داستان کوتاه انتخاباتی



مردی بود که تصور می کرد همه چیزهای درست دنیا را می داند و تنها اوست که می تواند راه درست را از میان هزاران راه حل که برای یک مسئله باز میشود ، تشخیص دهد. شبها در مقابل تلویزیون می نشست و به کارشناسان فحش می داد چرا که آنها نمی توانستند راه درست را علیرغم سالها تحصیل و پژوهش تشخیص دهند. صبحها که سرکار می رفت به روزنامه ها نگاهی می انداخت و از سر تاسف به جهالت آنها سری تکان می داد. گاهی اوقات کتابها را ورقی می زد و در دلش می گفت این آدمها چقدر توانایی بالایی در نوشتن مزخرف در حد و اندازه یک کتاب دارند و از خودش می پرسید آیا آنها خجالت نمی کشند؟ او قبلترها در بحثها شرکت می کرد و جواب هر سوالی را آماده داشت اما دوستانش به شدت با او مخالفت می کردند و بعدها از این کار منصرف شد و این تصمیم فاجعه آمیز را گرفت که دوستانش را در جهالت رها کند. او ازاینکه آدمهای دور برش از دنیا سر در نمی آورند رنج می برد اما کاری از دستش برنمی آمد.

بالاخره پس از سالها خون دل خوردن، او نتوانست این همه ظلمت و جهالت را تحمل کند وتصمیم گرفت که مردم را نجات دهد و راه این کار را ابتدا در حل مشکلات سیاسی جامعه اش می دانست. به همین خاطر سوار هواپیما شد تا به انگلیس برود و با مسئول این همه توطئه و دسیسه از نزدیک صحبت کند و اورا متقاعد کند که که این کارها درست نیست. او بعد از هفته ای با جیبی خالی و چهره ای بهت زده به کشورش بازگشت طوریکه همه نگران شدند و حدس زدند اتفاق بدی افتاده است. زنش که دلشوره داشت هر کاری کرد تا بفهمد قضیه از چه قرار است اما فایده ای نداشت و مجبور شد دست به دامن پدرشوهرش شود. او پدر پیر لجبازی داشت که مطمئن بود همه چیزهای درست را می داند و تنها اوست که می تواند راه درست را از میان هزاران راه حل که برای یک مسئله باز میشود ، تشخیص دهد. مرد از او متنفر بود چرا که مادرش از دست او دق کرد و مرد و او هیچگاه حاضرنشد بپذیرد که دوره زمانه فرق کرده است. پس از مرگ مادر، دیگر با او حرف نزد و او را در جهالت خودش رها کرده بود تا به درک واصل شود. پدر روزی به خانه مرد آمد و او را در گوشه ای گیر آورد و گفت چه شده است؟ آیا در آنجا عاشق دختری شده ای که اینگونه تو را به فکر فرو برده است؟ مرد مثل همیشه نگاهی از سر بغض به پدر کرد و گفت پدر ما سالها اشتباه می کرده ایم، چرچیل مرده است! پدر خنده ای تحقیر آمیز کرد و گفت پسر نادان حتی آنجا هم سر تو شیره مالیده اند! این شایعات را هم زمانی که من جوان بودم در رادیو می گفتند تا ما را گمراه کنند و باز توطئه ای بچینند! بحث بین آنها بالا گرفت و پدر به حالت قهر خانه را ترک کرد.

از آنروز مرد از خودش می پرسید که اگر چرچیل مرده است ، پس اکنون چه کسی مسئول این همه توطئه و دسیسه چینی است و چرا می خواهد دنیا اینقدر تاریک باشد؟ او به صرافت افتاده بود تا جواب سوالش را بیابد و به همین سبب شبها با دقت تمام همه تحلیلها و خبرهای تلویزیون را نگاه می کرد تا ردپایی از توطئه گران جدید بیابد. به هر بهانه ای به دوستانش سر می زد و به حرفهای آنها گوش می داد. هر روز با مشتی روزنامه و کتاب به خانه می آمد و تا نیمه های شب به مطالعه مشغول بود. شبی زودتر از همیشه از اتاق مطالعه اش بیرون آمد و روی صندلی توی بالکن نشست و سیگارش را روشن کردو به آسمانها خیره شد. زنش از درون آشپزخانه به او نگاه می کرد. یادش از روزگاری افتاد که مرد هر روز با حرف و ترفندی جدید به سراغش می آمد و نفهمید که چطور شد که مخش زده شد و ناگهان خودش را در لباس عروسی در کنار این مرد یافت. از آنروز دیگر آب خوش از گلویش پایین نرفت و مرد هیچ حرف تازه ای برای گفتن نداشت و در عوض به همه چیز نق می زد. او از اینکه عمر و زیباییش را باید در پای چنین مردی و بچه هایش حرام کند و فسیل شود می شکند اما کاری از دستش بر نمی آید چرا که بچه هایش را دوست دارد و باید به خاطر آنها بسوزد و بسازد. اما امشب حسش فرق می کند. حالا این مرد روزها به مطالعه می گذراند و در عوض آنکه قر بزند و به زمین و زمان فحش بدهد ، ساکت و آرام است. زن چهره خسته امشب او را دوست دارد ومی خواهد آنرا چون صورت قهرمانی کوفته از زد و بندهای بی پایان دنیا در بر بگیرد تا با آن احساس آرامش و زنانگی ظریفی  کند. امشب این سیگار و لم دادنش به او رخساری فرزانه داده است و زن هوس کرده است تا با اغواگری خودش قلب لبالب پر از درد مردش را تسخیر کند و آنرا جلا دهد. لباسش را عوض می کند و صورتش را آرایش می کند. وارد بالکن میشود. مرد متوجه او نمی شود. ماه کامل روبروی مرد در آسمان نشسته است. خودش را در آغوش مرد رها می کند و بوسه ای بر لبانش می زند و از او می پرسد آیا شوهر عزیزم توانست آن شیطان کوچکی که زندگی ها را تباه کرده است را پیدا کند و آنرا سر جایش بنشاند؟ مرد نگاهی عاقل اندر سفیه به زن می کند و پکی به سیگارش می زند و دوباره به آسمانها نگاه می کند و می گوید: ما ماهها اشتباه می کرده ایم ، چرچیل هنوز نمرده است!