روز بی تابی کجا باید سراغت را گرفت؟ کجاست آن گنج بی پایان شادی که چون حائلی بر واقعیات بی نظم و پتک وار زندگی می افتد و چشم بر رویا باز می شود؟ شنیده ام که در کام خود کوزه ای از عسلی زهرآگین داری که کامیاب را سست و بی جان می کند؛ آنقدر سبکش می کند که با اشارت مردم چشمت، تنش به آنی از مرداب رخوت و تنهایی بیرون می جهد و در آسمان رویای تو به پرواز در می آید. شنیده ام نفس تو طوفانی بی رحم است که آدم ها را در خود می بلعد و آنقدر جسمشان را بر در و دیوار می کوبد که جانشان خلاصی می یابد و خود زخمی خورده طوفان تو ، نیمه جان ، ما بین لذت و هوس، در بزنگاه مرگ و زندگی ، از بیخودی و مستی ، از درد و سوز، نعره های خوشی سر می دهند .
کجا رفته ای و زمانه به هم می کوبی؟ سری به من بزن که هوای مرداب "خویش" زرد و مریض گشته و مرهم صبر هم که بر زخم ها نهاده بودم ، پوسید و خود چرکین شد. در "چیزها" غرق شده ام و زندگی ولنگارانه ، بی هیچ پروایی ، بر من می گذرد و نشانی از شادی در آن نیست. گویی زندگی هراسی از من ندارد و هر چه درد و آشغال می یابد ، بر سر من آوار می کند؛ بی پناهی یافته که در وعده دروغین تو صبر پیشه می کند و می کند و هر آنچه بر او می گذرد، قیمتی می داند که کام تو را بهاست. به گمانم فریب خورده ام و زندگی که همیشه هراسان نیافتن روزنه ای برای جاری ساختن واقعیت هایش است ، پر تقلا خود را بر سر من ساده لوح می تکاند.
بیا که زندگی از تو می هراسد. بی پناهیم را پناه باش و شادی را نگهبان. فراموش کن افسانه بهای خود را و به ارزانی مرا کامیاب زهر خود کن. با لشکر شادی بر کویر جانم بتاز و خاکش را به توبره بکش که این خاک ، گرد غم روزهای واماندگیست و حتی خار را میل به روییدن در آن نیست. با غرش و طوفان ، با رشته کوهی از ابرهای خروشان و باردار بر روزهایم حمله کن و ببار و بشوی همه لحظه ها و رنگ های ناجوری که بر دل نشسته است و بعد از آن تو رنگ باش ، لحظه باش ؛ مستی و پیوستگی باش. چون ماری خوش و خط خال با پوستی به نرمی حریر در آغوشم بپیچ و بر تنم نیش زن تا از زهر تو به جان کندن بیفتم که زهر و بلای تو جانفزاتر از خوشی زندگیست. پرنده مادری باش و چنگال هایت را برای شکار من تیز کن و از زمین جدایم کن ؛ تکه تکه ام کن تا لقمه دهان بچه هایت شوم اما با زندگی تنهایم مگذار که دیگر بی تو تاب ستیز با زندگی نیست.
مرا زهری آرزوست...
اطراف میدان ولی عصر ، بوی ادکلن ورساچی بی وقفه، چون آبشاری روان ، چون روحی آرام، روی سر آدمیان می خزید. با روحی تشنه آن بو را می نوشیدم و در به در به دنبال چیزی بودم که نفرت مرا بیانگیزاند. رانندگی های بی سر وته، بوق ها ، دودها و آدمیانی که ریا از چشم و تنشان جاری بود ، هیچکدام مرا نمی آزرد. در عذاب وجدان، هر شب میدان فاطمی را تا تئاتر شهر پیاده می رفتم و از لذت خود سرافکنده بودم. قرار نبود و نیست اینجا را این همه دوست داشته باشم. می باید که با جان و دل شوربختی را در این سرزمین می دیدم تا چون پرندگانی زجر کشیده با قلبی پر از اشتیاق منتظر بازگشت به "سرزمین موعود" ، به "خارج" ، می بودم. هر شب شرمنده به خانه باز می گشتم؛ هیچ نمی یافتم و در مرداب کلنجار فرو می رفتم. خویشتن را قانع می کردم که با پرده ای از احساسات از "عقلانیتی" فاصله گرفته ام و دیگر نمی توانم "صادقانه" درباره خودم و زندگی خویشتن فکر کنم؛ والا چه کسی زندگی در سگدانی ایران را بیشتر از گذران عمر در بهشتی غربی دوست دارد؟
متنفرم از اینکه رضایت مندی را به جغرافیایی خاص نسبت دهم و با اعتماد به نفسی متعفن بگویم بهشت اینجاست یا آنجاست. متنفرم که چون تازه به دوران رسیده ها نظم و آرامش سرزمین های غربی را چکشی بر فرهنگ شلخته آدم های سرزمین مادریم کنم یا که ابلهانه سنگ حب وطن را به سینه بزنم. زندگیم در ابهامی چند سر گم شده است و به درستی نمی دانم که جغرافیا از کدام سو این گره مبهم را به سوی خود می کشد. شاید آنقدر کشش ها در هر دو سوی جغرافیایی هم زور شده اند که مرا بی سپر در میان دغدغه تصمیمی نگرفته شده رها کرده اند؛ حسی که بودن در هر جا را به تلخی طعم روحی آزرده می کند. بی گمان سوالم اشتباه است: چرا بودن در اینجا یا آنجا؟ اصلا چرا باید بودن در جایی؟ آیا پیوند دادن زندگی به مکانی به امید یافتن رضایتمندی باز همان ذهنیت انسان "ناآگاه" سنتی نیست که همیشه به امید یافتن ریسمانی فراطبیعی است که گمان می برد با گره زدن بند زندگی به ته آن ریسمان ، سازوکارهایی در جهان راه می افتد که رضایتمندی او را تضمین می کند و پس از آن می تواند "رها" از وظیفه " فکر کردن" باشد؟
بگذریم...
ولی عصر مثل همیشه بود: پر از دختران زیبا که این بار بودنشان تنها حالتی از شکر بر روان من جاری می کرد. با قدم زدن در هاله ای از فکر فرو می رفتم. خاطرات را توان عبور از این هاله نبود.همه خاطرات زشت و زیبا ناگهان افکار احمقانه ای می شدند که خطور آنها یک فرار مذبذبانه از "حالِ" جدی و پر هیجان به نظر می رسید. "آن" در ولی عصر چنان جدیتی را می طلبد که همه قوا را برای جنگ با لشکری از نیروهای نامرئی که بی امان از بیرون تیرپرانی می کنند، می خواهد. "خاطرات" برخلاف اینجا که همه زمان چون پیچک بر دست و پای من پیچیده اند ، آنجا چون یک کالای لوکس ذهنی به نظرم آمد که تنها می توان در قفسه یک فکر رفاه زده آن را یافت. در خیابان مانکلند گرفتاری توری هستم که افکار و خاطرات تار و پود آن هستند و بر همه طیف زمان چسبندگی دارند؛ گاهی روی تار افکار در آینده سیر می کنم اما چسبندگی و کشندگی خاطرات از گذشته مرا در آینده بر زمین می کوبد و گاه بالعکس. در ولی عصر "حال" چنان سنگینی می کند که همه تار و پودهای آینده و گذشته را پاره می کند و در عمقی بی انتها از ذهنم برای ساعتی دفنم می کند...
ولی عصر همیشه میل به سازش را در من بر می انگیخت و آتشی در دلم از نبود انطباق و حس کمبود می افروخت اما این بار طغیان بود که در آن می جوشید. میل به طغیانی بی پرده ماههاست که سینه ام را می فشارد هر چند که هرگاه هوسش می کنم ناگهان خفت و خواریم در برابر زندگی چون پتکی بر امیال من فرود می آید و چون شیشه تکه تکه می شوم. هر اندازه که بیشتر تن داده و مطیع زندگی شده ام ، شعله طغیانی ابلهانه، بلندتر در وجودم زبانه کشیده و به در و دیوار وجودم زده تا در نقطه ای که سررشته حسابگری امور در دستانم پنبه می شود ، بیرون جهد و بسوزاند همه زندگانیم را. چه فایده طغیان گری در این دنیا آنگاه که چنان در برابر آن ضعیفم که هر طغیانی چون یک لج بازی احمقانه کودکانه می ماند که بیشتر از آنکه ذره تلنگری به دنیا باشد، لگدی محکم بر تن نحیف زندگی من است؟ اما این حسابگری و تن دادگی انگار مخصوص خیابان مانکلند بود و در آن سو، قدم زدن در ولی عصر به خریت وجودم شجاعت می بخشید تا این لگد جانانه را بر سرنوشت خویش بزنم...
در جغرافیا سرزمین ها به وضوح درنوردیده شدند هر چند که در درون به پهناوری خود سرگردانم کردند آن چنان که به تعلیق و آویزانی در آمده ام. نمی دانم از جغرافیای درونم است یا بیرون که همه سرگشتگی ها در نقطه ای جمع شدند و همه زمان مرا در پرسش از مکانم قرار داده اند. چیزی در درون من گمان می برد آغاز ویرانگری در رهایی از سرگشتگی جغرافیایی است. چرا؟ می ترسم که این کلمات زیبا چیزی جز توصیف یک هوس بچگانه که لش سنگین خویش را بر فضای ذهنم انداخته است ، نباشد. به چه چیز در درونم می توانم اعتماد کنم که به او رخصت قضاوت در مورد خویشتن بدهم؟ تعلیق و آویزانی مجال محکی برایم به جا نگذاشته است و همه چیز در درون چون امواج دریا ، یک رنگ و یک صدا، بر ساحل افکارم می کوبد. کاش قضاوتی در کار "بود"...
زندگی ماجرای تن دادگی و تنهایی شده است. در ولی عصر قدم می زدم و در شلوغی ها، زیر ابر بوی عطر ، در سرگردانی خویش و در جغرافیا سیر می کردم و با "هیچ" به خانه باز می گشتم...