من در ان آربور میشیگان بزرگ شدم، از MIT لیسانس گرفتم و بعدش برای فوق لیسانس به دانشگاه ایالتی وین (Wayne) رفتم. بعد از تمام شدن درسم مدتی تو شرکت فورد کار کردم. اما بالاخره من هم مثل بسیاری از دوستانم به این نتیجه رسیدم که دوست دارم زندگی خارج از آمریکا رو تجربه کنم. تعداد خیلی زیادی از دانشجوها، بعد از لیسانس برای ادامه تحصیل از آمریکا خارج میشوند. ایران به خاطر دانشگاههای خوبی که داره، مقصد تعداد زیادی از این دانشجوها است. البته مساله فقط دانشگاهها نیست. آدم وقتی میره ایران میتونه فرهنگهای مختلف رو از نزدیک ببینه. در ایران تعداد زیادی مهاجر از کشورهای دیگر زندگی میکنند. به همین خاطر رفتن به ایران هم برای تحصیل خوبه و هم آدم کلی درس زندگی میگیره. این بود که من هم رفتم ایران. برای دکترا از دانشگاه سهند تبریز پذیرش گرفتم. تبریز شهر بسیار زیبایی است. یکی از مزایاش هم اینه که دو زبانه است. به قول یک وبلاگی که خوندم، زمستونها خلوته و همه آذری صحبت میکنند. تابستانها شلوغه و همه فارسی حرف میزنند. پنج سالی که تبریز بودم خیلی خوش گذشت. البته شاید الان که تموم شده، فقط خاطرات خوبش یادم مونده. به هر حال دوران دکترا مشکلات خودش رو داره ولی در مجموع از نتیجهای که گرفتم خیلی راضی هستم. نزدیک به پایان دوران دکترا به این نتیجه رسیده بودم که داشتن تحصیلات خوب، پول زیاد و کار خوب، هیچ کدام به اندازهی داشتن روابط انسانی سالم مهم نیست. با این که زندگی در تبریز خیلی خوب بود، ولی فکر می کردم که من باید برگردم پیش خانوادهام و برای مردم میشیگان کار کنم. این بود که تصمیم گرفتم برگردم آمریکا. برای همین ده روز بعد از دفاع و فرستادن نسخه نهایی پایاننامه رفتم میشیگان تا شرایط رو بررسی کنم.
یک سری به دانشگاه ایالتی وین زدم. اونجا یکی از استادهای قدیمی رو دیدم. پرسید: «چه کار میکنی؟» گفتم: «از سهند تبریز دکترا گرفتم». گفت: «این که خیلی خوبه. ما اینجا میخواهیم هیات علمی استخدام کنیم. با دکتر هوارد صحبت کردی؟». دکتر هوارد استاد دوران فوق لیسانسم بود. گفتم: «نه هنوز، ولی میرم پیشش». قبل از این که برم دکتر هوارد رو ببینم، رفتم یک اینترنت کافه و از مقالههام و چند صفحهی اول پایان نامهام یک نسخه چاپ کردم تا خیلی هم دست خالی نرفته باشم. وقتی رفتم پیش دکتر هوارد، خیلی خوشحال شد و کلی تحویل گرفت. گفت: «بیا همین الان تقاضای کار بنویس. من هم پیگیری میکنم. به من هم قول بده که جای دیگه اقدام نمیکنی. میدونم که اگر جای دیگه بری استخدامت میکنند. اما بیا همین جا». من هم قبول کردم و تقاضامو نوشتم.
هفتهی بعدی قرار یک ارائه رو برای اعضای گروه گذاشتن. وقتی رفتم بیشترشون استادهای دوران فوق لیسانسم بودن که منو میشناختن. همه چیز خیلی خوب پیش رفت و در آخر دکتر هوارد از رئیس دانشکده یک نامه رسمی گرفت که پاسخ تقاضای من رو تا پایان اوت میدهند. از قبل برای یک ارائه در MIT هم هماهنگ کرده بودم ولی نه به عنوان تقاضای کار. رفتم ارائه کردم و بهم گفتن که استخدام دارن و خواستن که اقدام کنم. اما گفتم من به دانشگاه وین قول دادم و قرار شده که برم اونجا. چند روز قبل از این که برگردم تبریز هم دوباره بهم زنگ زدن و گفتند: «موقعیت خوبیه، میای MIT؟» ولی بازم گفتم که به دانشگاه وین قول دادم. خودم هم فکر میکردم تو وین راحت تر باشم. MIT خیلی محیط خشن و رقابتی داره.
بعد از یکی دو هفته برگشتم تبریز تا کارهامو مرتب کنم و کلا برگردم آمریکا. یک ماه قبل از سفر بازگشتم زنگ زدم به دکتر هوارد که وضع پروندهام رو پیگیری کنم. گفت: «الان که دانشگاه تعطیله. شما کی برمیگردی؟». گفتم: «هفته ی دوم سپتامبر». گفت: «خوبه. بیا». من هم این قدر مشغول جمع و جور کردن کارهای تبریز بودم که دیگه نتونستم زنگ بزنم. با این که تصمیمم رو برای بازگشت به آمریکا گرفته بودم، ولی هر چه به زمانش نزدیک میشدم، بیشتر میفهمیدم که چقدر به تبریز وابسته شدم. خیلی سخت تبریز رو ترک کردم.
بازگشت
یکشنبه رسیدم خونه. دوشنبه صبح رفتم دانشگاه ایالتی وین و گفتم اومدم. گفتند: «اه! اومدی؟ ما هفتهی پیش قرار بود که یک جلسه بگذاریم تا ببینیم کی همه هستند تا اون موقع جلسه بگذاریم و تقاضای شما رو بررسی کنیم». اونجا بود که فهمیدم در این چهار ماهی که گذشته هیچ کاری روی پرونده ی من انجام نشده. منو بگو که طوری اومده بودم که آماده بودم برام درس گذاشته باشند. هفتهی بعدش جلسه گذاشتند و بعدش ایمیل زدند که تبریک! شما پذیرفته شدید. مدارکتون رو ببرید پیش رئیس دانشکده. من هم خوشحال شدم که این قدر زود کارم درست شد. رفتم مدارک رو به رئیس دانشکده دادم. اونم مدارک رو گرفت و گفت: «باشه. من اینها رو میدم به کمیتهی جستجو». گفتم: «جستجوی چی؟ من که اینجا هستم». گفت: «همهی تقاضاها باید بره کمیته جستجو». گفتم: «حالا کمیته کی جلسه داره؟». گفت: «یک ماه دیگه». من هم که چارهای نداشتم قبول کردم. روزها گذشت و من هم منتظر برگزاری جلسه بودم. یک روز قبل از جلسه، خبردار شدم که یک مقالهام در مجله مهندسی موسسه خوارزمی پذیرفته شده. این مجله تو زمینه ی کاری ما معتبرترینه. خیلی خوشحال شدم و رفتم دانشگاه تا به دکتر هوارد خبر بدم. به دکتر گفتم: «من دیروز باخبر شدم که مقالهام تو مجله خوارزمی پذیرفته شده. گفتم بهتون بگم اگر تو تصمیمگیری کمیته تاثیر میگذاره بهشون خبر بدیم». دکتر گفت:«جلسهی شما امروزه؟» گفتم: «بله. برای همین هم اومدم». گفت: «ولی اینها قرار بود قبلش یک جلسه با من بگذارند. باید اون جلسه قبل از جلسه امروز کمیته تشکیل میشد. بگذار ببینم چی شده». خلاصهاش کنم، دکتر هوارد گوشی تلفن رو برداشت و با داد و بیداد با چند نفر صحبت کرد و پانزده دقیقه قبل از جلسهی کمیته، اون جلسه که من نمیدونستم چی بود رو برگزار کرد و رفتن داخل جلسهی کمیته.
بعد از مدتی که جلسه تمام شد، به من تبریک گفتند و گفتند باید پروندهات رو ببری پیش رئیس دانشکده. رفتم پیش رئیس دانشکده. اونم بهم تبریک گفت و بعدش یک سری حرفهایی زد که من دقیقا نفهمیدم. میگفت باید این قدر مقاله بنویسم که بتوانند باهاش دیوارهای دانشکده رو کاغذ دیواری کنند. اما طوری حرف میزد که انگار هنوز کار تمام نشده بود. آخرش معلوم شد که فعلا توی دانشکده یک دفتر بهم میدهند و ادامهی رسیدگی در کمیته گزینش استاد دانشگاه انجام می شود. وقتی دربارهی تاریخ برگزاری جلسه پرسیدم، عجیبترین جوابی رو گرفتم که میشد تصور کرد: «معمولا دو هفته قبل از جلسه خبر میدهند»! نکتهی جالب این جور جوابها این بود که برای من قابل تصور نبود که چه طور کسی با تحصیلات و منطق یک استاد دانشگاه میتواند چنین جملهای به زبان بیاورد و برای کسانی که این جملهها را می گفتند، بسیار عادی و روزمره بود.
دفتری که بهم دادند، جای بسیار جالبی بود. بخشی از یک پارتیشن بود که وسط راهروی طبقه سوم دانشکده گذاشته بودند. در این دفتر سه چیز داشتم. تلفنی که سیم نداشت. کامپیوتری که به شبکه وصل نبود و پرینتری که تونر نداشت! یک ماه هر روز از ان آربور تا دیترویت آمدم و در این دفتر نشستم و روی مقالههایی کار کردم که با استادم در تبریز نوشته بودیم و من اسم خودم رو از دانشگاه ایالتی وین نوشتم. کم کم متوجه شدم که روی جلسه گزینش استاد دانشگاه خیلی نمیشه حساب کرد و هستند کسانی که دو تا سه سال هست که دارند در این دانشگاه درس میدهند ولی هنوز پروندهشان در کمیته گزینش استاد در حال بررسی است!
بالاخره قطع امید کردم و شروع کردم به دنبال کار گشتن. رزومه و کارهامو چاپ کردم، یک نامه هم گذاشتم روش و به صورت یک پرونده درآوردم و هر جایی که می شناختم بردم. MIT، دانشگاه میشیگان، فورد، NSF، هر جایی که فکرش رو بکنید، رزومه دادم. MIT بهم گفتند اون موقع جا داشتیم. اما الان دو نفر را گرفتیم و نفر سوم، تقریبا قطعی شده. اینه که الان احتمالش کمه. دو جای دیگر بهم جواب دادند. یکی یک موسسه پژوهشی سیستم های پیشرفته ی خودرو بود که فورد و دانشگاه میشیگان تاسیس کرده بودند و دیگری دانشکده برق دانشگاه میشیگان. دانشگاه میشیگان خیلی حرفهای برخورد کرد. چند روز بعد از این که پروندهام رو به دفتر دانشکده داده بودم، باهام تماس گرفتند و گفتند برنامهی پژوهشی و برنامهی تدریس بیار. خیلی خوشم آمد. اینها چیزهایی بود که تو یک کارگاه در تبریز به ما گفته بودند و انتظار نداشتم که اینجا کسی از این چیزها از من بخواهد. هفتهی بعدش یک جلسه گذاشتند که من بروم و کارهایم را ارائه کنم. وقتی رفتم تمام اعضای گروه آمده بودند. جلسه به خوبی پیش رفت. بعدش بهم گفتند که برای تمام اعضای گروه یک فرم نظرخواهی میفرستند. رئیس گروه، نظرات را جمع میکند و نتیجه نهایی را به من اعلام میکنند. یعنی تمام مراحل از اول برایم کاملا روشن بود. در حالی که در وین باید مرحله بعدی را خودم کشف میکردم! بعد از جلسه به دفتر رئیس گروه رفتم. بهم گفت:« ببینید شما کار سختی را انتخاب کرده اید. اینجا باید درس بدهید. کار پژوهشی بکنید. کار اجرایی مثل ریاست گروه و شرکت در جلسات باید انجام بدهید. اما حقوق و بودجهای که بابت این کار میگیرید، برای گذران زندگی و انجام پژوهش به درد بخور کافی نیست. برای درآوردن پول باید بری از خارج دانشگاه پروژه بگیری. انجام همهی این کارها اصلا آسان نیست». واقعا ازش خوشم اومد. از قبل داشت تصویر کامل رو بهم نشون میداد و هشدار میداد که کار سادهای در پیش ندارم. موسسه پژوهشی سیستمهای پیشرفته خودرو هم رفتم. اگر این کار رو میگرفتم محل کارم میشد دانشگاه میشیگان و حقوقم از فورد میآمد که خیلی خوب بود. رئیس موسسه باهام صحبت کرد. بهم گفت: «برو یک پیشنهاد پروژه برای یک خودروی هیبرید بنویس». من هم چند روزی وقت گذاشتم و یک پیشنهاد پروژهی خوب نوشتم. بعد که پیشنهاد رو دید، گفت که ما شما رو می خواهیم. فقط باید بروید با دکتر نورمن، همکار ما در فورد هم صحبت کنید تا موضوع کار شما رو تعیین کنیم.
تو این فاصله دکتر تامسون از وین باهام تماس گرفت که: «می خواستم دو تا چیز رو بهتون تبریک بگم. اول این که جشن شکرگزاری مبارک باشه! دوم این که پروندهی شما در کمیتهی گزینش استاد دانشگاه بررسی و تایید شده. بیاید برای امضای قرارداد». در جوابش من فقط گفتم که میام دانشگاه. از طریق یکی از دوستانم فهمیده بودم که استادهای وین فهمیدن که من رفتم میشیگان اقدام کردم. این بود که نمیتوانستم پنهان کنم. از طرفی خیلی دوست داشتم برم دانشگاه میشیگان. برای همین رفتم دانشگاه و بهشون گفتم: «من الان نمیتونم این قرارداد رو امضا کنم. من تا همین یک ماه پیش میآمدم دانشگاه و هیچ جای دیگر هم دنبال کار نبودم. اما وضعیت پروندهام وارد یک شرایط نامعلوم شد. برای همین الان دو جای دیگر برای کار اقدام کردهام». ازم پرسیدن کجا و براشون گفتم که دانشگاه میشیگان و موسسه پژوهشی سیستمهای پیشرفتهی خودرو. گفتند: «حالا خودت میدونی. به نظر ما به صلاحت این است که بیای وین. حالا فکرهاتو بکن و ببین تصمیمت چیه. اگر خواستی با ما تماس بگیر».
برای پیگیری کار موسسهی پژوهشی و صحبت با دکتر نورمن رفتم فورد. آنجا فهمیدم که این آقای دکتر از مشاوران جوان مدیرعامل است. وقتی دیدمش به نظرم خیلی شبیه درس خواندهها نبود. بیشتر شبیه دار و دستهی مدیرعامل بود. بعد از این که باهاش صحبت کردم، رفتم مرکز تحقیقات فورد که مدتی بعد از فوق لیسانس اونجا کار کرده بودم. دوستان سابقم رشد کرده بودند و رئیس گروه شده بودند. با اونها که مشورت کردم، بهم گفتند: «نورمن میخواد بابت پروژهی خودروی هیبرید مستقیما از وزارت خانه بودجه بگیره و مرکز تحقیقات رو دور بزنه. ما نمیگیم نمی تونه. اما مخالف هم کم نداره. این یک کاری نیست که بخواهی روش خیلی حساب کنی. بهتره بری دانشگاه میشیگان هیات علمی بشی و در کنارش با موسسه روی خودروی هیبرید کار کنی». این رو که شنیدم از همون جا سوار ماشین شدم و رفتم دانشگاه میشیگان برای پیگیری وضعیتم. تا اون لحظه تمام کارهای دانشگاه میشیگان خیلی خوب و حرفهای پیش رفته بود. اما اون روز وقتی رفتم پیش رئیس گروه، دیدم داره پرت و پلا تحویلم میده. میگفت: «ما بررسی کردیم دیدیم باید روش استخدام اساتید رو عوض کنیم. باید یک آگهی بدیم تو مجلات معتبر بین المللی، بر اساس نیازهای دانشکده. بعد آدمهای مختلف بیان اقدام کنند و ما از اون چند نفر یک نفر رو انتخاب کنیم. این طوری خوب نیست که یک نفر بیاد و بخواهیم روی اون یک نفر تصمیم بگیریم». منو میگی؟ مونده بودم که دلیل این چرخش ناگهانی چی بود. تا قبلش همه چیز خیلی منطقی به نظر می رسید. الان حدسم اینه که کسی از دانشگاه وین بهشون گفته بود که منو دست به سر کنن.
در اولین فرصت رفتم دانشگاه ایالتی وین که من غلط کردم، همون قرارداد رو بیارید، من دو تا امضا میکنم! وقتی رفتم، کلی تحویلم گرفتند و گفتند: «خیلی خوب شد آمدی. البته قراردادت الان آماده نیست. ما باید نامه بنویسیم که قراردادت رو آماده کنند.»! من که دیگه به اندازهی کافی بلاتکلیفی کشیده بودم، تصمیم گرفتم تسلیم بشم و دیگه منتظر بمونم تا کار مراحل خودش رو طی کنه. در جواب دوستانم که ایران بودند و قصد برگشت به آمریکا رو داشتند، می گفتم وضع آمریکا بد نیست، خوب هم نیست. مشکل اینجا است که آدم بلاتکلیف است. یک مثال تصویری هم داشتم. شرایط مثل این بود که آدم توی باتلاق افتاده باشه. یک نفر هم همان نزدیک مشغول کار باشد. شما نیازی نیست داد و فریاد کنید. به اون آدم می گید که من دارم غرق می شم، لطفا اون چوب رو دراز کنید که من بگیرم و بیام بیرون. اون آدم هم قبول میکنه. اما مدت زیادی میگذره و این کار رو نمیکنه. شما باز هم بهش میگید و اون باز هم قبول میکنه، اما در عمل کاری انجام نمیده. تو باتلاقی که هستید، دست و پا زدن هم کمکی نمیکنه. بلکه شرایط رو بدتر می کنه!
بالاخره قرار شد که در ترم زمستان برایم درس بگذارند. این طور شد که کارم را شروع کردم. اما هنوز هیچ قراردادی نداشتم و حقوق هم نمیگرفتم. وقتی این را به یکی از دوستانم که در ایران خودرو کار میکرد، گفتم. گفت: «در ایران چنین چیزی اصلا امکان پذیر نیست. من اگر با ایران خودرو قرارداد امضا نکرده باشم، از در شرکت نمیتوانم وارد شوم». درکش برای آنها مشکل بود، اما برای من دیگر شگفتانگیز نبود. بعد از حدود دو ماه کار کردن از نظر مالی زندگی برایم خیلی مشکل شده بود. قبلا بهشون گفته بودم که از دوستان دیگری که برگشتند آمریکا، شنیده بودم که تا هشت ماه بدون حقوق کار کرده بودند و چنین چیزی برای من امکانپذیر نیست. اون موقع گفته بودند که نگران نباش ما مشکل شما را از راههای دیگر حل میکنیم، شما وقتی حقوق را گرفتی، پول را پس میدهی. اما عملا من چهار ماه را کاملا از دست داده بودم و بعد از دو ماه از شروع تدریس هم چیزی دریافت نکرده بودم. به من گفتند برو دفتر امور مالی، پول بگیر. رفتم هزار و پانصد دلار بهم دادند و یک برگهی رسید که نوشته بود اینجانب فلانی مبلغ این قدر بابت فلان دریافت کردم. پرسیدم بنویسم بابت چی؟ مسئول دفتر چشمهاشو انداخت بالا و گفت: «بنویس بابت دستی»! یعنی بعد این همه درس خوندن حالا من باید پول دستی! میگرفتم. چند وقت بعد به دکتر واتسون گفتم حالا که کار قرارداد من طول میکشد، لطفا با من قرارداد حق التدریسی ببندید تا قرارداد اصلی بیاید. بالاخره وضعیت من از این بلاتکلیفی دربیاید. باز هم از آن جوابهایی که انتظارش را نداشتم. دکتر واتسون با خنده گفت: «این که اصلا به نفعت نیست. برای قرارداد حق التدریسی که پول چندانی نمی دهند. تازه آن را چندین ماه دیگر میدهند. بهتر است صبر کنی تا قرارداد اصلیت بیاید». شش ماه از شروع کارم گذشته بود که برای اولین بار قراردادی امضا کردم برای دو ماه اول کارم و چند هفته بعد هم یک قرارداد شش ماهه امضا کردم تا ابتدای سپتامبر و بعد از آن قراردادهایم یک ساله شد.
تصادفها
در چهار ماهی که بلاتکلیف بودم، من و خانواده ام سه تا تصادف کردیم. اون مدتی هم که برای بررسی اوضاع اومده بودم آمریکا یک تصادف کردم. ده روز بعد از دفاع و دو روز بعد از تحویل دادن نسخهی نهایی پایاننامه راهی میشیگان شدم. این سفر برایم بسیار مهم بود. میخواستم ببینم بازگشتنی هستم یا ماندنی. ماجرای عجیبی برایم اتفاق افتاد که ممکن است برای طرفداران
قوانین مورفی کاملا عادی باشد، اما برای من باور کردنش خیلی سخت بود. دلیلش را بعدا خواهم فهمید. صبح جمعه با یکی از بهترین دوستان دوران مدرسهام با ماشین در حال بازگشت به خانه بودیم که تلفن همراهم زنگ زد. مادر یکی از دوستانم بود که برای صحبت با مادرم زنگ زده بود و از این که میشیگان بودم تعجب کرد. برای رعایت احتیاط به سمت راست خیابان آمدم و ماشین را متوقف کردم. کمی عقبتر از جایی که پارک کرده بودم، دو نفر داشتند یک تاکسی را هول میدادند. در حال صحبت بودم که در آیینه دیدم همان تاکسی با سرعت زیادی دارد به سمتم میآید و قبل از این که بتوانم حرکتی بکنم از عقب به ماشین ما برخورد کرد. تنها کار مثبتی که توانستم انجام دهم این بود که نگذارم مادر دوستم متوجه تصادف بشود. حرفمان هم تقریبا تمام شده بود :) علت تصادف رانندهی یک پونتیاک بود که از عقب به تاکسی زده بود و تاکسی هم از دست صاحبانش در رفته بود و به ما خورده بود. یک ساعتی منتظر پلیس بودیم که بعد از دو بار تماس در صحنه حاضر شد. در این مدت، اول رانندهی تاکسی داشت با رانندهی پونتیاک دعوا میکرد که میانجی شدم و گفتم به هر حال کاری است که شده، با دعوا چیزی درست نمیشود. راننده تاکسی میگفت: «این [رانندهی پونتیاک] معتاده، تو هپروت بود، من سریع رفتم دیدمش وقتی هنوز پشت فرمون بود». رانندهی پونتیاک در فرصتی که دو نفر دیگر نبودند، میگفت: «اینها [دو نفری که تاکسی را هل میدادند] جفتشون تزریقیاند!» حالا من تزریقی یا غیرتزریقی را تشخیص نمیدهم. اما با توجه به ظاهرشان فکر میکنم هر سه نفر معتاد بودند که این قدر سریع حالات یکدیگر را تشخیص دادند. این تصادف شروع ماجرایی شد که به هیچ پایان مشخصی نرسید.
زمانی که منتظر بودیم، رانندهی تاکسی از من خواست که با تلفن همراهم به خانمش زنگ بزند. پلیس که آمد، بعد از دیدن تصادف و گرفتن مدارک ما، از ما خواست که بعدازظهر آن روز به پاسگاه برویم. در اثر تصادف گلگیر عقب تاکسی به چرخ چسبیده بود که با کمک رانندهی پونتیاک و افراد خانوادهاش موقتا مشکل حل شد. از این که آنها برای راه انداختن تاکسی این قدر تلاش بدنی کردند، خوشم آمد. من هم کلی مشاوره دادم تا تاکسی به حرکت افتاد :) جالب اینجا بود که تاکسی در این موقع روشن شد. در حالی که موقع تصادف داشتند هولش میدادند!
من سر ساعت مقرر پاسگاه پلیس بودم. رانندهی پونتیاک هم با چند نفر از اعضای خانوادهاش آمدند. یکی از آنها پسر جوانی بود که به من پیشنهاد میداد که آنها خسارت مرا که کمتر بود بپردازند، اما در عوض از بیمهی تاکسی برای تعمیر پونتیاک استفاده کنند! گفتم من چنین کاری نمیکنم. بعد از نزدیک یک ساعت تاخیر، رانندهی تاکسی و دوستش بدون ماشین آمدند. میگفتند که هنوز گلگیر به چرخ گیر میکند و نمیشود ماشین را حرکت داد. پلیس که گفت ماشین را باید بیاورید، گفتند: «ده دقیقهی دیگر ماشین را میآوریم» و رفتند. بعد از مدت طولانی با شمارهای که داشتم تماس گرفتم. همسر رانندهی تاکسی آدرس محلی را داد که تاکسی آنجا متوقف شده بود. همراه با رانندهی پونتیاک با ماشین من به محل رفتیم. مشخص شد که رانندهی تاکسی دروغ گفته بود و مشکل گلگیر نبود. موتور تاکسی دوباره دچار مشکل شده بود. بعد از این که با کمک پسر جوان همراه رانندهی پونتیاک، تاکسی روشن شد. همگی به راه افتادیم. اما در میان راه دوباره خاموش شد. رانندهی تاکسی میگفت هزینهی انتقال تاکسی به پاسگاه پلیس با یدککش صد دلار میشود و نمیتواند چنین هزینهای را بپردازد. بالاخره به زور حاضر شد که ده دلار بدهد و چند متر طناب بخرد تا با ماشین من تاکسی را بکسل کنیم! با هر دردسری بود به ایستگاه پلیس رسیدیم. رانندهی تاکسی به غیر از پروانهی تاکسی، مدرک دیگری نداشت. اما میگفت که بیمهی شخص ثالث دارد. پلیس، به دلیل این که در زمان تصادف رانندهی تاکسی پشت فرمان نبود، رانندهی پونتیاک را مقصر خسارات هر دو ماشین معرفی کرد و یک کوپن از کارت بیمهی پونتیاک را به من و رانندهی تاکسی داد. حالا دوباره باید هر سه ماشین را برای تعیین خسارت به نمایندگی بیمه میبردیم (فکرشو بکن، با این دو تا راننده و ماشین!). رانندهی تاکسی گفت که ماشینش را آن شب تعمیر میکند و فردا صبح به بیمه میآورد. رانندهی پونتیاک هم گفت که هر وقت لازم بود بهش زنگ بزنیم تا خودش را برساند.
شنبه صبح رفتم نمایندگی بیمه را پیدا کردم و نوبت گرفتم. آنجا فهمیدم که سند ماشین را هم میخواهند. به خانه برگشتم تا سند را بردارم. از خانه به رانندهی تاکسی که زنگ زدم. هنوز خواب بود! صدای زنش از پشت تلفن میآمد که میگفت: «پاشو، مگه امروز نباید ماشینو ببری؟». بالاخره وقتی کمی بیدارتر شد، گفت که بیمه ندارد و باید پول قرض کند تا ماشین را تعمیر کند و بیمه کند تا بتواند خسارت بگیرد. معلوم شد که دربارهی کارت بیمه هم دروغ گفته است. گفتم پس وقتی این کارها تمام شد به من خبر بده. یکشنبه خبری نشد. دوشنبه رفتم دیترویت تا ببینم در وین چه خبر است و استادهایم چه میکنند. سهشنبه زنگ زدم به رانندهی تاکسی و گفتم که فردا آخرین مهلت اعتبار کروکی پلیس است. گفت: «من کارها را انجام دادهام و فردا صبح ساعت نه به بیمه میآیم». به رانندهی پونتیاک زنگ زدم. گفت: «من چون از شما خبری نشد، ماشین را امروز بردم صافکاری و نمیتوانم به بیمه بیایم!» گفتم: «من منتظر رانندهی تاکسی بودم و بیمه هم باید ماشین مقصر را ببیند». بالاخره راضی شد تا فردا صبح به صافکاری برویم تا ببیند که ماشین را میتواند بگیرد یا نه. چهارشنبه صبح به رانندهی تاکسی زنگ زدم و گفتم که به جای بیمه به صافکاری بیاید که هر سه با هم به سمت بیمه که تقریبا خارج شهر است، حرکت کنیم. گفت که برایش کاری پیش آمده است و به جای نه، نه و نیم میتواند بیاید. به رانندهی پونتیاک هم خبر دادم که وقتش تلف نشود! نه و ربع بود که جلوی صافکاری بودم. اما از هیچکدام از رانندهها خبری نبود. بعد از نیم ساعت رانندهی پونتیاک آمد. میگفت که سوییچ ماشینش اینجا نیست. اما دروغ میگفت. من با یکی از کارگرهای صافکاری صحبت کرده بودم. بهش گفتم سوییچ دست این آقا است. بعد که دید این بهانه کارساز نشد. میگفت برای صافکاری پمپ کولر ماشین را باز کردهاند و نمیتواند ماشین را حرکت دهد. در حالی که ماشین که با پمپ کولر راه نمیرود! چون هنوز رانندهی تاکسی نیامده بود، اصرار من بیفایده بود. یکی دو بار به رانندهی تاکسی زنگ زدم. هر بار میگفت پنج دقیقهی دیگر! کم کم داشت ظهر میشد که یک بار دیگر زنگ زدم و همسر رانندهی تاکسی گوشی را برداشت. مشخص بود که خود راننده همه آنجا است و دارد به همسرش میگوید که چه بگوید. من دیگر عصبانی شدم و صدایم را بالا بردم و گفتم: «چرا با من بازی میکنید؟ چرا یک حرف درست نمیزنید؟» ظاهرا این تغییر روش موثر واقع شد. بعد از چند دقیقه تاکسی جلوی صافکاری بود. این بار رانندهی تاکسی میگفت که کارنامهی تاکسی را پیش کسی گرو گذاشته است و آن شخص معلوم نیست چه زمانی از تهران برمیگردد! گفت: «من حتما اینو، امروز میگیرم. فردا صبح ساعت 8 دخترم را میبرم مدرسه و از همان جا میآیم به نمایندگی بیمه». چارهای نداشتم. فردا صبح با کمی تاخیر به سمت بیمه راه افتادم. ساعت یک ربع به ده به آنجا رسیدم. اما از رانندهی تاکسی خبری نبود. با مسؤول بیمه صحبت کردم. گفت چون دیر شده و ماشین مقصر هم اقدام به تعمیر کرده، باید خود کارشناس نظر بدهد. کارشناس هم امروز نیست. به رانندهی تاکسی زنگ زدم. با پررویی تمام گفت: «چه خبر؟» گفتم «هیچی ساعت ده است و من جلوی بیمهام». گفت: «خوب؟» گفتم: «مگه قرار نبود بیای اینجا؟» گفت:« نه، قرار شد شما به من زنگ بزنی»!!!
سرانجام از گرفتن خسارت ناامید شدیم و ماشین را خودمان با هزینه ای حدود 400 دلار تعمیر کردیم. بعدها که من به تبریز برگشته بودم، راننده ی تاکسی به مادرم زنگ زده بود و برگه ی بیمه ی پونتیاک را خواسته بود تا بتواند برای تعمیر از تاکسی ازش استفاده کند. از مشخصات بارز این دو نفر (رانندهی تاکسی و پونتیاک) این است که به شدت تلاش میکنند که کمترین میزان پول، وقت و انرژی را صرف کنند، خیلی زیاد به فکر منافع خودشان هستند، خیلی کم احساس تعهد میکنند، خیلی خیلی راحت دروغ میگویند و هیچ شرم و حیایی ندارند که دروغشان برملا شود. با توجه به شنیدهها به نظر میرسد این آدمها در آمریکا اصلا کمیاب نیستند. بیشترشان هم از وضعشان مینالند و از دولت و مردم ناراضی هستند. برای پیشبرد کارشان دروغ میگویند و رشوه میدهند، از ضایع کردن حق دیگران هم هیچ ابایی ندارند. آیا این رویای آمریکایی است؟
تصادف دوم
شباهت این تصادف به تصادف اول این است که هر دو در اثر احتیاط و ایستادن در کنار خیابان برای صحبت با تلفن همراه اتفاق افتاد. مادرم، تنها و در حال رانندگی بود که موبایلش زنگ میزند. مادرم هم برای احتیاط در یک پارکینگ کنار خیابان که داخل یک تورفتگی بود، پارک میکند. هنوز چند دقیقه نگذشته است که یک جوان که با سرعت زیاد در همان خیابان حرکت میکرد، در یک مانور خطرناک کنترل ماشین از دستش خارج میشود، ماشینش به دور خود میچرخد و عقب به عقب به ماشین مادر من میخورد. مادرم پیاده میشود. جوان شلوغ کاری میکند و میخواهد برود. اما مادرم آرامش میکند و میگوید اتفاق مهمی نیست. الان پلیس میرسد و مساله تمام میشود. بالاخره پلیس میرسد. جوانک در فرصتی که بدست میآورد پلیس را کنار میکشد و با او صحبت می کند. پلیس به مادرم میگوید که بریم پایینتر داخل میدان تا به کارتان رسیدگی کنم. وقتی به میدان میرسند. پلیس مشغول کنار کشیدن ماشینها و بررسی مدارک آنها میشود. در همین فرصت جوانک سوار ماشینش میشود و میرود! به همین سادگی. مادرم به پلیس میگوید که رفت! و پلیس حتی تعجب هم نمیکند. در خانه بودیم و داشتیم فکر میکردیم که چه میشود کرد. مادرم به یادش آمد که اسم جوانک را روی کارتش دیده بود و چون نام خانوادگی عجیبی داشت به یادش مانده بود. از طرفی در پرحرفیهایی که جوانک کرده بود محلهی زندگی خود را گفته بود. پس به اطلاعات تلفن زنگ زدیم و شمارهی تلفنشان را گرفتیم! زنگ که زدیم، مرد محترمی گوشی را برداشت. داستان را که شنید، گفت من پدر آن جوان هستم. تمام خسارت را به عهده میگیرم. پسرم ماشین را به خانه نیاورد و به من گفته بود که با ماشین به دیوار زده و ماشین را در تعمیرگاه گذاشته است. قرار گذاشتیم و به بیمه رفتیم. تمام مراحل به خوبی انجام شد تا جایی که رانندهها باید امضا میکردند. هر چه مرد گفت که من پدرش هستم، کارمند بیمه قبول نکرد. اولش به ما گفت که پلیس پسرش را دستگیر کرده است. اما بعد معلوم شد که او، در اثر این تصادف، برای اولین بار متوجه شده است که پسرش معتاد است و او را در قرنطینه گذاشته است. آدم یاد فیلم «تصادف» می افتد که انگار ما آدمها تا با هم تصادف نکنیم از حال هم با خبر نمیشویم.
تصادف سوم
تازه به میشیگان برگشته بودم و خانهای در دیترویت اجاره کرده بودم. یک شب برادرم برای دیدنم آمده بود. شب، وقتی داشت میرفت، دم در خداحافظی کردم و در را بستم. هنوز چند لحظه نگذشته بود که صدای برخورد محکمی را شنید. در را که باز کردم، دیدم چند متر جلوتر یک پونتیاک سانفایر به صورت عمود بر خیابان به ماشین برادرم زده است. رانندهی پونتیاک یک جوانک مذهبی بود که تازه گواهینامه گرفته بود و داشت وسایلی را برای مراسم کلیسا میبرد. وقتی داخل خیابان پیچیده بود، یکی از وسایل روی صندلی عقب در حال افتادن بوده که این رانندهی ناشی برمیگردد تا با یک حرکت ناگهانی جلوی سقوط آن وسیله را بگیرد و با همان سرعت بیاختیار فرمان را میچرخاند و با ماشین برادرم که هنوز در کنار خیابان بوده و سرعتی نداشته برخورد میکند. وقتی پلیس آمد، کروکی کشید. بعد مامور بیمه آمد. اما گفت که من این تصادف را قبول ندارم. این صحنه سازی است. جوانک که اول تنها بود و تمام خسارت را به عهده گرفته بود با حضور اقوامش شجاع شده بود و میخواست از زیر دادن خسارت دربرود. اما نهایتا مبلغی کمتر از میزان خسارت داد و رفت. حتی اگر تمام هزینهی تعمیر را میداد، چه کسی باید خسارت زمان تلف شده، ناراحتیها و کاهش قیمت ماشین را میداد؟
تصادف چهارم
یک بار برای رفتن به دیترویت سوار یک ون شدم. در حال حرکت در جاده بودیم و شیشهها پایین بود. داشتم به این فکر می کردم که چرا بقیهی مسافرها از بادی که به صورتشان میخورد ناراحت نیستند. چرا همه به شرایط ناراحت عادت کردهاند. ناگهان تایر عقبی ماشین ترکید. راننده که پیرمردی بود، تلاش کرد ماشین را به کنار بکشد و متوقف کند. اما تا ترمز کرد، ماشین به دور خود چرخید و در باند وسط جاده رو به ماشینهایی که میآمدند متوقف شد. یک پونتیاک سانفایر که رانندهاش هم یک خانم بود، سر رسید و خورد به ون. خوشبختانه برخورد خیلی شدید نبود. من و مسافران دیگر پیاده شدیم و در کنار جاده ایستادیم تا با یک ماشین دیگر به دیترویت برویم. رانندهی ون هم داشت خانم رانندهی پونتیاک را ملامت میکرد که چرا بلد نیستی ترمز کنی! تصادف، جراحت و کشته شدن، بخش جداییناپذیر از زندگی در آمریکا شده است. عجیب اینجا است که تمام این اتفاقات زمانی برای من و خانوادهام می افتاد که من تازه به میشیگان برگشته بودم و از نظر محل زندگی، احساسی و کاری پا در هوا بودم.
تدریس و زندگی در دیترویت
بعد از تمام ماجراهای اولیه، بالاخره قرارداد یک ساله امضا کردم و سر هر ماه حقوق می گرفتم. این را هم بگویم که حقوقم از ماهی هزار دلار شروع شد که حتی برای پرداخت اجارهی خانهام کافی نبود. اگر خانوادهام برایم خانه نمیگرفتند، اصلا نمیتوانستم مخارج زندگی را بپردازم. آن هم تازه من که یک نفر بودم. پس انداز چندانی هم نداشتم. چون کارهایی که قبل از رفتنم در آمریکا داشتم درآمد چندانی نداشت و در ایران هم هنرم این بود که بدون کمک گرفتن از پدر و مادرم هزینهی تحصیل و زندگی در تبریز را پرداخته بودم. بودجهی پژوهشی سالانهام هزار دلار بود که تازه آن را هم به موقع نمیدادند.
تابستان اولی که در وین درس میدادم، تازه به آرامش رسیده بودم که شورشهای دیترویت اتفاق افتاد. خیلی ضربهی ناگهانی بود. اون روزها این سوال جدی برام پیش آمده بود که آیا اشتباه نکردم. آیا نباید در ایران میماندم. اما بعد با دیدن حال دوستانم که در ایران بودند و زندگیشان شده بود نشستن پای کامپیوتر و دنبال کردن اخبار، به این نتیجه رسیدم که حتی اگر ایران مانده بودم، با اتفاقات وحشتناکی که در جریان شورشها افتاد، ترجیح میدادم که در کنار خانوادهام باشم. نزدیک بودن به حادثه این فایده را داشت که میتوانستم خوب و بد را با هم ببینم. کتک خوردن و کشته شدن در خیابان بخشی از زندگی در دیترویت بود. اما دیترویت خیلی بزرگ بود. در همان زمان که در نقطهای تعدادی داشتند کتک میخوردند و کشته میشدند، در طرف دیگرش مردم مسابقه فوتبال نگاه میکردند یا داشتند نزدیک رودخانه بستنی میخوردند. اما به هر حال شدت تاثیر این اتفاقات وحشتناک طوری بود که من و خیلی از دوستانم برای حدود چهار ماه هیچ کاری نتونستیم بکنیم. من برای چهار ماه تنها کار مفیدی که کردم این بود که یک سری برگه صحیح کردم.
تابستان دومی که دیترویت بودم، با خودم فکر میکردم، شورش ها هم که تمام شد. دیگر آنچه که میتوانست اتفاق بیافتد را دیده بودم. پیش بینی تابستانی آرام را می کردم. اما دیترویت همیشه میتواند آدم را شگفت زده کند. یکی از روزهای آخر بهار بود که بعد از تعطیلی کلاس، یکی از دانشجوها آمد و گفت همین الان یک نفر، یکی از استادها را با چاقو زد! اولش باورم نشد. بعد دیدم که واقعی است. یک مرد میانسال آمده بود طبقهی هفتم ساختمان دانشکده، روبروی محل استراحت اساتید منتظر شده بود و به محض دیدن یکی از اساتید به سمتش رفته بود و با چاقو بهش حمله کرده بود. بعد از زدن یکی دو ضربه، به گوشهای رفته بود، چاقو را مثل خودکار داخل جیب کتش گذاشته بود و بعد از پلهها! به پایین حرکت کرده بود. کسانی که زودتر از همه به استاد زخمی رسیده بودند، ضارب را دیده بودند، اما متوجه نشده بودند چه اتفاقی افتاده. بعد از این که فهمیدند چه اتفاقی افتاده به دنبال ضارب دویده بودند و بیرون دانشگاه به کمک نگهبانها طرف را گرفته بودند. البته ضارب هیچ اصراری بر فرار نداشت. بدتر از آن، ضارب از درب ساختمان خارج شده بود، اما وقتی آمبولانس برای بردن استاد آمده بود، نگهبانها جلوی امدادگرها را گرفته بودند و گفته بودند ما دستور داریم درها را ببندیم! وقتی بعد از یک ساعت همکارمان را روی تخت بیمارستان میگذاشتند، از محل زخم مثل کیسهای که پاره شده باشد، خون بیرون زده بود. اگر این اتفاق در دانشگاه افتاده بود، کاری از هیچ کس برنمیآمد. فردای آن روز، دانشگاه بدون هیچ تحقیقی یک اطلاعیه منتشر کرد که این حمله به دلیل یک موضوع شخصی بوده است. انگار که اگر به دلایل شخصی یک نفر را در دانشگاه با چاقو بزنند، اشکالی ندارد. جلسهای هم با شرکت اساتید تشکیل شد و رئیس حراست دانشگاه از طرف رئیس دانشگاه برای توضیح آمده بود. شروع کرد به گفتن پرت و پلاهایی از این دست که رئیس دانشگاه از دوستان خانوادگی استاد مضروب است و به عیادتش رفته. یکی از اساتید بلند شد و گفت: «خوش به حال به استاد مضروب که دوست رئیس دانشگاه بوده. اما تکلیف منی که دوست رئیس دانشگاه نیستم چیست؟ چه کسی به فکر من خواهد بود؟» قرار شد نامه ای بنویسیم برای پیگیری وضعیت. این نامه نوشته شد، در حد این که باید به دلایل این حمله رسیدگی شود، نه چیزی بیشتر. دانشکده برق همه امضا کردند. اما دانشکدههای دیگر کمتر امضا کردند و سرانجام قبل از این که نامه به جایی برسد، دادستان میشیگان اعلام کرد که این حمله انگیزههای شخصی داشته است. یعنی نظر ما و خواستههای ما نه مهم بود و نه تاثیری داشت. از طرفی هر حرکتی برای تشکیل اتحادیه ی اساتید به عنوان حرکتی یاغیانه سرکوب میشد.
از زمانی که جورج بوش رئیس جمهور شده بود، جریان کار این طوری بود که به تدریج قدرت تصمیم گیری از استادها و دانشکده گرفته میشد و به دانشگاه و وزارت علوم داده میشد. خیلی پیش میآمد که بر سر یک موضوع جلسات طولانی برگزار میشد و دعواها میشد و حتی بین آدم ها به هم میخورد. اما بعد از همهی اینها یک بخشنامه از وزارت خانه میآمد که همه چیز را به شیوهای دستوری مشخص میکرد. کسانی که قبلا در دانشگاه حرف آخر را میزدند، مثل دکتر هوارد، این روزها از شرکت در جلسات کناره گیری میکردند و حاضر نبودند، تصمیمهایی که از بالا گرفته می شود به اسم آنها تمام شود.
سال دومی که دیترویت بودم، ازدواج کردم. ازدواج تغییر بزرگی است. تا پیش از آن خودم بودم و خودم. هر جایی میتوانستم زندگی کنم. اما از این به بعد باید مسیری را می رفتم که برای هر دویمان خوب باشد. از طرفی فراهم کردن شرایط مناسب زندگی برای یک خانوادهی دو نفری با حقوقی که حالا دو هزار دلار در ماه شده بود، مشکل بود. هنوز در خانهای زندگی میکردم که خانواده برایم فراهم کرده بودند و حقوقم از اجارهی آن خانه کمتر بود. با وجود این که اجاره نمیدادم، نمیتوانستم پس انداز چندانی داشته باشم و تمام تلاشهایم برای گرفتن پروژه هم با نتیجههای خندهداری روبرو شده بود. یک بار با چهار تا از اساتید رفتیم فورد. بعد از بازدید از خط و کلی صحبت و دیدن پیشنهاد پروژهی صد هزار دلاری ما، بهمون گفتند: «بودجهی پژوهشی ما برای امسال تمام شده، اما برای سال آینده ممکنه بتونیم یک دانشجو را به عنوان کارآموز قبول کنیم و چهار هزار دلار بتون بدیم. البته توجه کنید که ما بسیار سختگیر هستیم»! بار دیگر از یکی از مراکز دولتی سراغ ما آمدند و اصرار که ما کلی بودجه داریم و شما حتما باید بیاید با ما کار کنید. موضوع کار را مشخص کردند و بهمون یک مهلت یک ماهه دادند. کلی کار کردم تا پروژه را امکان سنجی کنم. اول قرار بود من و یکی از استادهای قدیمیتر در یک جلسه با کارفرما پیشنهاد پروژه را مطرح کنیم. بعد که پیشنهاد آماده شد بهمون گفتند که نیازی به حضور شما نیست. ما خودمون از پیشنهاد پروژه دفاع می کنیم! بعدا مشخص شد که این کار هر سال اینها است. برای گرفتن بودجه از دولت باید پروژه تعریف کنند و به این روش پیشنهاد پروژهها را جمع می کنند! بعد از آن بود که تصمیم گرفتم داخل آزمایشگاه خودم در دانشگاه کار کنم و هر وقت محصولی داشتم برایش دنبال مشتری بگردم، به جای این که به ساز این و آن برقصم و آخرش هم چیزی به درد بخوری بدست نیاورم.
یکی دیگر از راههای افزایش درآمد، ارتقاء رتبه است. بر اساس قوانین ارتقاء فعلی باید امتیاز دانشیار (Associate Professor) شدن را داشته باشم و یک دانشجوی دکترایم هم از پیشنهاد پروژهاش دفاع کرده باشد تا بتوانم به استخدام رسمی دانشگاه درآیم. فکر کنم بعد از چهار یا پنج سال به این مرحله میرسیدم. اما مشکل اینجا بود که این قوانین هر دو یا سه سال عوض میشدند. در نتیجه همکارانی داشتم که یازده سال در دانشگاه کار کرده بودند و هنوز قراردادهای پیمانی سالانه داشتند. این یعنی هیچ حق و حقوقی از جمله مرخصی و فرصت مطالعاتی نداشتند. دلیلش هم این بود که هر بار برای ارتقاء اقدام کرده بودند، وسط کار قوانین عوض شده بود و پروندهشان را پس فرستاده بودند. یک بار، ملاک اصلی مقالات است، بار دیگر نظرسنجی دانشجویان و بار دیگر تعداد قراردادهای صنعتی با بیرون دانشگاه. همین پس فرستادن و آماده کردن پرونده با شرایط جدید حدود یک سال طول میکشد.
بازگشت به ایران
همسرم داشت درسش را تمام میکرد. دوستانش داشتند برای ادامه تحصیل به ایران و مالزی و ترکیه میرفتند. من هم به او حق میدادم که بخواهد این راه را برود. نمیخواستم چون خودم این راه را رفته بودم و برگشته بودم، جلوی همسرم را برای تجربه کردن این مسیر بگیرم. از طرفی میدیدم که در دیترویت، هر روز از اختیارات اساتید کم می شد و به کارهایشان اضافه میشد. به دلیل مشکلات مالی دانشگاه، هر روز یک دورهی جدید فوق لیسانس معرفی میکردند. با این هدف که به کارمندان دولت فوق لیسانس بدهند و ازشان پول بگیرند. اما هیچ توجهی به افزایش امکانات دانشگاه یا حقوق اساتید نمیشد. مطمئن نبودم که دارم به آمریکا خدمت میکنم یا شدم چرخهای ماشینی که فرمانش در دست دیگران است. وقتی این مثال را به دوستانم گفتم، گفتند کاش فرمانش دست دیگری بود، اصلا معلوم نیست هر چرخ این ماشین کجا میرود و اصلا آیا از جایش حرکت میکند. سرانجام مهمترین چیزی که متقاعدم کرد که باید به ایران برگردم، ادامهی تحصیل همسرم بود. دوست داشتم او هم این تجربه را داشته باشد. در حدود یک سالی که به ایران برگشتهام، مشکلات و بلاتکلیفی کم نداشتهام. اما بعد از این که کار پیدا کردم و همسرم هم به ایران آمد، شرایط آرام شد. امسال برای اولین بار از سال نوی ایرانی لذت بردم. دیگر آن احساس آرمانگرایی که پیش از بازگشت به میشیگان داشتم را ندارم. وقتی به میشیگان بازمیگشتم، کلی ایده های بلندپروازانه در ذهنم بود که اگر برگردم این کار را میکنم یا آن کار را می کنم، به این موسسه خیریه کمک میکنم یا فلان پروژه را برای مردم محروم فلینت اجرا میکنم. اما در عمل وقتی برگشتم، خودم برای گذران زندگی محتاج کمک پدر و مادرم بودم. برای کسی با سن و سال من و آن همه کاری که کرده بودم، پذیرش این شرایط خیلی سخت بود. اما تازه وقتی به ایران برگشتم، سختی شرایط را فهمیدم. تا وقتی دیترویت بودم، خودم را راضی میکردم که شرایط آن قدر هم بد نیست.
در تبریز نتوانستم کاری پیدا کنم. اما شغل بسیار خوبی در زنجان پیدا کردم و الان همانجا با همسرم زندگی میکنم. زندگی عجیبی ندارم. فقط میتوانم صبحها بروم سرکار. عصری برگردم. کارم را دوست دارم. آخر هفتهها هم خرید میکنیم و به خانه میرسیم. مقدار کمی هم پسانداز میکنم. همین... که در دیترویت برای ما دست نیافتنی بود.