چشم‌های شسته



امروز صبح به دعوت Joy و همسرش Peter به یک مهمانی صبحانه رفته بودم. مهمانی به افتخار یک زوج برگزار می‌شد که در قاهره زندگی می‌کنند و در آنجا به خانواده‌های نیازمند و همین طور حلقه‌های مطالعه‌ی انجیل کمک می‌کنند. رامز (Ramez) مرد خانواده مصری است. نوه‌ی یکی از ثروتمندترین مردان مصر که چهارمین نفری بود که ناصر اموالش را ملی کرد و مجبور به ترک مصر شد. رامز می‌گفت که از بچگی با هدف مدیریت موسسات و دارایی‌های پدربزرگش تربیت شده بود. اما ناگهان تمام آن امپراتوری از بین رفت و او هم مجبور شد در سن شانزده سالگی به کانادا مهاجرت کند. در دانشگاه مک‌گیل بود که رامز با ربکا آشنا شد. ربکا فرزند خانواده‌ی سفیدپوستی بود که در محله‌ای فقیرنشین در هائیتی بزرگ شده بود. رامز و ربکا با یکدیگر ازدواج کردند و به قول ربکا از همان روز اول می‌دانستند که روزی سر از مصر درخواهند آورد. آنها بعد از دوازده سال زندگی مشترک در مونترال به مصر رفتند.

رامز بعد از سال‌ها به مصری باز می‌گشت که کاملا با آنچه ترک کرده بود متفاوت بود. وضعیت خود او هم تغییر زیادی کردی بود. دیگر عضوی از یک خانواده‌ی ثروتمند و بانفوذ نبود. زبان عربی‌اش هم چندان خوب نبود تا جایی که او را دست می‌انداختند. به همین دلیل در ابتدای بازگشت، رامز برای هماهنگ شدن با محیط نیاز به زمان داشت. در حالی که ربکا تمام کودکی‌اش را در هائیتی فقیر زندگی کرده بود. بنابراین با نداری، رفت و آمد گاری‌ها و حیوانات در خیابان و نقش بزرگ خانواده در زندگی کاملا آشنا بود. گویی بار دیگر به سال‌های خوب کودکی برگشته بود. آنها بتدریج با محیط جدید خو گرفتند و نقش خود را در جامعه‌ی مسیحی مصر پیدا کردند. رامز به ایجاد حلقه‌های انجیل‌خوانی برای کلیساها و فرقه‌های مختلف مسیحی کمک کرد. می‌گفت: «هر مسیحی که به کتاب‌فروشی‌های ما پا می‌گذارد، احساس آشنایی می‌کند. ما تلاش کردیم برای همه‌ی مسیحیان از کاتولیک و پروتستان و دیگر گروه‌ها کتاب و نوار و فیلم داشته باشیم». ربکا نسبت به زندگی کسانی که زباله‌های قاهره را جمع می‌کردند، کنجکاو می‌شود. از این که شنیده بود در دهکده‌ی زباله جمع کن‌ها خوک پرورش می‌دهند، حدس می‌زد که باید مسیحی باشند، اما هیچ کس چیزی درباره‌ی آنها نمی‌دانست. تا ربکا موفق می‌شود کسی را از آنجا پیدا کند و وارد دهکده‌شان شود. داستان این دهکده را فردا در مراسمی که در کلیسا دارند، تعریف خواهند کرد.

چیزی که برای من جالب بود، طرز فکر و هدف زندگی این زوج بود. آنها زندگی آرامی در مونترال داشتند که بدون هیچ مانعی می‌توانستند آن را ادامه دهند. اما به قاهره و مناطق فقیرنشین آن رفتند و دارند سهم خود را در بهبود زندگی مردم بازی می‌کنند. به رامز گفتم که اگر در مصر مانده بودی و این چند سال را در کانادا زندگی نکرده بودی، شاید هیچ وقت با این دید الان به مصر نگاه نمی‌کردی. من هم در این چند سالی که خارج از ایران زندگی کرده‌ام، دیدم خیلی عوض شده است. احساس می‌کنم عمر انسان خیلی باارزش‌تر از این است که با هدف پول یا مدرک تحصیلی گذرانده شود. آدم باید هدف‌های بزرگتری را درنظر بگیرد ولی اوفتاده است مشکل‌ها...

3 نظرات:

سارا گفت...

عیدت مبارک. نوشته هایت به قدری صمیمانه و راست هستند که در نوع خود بینظیر حسساب میشوند. امیدوارم سال خیلی خوبی داشته باشی. درباره بنیاد کودک با تو تماس خواهم گرفت.

بهزاد گفت...

ممنون سارا، سال نوی شما هم مبارک باشد.

ناشناس گفت...

ای آقا حالا تکلیف من که هدفم پوله چیه؟
خیلی عالی بود ممنون