پیاده‌روی



امروز تصمیم گرفتم از محل کار تا خانه را پیاده برگردم. از پنجره به زحمت می تونستم خیابان ولی عصر را ببینم. یک سری نیروهای ضدشورش تو پیاده‌رو بودند و به مردم تذکر می‌دادند. وقتی بیرون اومدم دیدم اینها نیروهای ضدشورش حرفه‌ای نبودند. آدم‌های کاملا عادی بودند با لباسهای خیلی خیلی معمولی در حد تی‌شرت و شلوار لی که بهشون سپر، باتوم و کلاه‌خود داده بودند. به مردم می‌گفتند: «لطفا از این طرف نرید. اگر نیروهای مخصوص بیان همه رو می‌زنند. اینجا رو ترک کنید که بهتون اهانت نشه». تمام مسیرهای شمالی-جنوبی منتهی به خیابان انقلاب و آزادی رو بسته بودند. خیلی هم زود آمدند. فکر کنم قبل از ساعت دو آنجا بودند. اگر اینها رو رد می‌کردی، می‌رسیدی به نیروهای اصلی ضدشورش با لباس مشکی محافظ دار و باتوم و سپر. اونها خیلی مهربون به نظر نمی‌رسیدند. هر چند وقت، گروهی به سمت جمعیت می‌دویدند و مردم رو فراری می‌دادند.
پیراهن یکی از افراد لباس معمولی که پشت موتور نشسته بود، یک لکه بزرگ خون داشت. می‌گفتن چاقو خورده. همون موقع یک آمبولانس سپاه رسید که نمی‌شد داخلش رو دید. ظاهرا داشت دور می‌زد و زخمی‌های بسیج رو جمع می‌کرد. آقاهه وقتی می‌خواست سوار بشه، بهش گفتن از در عقب سوار شو. از اونجا هم جا نبود. آمبولانس پر بود!
تو یکی از کوچه‌های خیابون جمالزاده گاز اشک آور زده بودند. عجب چیز مزخرفیه. من دیدم کوچه خلوته. فکر کردم از اونجا برم. بعد دیدم دارم خفه می‌شم. علت خلوت بودن کوچه همین بود. توی کوچه‌ها درگیری‌های پراکنده بود. یک جا همین لباس معمولی‌ها داشتن از کنار خیابون می‌رفتند که از بالای ساختمان‌ها به سمتشون سنگهای بزرگ پرت کردند. خیلی خطرناک بود. داخل خیابان "فرصت" که بودم نیروهای سیاه‌پوش دنبال چند نفر کرده بودند که ظاهرا بعضی‌هاشون رفتن توی یک خونه. اونها هم از پله‌های ساختمان بالا رفتند و شیشه‌های در ورودی رو شکستند.

کمی جلوتر یک شیلنگ آب بیرون بود. تا اومدم آب بخورم، دو تا خانم که نگران بهداشت بودن گفتن «می خواهی آب بخوری؟ میدونی این از کجاست؟» بعد بهم آب معدنی تعارف کردن. الان که نوشته مسعود بهنود رو دیدم، فهمیدم که باز بودن این شیلنگ آب تصادفی نبود.
بعد رسیدم به میدان توحید که تبدیل به میدان جنگ شده بود. از پایین نیروهای ضدشورش گاز اشک‌آور می‌زدند و از بالا مردم سنگ پرت می‌کردند. آخرش هم نیروها حریف مردم نشدند و عقب‌نشینی کردند. بعد از چمران بالا رفتم و از باقرخان وارد ستارخان شدم. در ستارخان هم مردم تکه به تکه ایستاده بودند و شعار می⁠دادند. سطل⁠های بزرگ زباله را آتش زده بودند. الان می⁠فهمم که مجبور بودند. چون یک راه خوب مقابله با گاز اشک⁠آور آتش است. تو ستارخان یک سرباز باتوم بدست نیروی انتظامی از دست یک دختره ناراحت شده بود که بهش گفته بود تو ایرانی نیستی. دختره توضیح داد که گفتم اگر ایرانی رو کتک بزنی، ایرانی نیستی.

دیشب یک فیلمی تو فیس⁠بوک دیدم با نام «تهران در آتش». خیلی صحنه عجیبی بود. باور کردنش سخت بود. ولی وقتی از ستارخان وارد بزرگراه شیخ فضل الله شدم، تقریبا همون صحنه را دیدم. از جاهای مختلفی در شهر دود به آسمان می⁠رفت و چند هلیکوپتر در حال چرخ زدن بودند.

از مسیر بزرگراه پشت شریف خودمو به بزرگراه محمدعلی جناح رسوندم. یک میدان کوچک تو مسیر بود که سر خیابانی است که متروی شریف آنجا است. آن میدان و خیابان پر از جمعیت و آتش بود. وقتی به خیابان محمدعلی جناح رسیدم تا جایی که من می⁠دیدم، میدان آزادی پر بود از ماشین و نیروی ضدشورش. بعد از مدتی که از بالای پل عابر میدان رو نگاه کردم، دیدم نیروهای ضدشورش جلوی ماشینها رو گرفتند و صف تشکیل دادند تا بیان بالا. الفرار!

بالاتر از پل شیخ فضل الله بر روی جناح، مردم یک طرف خیابان رو پر کرده بودند و پیاده به سمت فلکه صادقیه می⁠رفتند. تا نزدیک میدون که رسیدیم خبری نبود بعد یک دفعه مردم شروع کردند به فرار کردن. من هم از کوچه⁠های پشتی رفتم. این بار مجبور شدم از کوچه⁠ای که توش گاز اشک⁠آور زده بودند رد بشم. بد چیزیه. خیلی بد. مردم چند تکه مقوا آتش زدند تا بشه نفس کشید. یک بچه⁠ای داشت گریه می⁠کرد که باباش بهش می⁠گفت صبر کن الان این آتش روشن می⁠شه.

باز هم تعقیب و گریز بود تا رسیدم به خانه. در طول مسیر صدای تیراندازی نشنیدم. فقط باتوم بود و گاز اشک⁠آور. اما وقتی رسیدم تو فیس⁠بوک دیدم که تیراندازی هم بوده و کشته هم داشته. این ویژگی عجیب این ماجرا برخلاف ماجرای هجده تیر است. الان دوستان مونترالی پیش از این که من به خونه برسم، از ماجراها باخبر می⁠شن. امیدوارم که این خبررسانی⁠ها باعث بشه خشونت⁠ها کمتر بشه.


10 نظرات:

M گفت...

مرسی که اینو نوشتی. رو اینترنت عکس و فیلم زیاده ولی شرح ماجرا خیلی کمه. تاثیر گاز اشک آور چقدر میمونه؟ الان راحت میتونی نفس بکشی؟
ما اینجا چه کاری میتونیم بکنیم که به درد بخوره؟ فیلتر شکن یا پروکسی به کار میاد یا اینکه کلا اینترنت قطعه؟
بعدش هم اینکه من شنیدم یه سری از سفارتخونه ها (مثل سفارت استرالیا تو خیابون سیزدهم خالد اسلامبولی) گفتن که زخمی ها رو میتونین ببرین اونجا. با توجه به اینکه بیمارستانها خیلی امن نیستن ممکنه به درد بخوره.
من هم باید یه کم تمرین کنم. این همه که تو پیاده روی می کنی دفعه بعد که بیای اینجا بخوایم دور دریاچه بدویم ازت عقب می مونم.

M گفت...

راستی بهزاد اینو یادم رفت بگم. سعی کن تا جایی که میتونی تنها بیرون نری. با آدمایی که میشناسی باش و قرار هم بذارین که اگه مجبور شدین از هم جدا بشین همدیگه رو کی و کجا ببینین. یادت نره که گم شدن دوستان آخرین چیزیه که با این روحیه ها بهش احتیاج داریم.

بهزاد گفت...

تاثیر گاز اشک‌آور خیلی ماندگار نیست. فقط کافیه تا از اون محیط بیای بیرون. درباره گروهی رفتن حرفت درسته. ولی من از محل کار تا خونه رو تنها می رم، هیشکی باهام نمیاد! :)

Parissa گفت...

مرسی از گزارش خوبتون. چند ساعت طول کشید تا برسید خونه؟ مسیرتون خیلی طولانی بوده ظاهرا. حتما همکارهاتون تجربه دریاچه رو ندارن نفسشون قد نمیده! :)

این روزها همه جا صحبت از ناآرامیهای ایرانه. در یکی از این بحثها شنیدم که تاثیر اصلی گاز اشک آور از راه تنفس است. به همراه داشتن ماسک باید بتونه کمک کنه احتمالا. (البته این همه مسافت رو دیگه نمی دونم)

حتی دوستان لبنانی و سوریه ای من هم از این اوضاع مات و مبهوت موندن چه برسه به خودم...

شهناز گفت...

مبارزه با گاز اشک آور

گاز اشک آور، یک ترکیب شیمیایی است که عصب قرنیه در چشم را تحریک کرده و سبب درد، اشک و یا حتی کوری می شود. چندین عامل شیمیایی متداول است که عبارتند از برمواستون CH3COCH2Br، بنزیل کلراید C7H7Cl، تیوفوران یا تیوفن C4H4S، متیل بنزیل برمید CH3-C6H4-CH2Br، برم و کلر.
طرز ساخت:
ماد لازم: 10 گرم گلیسیرین.2 گرو سدیم بیسولفات.
ابزار:منبع گرما، ارلن 300 میلی لیتری.
خوب گلیسیرین و سدیم بیسولفات را با مقدارهای داده شده در ارلن بریزید.و یک ماسک ضد گاز بپوشید و منبع گرما را در زیر آن روشن کنید.
محلول شروع به کف کردن و حباب دادن میکند که حبابها گاز اشک اور است.
وقتی که کف کردن تموم شد واکنش به پایان رسیده و باید منبع گرما را خاموش کرد.یا وقتی که دیدید یه رسوب قهوه ای رنگ ته ظزف است.
CH2OH-CHOH-CH2OH + NaHSO4 –> H2SO4(H2O+SO2) + CH2OH-CHOH-CH2ONa
که اسید حاصله سبب سوزش چشم و ایجاد اشک می شود. همانطور که می دانید پیاز نیز یک ماده ی اشک آور است زیرا:
پیاز دارای مواد گوگردی است که این مواد خواص مختلفی از خود نشان می‌‌دهند که یکی از آنها اشک آور بودن است.
زمانی که پیاز را برش می‌‌دهیم، سلول‌های پیاز باز می‌شوند. این سلول‌ها دو بخش دارند: بخش آنزیمی که به آلیناز معروف است و بخش گوگردی. آنزیم آلیناز، ترکیبات گوگردی پیاز را تجزیه کرده و ترکیبات ناپایدار گوگردی ایجاد می‌کند که به گاز فراری تبدیل می‌شوند. این گاز که حاوی ترکیبات گوگردی است، وارد هوا می‌شود و به چشم انسان می‌‌رسد (البته ابتدا وارد مجرای بینی می‌شود). در چشم انسان، این گاز با آب واکنش نشان داده و اسید سولفوریک تولید می‌کند. اسید سولفوریک، بر پایانه‌های اعصاب چشم اثر کرده و سبب سوزش چشم می‌شود. در نهایت در پاسخ به این سوزش، غدد اشکی، اشک ترشح می‌کنند که این ماده گوگردی به همراه اشک از چشم خارج شود. قطرات اشک می‌توانند تنها چند ثانیه پس از برش پیاز ظاهر شوند.
تا آنجایی که تجربه نشان داده است آتش زدن لاستیک بهترین راه برای مقابله با گاز اشک آوردر یک درگیری یادم هست وقتی لاستیک روشن کردیم بسیار جالب تونست جلو گاز رو بگیره
همچنین اگر در چشم شما گاز رفت و احساس بی حالی کردید یه نخ سیگار بکشید دست و صورت خود رو مرتب بشویید. برای اینکه چون در اثر گاز زیاد سرفه میکنید خوردن شیر و دوغ و محصولات لبنی سم موجود در بدن رو دفع میکنه
بستن یک دستمال خیس مثل چفیه هم صورت آدم را مخفی میکند و اجازه شناسایی را از نیروهای میگرد هم دربرابر مواد اشک آور تا حدودی مقاومت میکند
و نکته آخر اگر فوتبالیست خوبی هستید و کفش مقاومی به پاتون هست بشوتید زیر گلوله گاز تا به طرف خودشون بره.

Esi گفت...

احساس می کنم خیلی عقبم... هر چی می خوام بنویسم سریع به ذهنم می رسه که اشتباست...هیچ وقت فکر نمی کردم که زمان اینقدر شتاب بگیره که یهو طی دو هفته احساس کنی که از میلیونها آدم عقب افتادی... من موندم اونایی که سالها ساله از ایران دور بودند ، چطور راحت در مورد جامعه ایران می تونند بنویسند و نظر بدند... من کاملا احساس می کنم عقب افتادم و هر چی بنویسم ، فرداش ملت مثل یک معجزه می زنند روش... امیدوارم تا ابد همینطوری باشه و من احساس کنم که ایران و ایرانی داره با سرعت زیاد من و امثال من رو جا می ذاره و به سمت آینده حرکت می کنه...

ناشناس گفت...

سلام .اگر مایل به تبادل لینک هستیدمی تونین منو با نام (عکس از کانادا یا عکس کانادائی)لینک کنین وبه من هم بگین تا شما رو لینک کنمwww.canada-pic.mihanblog.com

ناشناس گفت...

یکی از دوستان صمیمی "خداحافظ کانادا" که با من هم دوسته تمام زندگی شو برام گفته که من هم براتون میگم:
اول از همه که اسمش مسعود است و سی و چند سالشه. از اول تولد همیشه شاهد دعواهای پدر و مادرش بود که بعدها فهمید علت آن شک پدرش به پاک بودن مادرشه. البته ظاهراً زیاد هم بی راه نبوده و مادرش ددری بوده. پدرش هم که دست بزن داشته هم مادرش را کتک می زده و هم مسعود را. ظاهراً پدرش دچار جنون ادواری بوده و مسعود هم این مشکلات روانی را از پدرش به ارث برده. وقتی بزرگتر می شه اولین آثار عدم تعادل روانی را با آتش زدن فرش خانه نشون می ده. بعد از مدتی پدر و مادرش طلاق می گیرند و مسعود هم که می دونسته مادرش مشکلات اخلاقی داره مایل بود که با پدرش زندگی کنه ولی پدرش بهش می گه که حتی مطمئن نیست که مسعود بچه ی خودش باشه و اونو قبول نمی کنه و مسعود مجبور می شه علیرغم میل باطنیش با مادرش زندگی کنه. این اولین ضربه روانی مسعود بود. مادر مسعود هم یک زن تنها بوده و مجبور بوده خرج خانه را بدهد. مسعود می دانست که مادرش از چه راهی پول در می آورد و این دومین ضربه ی روحی روانی مسعود بود. مادرش بعد از مدتی با حاج آقایی در وزارت اطلاعات آشنا می شود و به پیشنهاد حاجی صیغه می شود و قول می دهد که با کس دیگری نباشد و حاجی هم در عوض خرجی و منزلی و ماشینی برای مسعود و مادرش تهیه می کند. اما روزهای خوش مسعود دیری نپایید و زن اول حاجی ملتفت شد. حاجی به صرافت ماست مالی بود و مسعود و مادرش هم التماس حاجی که رهایشان نکند.
حاجی که سیتی زن کانادا بود به دو شرط برای کانادای شان اقدام می کند. اول تا زمان سفر باید به شهرستانی دور از تهران بروند و دوم وقتی رفتند کانادا دیگر حق ندارند به ایران برگردند. آن ها هم قبول کردند و برای چند سال به شهرستان میروند. مسعود این دوران را بدترین دوران زندگی اش می داند. وقتی ویزایشان صادر می شود حاجی آنها را به تورنتو برده و در منزلی اسکان می دهد و مقرری هم بهشان می دهد. آنها به علت ندانستن زبان سختیهای زیادی داشتند. فشار غربت کمر مسعود را می شکند و پس از چندی دست به خودکشی می زند که نجاتش می دهند. مسعود در مدتی که در بیمارستان بستری بود به یکی از پرستارها علاقه مند شده و برای جلب توجه او به رشته ی پرستاری رو می آورد و چند ترمی هم می خواند. مسعود این دوران را بهترین دوران زندگی اش می داند. ولی باز هم روزهای خوب سپری می شوند و خانم پرستار با مرد دیگری ازدواج می کند و مسعود تنها می ماند و می شکند و ترک تحصیل می کند و بیماریهای متعدد روانی پیدا می کند که تا امروز هم تحت درمان می باشد. بدبینی و افسردگی شدید او را از همه چیز و همه کس حتی کانادا بیزار می کند. حاجی که اطلاعاتی بوده و تخصصش استفاده ی ابزاری از انسانها، زیر گوش او می خواند که اگر وبلاگی بزند و همین نظراتش را آنجا علیه کانادا بنویسد و در وبلاگهای موافق هم سمپاشی کند می تواند پول بیشتری بدست آورد که از سفارت ایران برایش ارسال می شود. و مسعود تبدیل شد به آقای "خداحافظ کانادا" چون تمام آرزویش آن است که از کانادا خداحافظی کند. وبلاگ مرا هم با اعمال نفوذ حاجی مسدود کرد. البته من که بعد از شنیدن داستان این عامل جمهوری اسلامی او را بیشتر قابل ترحم می دانم تا تنفر.

دخترزمین گفت...

حالا می تونی تا دلت بخواد سیگار بکشی و مشروب بخوری و مهم تر از همه خوش باشی؟؟؟

ناشناس گفت...

پوریا جان برو این قصه خداحافظ کانادات رو جای دیگه بگو. یکی‌ دو سال صبر کنی‌ تو کانادا یکی‌ واسه خودت از همین‌ها میسازه از زمین شوریت گرفته تا قهوه فروشی‌های نصف شبت :)