آهسته از ذهنم می گذرد...، فريادی بلند...
آهسته مي گذرد...
چون گذر دست مرگ از اندام تنومند يک مرد...
چون به دنيا آمدن کودکي... آهسته ولي با فرياد
آهسته ميگويد: "فراموشم کن"..آهسته ميشنوم: "فراموش شدهام "... ولي فراموش نميکنم
... ، و چه آشناست اين کلام... " فراموش نميکنم " ... گفته بودم به او...
که صدايش را... چشمهايش را ... دستهايش را ... و اينکه مرا فراموش کرد.... و اينکه
خواست فراموشش کنم را ...هرگز ....هرگز... تا آخرين نفس... فراموش نميکنم
بايد بروم... آهسته ...، که نيازرم گوشهايی را ...که به فرياد عادت کرده اند ...
و نيازارم قلبي را که.... به بيرون راندن خو گرفته ....
من آهسته و بيصدا... ، به پيشواز نيستي ميروم ...
و ناپديد ميشوم ....تا نيازرم چشم هايی را... که به نديدن من عادت کرده اند ....
بايد فراموش کنم که ... روزی بودهام .... تا نيازرم دلی را ...، که به نبودن من انس
گرفت
آهسته از ذهنم ميگذرد ...
طنين زيبای کلامش ... که گويی قرنهاست از شنيدنش گذشته... که مي گفت "دوستت دارم "
...، آهسته از ذهنم ميگذرد ... آهسته همچون نوازش اشکهايم گونم را ... که تنها دست
نوازش گر است بعد از هجرت بی بازگشت دستهايش ....
و صدای شکننده گلويم ...در فرو آوردن سر تسليم به بغض غريبانيه ای... که از زنده
شدن ياد او جان گرفته... و از تجسم تنهایی بعد از او....مي گذرد آهسته از ذهن غبار
آلوده من
شميم حرير موهايش از من فاصله ميگيرد... شميمی که به من جان داده... گیسوانی که
گويی ميرقصند در آغوش باد ... آهسته آهسته
و صدای دور شدن قدمهايش ...آهسته آهسته ...مغرور و بيکلام، که مثل هميشه ...، سکوت
اشکهايم را به جنون تبديل مي كند، آهسته آهسته... از ذهنم ميگذرد .... آهسته و
خاموش و بی رحم،... ، مثل رفتن...
آری... ، من روزهاست که رفتهام...
من شبهاست که رفتهام....
من رفته ام....
-------------------------
این چند خط به هم ریخته راچهار سال پیش با دوستی خواندیم که سالها از برادر به هم نزدیکتر بودیم...، دوستی که وجود بزرگش را هجمه سنگین غم راستینی فرا گرفته بود که تاب رخت بر بستنش را نداشت....،
و ده روز بعد...، در خانه ای که قرار بود آشیانهای شود برای دو قلب،... تنها و دل شکسته،... ، بر روی بستری غبار آلود نشست....، شیشه قرصهای رنگارنگی را که شبهای قبل در برابر نگاه شهوتآلودشان ایستادگی کرده بود، از زیر بالش خیسش در آورد...، و...
بعد از چند دقیقه...،شیشه خالی از قرص را با آرامشی تلخ ، باز به زیر بالشش بر گرداند، تا شاهدی سازد از آخرین امواج مشوش افکار غمگینش...، تکهای کاغذ برداشت...، چند خطی نوشت،... آرام دراز کشید...، و چشمانش را برای همیشه از روشنایی دروغین این دنیای تاریک بر بست و در سیاهی گس لذیذی که میخواست....، برای همیشه به خواب رفت... ...،
در کنار نامه خداحافظی از مادر...، نامه ای بود که نام مرا داشت به نام همراه آحرین روزها.... . نامه آخر... ، که میگفت...
" ...
باید امشب بروم....،
باید امشب جمدانی را...، که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم...
و به سمتی برورم....
.....
رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند...
علی....، ببخش اما....
من روزهاست که رفتهام...،
من شبهاست که رفته ام....،
من رفته ام..."
و جه کوتاه بود این آخرین کلام....، حتی کوتاهتر از عمر کوتاهش....
------------------------------------------------------------------
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد....
فریبنده زاد و فریبا بمیرد .....
شب مرگ تنها نشیند به موجی....
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد....
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب....
که خود در میان غزل ها بمیرد......
گروهی بر آنند که این مرغ زیبا ........
کجا عاشقی کرد، آنجا بمیرد....
شب مرگ از بیم آنجا شتابد....
کز مرگ غافل شود تا بمیرد....
من این نکته گیرم که باور نکردم....
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد....
چو روزی ز آغوش دریا بر آمد....
شبی هم در آغوش دریا بمیرد....
تو دریای من بودی آغوش وا کن....
که می خواهد این قوی زیبا بمیرد....
تو دریای من بودی آغوش وا کن....
که می خواهد این قوی زیبا بمیرد....
5 نظرات:
ممنون!
خیلی پراحساس بود ...
به ياد دوستی افتادم ... آخرين روزی که به اتفاق جمعی از دوستان دیدمش، از هميشه شادتر و سبک تر بود .... تا لبخند را بر لب همه ننشاند، خداحافظی نکرد ... گویی می گفت اين دنيا برای من تمام شده ... اما شما تا می توانيد از آن لذت ببريد ... زندگی زيباست ... برای شما ...
گویی دنيا را به سخره گرفته بود ... گویی همه ما را در اين آخرين پرده به بازی گرفته بود ...
همان شب گلوله ای سربی و داغ جمجمه اش را می شکافت ... هيچوقت نفهميدم چرا ...
آهسته در گوشم نجوا می کند ... طنین صدای گوش نوازش ... آهسته آهسته ... به تندی می گويد بيراه آمده ای ... صدای لرزانم ... آهسته می گويم نه به اختيار ... به تندی می گويد برگرد ... آهسته می گويم نمی توانم ... به تندی می گويد فراموش کن ... آهسته می گويم فراموش شده ام ... به تندی می گويد آزارم می دهی ... بغض فرو خفته ام ... آهسته سرم را برمی گردانم ... داغی قطره اشکی به خود می آوردم ... آهسته آهسته ... صدا در گلویم می شکند ... آهسته می گويم ... بايد بروم ... آهسته آهسته ... تا نیازارم وجودی را که دیرگاهی است به بودنش خو کرده ام ... تا نخراشم دلی را که نبودنم را انتظار می کشد ... بايد بروم ... آهسته آهسته ... من روزهاست که رفته ام ... من شبهاست که رفته ام ... من رفته ام ...
به تندی از مقابل دیدگانم می گذرد ... يادش ... خاطراتش ... خالی ذهنم که پر بود از برق نگاه هایش ... تنهایی اتاقم که پر بود از صدای خنده هایش ... به تندی می زند ... قلبم ... به تندی همان روز گرم تابستان ... به تندی نگاه هایمان که در هم گره خورد ... به تندی از ذهنم می گذرد ... نوازش چشم هايش ... گرمی دست هايش ... آهسته آهسته ... چينی نازک تنهایی هايم را شکست ... داغی قطره اشکی به خود می آوردم ... بايد بروم ... شتابان ... من روزهاست که رفته ام ... من شبهاست که رفته ام ... من رفته ام ...
چيزی از دوردست ها صدايم می زند ... صدایی مرا می خواند ... وسعتی بی واژه ... بايد بروم ... آهسته ولی شتابان ... کفش هايم کو ...
با سلام و احترام.
من تازه شروع كردم اگه دوست داشتيد سري بزنيد خوشحال ميشم.اگه قابل دونستيد لينك بديد ممنون ميشم. در هر صورت موفق باشيد.
كوشا
هملت: بودن يا نبودن، حرف در همين است آيا بزرگواري آدمي بيشتر از آن است که زخم فلاخن و تير بخت ستم پيشه را تاب آورد، يا آنکه در برابر دريايي فتنه و آشوب سلاح برگيرد و با ايستادگي خويش بدان همه پايان دهد؟ مردن، خفتن؛ نه بيش؛ و پنداري که ما با خواب به دردهاي قلب و هزاران آسيب طبيعي که نصيب تن آدمي است پايان ميدهيم؛ چنين فرجامي سخت خواستني است. مردن، خفتن؛ خفتن؛ شايد هم خواب ديدن؛ آه، دشواري کار همين جاست. زيرا تصوير آن که در اين خواب مرگ، پس از آنکه از اين هياهوي کشنده فارغ شديم، چه روياهايي به سراغمان توانند آمد ميبايد ما را در عزم خود سست کند. و همين موجب ميشود که عمر مصايب تا بدين حد دراز باشد. به راستي، چه کسي به تازيانه ها و خواري هاي زمانه و بيداد ستمگران و اهانت مردم خودبين و دلهره عشق خوار داشته و دير جنبي قانون و گستاخي ديوانيان و پاسخ ردي که شايستگان شکيبا از فرومايگان ميشنوند تن ميداد و حال آن که ميتوانست خود را با خنجري برهنه آسوده سازد؟ چه کسي زير چنين باري ميرفت و عرق ريزان از زندگي توان فرسا ناله ميکرد. مگر بدان رو که هراس چيزي پس از مرگ، اين سرزمين ناشناخته که هيچ مسافري دوباره از مرز آن باز نيامده است، اراده را سرگشته ميدارد و موجب ميشود تا بدبختي هايي را که بدان دچاريم تحمل کنيم و بسوي ديگر بلاها که چيزي از چگونگي شان نمي دانيم نگريزيم. پس ادراک است که ما همه را بزدل ميگرداند؛ بدين سان رنگ اصلي عزم از سايه نزار انديشه که بر آن ميافتد بيمارگونه مينمايد و کارهاي بزرگ و خطير به همين سبب از مسير خود منحرف ميگردد و حتي نام عمل را از دست ميدهد.
ارسال یک نظر