بود. ظاهرش یه خورده عجیب بود. لباسش رنگ‏های جالب و قشنگی داشت. هیچ وسیله‏ی غواصی هم نداشت! به نظر هم نمی‏رسید هیچ عجله‏ای داشته باشه. خیلی باحوصله داشت صدف‏ها رو می‏ریخت توی جعبه‏ی آبی رنگی که همراه داشت. منو که دید دست از کار کشید. کمی جلوتر آمد. نمی‏دونم چرا حالتش به نظرم دوستانه آمد. من هم جلوتر رفتم. بعدش شروع کرد به اشاره کردن با حرکات دست. به نظرم می‏خواست چیزی بگه. من که چیزی نفهمیدم. انگار ازم می‏خواست که همراهش برم. از روی حس کنجکاوی دنبالش افتادم. کمی جلوتر یه غار بود که واردش شدیم. بعد از مدتی پیاده‏روی وارد جریان شدید آبی شدیم که ما رو توی خودش کشید. مسیر طولانی رو با سرعت زیاد طی کردیم. تا این که نور شدیدی دیدم که بعد فهمیدم انتهای غار بود. وقتی به اونجا رسیدیم جریان آب آرام شد.
منظره‏ای که می‏دیدم رو نمی‏تونستم باور کنم. وارد یک شهر بزرگ شده بودیم با ساختمان‏های عجیب و غریب که به طرز قشنگی نورپردازی شده بود. اصلا باورم نمی‏شد زیر دریا شهری به این بزرگی ساخته باشند. هنوز حیران بودم که یک دفعه متوجه شدم، اکسیژنم داره تموم می‏شه. کلی دست‏پاچه شدم، همراهم که انگار متوجه شده بود، دست کرد توی کیفی که داشت و یک ماسک که مثل ماسک‏های ضدگاز بود، درآورد و به من داد. شک داشتم که ماسک خودم را بردارم. از طرفی چاره‏ای نداشتم. نفسم را حبس کردم و ماسکم رو عوض کردم. با احتیاط نفس کشیدم. بوی خوبی داشت، فقط باید هوا رو با کمی فشار می‏کشیدم. همراهم می‏خواست مطمئن بشه که من حالم خوبه. با سر اشاره کردم که خوبم. احساس عجیبی داشتم.
کم‏کم با محیط جدید آشنا شدم. مردم شهر با اشاره‏ی دست با هم حرف می‏زدند. همراهم خیلی کمکم کرد تا زبانشان را یاد گرفتم و توانستم با دیگران ارتباط برقرار کنم. کار اصلی مردم شهر، جواهرسازی بود. جواهراتی که می‏ساختند به طرز باورنکردنی زیبا بود. من هم با توجه به این که مرواریدها رو خوب می‏شناختم، تونستم کار خوبی پیدا کنم. همه چیز بخوبی پیش می‏رفت. تنها چیزهایی که اذیتم می‏کرد، این بود که هنوز با زحمت و فشار نفس می‏کشیدم. دلم برای شهر خودمون تنگ شده بود. از طرفی دلم لک زده بود برای این که با کسی حرف بزنم. در شهر جدید دوستان خوبی داشتم. اما زبان اشاره کجا و حرف زدن کجا. نکته‏ی دیگه این بود که شهر جواهرسازها همیشه روشن بود. دلم برای غروب آفتاب هم تنگ شده بود.
برای حل مشکل تنفس باید یک عمل جراحی می‏کردم که شش‏هامو با آبشش عوض کنن. اون وقت دیگه منم مثل بقیه می‏تونستم بدون ماسک نفس بکشم. ولی در عوض اگر می‏خواستم به شهر خودمون برگردم، باید از ماسک استفاده می‏کردم. برای این که بتونم این عمل رو انجام بدم، باید دست کم سه سال با ماسک تنفس می‏کردم تا آمادگی عمل جراحی رو پیدا کنم.
هر سال یک بار به شهر خودمون برمی‏گردم تا خانواده و دوستانم را ببینم. یک نفس عمیق بکشم و چند کلمه حرف بزنم. امسال که اومدم، سه سالی می‏شه که تو شهر جواهرسازها زندگی می‏کنم. این بار که برگردم می‏تونم عمل جراحی رو انجام بدم. اوایل که رفته بودم اونجا خیلی خوشحال بودم و دلم می‏خواست این سه سال هر چه زودتر تموم بشه تا بتونم بدون زحمت زیر آب نفس بکشم. اما الان که پهلوی تو نشستم و دارم غروب آفتاب رو تماشا می‏کنم، باهات حرف می‏زنم و براحتی نفس می‏کشم، نمی‏دونم چه کار کنم. تو این سال‏ها خیلی زحمت کشیدم. این طرف هم، توی شهر خودم، تقریبا جایی ندارم. از یک طرف دلم برای اینجا تنگ می‏شه. از طرفی تحمل اتفاقاتی که اینجا می‏افته راحت نیست. همین چند روز پیش بود که یک لنج بزرگ ماهیگیری با همه‏ی کسانی که توش بودند غرق شد.
کاش تو شهر جواهرسازها به دنیا اومده بودم و هیچ وقت اینجا رو ندیده بودم. یا ای کاش هیچ وقت وارد شهر جواهرسازها نشده بودم. یا ای کاش می‏شد یک شهر جواهرسازها همین جا توی همین زمین خالی توی ساحل ساخت. یا ای کاش می‏شد توی شهر جواهرسازها نفس کشید و حرف زد و غروب خورشید رو تماشا کرد. سرت رو درد آوردم. ولی باید با یکی حرف می‏زدم...

21 نظرات:

ناشناس گفت...

Thank you! I was waiting for a post like this in the last 2 days.

ناشناس گفت...

mifahmam,kheili ham ghashang neveshtid.nafasam band oomad!!!

ناشناس گفت...

این داستان خیلی از ماهیگیر ها و صید کننده های صدف هست.
همه ما در این مورد خیلی شبیه هم هستیم. یا باید بمانیم یا برگردیم. من اگه باشم ... من هم به شک می افتم که بمانم یا برگردم.
شاد باشی عزیزم

ناشناس گفت...

Nothing more to say...

ناشناس گفت...

veryyyyyy beautiful!!

ناشناس گفت...

ghashang bood behzad jaan,kheilee,
raast migi,
aadam nemidoone chi bege, vazire raah ro mas-ool bedoone? yaa saraane artesh ro?
eeno too zehn daashte baashim ke vazeere raah khodesh dar saaneheye havaa-ee jaan baakht hamin 2-3 saale ghabl (dar maazandaraan fekr konam), yek foker haamele saraane artesh ham soghoot kard dar isfahan 10-12 saale ghabl fekr konam.

farhad

ناشناس گفت...

kheili kamel va ziba bood, be hame mavared daghigh eshare shode!

in Havapeyma ha omreshoon 10-15 sal pish tamoom shoode va nabayd estefade beshan, ba in vojod be hamin rahatii ham soghoot nemikonan,
ba eghdamate klisheii VA jozii nemishe jelloo in etefaghat ro gereft, ,masalan mojazate chand ta modiir ya vaziir va.....va shire malii sare mardon,...

KHANE AZ PAYBAST VIRAN AST

nemoneye in etefaght ziyad miofte to bakhshahye dige mamlekat, tasadofate jadeii, havades ejtemaii, fajayee eghtesadi,...., valli in khasiyate savanehe Havaii hast ke ziyad saro seda mikone va ye bare hame ro takon mide, vagarna har rooz hezaran "CRASH" dar iran etefagh miofte na sali yeki 2 ta

in hast hasele nezame "Kotole Salarii", in hast natijeye tekye be osole JAZMI va menhaye tafakor...

Tarhi no bayad dar andakht

Hojjat

Unknown گفت...

چقدر تشبیه آرام و قشنگی بود. تا یه جاهاییشو آدم شک میکرد که بلاخره یک داستانه یا تشبیه هدف دار. ولی خیلی خوب این احساس تلخ برزخ رو القا میکنه.
شایدم فقط برای اونایی که چشیدنش واضح باشه؟!

ناشناس گفت...

Foghollade bood!! vaghean fekr nemikardam ghodrate dastan pardazit makhsoosan injoor symbolic enghadr ghavi bashe. Man posthaye weblog ro az avale tasisesh khoondam vali bayad begam ke in ye shahkar bood. Az amaghe vojoodet gofte boodi, bar dele man ham neshast. Iran khosh begzare, jaye manam nafase amigh bekesh, zood ham barnagard :)

ناشناس گفت...

شهر جواهر سازها ........شهر خودم : اینجا قایقها همه شبیه هم اند.(قرار بود صیاد مروارید بشم ولی نمیدونم چی شد که یهو قاطی ماهیگیر ها شدم) وقتی فهمیدند شکل قایقم رو عوض کردم ناجوانمردانه به سویم حمله ور شدند و اونو شکستند ...زخمهام التیام نیافته .به سختی نفس می کشم ....اینجا هوا هست ولی ریه هام دیگه سالم نیست.حالا دیگه باورم شده اونجایی که بدون ماسک میشه نفس کشید ، زمین نیست .

ناشناس گفت...

به هر حال یک شهروند موقت هستید و زود برمیگردید؟ مثل اون اقایی که 20 سال است میخواد برگرده.

بهزاد گفت...

از تمام عزیزانی که من و این نوشته‏ی ناقابل رو مورد لطف خودشون قرار دادند، ممنونم. این نوشته حاصل گفتگوی کوتاهی است که قبل از این که بیام ایران با دوست خوبم، سیامک داشتم. اون روزهای آخر که به سختی می‏گذشت، به سیامک گفتم مثل این می‏مونه که آدم اینجا نفسش حبس شده و وقتی می‏ره ایران یک نفس راحت می‏کشه. همین تشبیه دستمایه‏ی نوشتن این داستان‏واره شد. به نظرم ایده‏ی اصلی ، ایده‏ی خوبی است. حتما یک نویسنده‏ی حرفه‏ای می‏تواند داستان خوبی از آن خلق کند. جای یک "قلعه‏ی حیوانات" درباره‏ی زندگی ما ایرانی‏ها خیلی خالی است.
اول جواب سوال‏های پروین عزیز رو بدم. ١) شهر ماهیگیرها نماینده‏ی جامعه‏ای است که برای گذران زندگی به منابع طبیعی وابسته است. در حالی که جواهرسازها از نیروی فکر و مهارت خودشان استفاده می‏کنند و مواد طبیعی را به یک محصول تبدیل می‏کنند. ٢) کسی که راوی داستان را به شهر جواهرسازها می‏برد، می‏تواند از مهاجرین به شهر جواهرسازها باشد یا از کسانی باشد که با مسائل مهاجران آشنا است و به همین دلیل متوجه تمام شدن اکسیژن می‏شود. در مراحل بعدی هم در یادگیری زبان اشاره به راوی کمک می‏کند. ٣) جعبه‏ای که همراه جواهرساز است، از ابزار کار او است و رنگ آبی برای جعبه به منظور آرامش‏بخش بودن آن انتخاب شده است.
فرزانه‏ی فرزانه به دو نکته‏ی بسیار زیبا اشاره کرد که خوبه یک بار دیگه مرورش کنیم. اولین نکته که از دوست دیگری هم شنیدم، این بود که تا زمانی که به گفتن "ای کاش" اکتفا کنیم، اتفاقی نخواهد افتاد. شهر جواهرسازها رو خود ما باید بسازیم. حداقل این است که بعد از خارج شدن از ایران متوجه شدیم که این فقط ما نیستیم که مشکل داریم. دیگر ملت‏ها هم با مشکلات مشابهی روبرو هستند. مهم راهی است که هر ملتی برای حل مشکلاتش در پیش می‏گیرد. این که راوی نهایتا کدام شهر را انتخاب می‏کند یا عمل جراحی را انجام می‏دهد یا نه، چندان مهم نیست. مهم این است که از مهارتهایی که دارد (ماهیگیری، صید مروارید و جواهرسازی) بتواند برای ساختن جایی که به آن تعلق دارد استفاده کند. از این نظر، رفتن به شهر جواهرسازها خوب و حتی لازم است.
نکته‏ی دیگر این که در این متن، فقط از خوبی‏ها و جذابیت‏های شهر جواهرسازها سخن گفته شده است. در حالی که همگی می‏دانیم که مردم کشورهای پیشرفته‏ی دنیا هم روی همین کره‏ی خاکی زندگی می‏کنند و با مشکلات کاملا جدی در زندگی روبرو هستند. اگر چه ممکن است نوع مشکلات آنها و گاهی شدت آن با مشکلات دیگر مردم دنیا متفاوت باشد. اتفاقا خوب بود که راوی داستان اشاره‏ای به مشکلات موجود در شهر جواهرسازها هم می‏کرد تا داستان به واقعیت نزدیکتر شود.
داخل پرانتز بگویم که بعد از "بازگشت به چی‏چی؟" دنبال کسی بودم که از مشکلات زندگی در کانادا بنویسد. کسی را هم پیدا کردم. مطلب هم نوشته شد. اما چون نویسنده نمی‏خواست که انرژی منفی به دیگران بدهد و باعث ناراحتی دیگران شود از خیر انتشار مطلب در وبلاگ گذشت. شاید ترجیح می‏دهیم که به مشکلات کانادا کمتر فکر کنیم تا بتوانیم ادامه‏ی ماندن را توجیه کنیم.
اما خودمونیم احتمالا شما هم اگر جای من بودید به یاد مشکلات شهر جواهرسازها نمی‏افتادید. صبح روزی که این متن رو ‏نوشتم، رفته بودم بانک برای انتقال پول به حسابم در یک بانک دیگر. توی بانک که بودم یک پیکان که ترمز بریده بود، وارد پیاده‏رو شد و با برخورد به ساختمان بانک متوقف شد. کلی از این که تو این مملکت امنیت نداریم ناراحت بودم که یادم افتاد سال گذشته هم که به همین بانک اومده بودم، جلوی بانک دو نفر داشتند به قصد کشت همدیگر رو می‏زدند و کسی هم وقت یا جرات اینو نداشت که بره از هم جداشون کنه. کلی توی خیابان‏های شلوغ با ترافیک و راننده‏های جان بر کف دست و پنجه نرم کردم تا به بانکی که پولم رو بهش منتقل کرده بودم، رسیدم. اونجا بود که فهمیدم کارمند بانک اولی اشتباه کرده و پول رو به یک شعبه‏ی دیگر منتقل کرده. حالا من خودم باید می‏رفتم آن شعبه‏ی دیگر و هزینه‏ی انتقال پول رو پرداخت می‏کردم تا این اشتباه تصحیح بشه. وقتی رسیدم خونه، گوینده‏ی خبر اعلام کرد که یک هواپیمای نظامی حامل خبرنگارها در یک منطقه‏ی مسکونی سقوط کرده است. وقتی دیدم که به جای اون پیکان صبحی، می‏تونست یک هواپیما به ساختمان بانک برخورد کنه، به این نتیجه رسیدم که باید شکر می‏کردم. همین الان هم باید شکر کرد که هواپیمای سقوط کرده 747 نبود. در ضمن همه‏ی اینها، دو روز هم به دلیل شدت آلودگی هوا تعطیل رسمی اعلام شده بود!

Mohsen گفت...

برای يادداشت گذاشتن هيچ وقت دير نيست. هر وقت بنويسی شاهكار كردی (اين رو برای دلگرمی خودم گفتم)

اول كه خيلی قشنگ نوشتی و قشنگ تر و ظريف تر از اون تشبيه های استفاده شده بود. من به عنوان خواننده ای آماتور ناهماهنگی پيدا نكردم. اما دوم در مورد قسمت پنهان داستان :

داستانت واقعيه، مال همه است: من، تو و حتی اونهايی كه انكارش می كنند. قسمت هاييش دردناكه. قسمت هاييش هم راه نجات از پليدی واگيردار. ولی شايد راه های ديگه ای هم بوده كه می شد از اونها برای پليد نشدن استفاده كرد. نمی خوام الان دنبال هزار راه يافته يا نايافته ی ديگه بگرديم. می تونيم با همين شرايطی كه داريم ، چيزهای خوبی رو به يادگار بگذاريم كه هم برای خودمون و هم برای اون هايی كه پشت سر گذاشتيم مفيد باشه.

يك بارهم قبلا اشاره شده بود (شايد هم خودت گفته بودی) . نه هر كی می مونه مفيدi و نه هر كی مياد غير مفيده. دنيای من دو قسمته و فقط يك قسمتش خارجيه و وجود فيزيكی داره. اون قسمت ديگه مال شخص خودمه. همونه كه به من اميد زندگی می ده. با همون می تونم دنيای خارجی رو شكل بدم. اگر من نموندم و اومدم اينجا (با توجه به سود و ضررهايی كه گفتی و نگفتی) ممكنه كه نصف دنيای فيزيكی رو از دست داده باشم (اين بدترين تخمين ممكنه برای من است) ولی در عوض با درصد خيلی خوبی مطمئن هستم كه دنيای درونم نجات پيدا كرده. اين شايد كاملا شخصی باشه ولی هر كسی تو خودش عالمی داره. قبول كنيم يا نه ، ما همه به دنبال شكل دهی به افكارمون هستيم. اگه اون ها خراب باشند ديگه تنفس آسون به درد چی می خوره؟

با محاسبات پيچيده ی من سه چهارم دنيای من زنده است و اگر خدا بخواد مفيد برای من و ديگران. می شه همين جا بود و كاملا مفيد بود برای خودمون و حتی بيشتر برای اون يادگارهای جامونده. اين آرزوی من و البته راه من بود.

با آرزوی پيروزی و سربلندی برای همه.

Ali Modarres گفت...

Mamnoon Behzad jaan

neveshteye zibaayee bood..., omidvaaram ke maa hadeaghal be in masaael deghat konim...,

man shakhsan.., kheili vaghte ke nafas keshidan o faraamoosh kardam..., shayad havaaye Iran be rie haaye man saazegaar nabood va shayad ham injaa aslan havaa nist..,

khoshhaalam ke kheili az doostaani ke modathaa bood weblog o faraamoosh karde boodan dobaare bargashtan..., va khoshhaalam ke kolli esm haaye jadid didam tooye comment haa..., be har haal.., omidvaaram ke baaz ham az in doostaan comment daashte baashim..., albate omidam kheili ziaad nist vali omidvaaram maa ro az lotfeshoon bi bahre nazaaran..

va amma..., man az hameye sher haayee ke goftan shoaraa dar morede vatan va kooch..., yedoonash dar moredam kheili mesdaagh daare..., ke saretoono bahash dard miaaram :

dar maraame maa..., raftan mordan bood..., va alaan , saalhaast ke mordeam...

movaffagh baashi..

Ali

ناشناس گفت...

Behzad jan! It was a great job. I really enjoyed it.

Farhad Farzbod گفت...

"...دست بردار ازين در وطن خويش غريب"
اين قسمتي از يک شعر اخوان ثالثه.اونهائي که مذهبي ترند ميدونن که در زيارتنامه امام رضا هم جمله اي هست با مطلع "يا امام الغريب"و همچنین جمله ‏"انت ترد سلامي" ترکيب اين دوتا با هم يعني شما به آدمي که سلامتون رو ميتونه جواب بده ميگين "اي امام غريب". گاهي به اين فکر ميکنم که چرا بعداز۱۴قرن هنوز امام رضا در مشهد خودش و شهر من غريبه. يا چرا اخوان که اون هم از همون دياره، غريب در وطن.
شايد اين دغدغه ذهنيه يک مهاجره: غربت در همه جا

ناشناس گفت...

تشبیه جالبی بود. این دوگانگی در نسل ما همیشگی است تا زنده ایم اما من تصمیم گرفتم اگر یک روز فرزندی داشتم هرگز نگم ایران چیه و کجاست میخوام اون دیگه مثل من نشه وضعش.ما سوختیم. پیروز باشی

ناشناس گفت...

Neveshte shooma besyar jaleb bood ehsasy ke hame iranyhaye door az vatan darand ro bar rooye kaghaz ovordid, be omide roozy ke kenare sahel betoonym ye shahre javahersazy barpa konym...
Khodanegahdar

بهزاد گفت...

نسخه ی پاکستانی جواهرسازها، بخونید خیلی جالبه: http://www.theglobeandmail.com/servlet/ArticleNews/TPStory/LAC/20060111/FACTS11/TPComment/Features

ناشناس گفت...

چقدر جالب و چقدر خواندنی... و چقدر غمگین... بخصوص اون پستتون درباره مشکلات بانک و تصادف و سانحه هوایی... :(

شاهد گفت...

با این که تو شهر ماهیگیرها زندگی میکنم، ولی همه ی داستانو حس کردم، زیبا توصیف شده بود.